داستان کامل و واقعی آقای عزیز من

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و سوم - بخش اول




موقعی که از خونه بیرون میرفتیم ..فقط عمه و آقا ما رو بدرقه کردن و من به عمه سفارش بچه ها رو می کردم و اونم آروم در گوشم گفت شب برو خونه ی ما کارگر ها هستن تلفن می کنم میگم تو میایی مبادا راه بیفتی شبی بری کوهستان ..

گفتم : چشم عمه جون شما فقط به کسی نگین من کجا رفتم ..

آقا هم به یونس سفارش منو کرد ..

من نمی خواستم کسی بدونه که تنها با یونس دارم میرم کوهستان ...

در واقع هر سه ی ما بشدت به یونس و نجابتش ایمان داشتیم ..ولی اگر کس دیگه ای می دونست ممکن بود برام حرف درست کنه..حتی مادرم که هنوز اونجا بودنفهمید من کجا میرم ..

صبح خیلی سردی بود؛؛

پالتومو جلوی سینه ام جمع کرده بودم در حالیکه قلبم لبریز از درد و غصه بود می لرزیدم ..

یونس بخاری رو زیاد کرد و همینطور که یک دستمال دستش بود و بخار شیشه ی جلو رو پاک می کرد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و سوم - بخش دوم



گفت : الان گرم میشی .. امروز هوا آفتابیه خورشید که در بیاد ماشین حسابی گرم میشه ..

گفتم : لرز من از سرما نیست ,, از جایی که می خوام برمه ..یونس واقعا دارم دق می کنم ..با مسئولیتی که شیوا به شونه های من گذاشته حتی نمی تونم گریه کنم ..

نمی تونم اون طور که دلم می خواد برای اون عزاداری کنم ..الان بچه ها واقعا به من نگاه می کنن ..

وقتی من بهم میریزم همشون حالشون خراب میشه ..حتی جرات گریه کردن ندارم ...

باید سکوت کنم و غمم رو توی سینه ام نگه دارم ..و این داره داغونم می کنه ..

گفت : فکر کن من نیستم هر کاری دلت می خواد بکن ..هر چقدر می خوای گریه کن ..به شرط اینکه زیاده روی نکنی چون اونوقت حال منم خراب میشه ...

حالا برای چی می خوای تا اونجا بری با این حالت ؟

گفتم : فقط این نیست ..و ساکت شدم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و سوم - بخش سوم





یکساعت بعد خورشید در اومد و من که خوابم برده بود از تابش نورش بیدار شدم ..و پرسیدم کجایم ؟

گفت : بخواب هنوز خیلی مونده تازه راه افتادیم ..

سرمو چسبوندم با شیشه ی پنجره و شمردم ..یکی ؛ دوتا ؛ سه تا ..ده تا ..و فکر کردم ..و به یاد شیوا و خاطراتش اشک ریختم ..یازده...دوازده ...

یونس پرسید : گلنار چرا اینقدر شیوا خانم رو دوست داشتی ؟

گفتم : دوست داشتن دلیل نمی خواد یک حس متقابل بین ما بوجود اومده بود ..ولی من شیوا رو به هزاران دلیل دوست داشتم ...

یکی از اونا صبرش بود ..من خودم وقتی یک سوزن میره توی انگشتم سر دنیا رو هم میارم ..انگار خدا هم می دونه و بهم درد نمیده ..

ولی شیوا اهل آه و ناله نبود ..

چند ماهه توی خونه بستری شده بود و حالش خیلی بد بود ولی هر بار می پرسیدن می گفت خیلی بهترم ...شاید برای همین خدا هم صابرا رو دوست داره ...

من که نمی تونم تصورشو بکنم یک روز بتونم مثل اون صبر داشته باشم ....




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و سوم - بخش چهارم




می خوام برم کوهستان برای اینکه یک بار دیگه با شیوا تنها باشم ..

باری رو که روی شونه های من گذاشته به چشمم نمی ببینم با خودم بکشم ...

احساس خستگی می کنم ..می فهمی چی میگم ؟

گفت : به نظر من آدم باید دردشو بگه غم هاشو توی دلش نگه نداره ..اون غمبادی که میگن همینه ..

آدم ها برای همین با هم زندگی می کنن .به درد هم برسن ..چرا شیوا نمی گفت ؟

آهی کشیدم و گفتم : نمی دونم ..از بس مظلوم بود ..

شب رو خونه ی عمه موندیم و روز بعد نزدیک ظهر رسیدیم به جایی که آقا ماشینشو نگه می داشت و منو شیوا از اون بالا روزها و شب ها منتظر و چشم براه میموندیم ..چقدر دنیا با همه ی بزرگیش به نظرم کوچیک شده بود ...

خورشید می درخشید و روی ته مونده ی برفهایی که داشت آب میشد می تابید ..مثل این بود که همه چیز برق می زد ..

پیاده شدم و بدون اینکه حرفی بزنم راه افتادم بطرف بالا ..احساس کردم رفتن آسون تر شده ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و سوم - بخش پنجم





یونس یک راهی مثل پلکان درست کرده بود ..وقتی رسیدم و از دور کلبه رو دیدم .. از تعجب مدتی سرجام میخکوب شدم ..

اون کلبه رنگ سفید خورده بود در کلبه به رنگ سبز ؛ بین برف ها می درخشید ..دور اطراف کلبه پر از درخت و باغچه کاری بود خیلی رویایی و زیبا به نظرم مثل خواب اومد ..

برگشتم یونس رو پشت سرم دیدم و گفتم : تو اینجا رو درست کردی ؟

گفت : آره بهت گفته بودم ..یادت نیست ؟ ..ولی خوب تو اصلا به حرفای من گوش نمیدی ..نگفتم درستش کردم ؟درخت کاشتم و حصار کشیدم ؟ اگر ببینی تعجب می کنی ؟

گفتم : ولی من اون کلبه رو می خوام که با شیوا توش بودم ..

گفت : آدم خیلی چیزا می خواد که نمی تونه اونا رو داشته باشم ..منم اون گلناری رو می خوام که اینجا خوشحال و سر حال می دوید و می خندید و بی خیال همه ی دنیا بازی می کرد و قصه می گفت ..تو عوض شدی بزار کلبه هم عوض شده باشه ....




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و سوم - بخش ششم




رفتم به طرف کلبه ..یونس کلید انداخت و درو باز کرد و گفت : صبر کن تا بخاری رو روشن کنم ..ولی نتونستم پا توی کلبه بزارم ...

دویدم طرف کوه ..تا اونجا که می تونستم بالا رفتم ..بعد برگشتم و به پایین نگاهی انداختم ..

شیوا رو دیدم که برام دست تکون می داد داد زدم ..نهههههه ..نهههههه ..خدا ...منو ببین ..این منم بدون شیوا ..تو قرار نبود اونم به من برگردونی؟ چرا زیر قولت زدی؟ ..

حالا من بدون اون چطوری زندگی کنم ؟ چطور بچه هاشو بزرگ کنم ؟

مگه من توان این کارو دارم ؟ مگه من چند سالمه ؟ خدا ؛؛ خدا جونم؛ تو که همیشه به دادم می رسیدی..حالام کمک کن کمک؛؛ درد دوری اونو برام آسون کن .. ..

و همون جا روی برف ها نشستم و نمی دونم چند ساعت شد که بلند گریه کردم ..

وقتی به خودم اومدم تمام لباس هام خیس شده بود ..به پایین نگاه کردم ..

دود غلیظی که از دودکش کلبه بلند میشد بهم حس خوبی داد که بتونم از جام بلند بشم ..

دوباره داد زدم شیوا ...

شیوا من اینجام اومدم تا یکبار دیگه با هم باشیم ودوتایی تک و تنها با هم یک شب رو بگذرونیم ...بیا ..لطفا بیا پیشم ..

یک امشب رو نرو ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و سوم - بخش هفتم




وقتی برگشتم پایین یونس کلبه رو گرم کرده بود و غذایی رو که با خودمون آورده بودیم رو توی یک سفره چیده بود و داشت هیزم میذاشت توی بخاری ..

گفتم : تو هنوز اینجایی ؟ چوبی که توی دستش بود کرد توی بخاری و با تعجب گفت : خوب آره قرار بود کجا باشم ؟

گفتم: یونس لطفا تو برو به مادر و پدرت سر بزن من می خوام اینجا تنها باشم ..

گفت : گلنار تو زیادی دستور نمیدی ؟ حرفشم نزن من تو رو اینجا ول نمی کنم ..چقدر تو خود خواهی؟

اصلا به فکر کسی نیستی نمیگی منم آدمم دلواپس میشم ؟

گفتم ..نکنه فکر می کنی من با تو اینجا توی این کلبه تنها میمونم ؟

گفت : این خواست تو بود وقتی آقا رو اون همه ناراحت کردی و مرغت یک پا داشت و با این وضع اومدی اینجا باید فکر اینجاشم می کردی !! ..

بیچاره هزار بار به من سفارش تو رو کرد از دلواپسی فوت زنشو فراموش کرده بود ..حتی چند بار تصمیم گرفت خودشم بیاد ..ولی تو یک چیزی که به فکرت می رسه باید انجامش بدی ..

حالا دیگه از من نخواه که تنهات بزارم ..من به تو کاری ندارم خودتم می دونی ...راحت باش ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و سوم - بخش هشتم





رفتم کنار بخاری و گفتم : تو واقعا فکر می کنی من خود خواهم ؟یا به تو اعتماد ندارم ؟

گفت : آره ؛؛ من اینطوری فکر می کنم,, تازگی ها خود خواه شدی ..

اون مال دزفول رفتنت و اینم حالا ...

گفتم : یونس به خدا داشتم دیوونه میشدم .. احتیاج داشتم بیام اینجا تو رو خدا درکم کن .. من نتونستم با شیوا خداحافظی کنم ..نتونستم درست براش عزا داری کنم ..

خواهش می کنم در مورد من اینطوری فکر نکن ..

به تو اعتماد دارم تو از برادر بهم نزدیک تری ولی امشب می خوام با شیوا تنها باشم ..

با ناراحتی گفت : باشه حالا می زاری یک لقمه نون بخورم ؟توام بیا یک چیزی بخور بعد هیزم بیارم بعد میرم ..

اینطوری راضی میشی ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و سوم - بخش نهم





تا وقتی هوا تاریک شد یونس مشغول کار بود و من کنار بخاری به یک جا خیره نشسته بودم درکلبه رو باز کرد و سرشو آورد تو و گفت : کاری نداری من دارم میرم ؟ تو مطمئنی نمی ترسی ؟ گفتم : درو از تو قفل می کنم ..

گفت : هیزم گذاشتم اینجا فکر کنم کافی باشه بیرون نیا یادت نره هیزم بزاری توی بخاری ..و کلید رو گذاشت روی در و رفت ...

اونشب من همونطور که کنار بخاری نشسته بودم خاطراتم رو با شیوا مرور کردم و اشک ریختم ..از روزی که صدای ناله هاشو از زیر پله ها می شنیدم و عزیز اجازه نمی داد کسی به سراغش بره واز تنهایی اون زمانش مو به تنم راست کرد ..از انتظاری که یکسال برای دیدن بچه هاش و اومدن آقا کشید ..و از رنجی که از جدا شدن از اون تحمل کرد ..و بعد درد هایی که از سل استخوون فریادش رو به آسمون می برد..و عذابی که از زخم دست و صورتش می کشید همه ی قوای تنم رو از بین برد ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و سوم - بخش دهم




همینطور که زیر لب تکرار می کردم ..راحت شدی ..راحت شدی ؛

سرمو گذاشتم روی بالش و در حالیکه احساس می کردم دارم از حال میرم ..بوی اونو حس کردم ..

انگار داشت نوازشم می کرد ..ترسیدم چشمم رو باز کنم آروم گفتم : دوستت دارم شیوا جون ..

نمی دونم خواب بود یا رویا و یا خیال صدای شیوا رو شنیدم که گفت :گلنار جونم اینجا نمون برگرد برو خونه ...وخوابم برد ...

صبح وقتی بیدار شدم یونس رو دیدم که داشت هیزم میاورد و می ذاشت پشت در ..

گفتم :یونس اومدی ؟سلام صبح بخیر ؟

گفت : من جایی نرفته بودم ..

گفتم : نگو که توی سرما موندی ؛؛

گفت : من بچه ی کوهستانم ..عادت دارم نگران نباش آتیش روشن کردم کنارش گرم شدم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و سوم - بخش یازدهم







نزدیک صبح که سردم شد رفتم توی ماشین ...مثل اینکه حالت بهتره ..

گفتم : دستت درد نکنه تو چقدر فداکاری ؟ چقدر خوبی ؟ اینجا خیلی قشنگ شده ..ببخشید دیروز زدم توی ذوقت ؛ دست خودم نبود ...

ببینم گفتی زیاد اینجا میای ؟

گفت : نه هر وقت بیکار میشم و میام به مادرم سر بزنم خونه نمی مونم ترجیح میدم اینجا باشم آخه با آقام نمی سازم ..می خواد همش زور بگه و دعوا راه بندازه ...تو امشب هم میمونی ؟ گفتم : نه دیگه جمع کنیم بریم ..خیلی دلواپس بچه ها هستم ..

به چیزی که می خواستم رسیدم ..فهمیدم گریه هم درد منو دوا نمی کنه باید با این غم بسازم ..

آروم راه افتادم طرف سرازیری کوه از اونجایی که با شیوا می ایستادیم و در انتظار آقا دست در کمر هم می کردیم و با هم حرف می زدیم ولی این بار با یونس ..

ابرها تمام کوهستا ن رو پوشنده بود و ما بالای اونا ایستاده بودیم .


داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و سوم - بخش دوازدهم





یونس با حالتی که منظورشو فورا فهمیدم گفت : می تونم یک چیزی ازت بپرسم ؟

گفتم: بپرس ..ولی اول نگاه کن چقدر اینجا قشنگه ؟ ..

توی یکسالی که اینجا بودم همچین منظره ای ندیدم ..

گفت : گلنار تو هنوز دلت پیش امیره ؟

گفتم : آخه وقت این حرفاست؟ نه دلم پیش کسی نیست اصلا دلی برام نمونده ...الان فقط به فکر شیوا هستم و بس ؛ می دونی چیه ؟ ..

من دیگه اجازه ندارم به کسی دل بدم ..نمی تونم ..ولی می فهمم تو چی می خوای بگی ..یونس نظرم در مورد تو عوض نشده ..

تو برام خیلی عزیز و محترمی ..می دونی که مثل یک برادر دوستت دارم ..ولی باور کن احساسی ندارم که بخوام امیدوارت کنم ..اگر می خواست بشه تا حالا شده بود ..

تو رو خدا برو ازدواج کن سر و سامون بگیر ..من از این به بعد باید به فکر اون سه تا بچه باشم ..

حالا ؛حالاها نمی تونم به خودم فکر کنم .. مخصوصا که داغ دلم تازه است ..ببینم از دستم ناراحت که نشدی ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و سوم - بخش سیزدهم





گفت: از دستت که نه ..ولی فکر می کردم ..بعد از اینکه ..اصلا ولش کن تو راست میگی وقت این حرفا نیست ...

و راه افتاد که بره وسایلو جمع کنه ..ولی یک مرتبه برگشت و گفت : یک چیزی بگم توی دلم نمونه ..

هچیوقت یادت نره من خیلی دوست دارم ولی تو رو به خاطر خودت می خواستم و دلم می خواد خوشحال باشی اما ..

در واقع بعد از تو کسی به چشمم نمیاد ..تا حالا نتونستم ولی برای فراموش کردنت هر کاری باشه می کنم ...

گفتم : تو رو خدا منو ببخش ..و یک درد روی درد های من نزار ..چون برات خیلی ارزش قائلم و نمی خوام ناراحت باشی ..

بیا برای همیشه با هم دوست بمونیم ...سری تکون داد و رفت ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و سوم - بخش چهاردهم




و اون شب ساعت دوازده شب رسیدیم تهران وقتی یونس جلوی پله ها نگه داشت ..

چراغ ها ی خونه همه روشن بودن ..مثل اینکه کسی خواب نبود ...

از همون جلوی در صدای گریه ی نوید رو شنیدم ..

سراسیمه وارد شدم و ترسیدم اتفاقی افتاده باشه ..

نوید بغل آقا بود و آصف خان هم کنارش ولی بچه داشت با صدای بلند فریاد می زد ..مامانم رو می خوام .

.آقا تا چشمش به من افتاد خوشحال شد و با تعجب پرسید تو برگشتی ؟

با سرعت رفتم جلو و نوید رو گرفتم و گفتم : الهی من بمیرم برات کاش نرفته بودم ..شوکت خانم گفت : هلاک شد بچه همینطور گریه می کنه ..

نوید در حالیکه از شدت گریه دل ؛ دل می زد گفت : گلنار مامانمو می خوام ..سرشو گرفتم توی بغلم و بوسیدمش و گفتم : قربونت برم من اینجام تو بغل من بخواب عزیزم ..دلم برات تنگ شده بود میشه تو بغل من بخوابی ؟ ...

سرشو چسبوند به سینه ی من و چشمش رو هم گذاشت وبا دستهای کوچولوش منو محکم گرفت ..و من از صورتش نا امیدی رو برای در آغوش کشیدن مادرش دیدم ..زیر لب تکرار می کرد ؛ بیا ..بیا ...و همینطور که دل ؛دل می زد خوابش برد ...

حالا فهمیدم شیوا چرا نگران بودکه من زود تر برگردم خونه ....




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و سوم - بخش پانزدهم





و روز بعد با عمه و آصف خان و ماه منیر و عده ای که برای هفت مونده بودن رفتن گرگان و یونس هم بدون اینکه از من خداحافظی کنه رفت ..

چند روز گذشت و به بهار نزدیک میشدیم ..و در حالیکه من منتظر بودم برگردیم خونه ی خودمون آقا حرفی در این مورد نمی زد ..

رفتن من و بچه ها به مدرسه سخت بود به خصوص زمان زیادی طول می کشید و نوید بی تابی می کرد و فقط پیش من آروم بود و بقیه ی موارد بهانه گیری می کرد ...و از طرفی پرستو کلا درس رو گذاشته بود کنار و با خونسردی به حرف کسی گوش نمی داد ..

و تمام نمراتش خراب شده بود ..و پریناز با بد خلقی کردن و غذا نخوردن عکس العمل نشون می داد و آقا یا خونه نبود و یا جلوی تلویزیون غمبرک می زد و سیگار می کشید ...

تا یکشب تلفن زنگ زد ...و آقا گوشی رو بر داشت ...



ادامه دارد ..

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و چهارم- بخش اول




با هیجان گفت :الو ؛ امیر تو کجایی چرا تماس نمی گیری ؟ ..من خوبم تو بگو چیکار کردی ؟

گوشم تیز شد مدتی بود که از امیر خبری نداشتیم ..

فقط شنیده بودم که وقتی خبر فوت شیوا رو شنیده بود ..فریاد کشیده و بلندگریه کرده ؛؛

اما اون زمان اصلا تو حال خودم نبودم و زیاد بهش فکر نمی کردم آقا در حالیکه معلوم بود شوکه شده پرسید : کی ؟ حالا تومی خوای چیکار کنی ؟

نمیشه پسر مگه یک دختر بچه رو دست همسایه میشه سپرد؟ ..خوب ؛ خوب ,خودت تا کی میمونی ؟ ..

یعنی واقعا رفت ؟ چطوری بی خیال بچه شد ؟ ...

زن بیچاره ؛ ..حرفا می زنی ها ؛؛ چرا چرند میگی ؟ ؛؛

آخه برای چی دلم براش نسوزه ؟گناه داشت ...خیلی خوب پس حتما به من خبر بده ..

باشه اومدی تهران معلومش می کنیم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و چهارم- بخش دوم



با شنیدن مکامله ی آقا با امیر یادم اومد که داره دوران تبعیدش تموم میشه و به زودی بر می گرده این بود که راه چاره ای جز برگشتن به خونه ی خودمون نمی دونستم ..
وقتی آقا گوشی رو قطع کرد طاقت نیاوردم وسر حرف رو با آقا باز کردم و گفتم : دیگه نزدیک عید شده ؛ بچه ها هم اینجا ناراحت هستن میشه برگردیم خونه ی خودمون ؟ سیگارشو در آورد و روشن کرد و پوکی زد و با ناراحتی گفت :چون شنیدی امیر می خواد بیاد ؟
اولا دوره تبعیدی تا مرداد هست بعدم اینطور که می گفت می خواد دزفول بمونه ..
خودشم نمی دونه داره چیکار می کنه خیلی نگرانشم ..اون زنه هم ول کرده رفته مثل اینکه بچه هاش با زن بابا نساختن ..
یا اون زن بچه ها رو نخواسته شوهرش فرستاده دنبالش که بره براش خونه بگیره تا بچه ها رو بزرگ کنه ..
اونم ول کرده رفته .. امیر مونده چیکار کنه ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و چهارم- بخش سوم





گفتم : نه آقا من به خاطر بچه ها و مدرسه شون میگم راه دوره ..اینجا هم که موقتی اومده بودیم ..

اما این شما هستین که باید تصمیم بگیرین ...

گفت : نظر تو چیه ؟

گفتم: من دلم می خواد بریم

گفت : گلنار تو می تونی پا تو بزاری توی اون خونه ؟ دلت میاد ؟ می تونی بدون شیوا اونجا زندگی کنی ؟

راستش من که در توانم نیست ..

گفتم : آقا چاره ی دیگه ای نداریم ..یک مدت بگذره عادت می کنیم ..

گفت : آخه خودمم نمی خوام بدون شیوا بودن رو عادت کنم ..اصلا جای خالیش رو هم نمی تونم تحمل کنم ..

من اون خونه رو برای شیوا خریده بودم ..و حالا دیگه نمی تونم پامو اونجا بزارم .. باید اون خونه رو بفروشم ..

همین جا یک تغییراتی میدم و میمونیم ..این یکی دوماهه رو میگم محمود شما ها رو ببره و بیاره ..نمی زارم بهتون سخت بگذره ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و چهارم- بخش چهارم





و اینطوری شد که تا نزدیک عید اثاث اون خونه رو به خونه ی عزیز منتقل کردیم ..

کار سختی و طاقت فرسای جمع و جور کردن اثاث شیوا دوباره حال همه ی ما رو بد کرده بود ...و یک تغییر اساسی توی جابجایی اون خونه دادیم و زندگی جدید ما شروع شد ..

در حالیکه آقا اجازه نمی داد دست به سالن بالا بزنیم و می خواست اتاقی رو که برای روز های آخر شیوا درست کرده بودهمون طور بمونه ....

با اینکه من همه ی تلاشم رو می کردم که حال و هوای خونه رو عوض کنم آقا از اون حالت غمزدگی بیرون نمی اومد ..

اما در مورد بچه ها کمی موفق بودم چون هر سه ی اونا از وقتی خودشون رو شناخته بودن من در کنارشون بودم و از دل و جون دوستشون داشتم ..و اونا هم حس نزدیکی خاصی به من داشتن ...

با هم میرفتیم مدرسه و با هم بر می گشتیم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و چهارم- بخش پنجم





گاهی به این فکر میفتادم ؛؛ میشه خدا یک نفر رو به خاطر یک نفر دیگه آفریده باشه ؟

شاید من به دنیا اومده بودم و رسالتم همین بود که با شیوا آشنا بشم و حالا اون سه تا بچه بی مادری نکشن ..

انگار هر سه تاشون توی اتاق من زندگی می کردن ؛

همون جا مشق می نوشتن و درس می خوندن و همون جا پیش من می خوابیدن .. و هر کاری می کردم ازم جدا نمیشدن ..

بدون من نه تکلیف انجام می داد و نه غذا می خوردن ....و منم کمبود عشق شیوا رو با محبت کردن به اون بچه ها در وجودم از بین می بردم ..

هر چی بیشتر یه اونا می رسیدم بیشتر احساس رضایت می کردم ..تا جاییکه مدام شیوا رو کنارم حس می کردم گاهی باهاش حرف می زدم ..

شاید اونچه که می خواستم از اون بشنوم به ذهنم می رسید و یا واقعا اون باهام حرف میزد و اینطوری قلب و روحم آروم می گرفت ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و چهارم- بخش ششم




مثلا مدام بهم سفارش می کرد بنویس ..چرا قصه نگفتی ؟ ..

حالا ممکن بود که اینا تخیلات خودم بوده باشه ؛ اما قسم می خوردم هر موقع زیاد غمگین میشدم دست گرم و مهربونشو روی سرم احساس می کردم و اینکه از اون بالا هوای منو داره بهم قوت قلب می داد ..

عید اون سال ما بدون شیوا توی اون خونه ی بزرگ سفره ی هفت سین پهن کردیم و دور سفره نشستیم و گریه کردیم و چون توی همون ایام چهلم بر گزار میشد خیلی زیاد کار داشتیم ..

به خصوص که باز از گرگان برامون مهمون میومد ...من دیگه داشتم از پا میفتادم ..

خسته بودم از فشار روحی و کار زیاد مدام دلم می خواست بخوابم ..

واقعا که بار سنگینی رو روی شونه هام تحمل می کردم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و چهارم- بخش هفتم




توی این مدت آقا تنها کسی بود که هنوز غم زده و بی رمق مونده بود آصف خان و عمه یکم حالشون بهتر شده بودو تا دهم عید پیش ما موندن چون عمه می خواست بره آلمان ..

اون به من گفت : حالا زوده که تو بچه ها رو دست کس دیگه ای بسپری ولی انشالله دفعه ی بعد تو رو با خودم می برم ....

فردای اون روز آصف خان و ماه منیر هم رفتن ...

راستش با اینکه دخترا با برادرای شیوا خیلی خوب بودن و بازی می کردن و کلا حواسشون پرت شده بود و من از این بابت خوشحال بودم ..اما نمی دونم چرا زیاد دلم نمی خواست به ماه منیر اصرار کنم بمونن ..

به جای شیوا من از اون دلگیر بودم ..و توی مدتی هم که خونه ی ما مونده بودن زیاد باهاش حرف نزدم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و چهارم- بخش هشتم




وقتی همه رفتن و خونه خلوت شد ..هر چی دنبال آقا گشتم پیداش نکردم ..

از پریناز پرسیدم : بابات رو ندیدی ؟

گفت : چرا بابا دیدم رفت بالا ..نگران شدم چون معمولا این کارو نمی کرد ..و بعد از این مدت برای اولین بار رفته بود بالا ..

نگرانش شدم و با سرعت خودمو رسوندم ..روی تخت شیوا رو به پنجره نشسته بود ..

در حالیکه یک دستش روی بالش شیوا بود و از حرکتی که به بدنش می داد معلوم بود داره گریه می کنه ..

بغض کردم ..و فورا برگشتم یکم توی پله ها مردد شدم و زیر لب گفتم آقای عزیز من بچه ها رو که آروم کردم؛؛ حالا با تو چیکار کنم ؟

که اینطور داری دل منو می سوزونی ...

اونشب صبر کردم تا آقا خودش اومد پایین ..یکم خیالم راحت شد ولی اصلا به روی خودم نیاوردم...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و چهارم- بخش نهم




روز بعد آقا مثل همیشه ؛؛ بعد از من از خواب بیدار شد و اومد توی آشپزخونه ..

نگاهی به سماور کرد و پرسید دم کشیده ؟

گفتم : بله آقا بفرمایید الان براتون می ریزم ...

یک چایی خورد و فورا سیگارشو روشن کرد ..

گفتم : آقا اول صبحانه بخورین ..حاضره که ؛؛

گفت : میل ندارم ..و پوک دیگه ای زد و پرسید : درس پرستو چطوره نمره هاش بهتر شده ؟ ..

جلوش دست به سینه ایستادم و گفتم : آقا من به همه ی حرفای شما تا حالا گوش دادم ..در واقع سالهاست که چشمم به کاریه که شما می کنی ..

حالا حق دارم یک سئوال ازتون بپرسم ..

نگاهی به من کرد و لبخندی زد و گفت بشین مثل طلبکارا حرف نزن ..چی شده حتما تو باز نقشه ای کشیدی که می خواهی عملیش کنی ..

گفتم : راستش بله ..همون طور که شما منو شناختین منم شما رو میشناسم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و چهارم- بخش دهم




گفت: بشین ببینم چی می خوای بگی ؟

یک صندلی کشیدم و نشستم و در حالیکه سعی می کردم لحنم آروم باشه تا بهش آرامش بدم گفتم : سه تا بچه دارین ؛؛ یادتون میاد ؟ ...

لبخند تلخی زد و گفت : یک چیزایی یادمه ..فکر کنم چهار تا داشتم ...

چیه گلنار خانم فکر می کنی دیوونه شدم ؟ ..

گفتم : اگر دختر شما هستم پس به حرفم گوش کنین ..من تمام تلاشم رو کردم تا بچه ها رو از غصه در بیارم ..ولی ما چهار تا با دیدن این غمی که توی صورت شما می ببینم چطوری می تونیم غم خودمون رو فراموش کنیم ؟

من به فکر بچه ها هستم به خدا گناه دارن ..پریناز بزرگ شده ..

پرستو هم همینطور اونا وقتی شما رو اینطوری می ببین نمی تونن تاب بیارن و مادرشون رو می خوان .. ..

اقلا دلتون برای ما بسوزه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و چهارم- بخش یازدهم




گفت : دخترم به زبون آسونه ..دیگه منم خسته شدم ..

تو ماجراهای زندگی ما رو می دونی ولی از زبون شیوا شنیدی .. نمیدونی من چی کشیدم ..اگر بگم مثنوی هفتاد من میشه ...

تو فکر می کنی شیوا چرا ناله نمی کرد ؟ چرا اون همه دردشو از من پنهون می کرد ؟

چون می دونست چقدر عذاب می کشم ...به هر حال من در کنار مریضی های اون خیلی صدمه دیدم ..

بعدم که اول اون اتفاق برای امیر افتاد , پشت سرشم عزیز رو از دست دادم ..

مادرم بود و هر وقت چشمم به این خونه میفتاد دلم آتیش می گرفت ..حالا با از دست دادن عزیزترین کسم مجبور شدم برگردم توی همین خونه ...

به نظرت چطوری می تونم خودمو جمع و جور کنم ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و چهارم- بخش دوازدهم





زمان لازم داره ..منم یک روز سر پا میشم مجبورم به خاطر بچه هام ..ولی توام سخت نگیر ..

من تو و مهربونی هات رو می ببینم ..می فهمم که چطوری داری فداکاری می کنی ..

اما نمی زارم تو به پای ما بسوزی ..همون که دلم نمی خواست به پای خانوادت بسوزی ..

می فهمی چی میگم ؟

گفتم : بله آقا من می دونم که شما همیشه بهترین کارو می کنین ..بهتون ایمان دارم ..ولی دلم نمی خواد شما رو اینطور غمزده ببینم ..

آهی کشید و گفت : چشم اونم به موقعش ....

خرداد ماه شد و بچه ها امتحان دادن و شاگردای منم امتحان نهایی ..و لی خودم خیلی از درسها عقب بودم و باید امتحان نهایی و کنکور می دادم ..

برای گرفتن دیپلم؛؛ اصلا آمادگی نداشتم ، دیگه دانشگاه که جای خودشو داشت ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و چهارم- بخش سیزدهم




شب ها وقتی نوید می خوابید تازه شروع می کردم به درس خوندن ولی چند دقیقه بیشتر طول نمی کشید که خوابم می برد ...

نمی دونم چرا تازگی ها هلاک یک ذره خواب بودم ..

که یک روز داشتم توی آشپزخونه برای شوکت می گفتم که : هیچی بلد نیستم ..

همه ی کتاب ها رو نصفه و نیمه خوندم و اصلا امید ندارم که قبول بشم ..

یک مرتبه آقا اومد توی آشپزخونه و با تندی گفت : یعنی چی ؟ آمادگی ندارم ؟چرا به من نگفتی ؟

از امروز تو باید فقط درس بخونی ..من و شوکت خودمون مراقب بچه ها هستیم ..

تو باید قبول بشی تا دیر نشده شروع کن ..

گفتم : آقا سخت نگیرین ..حالا اونطوریم نیست که میگم ..

گفت نمیشه تو باید قبول بشی همین که گفتم ...

چند روز مونده به امتحانت ؟

گفتم : ده روز ..

گفت: خوبه تو می رسی ..زود باش وقت رو از دست نده ..من زنگ می زنم فرح بیاد اینجا سر بچه ها گرم باشه ...


داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و چهارم- بخش چهاردهم





و اینطوری منو توی اتاق حبس کرد و خودشو و شوکت خانم و حتی پریناز و پرستو ازم پذیرایی می کردن تا من درس بخونم ...

بیشتر از هر چیزی از زبان می ترسیدم و بیشتر از همه اونو می خوندم ..و اینطوری شد که من هم در امتحان نهایی قبول شدم هم دانشگاه ادیبات انگلیسی ..

چیزی که اصلا مورد نظرم نبود و فکر می کردم دوست ندارم ..

ولی مثل این بود که زبان رو از همه بهتر زده بودم .. و خوب باید از اول مهر همین رشته رو می خوندم ..

اما اتفاقی که این وسط افتاد از همه برای من مهمتر بود ..آقا ی عزیز من از اون لاک غمزده ی خودش بیرون اومد ..

و تازگی ها حتی با بچه ها مثل سابق بازی می کرد و گاهی می خندید ..وگاهی هم ما رو می برد شهر بازی و بیرون شام می خوردیم و بر می گشتیم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و چهارم- بخش پانزدهم




اون تابستون من گواهینامه رانندگی رو هم گرفتم ..

روزی که قبول شدم خوب یادمه که تا خونه با عجله رفتم که این خبر رو به شیوا بدم ..

واقعا فراموش کرده بودم که دیگه بین ما نیست ..وقتی وارد خونه شدم مثل یخ وارفتم ..

دویدم بالا و خودمو رسونم به تخش و دراز کشیدم و سرمو گذاشتم روی بالش اونو و آروم دوقطره اشک از چشمم اومد و گفتم : شیوا جون قبول شدم گواهینامه هم گرفتم ..

به زودی دومین کتابمم چاپ میشه ..حتما میارم نشونتون میدم ..

من همه چیز زندگیم رو مدیون شما هستم ..می دونین حالا منو به عنوان نویسنده ی کتاب کودک و نوجوان می شناسن ؟

کاش بودین و بهم افتخار می کردین ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و چهارم- بخش شانزدهم





و اون تخت غیر از شب های جمعه که سر خاکش میرفتیم شده بود محل درد دل من و آقا با شیوا ..و گاهی هم میشد که اتفاقی با هم سراغش میرفتیم و دوتا یی می نشستیم و از خوبی های شیوا و خاطراتی که با اون داشتیم حرف می زدیم ...

یک روز گرم نیمه های شهریور ..

نزدیک غروب بود که صدای زنگ در بلند شد ..معمولا محمود آقا میرفت و درو باز می کرد ...

من و پریناز و پرستو توی هال نشسته بودیم و داشتیم ورق بازی می کردیم ...

و آقا نوید رو بغل کرده بود و ما رو تماشا می کرد ..



ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و پنجم- بخش اول



از صدای زنگ مدتی گذشت ...شاید حدود یک ربع و ما اونقدر سرگرم بازی شده بودیم که اصلا یادمون رفت کسی در زده ..

صدای در راهرو توجه ما رو جلب کرد و تازه یادمون افتاد که یکی اومده ..و تقریبا همه با هم به در نگاه کردیم ..

شاید حدس ما بیشتر به فرح بود که اون روزا پا به ماه شده بود و اغلب به ما سر می زد ..

یک مرتبه امیر رو که دست دختر بچه ای رو توی دستش گرفته بود و محمود آقا با دو تا چمدون پشت سرش بود دیدم ..

هیچ وقت به چنین روزی فکر نکرده بودم ..همه از جامون بلند شدیم ..

آقا با صدای بلند گفت : داداشم ؛ امیر اومدی ؟ چرا بی خبر ؟

و با خوشحالی رفت بطرفش ..

بچه ها هم ذوق زده دویدن تا عموشون رو بغل کنن .. و من وارفته و بی رمق در حالیکه نفسم به شمارش افتاده بود ایستادم تماشا کردم و دیگه از جام تکون نخوردم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و پنجم- بخش دوم




امیر نگاهی از دور به من انداخت و بچه ها رو بغل کرد و بوسید بعد دو برادر همدیگر رو در آغوش گرفتن ..

محکم و از روی دلتنگی با هم گریه کردن ..

اونقدر تحت تاثیر قرار گرفتم که منم به گریه افتادم ..این برای من بهانه ی خوبی بود که فریادی رو که توی گلوم خفه می کردم با ریختن اشک بیرون بریزم..

از دیدن دوباره ی امیر حال عجیبی داشتم ..

هم دلم نمی خواست ببینمش و هم دلتنگش بودم ..هنوز دلم براش می سوخت ...

و اینکه حالا باید توی یک خونه با هم زندگی می کردیم برام غیر قابل تصور بود .

شوکت خانم با خوشحالی رفت و از امیر استقبال کرد و من همینطور نگاه می کردم ..

به اون و بچه ای که همراهش آورده بود ..

دخترک لاغر اندام و معصومی که از دیدن ما ترسیده بود و غریبی می کرد می خواست بره بغل امیر بغض داشت و لب ورچیده بود ..

و با هراس به اطراف نگاه می کرد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و پنجم- بخش سوم




آقا بغلش کرد و با مهربونی گفت : نترس عمو جان ..بهارک خانم اینجا خونه ی باباته ؛ نباید بترسی ...

مات مونده بودم و با سُقلمه ی شوکت خانم به خودم اومدم که گفت : برو جلو اومد دیگه ..گناه داره ؛

گلنار به نظرمن تمومش کن بره ...چیزی نشده ...

امیرم از راه رسیده به امید تو؛؛ نا امیدش نکن ..برو ..

با خودم فکر کردم ..

گلنار حالا که مجبوری با اون توی یک خونه زندگی کنی از همین اول بهش نشون بده که دیگه نمی تونه روی تو حساب کنه ..

شاید اصلا منو فراموش کرده ..از کجا معلوم با خیلی ها رابطه نداشته ؟

آروم و متین رفتم جلو و با تمام قوا سعی کردم عادی به نظر بیام و گفتم : سلام امیر خوش اومدی ...

نگاهی به من کرد و گفت : ممنون ..تو خوبی ؟

گفتم : ای میگذره دیگه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و پنجم- بخش چهارم




کمی بعد امیر که به نظر میومد مرد پخته ای شده کنار آقا نشسته بودن و چای می خوردن و من سرمو توی آشپز خونه گرم کرده بودم ..

باید با این وضع هم کنار میومدم ...اما می ترسیدم عشقی که زیر خروار ها خاکستر خاموشش کرده بودم شعله ور بشه ..

دست روزگار چرخید و چرخید و یکبار دیگه ما رو با هم به این شکل همخونه کرده بود ..

اما نه من دیگه اون گلنار بودم و نه امیر اون امیر حسام شاد و سرزنده و وبذلگو ی سابق ..

توی صورتش رد پای اندوهی بزرگ نمایون بود در حالیکه احساس می کردم واقعا از اون وضع ناراحت و نگرانم مشغول درست کردن شام شدم ..

خیلی زود فرح و شوهرش هم از راه رسیدن ..

می دونستم چقدر فرح دلتنگ امیر بود و چشم براهش خودم بهش زنگ زده بودم و خبر خوش اومدن امیر رو دادم .... ..

شام آماده بود به شوکت خانم گفتم همون جا توی آشپز خونه میز رو بچینه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و پنجم- بخش پنجم




وقتی همه دور میز جمع شدن ..امیردر حالیکه دخترش به گردنش چسبیده بود و هنوز غریبی می کرد و فرح با اون شکم پرش دنبالشون میرفت و سعی داشت توجه دختر برادرشو جلب کنه ؛

تا پاشو گذاشت توی آشپز خونه گفت :وای بوی غذا های گلنار ..

خیلی هوس کرده بودم ..هنوزم باورم نمیشه که برگشتم و می تونم دست پخت تو رو بخورم ..

گلنار بازم محشر کردی ...

راستش نمی دونم چرا دوست نداشتم دیگه این حرفا رو از اون بشنوم و انگار برافروخته شده بودم و متوجه ی نگاه آرام بخش آقا که خیلی پر معنا به من فهموند ..,,

تو به روی خودت نیار ؛؛؛

اما این نگاه از نظر امیر هم دور نموند ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و پنجم- بخش ششم





فرح گفت : آره واقعا دست پختش خیلی خوبه ..وقتی می خوایم بیایم اینجا محمد خوشحال میشه و میگه به به میریم غذا های گلنار رو بخوریم ...

امیر یک مرتبه گفت : آخ یک چیزی آوردم به خاطر گلنار ..بهش قول داده بودم ...

و در حالیکه بچه رو میذاشت بغل فرح ادامه داد ؛؛ صبر کنین الان میام ..و بدو رفت طرف اتاقش و کمی بعد با دوتا دبه بزرگ برگشت ..

و اومد جلو و داد دست من و گفت : ترشی و مربای کُناربرات آوردم ..

مربا رو خودم درست کردم و ترشی رو خانم صاحبخونه ...

بدون اینکه حرفی بزنم گرفتم و گذاشتم روی میز آشپزخونه ..و شوکت یک ظرف از اون ترشی ریخت و گذاشت روی میز ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و پنجم- بخش هفتم




اونشب بدون اینکه نیم نگاهی به امیر بندازم , چند قاشقی خوردم و به هوای خوابوندن نوید که فکر می کرد برای اون عروسک آوردن و می خواست با بهارک بازی کنه و بهانه می گرفت بغلش کردم و رفتم به اتاقم ..

اما خوب منم نمی تونستم بی تفاوت بمونم و نگران آینده ی خودم نباشم وکسی نبودم که از خودم دست بکشم ...

یک هفته ای به همین منوال گذشت.

یکی ؛ دو روز اول امیر سعی می کرد به من نزدیک بشه ولی کوچکترین عکس العملی از من ندید ...

اونقدر با هاش عادی رفتار می کردم که دیگه فهمیده بود که من قصد نزدیک شدن به اونو ندارم ..و با اینکه مدام توی خونه بود و گاهی مجبور بودیم با هم روبرو بشیم ..اونم دیگه سعی می کرد زیاد طرف من نیاد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و پنجم- بخش هشتم




در حالیکه بشدت اوقاتش تلخ شده بود ؛؛ اثاث اتاقشو جمع کرد و به یکی از اتاق های سمت چپ ساختمون بغل اتاق آقا رفت و من فهمیدم که این پیشنهاد آقا بوده ...

شب ها دور هم می نشستیم با هم غذا می خوردیم ولی من یا حرف نمی زدم یا روی سخنم با آقا و بچه ها بود ..

و حالا بعد از یک هفته رفتارش با من عوض شده بود و یک حالت غیظ و حرص به خودش گرفته بود ..

روزا کمتر از اتاقش بیرون میاد و با منم همکلام نمی شد ..

کتاب دوم من هم چاپ شده بود و منتظر انتشارش بودم که یک روز نزدیک ساعت ده صبح بود از کانون بهم زنگ زدن و خواستن ملاقاتی با من داشته باشن ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و پنجم- بخش نهم




با عجله لباس پوشیدم واز اتاق اومدم بیرون ..امیر نشسته بود به پریناز گفتم: عزیزم مراقب نوید باش تا من برگردم .. امیر پرسید : می خوای کجا بری ؟

ماشین هست من می برمت ..

گفتم : نه ممنون خودم میرم ..اگر محمود آقا بود با اون میرم ..شما مراقب بچه باشین ..

بلند و بدون ملاحظه جلوی شوکت خانم گفت : متلک میگی ؟

با تعجب برگشتم و گفتم : چی ؟

گفت : طعنه می زنی فکر می کنی نمی فهمم ؟

یک لحظه باورم نشد ..خیلی بهم بر خورد ولی جوابشو ندادم و راه افتادم ؛؛

بلند شد و به حالت دستوری و لحن بدی گفت : صبر کن من بیرون کار دارم تو رو هم می برم ..

با حرص گفتم شوکت خانم مراقب بچه ها باشین من زود میام ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و پنجم- بخش دهم




و با عجله از ساختمون بیرون رفتم و به حالت دو خودمو رسوندم به خیابون ..

ولی امیر با ماشین جلوی پام نگه داشت و با تندی گفت : سوار شو ..بهت میگم سوار شو ..

گفتم : امیر لطفا زندگی رو بهم سخت نکن به اندازه ی کافی گرفتاری دارم ..تو دیگه قوز بالا قوز من نشو ...

پیاده شد و داد زد تو فکر می کنی کی هستی که اینقدر ناز و ادا از خودت در میاری ؟

بهت میگم سوار شو ...کارت دارم ..نمی خوام تو رو بخورم که ...

با حرص در ماشین رو باز کردم و سوار شدم و محکم درو زدم بهم ..

گفت : کجا میری ؟ آدرس دادم ..

و ساکت شدم و همینطور به جلو نگاه می کردم ..راه افتاد و با عصبانیت گفت : خودتو گم کردی ..

گفتم : امیر مثل اینکه تربیتت هم عوض شده ..من بهت اجازه نمیدم اینطوری با من رفتار کنی ؟

چیکار کردم که خودمو گم کردم ؟..اول که عزیز بعد فرح و حالا هم تو بس کنین دیگه دست از سرم بر دارین ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و پنجم- بخش یازدهم




گفت : چرا با من این کارو می کنی ؟ بهم بگو ..برای چی به من محل نمی زاری ؟ چرا جواب نامه های منو ندادی ؟ چرا باهام قطع رابطه کردی ؟

حق دارم بدونم یا نه ؟ یا تو سر خود این حق رو هم ازم گرفتی ؛ والله حق دارم از دستت عصبانی بشم ..چرا ؟ فقط جواب این سئوال منو بده ...

چرا ما که با هم حرف می زدیم ..یک مرتبه قطع رابطه کردی ؟ بهم بگو چی شد ؟

می دونی چقدر اونجا از دست تو دق خوردم ..به زن داداش خدا بیامرز می گفتم سر بالا جواب می داد ..

به داداش چند بار التماس کردم ..

گفت تو نمی خوای دیگه باهام حرف بزنی بدون اینکه دلیلشو بدونم ...خودت منو محاکمه کردی و محکوم ؛؛

گفتم : آخه وقتی دلیلش روشنه من چی باید بگم ؟

گفت : بی انصاف وقتی دلیلش هنوز برای خودم روشن نیست چطوری برای تو روشن شد ؟ تو درد دیگه ای داری من می دونم ....




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و پنجم- بخش دوازدهم



گفتم : آره دیگه تو رو دوست ندارم ..همین ..واقعا که خیلی پر رو تشریف دارین ..طوری حرف می زنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود ..

همین الان با یک بچه اومدی اونوقت از من می خوای تو رو باور داشته باشم ؟ امیر تو منو میشناسی تن به این جور کارا نمیدم ..به اندازه ای فداکاری می کنم که دلم می خواد نه به خاطر رضایت یا بدست آوردن دل کسی ...

چه لزومی داره من تو رو ببخشم ؟

گفت : همه ی اینا حرفه ..داری بهانه میاری تو فکر می کنی من خرم ؟نمی فهمم دلت جای دیگه بند شده ..

گلنار دیگه تو رو نمیشناسم ؛

گفتم : هر طوری می خوای در مورد من قضاوت کن ..اصلا برام مهم نیست ...بعد از این همه مدت اومدی و نمک به زخم من می پاشی ؛ بعدم با اون کارایی که کردی می خوام هنوزم دوستت داشته باشم ..

ندارم و خواهش می کنم دست از سر من بر دار که توان مقابله با این جور کارا رو ندارم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و پنجم- بخش سیزدهم




گفت :از موضع قدرت حرف می زنی گلنار خانم ..چیه ؟ ..درکت می کنم ..یکی از اون سختی هایی که داری می کشی رو این چند روز به چشمم دیدم ..

آقا براتون چایی بزارم ..آقا سیگار نکشین ,,

آقا کیف تون رو بدین به من ..آقا ...آقا ..آقا ..از دهنت نمی افته ..فکر می کنی متوجه نگاه های عاشقانه ی تو به داداشم نشدم ؟

اعتراف کن که می خوای جای شیوا رو بگیری ...

حرف های امیر مثل پتکی توی سرم خورد ..

تا اون روز کسی نتونسته بود منو اونقدر ناراحت کنه ...

جیغ زدم ..ولم کن ..ولم کن ..می خوام پیاده بشم ..تو خیلی احمقی ..

حرف دهنت رو نمی فهمی ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و پنجم- بخش چهاردهم





آقا برای من عزیزترین آدم روی زمینه ..بعد از شیوا اونو دوست دارم ..آره دوستش دارم ..خیلی زیاد ..

ولی مثل یک پدر مهربون ..مثل یک حامی ..تو چقدر بد شدی ..چقدر فکرت خرابه ..

مگه میشه ..چرا این حرف رو به من زدی ؟ دیگه هرگز نمی بخشمت ..تو به من و آقا تهمت زدی ..

یعنی من اینقدر پست و فرو مایه بودم و خودم نمی دونستم ؟

من دوازده سالم بود که آقا منو آورد خونه ی شما ..بهم محبت کرد حتی یکبار صداشو روی من بلند نکرد ..همیشه با من مهربون بود ..

توی این دنیا تنها پناهگاه مطمئن من بود ..ازم حمایت می کنه و دلسوز منه ..و دیگه به گریه افتادم و با همون بغض ادامه دادم ..تو خیلی بدی ..خیلی بد شدی ..امیر تو اینطوری نبودی ..

نباید این حرف رو به من می زدی ..نباید ..وای چی شنیدم ؟ اونم از تو ....

امیر ازت بدم میاد ..از اینکه منو و آقا رو نشناختی ازت بدم میاد ....


ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و ششم- بخش اول



امیر با سرعت بیشتر و غیظ رانندگی می کرد ..

زدم روی داشبورت ماشین و گفتم : نگه دار می خوام پیاده بشم ..زود باش ...دیگه نمی خوام به مزخرف های تو گوش کنم ..

گفت : خیلی خوب آروم باش ..چرا بهم حق نمیدی ؟ اگر دلت پیش کسی نیست برای چی با من اینطوری رفتار می کنی ؟

صد بار بهت گفتم تقصیر من نبود گناهی نداشتم ..منو توی تله انداختن ...

در حالیکه از شدت ناراحتی خیس عرق شده بودم گفتم : بهت میگم نگه دار ..تو مغزت هم صدمه دیده نمیشه باهات حرف زد منطق نداری ..

اگر داشتی خودت جواب چرا های خودت رو می دونستی ..من مثل تو بی چشم رو نیستم ..

آقا یک خونه داده پدر و مادرم توش نشستن ..حتی پول دستی هم بهشون میده .. راه رو برای من آزاد گذاشت تا درس بخونم و دانشگاه قبول بشم ..من به عنوان یک انسان در مقابلش چیکار باید می کردم ؟فقط ازش مراقبت می کنم همین، هر کاری که یک دختر برای پدرش می کنه؛؛




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و ششم- بخش دوم




چون اون منو دختر خودش می دونه ..تو نمی تونی بفهمی برادرت چقدر عذاب کشیده و چطور انسانیه چون مثل اون نیستی ..

تو درکی از روح پاک اون نداری ..

دلیلش هم همین بچه ای که هنوز خودتم نمی دونی مال تو هست یا نه ..از آدم هایی که خطا می کنن و گناهشون گردن یکی دیگه میندازن و دلیل بیراهه رفتنشون رو دیگران می دونن خوشم نمیاد ...

امیر اینو بفهم آدم برای کاری که می کنه اراده داره ..اگر تو رو توی تله انداختن برای این بود که تو راه رو اشتباه رفتی و پاتو گذاشتی توی اون تله ..

پس خودت رو مقصر بدون ..تا گناهت رو به گردن دیگران میندازی و خودتو قربانی می دونی هیچی درست نمیشه ..

برای منم صداتو بالا نبر ..می خوام پیاده بشم ..

اگر نگه نداری در ماشین رو باز می کنم و داد می زنم ...

و دستگیر رو گرفتم و دادم پایین و به حالت تهدید منتظر شدم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و ششم- بخش سوم




دستپاچه شد زد کنار و نگه داشت ولی بازوی منو گرفت و با التماس گفت : تو رو خدا به حرفم گوش کن ..

به اوراح خاک پدرو و مادرم قسم می خورم اونطوری که تو تصور می کنی نیست ..

هیچوقت بهم اجازه ندادی که ماجرا رو برات تعریف کنم ..حالا من آزمایش میدم تا بهت ثابت کنم اون بچه مال من نیست ..ولی فعلا گردن من افتاده ..

عشق یعنی این گلنار خانم ؟ با کوچیکترین ناملایمتی فراموش کنی ؟

من الان بهت احتیاج دارم ..باید کنارم میموندی ..

با حرص بازومو از دستش کشیدم و در و باز کردم و یک پامو گذاشتم بیرون و همینطور که نیم خیز بودم گفتم : عشق یعنی خیانت ؟..

عشق یعنی تو بعد از اینکه فهمیدی اونجا برات تله گذاشتن و تو افتادی توش ؛ با اصرار هر روزت به من و آقا می خواستی ما رو بکشونی اونجا تا عقدم کنی و بعدا که فهمیدم راه برگشت نداشته باشم ؟

عشق معناش اینه آقا امیر ؟ ..ولی کور خوندی من حتی اگر سه تا بچه ام داشتم اینو می فهمیدم ولت می کردم ..

اون موقع که برات نامه می نوشتم برای این بود که دلم به حال تنهایی و غصه های تو می سوخت ..ولی همین که نوشتی دلواپس دخترت شدی که ملخ ها اذیتش نکنن فهمیدم که امیدی به زندگی پیدا کردی و به من احتیاج نداری ..

اینم جواب تو ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و ششم- بخش چهارم






و پای دیگه ام رو گذاشتم و بیرون و درو محکم بهم زدم و رفتم ...

دیگه پشت سرمم نگاه نکردم ..

ولی تا کانون قلبم مثل گنجشگی که توی دست یک نفر اسیر شده باشه می تپید و بغض داشتم ..اما چون باید با چند نفر آدم مهم ملاقات می کردم مدام با خودم حرف می زدم تا آروم بشم ..گلنار خودتو ناراحت نکن ..

خوب حرصش گرفته ..اصلا مدتیه از ما دور بوده اخلاقش عوض شده ..تو به اون کار نداشته باش اگر به آقا بگم حتما دست و پاشو جمع می کنه ..

من به شیوا قول دادم که برای بچه هاش مادری کنم ..کسی نمی تونه منو از تصمیم منصرف کنه ..آقا رو دوست دارم و هرگز اجازه نمیدم کسی به پدر من توهین کنه ..

آره در واقع اون بود که برای من پدری کرده ..اگر آقا نبود من الان زن یک معتاد بی سر و پا شده بودم و یک زندگی مثل مادرم داشتم ..

اما بازم حرفای امیر روی قلبم سنگینی می کرد و دلم داشت می ترکید ..و چون اخلاق امیر رو می دونستم برای اینکه دنبالم نیاد رفتم توی کوچه پس کوچه ها تا نتونه تعقیبم کنه و مدتی پرسه زدم و بعد خودمو رسوندم به تاکسی ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و ششم- بخش پنجم





به جز خانم لیلی رهبر که مدیر دفتر کانون بود یک آقا و خانم دیگه هم توی اتاقش بودن ..

سلام کردم و به خاطر دیر رسیدنم عذر خواهی کردم ..

خانم رهبر زن میون سال زیبا و آراسته ای بود که به خوبی عمه رو میشناخت و فکر می کرد من نوه ی برادر خانم مینویی هستم ..و با این عنوان منو معرفی کرد و نشستم ..

نگاهی به من انداخت و گفت : حالتون خوبه ..با دست خودمو باد زدم و در حالیکه مصنوعی می خندیدم گفتم : بله عادت ندارم بد قولی کنم ..یکم عصبی شدم ..

گفت : اشکال نداره ما کار خودمون رو می کردیم ؛؛ تا شما برسین ..

اونقدری هم که دیر نشده راحت باشین ..

بی اختیار نفس عمیقی کشیدم ..

اون ادامه داد ..تبریک میگم به خاطر کتاب دوم شما ..

راستش انگار با بقیه ی قصه ها فرق داره ..وقتی آدم اونو می خونه احساس می کنه دلش می خواد بدونه قصه ی بعدی شما چیه ..یک جور قصه نویسی جدیده ..

واقعیتی در قالب تخیل , بهش روح میده..ازتون خواهش کردم بیاین اینجا که هم حق الزحمه ی شما رو بدیم هم پیشنهاد همکاری ؛




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و ششم- بخش ششم





ما برای پیشرفت کانون پرورش فکری داریم تلاش می کنیم و به نیروهای جوان نیاز داریم ؛ برای باز کردن مراکز بیشتر در سراسر ایران .کار ما پیدا کردن نویسندگان خوب برای کودکان وکتاب های خوبی که باید ترجمه بشه و ترجمه ی قصه ی نویسندگان داخلی برای اینکه فرهنگ خودمون رو به سراسر دنیا بشناسونیم خیلی باید تلاش کنیم ..

یکی از این خانم هایی که در این راه زحمت های زیادی کشیدن خانم مینویی هستن ..که الانم برای جمع آوردی و اطلاعات به روز شده ی دنیا رفتن مونیخ ما برای هر کشور یک سفیر داریم که این کارو برامون می کنن ..

بچه های مملکت ما نباید از تکنولوژی روز دنیا عقب بمونن ..کانون باید روز به روز مدرن تر بشه ..برای همین تنها به کتاب نمی تونیم قانع باشیم ..

خیلی کارا هست که باید انجام بشه ... ما شما رو اینجا خواستیم تا اگر موافق هستین با ما همکاری نزدیک داشته باشین ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و ششم- بخش هفتم




گفتم : البته باعث افتخار منه ..ولی من باید امسال برم دانشگاه در حالیکه این پیشنهاد برای من واقعا عالیه و این کارو دوست دارم

گفت : اشکالی نداره چه رشته ای می خونین ؟

گفتم زبان انگلیسی ..

گفت : به به چه بهتر شما به زودی می تونین کتاب هم ترجمه کنین ...یک فرم بهتون میدم شرایط خودتون رو توش بنویسین می تونین ساعت کاری خودتون رو با کاری که انجامش میدین و ازتون می خوان پر کنین در واقع فعالیت شما برای ما مهمه ؟

گفتم : ..ولی می خوام بدونم به خاطر چی منو خواستین ..یعنی سفارش خانم مینویی بود ؟

گفت : در واقع ایشون سفارش شما رو خیلی وقته به ما کردن وگفتن که از عهده ی این کار به خوبی بر میاین ..

ولی ما خودمون هم تا ندونیم کسی شایسته ی این کار هست استخدامش نمی کنیم ..حالا خود شما چی فکر می کنین از عهده ی این کار بر میای ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و ششم- بخش هشتم






با یکم تردید گفتم : والله ..هنوز چیز درستی از کاری می خوام انجامش بدم نمی دونم ولی سعی خودمو می کنم ..اما در اینکه این کارو دوست دارم شکی ندارم ..

خانم رهبر یک فرم گذاشت جلوی من و گفت :پس تا شروع دانشگاه هر روز صبح به جز جمعه ها تشریف بیارین ..

کم کم به اوضاع وارد میشین ..

این فرم رو پر کنین و مدارکی رو که لازم داریم با خودت بیارین فردا صبح اول وقت شما رو می ببینم ..تنها با شروع کار می فهمین باید چیکار کنین ..

وقتی از در کانون بیرون اومدم فقط به این فکر می کردم که نکنه آقا با کار من موافق نباشه و ازم بخواد مراقب بچه ها باشم ..

خوب در واقع حق هم داشت ..مدتی توی پیاده رو رفتم تا برسم به چهار راه و تاکسی سوار بشم .. شاید برای این بود که دلم نمی خواست برگردم به اون خونه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و ششم- بخش نهم




هم از دیدن دوباره ی امیر دلهره داشتم و هم از اینکه آقا با کارم موافقت نکنه ..و خوب این احتمالش زیاد بود ..

خودمم نمی دونستم با دانشگاه و مسئولیت بچه ها می تونم از عهده ی کار بر بیام و عمه رو سر شکسته نکنم یا نه ؟اما تمام طول راه به کارای امیر فکر می کردم ..

من اونو خوب میشناختم و می دونستم که چقدر ساده و کم صبره ...

جلوی خونه از تاکسی پیاده شدم ..

ماشین دم در ایستاده بود و امیر با دیدن من ازش پیاده شد و ایستاد تا من از خیابون رد بشم ..

پریشونی حالتش و غمزدگی که توی صورتش موج می زد باعث شد یکم کوتاه بیام ..

خواستم بی تفاوت ازش بگذرم ...ولی دوباره پیرهن لباسم رو گرفت و در حالیکه با حرص از دستش می کشیدم با التماس گفت : خواهش می کنم منو ببخش ..زندگیم بهم ریخته ..فکرم خراب شده ..

کسی رو که این همه دوست دارم و عاشقشم از دست دادم ..یک بچه روی دستم مونده ..دانشگاهم دیگه نمی تونم برم ..تو جای من بودی چیکار می کردی ؟....به خدا گلنار فکر می کنم افتادم توی باتلاق که هر چی دست و پا می زنم بیشتر فرو میرم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و ششم- بخش دهم





آروم گفتم : پس چرا می خوای منم با خودت بکشی پایین ؟..امیر ؛؛ امیر به خودت بیا ..یکبار به حرف من گوش کن ..

وقتی کسی میفته توی باتلاق بارشو سنگین تر نمی کنه چون فرو رفتنش حتمی میشه ..صبر کن اول زندگی خودتو درست کن ..

از توی این باتلاق خودتو بکش بیرون ..به دست کسی نگاه نکن خودت برای خودت تصمیم بگیر و منتظر کسی نباش که تو رو نجات بده ..

هیچکس توی این دنیا نیست که در فکر خودش احساس تنهایی نکنه ...برای اینکه واقعا تنهاست ,, تنها به دنیا میاد و تنها از دنیا میره ..

توی این فاصله هم اگر بدونه که جز خدای بزرگ کسی نیست که کمکش کنه بیشتر به هدفش می رسه ..اگر می خوای رنگ آرامش رو ببینی , به کسی متکی نشو ..دستت رو بگیر به زانوت و بگو یا علی ..

شاید اون زمان اصلا منو نخواستی..و یا اونقدر که الان فکر می کنی برات مهم نباشم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و ششم- بخش یازدهم




یکی از کارایی که آقا با اطرافیانش می کنه همینه ..از شیوا یک زن متکی ساخت و حالا تو به اون و کمک هاش نیاز داری ..

ولی تو مردی باید کاری کنی که بدونی که روی پای خودت ایستادی اون زمان می ببینی که اصلا باتلاقی وجود نداشته ..

فقط کافی بود کمی تلاش می کردی ..

اشتباه رو با اشتباه جبران نکن ..تو الان توی این وضعیت منو می خوای چیکار ؟

من می دونم بهت میگم ..تو می خوای بار روی شونه هات رو بزاری روی شونه ی من تا سبک بشی ..ولی من خودم دارم بار سنگینی رو حمل می کنم و توانی رو که تو ازم انتظار داری ندارم ..

امیدوارم فهمیده باشی چی میگم ...

ببین امیر اگر توی این خونه منو هر روز شکنجه کنن و حتی آقا بیرونم کنه ..من از اینجا نمیرم ..چون به شیوا قول دادم از بچه هاش مراقبت کنم تا کمبود اونو حس نکنن ..

پس خواهشا بزار زندگیم رو بکنم و به کار من کاری نداشته باش ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و ششم- بخش دوازدهم





و راه افتادم طرف خونه ..اما امیر همینطور کنار ماشین ایستاده بود و فکر می کرد...

درو باز کردم و دوباره برگشتم بطرفش و گفتم : می دونی چرا هر کدوم از خانواده شما خواست منو تحقیر کنه ناراحت نشدم ؟

می دونی وقتی برام نوشتی فکر می کردی منو آسون بدست میاری و فکرشم نمی کردی که یک روز آرزو داشته باشی جواب نامه ی تو رو بدم ..چرا بهم بر نخورد ؟

چون می خواستم خودمو فراموش نکنم ..

تا وابسته به اونچه که مال من نیست نباشم ..برای همین آسون بدست نمیام ..

حالا برو فکر کن ..

تا رسیدم خونه شوکت خانم رو کلافه و عصبی دیدم بهارک گریه می کرد و باباشو می خواست و نوید هم به گریه انداخته بود و بهانه ی منو می گرفت ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و ششم- بخش سیزدهم




پریناز و پرستو هم رفته بودن توی یک اتاق و داشتن خاله بازی می کردن ..

نوید رو بغل کردم ..

دیدم بهارک با اون چثه ی لاغرش در حالیکه چشمش رو می مالید به من با حسرت نگاه می کنه ..

دلم سوخت اون فقط یک بچه بود یک موجود بی گناه ..نشستم روی صندلی و نوید رو گرفتم روی یک پام و یکم به اون بچه نگاه کردم باز لب ورچیده بود و همچنان با مشت بسته چشمش رو می مالید گفتم : توام بیا ،، بیا بغلم ...

فورا اومد و روی پای من لم داد ..با زحمت کشیدمش بالا و روی پام نشوندم ؛؛اما بغض شدیدی گلومو گرفت چشمهام پر از اشک شد ..

دلم می خواست فریاد بزنم ..

خدایا این چه سرنوشتی بود که برای من رقم زدی ؟آیا تو واقعا منو دوست داری ؟

خدایا شکرت ...


ادامه دارد
 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هفتم- بخش اول




وقتی روی پای من نشست با چشم های درشت و سیاهش به من خیره شد پوست سبزه ی با نمکی داشت و لاغری بیش از اندازه ی اون باعث میشد معلوم نباشه که صورت زیبایی داره ..

هم غریبی می کرد و هم دلش می خواست بغلم باشه ..

به آرومی گفتم : عزیزم نترس بابات دم در بود الان میاد ..اینجا توی بغل من راحتی ؟

نوید رو دوست داری ؟

فقط بهم نگاه کرد ..به جای اون نوید که تازه زبون باز کرده بود و گاهی جملاتی رو می تونست کامل بگه گفت : بزار بره ..گریه می کنه ..

گفتم : خوب عزیزم برای اینه که تازه اومده پیش ما .تو باید باهاش مهربون باشی تا دیگه گریه نکنه ..

شوکت خانم گفت : گلنار اون بچه هیچی نخورده ..یک سر نق می زنه ..خلقم تنگ شد از دستش ...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هفتم- بخش دوم




من غذای بچه ها رو دادم اما اون همینطور دم در وایساده بود و زِر می زد ..به خدا جیگرم خون شد ..

من که طاقتشو ندارم ؛ آقا امیر از این به بعد هر جا میره باید اونو ببره ..پیش من نمی مونه ..

منم که خودم هزار تا کار و زندگی دارم ..بیکار که نیستم ..

گفتم : ببین شوکت خانم چه دختر خوبیه این بهارک خانم,, غذا شم شما بیار من بهش بدم ..حتما می خوره ..

چون الان داره با اون چشم هاش به من میگه گرسنه شدم ...

و همینطورم شد اون بچه با ولع هر چی میذاشتم دهنش می خورد..

صدای در که اومد بچه رو دادم بغل شوکت خانم تا اگر امیر بود اونو بغل من نبینه ..

و فورا رفتم به اتاقم و نوید رو خوابونم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هفتم- بخش سوم




پول هایی رو که برای کتاب بهم داده بودن شمردم و مقداری از اونو گذاشتم برای مادرم ..و به دلم افتاد همون روز برم به دیدنش ..

خیلی از ظهر گذشته بود و هنوز ناهار نخورده بودم..رفتم تا یک چیزی بخورم ..

شوکت خانم داشت جمع و جور می کرد گفت : گلنارجون یکم حواست به این بچه باشه من برم یک چرت بزنم خیلی خوابم میاد خسته شدم ..

گفتم : مگه امیر نیومده ؟

گفت : چرا اومد و سویچ ماشین رو پرت کرد روی میز و یکراست رفت به اتاقشو یک چیزی برداشت و رفت ،، ..

اقلا نیومد یک لقمه نون دهنش بزاره ...خدا به دور؛؛ سراغ بچه اش روهم نگرفت

گفتم : باشه شوکت خانم حق داری برو بخواب ..

اصلا برو اتاق خودتون به محمود آقا هم بگو حاضر بشه منو ببره خونه ی مادرم و برگردم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هفتم- بخش چهارم



گفت : الان میری ؟

گفتم :نه هر وقت شما از خواب بیدار شدی ...و دست بهارک رو گرفتم و بردم اتاق خودم احساس کردم خوابش میاد ..

گذاشتم روی پام همون طور که نوید رو میذاشتم ولی گریه کرد و بلند شد انگار عادت به این کار نداشت ..پرسیدم می خوای توی بغلم بخوابی سرشو تکون داد ..

و در حالیکه اونو روی سینه ام گرفته بودم و خودمو تکون می دادم خوابش برد ..ولی احساسی که من داشتم این وسط قربونی شده بود ..

خدا می دونه چقدر دلم به حال اون بچه ی بی پناه می سوخت و چقدر برای خودم که باید ازش نگهداری می کردم ...

خوابش که برد گذاشتم توی تخت خودم و رفتم بالا باید با شیوا حرف می زدم ..

دلم بد جوری هوای اونو کرده بود و جای خالیشو بیشتر از همیشه احساس می کردم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هفتم- بخش پنجم





سرمو گذاشتم روی بالش شیوا و گفتم : خوب منو تنها گذاشتی و رفتی ..

اومدم باهات حرف بزنم ولی نمی دونم از چی برات بگم ؛؛ وقتی میام اینجا اونقدر دلتنگ تو میشم که دیگه همه ی غصه هام رو فراموش می کنم ...

از خستگی چشمم گرم شد و فورا خوابش رو دیدم ..

مثل این بود که توی حمام نشسته بود و خودشو می شست ..یک صابون کف دستش بود ..طرف من دراز کرد و گفت : بگیر بوش خوبه تو دوست داری ..

تا می خواستم برم جلو بخار همه جا رو گرفت ..و شیوا میون اون بخار به من نگاه کرد و گفت : یادت نره خودتو بشور ..باید همیشه تمیز بمونی ...

و انگار یکی منو تکون داد و پریدم ..فکر می کنم یک دقیقه بیشتر طول نکشید چون اصلا درست خوابم نبرده بود ..و از اونجایی که به این نوع خواب هام اعتقاد داشتم رفتم توی فکر ؛؛

آیا من کاری کردم که شیوا ازم می خواست خودمو بشورم ؟ یا اینطوری می خواست بهم چیزی رو یاد آوردی کنه ؟ و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که نکنه در مورد امیر بی انصافی کردم ..و زیاد بهش سخت گرفتم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هفتم- بخش ششم




موقع رفتن نویدبیدار شده بود و دنبالم گریه کرد ..از اتاق بردمش که بهارک بیدار نشه و چون نه آقا اومده بود نه امیر ، حاضرش کردم با خودم ببرمش پرینار و پرستو هم التماس می کردن همراه من بیان ..

این بود که هر سه تای اونا رو با خودم بردم .

محمود آقا سر کوچه نگه داشت دست نوید رو گرفتم و دخترا رو به محمود آقا سپردم و رفتم پیش مامانم ..و تا بهش رسیدم خودمو انداختم توی بغلش و گریه کردم ..

معمولا توی حیاط میموندم و دوتایی روی پله می نشستیم و حرف می زدیم ..و اگر برادرام هم بودن اونا رو می دیدم و از حال و روزشون با خبر میشدم و میرفتم ..

ولی بابام که توی اتاق همیشه بساطش پهن بود و بوی گند مواد حال آدم رو بهم می زد هیچوقت درِ اون اتاق رو باز نکرد تا برای یکبارم شده منو ببینه ...

و همین کارای اون باعث میشد که من بیشتر از قبل آقا رو دوست داشته باشم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هفتم- بخش هفتم






اون روز یکم با مادرم درد دل کردم و از حال و روزم گفتم ...دستم رو گرفت و با مهربونی گفت غصه نخور خدا همیشه برای تو خواسته ..و این بارم تنهات نمی زاره ..تو که همیشه به این ایمان داشتی ..

پس ناراحتی تو برای چیه ؟ تو برو سرکار من هر روز صبح میام و از بچه ها مراقبت می کنم تا تو برگردی ..

اصلا خیالت نباشه تنهات نمی زارم مادر ..این همه سال تو جور ما رو کشیدی مگه نمی دونم چقدر کار کردی و زحمت کشیدی تا به اینجا رسیدی حالا نباید نیمه کاره ولش کنی ..هر وقت بخوای من میام ..

اینجا کار زیادی ندارم ..پسرا هم کمک می کنن نگران نباش ....

اون بعد ظهر وقتی از خونه ی مادرم میرفتیم بطرف خونه حالم بهتر شده بود و دیگه امید داشتم بتونم درسم رو با خیال راحت بخونم و سرکارم برم ..

و برای اینکه بچه ها خوشحال بشن بردمشون فانفار ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هفتم- بخش هشتم




بیشتر وقت ها اونا رو همون توی امیریه نزدیک خونه ی خودمون می بردم شهر بازی ..ولی اون روز بردمشون ونک ..

شاید دلم می خواست خیلی از خونه دور باشم ..از اونجا زنگ زدم به خونه تا خبر بدم نگران نباشن ..

شوکت خانم گفت هنوز نه امیر اومده و نه آقا ....

گفتم : باشه وقتی اومدن بگو که ما یکم دیر میایم ..

گفت : گلنار نگفتی شام چی درست کنم ..

گفتم : از ظهر که غذا داریم یکم کوکوی سبزی هم درست کن ..آقا دوست داره ..

بچه ها خوشحال بودن و همینطور که سوار اسباب بازی ها می شدن می خندیدن و شادی می کردن ..

من با نگاهی حسرت بار به روز هایی فکر می کردم که خودم از دنیا بی خبر بودم و هیچ غصه ای به دلم راه نمی دادم ..

وقتی برگشتیم آقا و امیر داشتن شام می خوردن ...

از جلوی در آشپز خونه رد شدم و سلام کردم و نوید رو که توی بغلم خواب بود بردم بزارم توی تختش ..و دخترا رفتن سراغ پدرشون ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هفتم- بخش نهم





آقا صدام کرد و گفت : گلنار زود بیا ؛؛ از صبح ندیدمت ..بیا شام بخور ..بدون اینکه حرفی بزنم رفتم ..

نمی دونم چرا معذب شدم ..تا قبل از اینکه امیر اون حرفا رو بهم بزنه هرگز به این فکر نکرده بودم که ممکنه این همه نزدیکی و احساسی که من به آقا داشته باشم جز رابطه ی دختر و پدری چیز دیگه ای باشه ..

اون برای من مظهر خوبی ها و مهربونی ها بود ..

یک لحظه مردد شدم ولی من نمی خواستم پدری رو که خودم انتخاب کرده بودم از دست بدم ..

فورا برگشتم و سر میز نشستم ، امیر سرش پایین بود و شام می خورد ..

آقا گفت : اومدی گلنار ؟ خوب امروز چیکار کردی دخترم ؟ یک تکه کوکو برای خودم گذاشتم و نون بر داشتم و گفتم : آقا نمی دونین امروز چه اتفاقی برام افتاد ..

باید براتون تعریف کنم ..و نظرتون رو بدونم ..شما می دونین که بدون اجازه ی شما آب نمی خورم ..

آقا خندید و با مهربونی خاص خودش گفت : تو ؟ بدون اجازه ی من آب نمی خوردی ؟ آره ولی آدم رو وادار می کنی بهت اجازه بده ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هفتم- بخش دهم



لبخندی زدم و جریان رو براش تعریف کردم ..امیر هم با دقت گوش می داد ..و در حالیکه خودمو آماده کرده بودم که اگر آقا مخالفت کنه بهش بگم که مادرم برای نگهداری بچه ها میاد ..

گفت : خیلی هم خوبه ..تو باید این کارو بکنی ..چرا پس تردید داری ؟ دیگه موقعیت از این بهتر نمیشه ..عمه تو رو جای خوبی فرستاده ..برو ببینم چیکار می کنی ؟

فقط نباید دانشگاهت رو فدای هیچ کاری بکنی ..

گفتم : یک چیز دیگه هم هست ..چون شوکت خانم خسته میشه و نگهداری بچه ها سخته ..می خوام از مادرم خواهش کنم بیاد کمک ..

موقع هایی که من نیستم مامانم پیش بچه ها باشه ...

آقا با خوشرویی گفت : آره فکر خوبیه ؛؛ مادرت خیلی زن مهربونیه؛؛ بیاد ..

هر طوری تو می خوای برنامه ریزی کن منم کمکت می کنم ..راستی گلنار موافقی اینجا رو شوفاژ کشی کنیم ؟

گفتم : نه آقا ..لطفا ..می دونین که چرا اینو میگم ..همین بخاری خوبه ..

گفت : فهمیدم ..باشه دخترم راست میگی ..

من و آقا مدتی حرف زدیم و امیر همینطور سرش پایین بود وگوش می داد ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هفتم- بخش یازدهم





و من از روز بعد رفتم سرکار ..اما وقتی دانشگاه شروع شد دیگه بیشتر اوقات خونه نبودم تا ساعت دو بعد از ظهر دانشگاه بودم و از اونجا یکراست میرفتم دفتر کانون ..و ساعت هفت و هشت شب بر می گشتم ..

اصلا از کار کانون سیر نمیشدم ..و حتی اونقدر سرگرم کار بودم که گاهی تا ساعت نه طول می کشید ..

مادرم هر روز صبح زود میومد و سر شب محمود آقا اونو می برد میرسوند ..و من گاهی چند روز میشد که مادرم رو که توی اون خونه بود نمی دیدم ...

تازه وقتی می رسیدم باید به تکالیف بچه ها و نوید که وابستگی شدیدی به من داشت میرسیدم ..

در حالیکه بهارک اون دختر کوچولوی بی پناه هم شده بود یکی از هوا داران من و ولم نمی کرد و می خواست محبت بی مادری رو با من تجربه کنه ..و منم ازش دریغ نمی کردم ...

ولی هیچوقت جلوی امیر این کارو نمی کردم ..نمی دونم چرا دلم نمی خواست بدونه که با دخترش رابطه ی عاطفی بر قرار کردم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هفتم- بخش دوازدهم




کم کم مجبور شدیم با امیر هم سر حرف رو باز کنیم و خیلی عادی بهم سلام می کردیم و گاهی حرف می زدیم ..

اما از نگاه های معنا دار اون در امان نبودم ..و با اینکه اصلا به صورتش نگاه نمی کردم ولی سنگینی نگاهش منو متوجه ی خودش می کرد ...

در حالیکه اونم هر روز همراه آقا میرفت سرکار واز حرف هایی که با هم می زدن متوجه شده بودم که داشتن یک شرکت تاسیس می کردن ..

و آقا هم از اینکه امیر باهاش کار می کرد خوشحال بود ..

اما هیچوقت در مورد اون با من حرف نمی زد ....

فرح بچه ی دومش رو هم به دنیا آورد که اونم یک دختر بود ..

حالا وقتی اون میومد خونه ی ما به جز نوید همه ی نوه های عزیز دختر از آب در اومده بودن و جاش خالی بود که کلا با دختر مخالفت داشت ...

اونسال نفهمیدم چطوری پاییز تموم شد ..

اصلا نمی فهمیدم روز چطور شب میشه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هفتم- بخش سیزدهم




شب یلدا بود و من فکر کردم برای اینکه حال و هوای همه عوض بشه بعد از مدت ها که توی خونه حضور جدی نداشتم برای اون شب تدارک ببینم ..

فرح رو هم دعوت کردم ..اونم از ظهر اومد ...

برف سنگینی از صبح زود می بارید ..

با محمود آقا رفتم خرید و با کمک دخترا سفره ی قشنگی چیدم و شام مفصلی درست کردم ...

قبل از اینکه آقا و امیر بیاین یک آهنگ گذاشتم تا بچه ها باهاش برقصن و خوشحال بشن ..

یک مرتبه چشمم افتاد به بهارک که با دختر فرح می رقصید ..چاق و سر حال شده بود ولی لباس مناسبی تنش نبود ..

رفتم یک دست از لباس های بچگی پرستو رو آوردم و تنش کردم ..خیلی بهش میومد و خوشحال شده بود ..و بیشتر تشویق شد که قر بده و خودنمایی کنه ...

و شاید باور کردنی نباشه برای اولین بار دیدم که با صدای بلند می خنده و ذوق می زنه ..و این قلبم رو روشن کرد ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هفتم- بخش چهاردهم




زندگی یعنی همین صدای خنده ..شاید من از دیدن خوشحالی اون بچه بیشتر ذوق کردم ...

صدای موسیقی و دست زدن شوکت خانم و فرح برای رقص بچه ها بلند بود که آقا و امیر از راه رسیدن ..

شب خوشی بود ..

و من تونستم حتی برای یکشب هم که شده شادی رو به اون خونه برگردونم ...خوب یادمه که درست روز بعد وقتی از سرکار توی اون برف و سرما اومدم خونه ..آقا و امیر منتظرم بودن ..

پریناز و پرستو با هم دویدن و فریاد زدن گلنار جونم برات یک خبر داریم ...


ادامه دارد

آخرین صفحات کتاب رو ورق می زنیم ..

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هشتم- بخش اول




در حالیکه بغلشون می کردم ..گفتم : چه خبر؟

آقا و امیر از جاشون بلند شدن و همزمان فرح از آشپز خونه اومد بیرون ..ازخنده ی روی لبشون و نگاه گرمی که به من داشتن معلوم بود یک اتفاق خوب افتاده ..

نوید رو که به پای من چسبیده بود گرفتم توی بغلم و با هیجان بدون اینکه بدونم چی شده پرسیدم : تو رو خدا زود بگین ..شما ها خیلی خوشحالین ..

چی شده زود باشین بگین ...

فرح اومد کنار آقا ایستاد در حالیکه خنده ی شیطنت آمیزی روی لبش بود و امیرم هم طرف دیگه ی آقا ایستاده بود ..و سه تایی با هم اومدن جلو ..

چند تا پلک زدم و با خنده گفتم : تو رو قران منو نترسونین چی شده ؟

شاید دارم خواب می ببینم ..آقا اینطوری نکنین دارم غش می کنم..

آقا گفت : تو می تونی سه بار حدس بزنی چی شده و ما می خوایم چی بهت بگیم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هشتم- بخش دوم





گفتم : کتابم جایزه برده ؟...

گفت :نه اونم میشه انشالله ..

گفتم : پریناز ؟ پرستو ؟

گفت : مربوط به خودته ..

گفتم عمه اومده ؟

فرح در حالیکه دستهاشو بهم می کوبید با خوشحالی داد زد برات ماشین خریدیم ..

گفتم : چیکار کردین ؟ یعنی چی ؟

آقا گفت : یک ماشین هدیه من و امیر و فرح به تو ..برای اینکه دختر منی ..برای اینکه با این همه زحمتی که توی خونه می کشیدی درس خوندی و خیلی زود هم تموم کردی ..

این جایزه ی توست برای اینکه رفتی دانشگاه ..و برای همه ی خوبی هایی که داری و بهرخ من شدی ..دلسوز و همدمم شدی ..

برای اون همه زحمتی که برای شیوا کشیدی و دوستت داشت .. اینکه به امیر راه درست رو نشون دادی ..و برای همه ی کارایی که برای فرح کردی ..

این پاداش تو نیست ولی هدیه ای از طرف ما به تو که چراغ این خونه رو روشن نگه داشتی ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هشتم- بخش سوم






نوید رو گذاشتم زمین و با دو دست صورتم رو گرفتم هق و هق به گریه افتادم ..و در حالیکه سرمو رو آسمون بلند کرده بودم چند نفس عمیق کشیدم ..و اشک شوق از چشمم سرازیر شد و بهش نگاه کردم ..

و برای اولین بار بلند گفتم : آقای عزیز من ..پس من باید برای شما چیکار کنم که جبران همه ی محبت های شما باشه؟ ..فقط می تونم خالصانه و با تمام قلبم دوستتون داشته باشم ..شما تنها پدر من نبودی ..

همه کس من شدین ..خودتون هم نمی دونین که چقدر خوبین ..از همه ی شما ممنونم ..

فرح گفت : به نظرم تو سزاوارش هستی ..

عزیز رفت ، شیوا جون رفت ، امیر نبود ..اما چراغ این خونه رو تو روشن نگه داشتی ..

هنوز وقتی میام اینجا بوی غذا و سفره ی رنگی عزیز رو حس می کنم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هشتم- بخش چهارم





دیگه تاب نیاوردم و خودم انداختم تو بغل فرح ..و گفتم : آخه من شما ها رو خانواده ی خودم می دونم ..به واسطه اون همه محبتی که آقا و شیوا جون در حقم کردن ..

پریناز گفت : ماشین برات خریدن ولی نیاوردن ..

پرستو هم با شیطنت گفت : گلنارجونم می خوان سرت کلاه بزارن ..و همه خندیدن ..

آقا گفت : راست میگه ماشین رو فردا باید بریم تحویل بگیریم ..ایران تازه یک ماشین های زده به اسم پیکان به من گفتن بیا توام یکی بگیر ..

رفتم دیدم چقدر به درد تو می خوره ..فردا امیر میره می گیره و برات میاره ..ولی اول باید یک کم دیگه تمرین رانندگی بری ..

الان زیاد خانم ها پشت ماشین نمی شینن می ترسم راننده های بدی پیدا بشه بخوان اذیتت کنن ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هشتم- بخش پنجم





اونشب برای من مثل رویا بود ..نه به خاطر ماشین که هیچوقت به مال دنیا اهمیتی نمی دادم ..به عشقی که داده بودم و پس می گرفتم ..

به اینکه جایی در دل آقا دارم که به واسطه ی همین عشق محکم شده ..

اونشب دور هم گفتیم و خندیدیم ..و من یک گوشه از سالن شیوا رو می دیدم که چطور شاهد و خوشحاله و مدام بهم لبخند می زنه ...

روز بعد دوشنبه بود و من دانشگاه نداشتم ..

ولی مامانم یادش نبود و اومد ..

از دیدنش خوشحال شدم و بغلش کردم و گفت : وای تو خونه ای ..اگر می دونستم توی این برف نمی اومدم ..

گفتم : مامان ؟ چی داری میگی ؟ بهتر امروز دل درست شما رو می ببینم ..

گفت : خوب آره اینم تو راست میگی؛؛ این همه میام اینجا تو رو نمی ببینم ..

چادرشو جمع کرد و همینطور که میرفت طرف آشپزخونه گفت : بزار به شوکت کمک کنم میام پیش تو ..

حالا اون با شوکت خانم دوست جون ؛جونی شده بودن و حرفاشون تمومی نداشت ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هشتم- بخش ششم






نزدیک ظهر رفتم سراغش و دیدم هنوز دوتایی دارن کار می کنن و حرف می زنن و چقدر داشتن از زندگیشون لذت می بردن ..

نه مادر من تا اون زمان دوستی داشت و نه شوکت خانم ..قبل از اینکه وارد بشم شنیدم شوکت خانم داره میگه بازم زن پسر اولم یکم بهتر بود ..

اما رضا مون که زن گرفت کلا ما رو توی عروسیش هم دعوت نکرد ..و با بی رحمی به ما گفت خودتون بهم حق بدین نمی خوام خانواده ی زنم بفهمن شما ها کجا کار می کنین ..

مادرم پرسید : هر دوتا شون ؟ گذاشتن رفتن ؟ ای خدا بمیرم خواهر برات ..

شوکت گفت : آره ؛ خیلی به محمود بر خورد ..ولی من نه زیاد ؛؛

با خودم گفتم بزار اونا خوشبخت بشن ؛؛ من مادرم نباید دلم بشکنه می ترسیدم بچه هام پاشو بخورن ..حالا ما رو نبینن چیزی نمیشه ..؛؛

مامان گفت : این چه حرفیه ؟ بچه نباید اینقدر بی معرفت باشه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هشتم- بخش هفتم




شوکت گفت : حالا عروس اولی میومد به دیدن ما ؛؛ ولی وقتی دید دومی ما رو نمی خواد اونم نیومد ..

مامان گفت : وای به خدا خیلی تحمل داری ...

شوکت گفت : تحمل که ندارم ولی چاره ای هم ندارم ..دلشون نمی خواد ما رو ببین زور که نیست ..اوووو گریه ها کردم پیغام ها فرستادم ..ازشون خواستم یک نیم ساعت بیاین؛ من شما رو ببینم و برین ..نیومدن ..

اوایل این کارو می کردن یواشکی از زن هاشون میومدن اما کم کم رفتن و پشت سرشون رو هم نگاه نکردن ...الان شش تا نوه دارم ولی هیچکدومشون رو ندیدم ..به خدا به هر کس میگم شاخ در میاره ..ولی حقیقت داره ...

و اینجا شوکت خانم به گریه افتاد ...

دلم نیومد خلوت اون دوتا رو بهم بزنم ولی خیلی دلم برای شوکت خانم سوخت اون چندین بار می خواست این قصه رو برای من تعریف کنه و هر بار یک چیزی پیش اومد که نتونست ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هشتم- بخش هشتم





نکنه پدر منم برای همین از اتاق بیرون نمیاد و نمی خواد منو ببینه ..

نکنه منم دختر بدی هستم و چون اون معتاد و فقیره پدر بودنش رو انکار کردم ؟ ولی اینو می دونستم که بابای من در حق همه ی ما ظلم کرده بود و من نمی تونستم با ظلم اون بسازم ..

این خیلی با محمود آقا و شوکت خانم که آدم های زحمت کشی بودن فرق داشت ...با این حال تصمیم گرفتم یک روز برم پیشش و از دلش در بیارم ..و همین کارو کردم و اینطوری خودمم راحت ترشدم ..

کمی از ظهر گذشته بود بچه ها تازه از مدرسه اومده بودن ..

همینطور که داشتم با خودم فکر می کردم و نوید از سر و کولم بالا میرفت صدای امیر رو شنیدم که گفت : گلنار ...گلنار ...پری جان برو گلنار جونت رو صدا کن ..

ماشینش رو آوردم ...

هنوز صدای امیر برام بوی دلدادگی می داد ولی نمی ذاشتم اون آتیش زیر خاکستر بیرون بیاد ...فورا لباس پوشیدم و رفتم؛




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هشتم- بخش نهم





امیر با خوشحالی دم ماشین ایستاده بود منتظر من ... یک روز آفتابی ولی سرد ..بهش نگاه کردم ..یک مرتبه حسی رو که مدت ها بود در خودم خاموش کرده بودم قلبم رو لرزوند ...

اما فورا به خودم اومدم و گفتم : بی خیالشو گلنار ؛؛ بس کن دیگه خجالت بکش ...

مامانم و شوکت خانم و بچه ها پشت پنجره درِ راهرو ما رو با اشتیاق تماشا می کردن ..ماشین رو روی برف ها جلوی پله نگه داشته بود ..و گفت : چرا معطلی سوار شو دیگه ؛؛ مبارکه ..خیلی بهت میاد ..

همینطور که می نشستم پشت فرمون گفتم : دستت درد نکنه خیلی خوبه باورم نمیشه این ماشین مال منه ؟ ..

و خودشم نشست کنار من و گفت روشن کن یکم جلو و عقب برو ..

گفتم : نه ..بزار بعدا ..الان آمادگی ندارم ..اینقدر ذوق زده شدم که می ترسم ماشین رو بزنم به جایی ,, همین اول کاری خرابکاری کنم ..

راستش ترسیدم ...حالا بزار یواش یواش راه میفتم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هشتم- بخش دهم




گفت : دوستش داری ؟

گفتم : معلومه خیلی خوبه ..از سرمم زیاده ولی دیگه راحت شدم روزا کلی به کارام میرسم ..

گفت : کاش منم دوست داشتی ..می خوام فردا بهارک رو ببرم آزمایش ..وقت گرفتم . حالا می ببینی که من راست می گفتم ..

سکوت کردم ..

گفت : چرا چیزی نمیگی مگه همین بچه مانع زندگی ما نشد ؟

گفتم : امیر درکت می کنم ولی چرا داری اون بچه رو مقصر می کنی ؟

گفت : دیگه مطمئنم وقتی معلوم بشه میرم سراغ خسرو همون دوستم که باعث همه ی بدبختی های من شد ..

گفتم : ای خدا تو دوباره شروع کردی ..نمی خوای تمومش کنی ؟ می خواستم باهات نیام ..ولی جلوی مادرم و شوکت خانم نمی خواستم تو رو خراب کنم ..

ببین دارن به ما نگاه می کنن ...

گفت : میشه یکبار به حرفم گوش کنی؟ تا بگم که چه اتفاقی افتاد ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هشتم- بخش یازدهم




گفتم : امیر همه ی اون اتفاقات مربوط به تو میشه ..باشه اگر فکر می کنی گناهی نداری ؛؛ چه بهتر؛؛ مهم خودت هستی که باید بدونی چیکار کردی ..و اینکه بدونی از این به بعد می خوای چیکار کنی ؟

گفت : به خدا نمی دونم بهم چی داده بود که همه ی آدم ها رو کج و کوله و شکل هم می دیدم ..لحظاتی بود که اصلا هوش نبودم ..

ولی اینو می فهمیدم که خسرو بهم گفت : الان صیغه می خونم برای تو و خواهر زنم ..

گفتم : نه ..

ولی حتی نمی تونستم حرف بزنم ..روز بعد بیدار شدم و دیدم توی رختخواب خونه ی اون خوابیدم و شهناز کنار اتاق نشسته بود و گریه می کرد ..

باور کن همین ..من دست به اون زن نزدم اصلا جون این کارو نداشتم ..

از اونجا فرار کردم ..و دیگه سراغ خسرو نرفتم ..چون مدرسه تعطیل شده بود ازش خبر نداشتم ..تا آدرسم رو پیدا کرد و اومد و گفت که شهناز حامله اس ..

من می دونم اون چه کثافتیه می دونم کار خودشه ولی شهنازم اعتراف نکرد...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هشتم- بخش دوازدهم




می دونی از کجا می دونم ؟ بچه زود تر از موقعی که قرار بود به دنیا اومد ..این نشون میده اون از قبل حامله بوده ..

اما چون بد نام میشد هر وقت ازش می پرسیدم فقط گریه می کرد ..بالاخره هم رفت به شهرش ..

اونم بهارک رو دوست نداشت با اینکه مادرش بود ..می دونی چرا ؟ چون بچه ی خسرو بود ..

اسم اون که میومد می لرزید و گریه می کرد ..

گفتم : متاسفم ..اینا رو جسته گریخته شنیده بودم یونس برام تعریف کرده بود اما نمی دونم چرا دلم نمی خواست از زبون تو بشنوم ..

بالاخره همه اشتباه می کنن ..دیگه تموم شد و رفت بهش فکر نکن...

و فورا پیاده شدم و رفتم به ساختمون ..بهارک اون وسط داشت بازی می کرد ..توپ رو بر می داشت و پرت می کرد و می دوید و دوباره بر می داشت و پرت می کرد و می خندید ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هشتم- بخش سیزدهم





بهش نگاه کردم ..هیچ شباهتی به امیر نداشت ..

وقتی خوب دقت کردم دیدم محاله اون بچه مال امیر باشه ..حتی بچه های فرح هم به آقا و امیر شبیه بودن ..

تمام شب رو فکر کردم ..

صبح روز بعد وقتی داشتم آماده می شدم برم دانشگاه ..دیدم امیر بهارک رو آماده کرده و داره با خودش می بره ..

آقا هم داشت کفش هاشو می پوشید و به من گفت : گلنار اون پاشنه کش بلنده رو ندیدی ؟ ..

درِ جا کفشی رو باز کردم و پاشنه کش رو در آوردم و قبل از اینکه بدم به آقا گفتم : نزارین امیر بره آزمایش بده ..

از دستم گرفت و با تعجب پرسید : چرا ؟ بزار خیالش راحت بشه ..

نگاهی التماس آمیز به امیر کردم و اشک توی چشمم جمع شد ..و همینطور که دونه ؛دونه پایین میومد گفتم : نبرش ...فایده ای نداره ..بزار هرگز ندونی ؛؛..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هشتم- بخش چهاردهم





اون فقط یک بچه ی بی گناهه ..الان دیگه چه فرقی می کنه ؟ بعد که فهمیدی چی می خواد بشه ؟

می بریش میدی به کسانی که اصلا اونو نمی خوان ؟ یا می بری پرورشگاه ؟ می خوای چیکارش کنی امیر ؟اول این فکر رو بکن ..بعد تصمیم بگیر ؛؛

اون یک انسانه ,, به نظرت گناه نداره؟ بدش بغل من ؛؛ نکن ؛ نمی خواد آزمایش بدی لطفا ..

امیر نگاهی به من کرد و اشک توی چشمش حلقه زد ..

و بهارک رو داد به من و در حالیکه بغضش ترکید ..دوید از در رفت بیرون ..

بچه هنوز خوابش میومد سرشو گذاشت روی شونه های من ..بردمش دادم به شوکت خانم و گفتم پیش شما باشه خوابش میاد ..

آقا دم در منتظرم بود ..

گفت بیا امروز خودم میرسونمت ..زودتر یکم رانندگی تمرین کن تا بتونی پشت ماشین بشینی ...

به امیر گفتم چند روزی باهاش بره و بیاد تا آب بندی بشه ..

ولی تا دانشگاه هیچ حرفی در مورد موضوعی که پیش اومده بود نزد ...و من نفهمیدم که با کاری که من کردم موافق بود یا مخالف ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هشتم- بخش پانزدهم





از یک هفته به سال شیوا ، من و شوکت خانم و مادرم اون خونه ی بزرگ رو تمیز می کردیم و آماده می شدیم برای برگزاری سال ..

آقا دوباره بشدت بهم ریخته بود و دائم روی تخت شیوا می نشست و گریه می کرد ..هر وقت بهش نگاه می کردم بغض داشت ..

اونقدر که کلامی برای دلداریش پیدا نمی کردم ...اون قصد داشت مراسم با شکوهی برای سال شیوا بگیره ..

نمی دونم شاید به این ترتیب می خواست دلشو آروم کنه ...

چند روز جلوتر آصف خان و ماه منیر و پسراش و یک عده ی دیگه از گرگان اومدن ..اتاق های بالا آماده ی پذیرایی از اونا بود ..و روز بعد عمه هم اومد ..

من داشتم بهارک رو می خوابونم که با صدای فریاد شوق پریناز که عمه رو صدا می زد ؛؛ ...فورا فهمیدم و از جام پریدم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هشتم- بخش شانزدهم






بچه رو گذاشتم زمین و دویدم طرفش ..

عمه برای من آدم خاصی بود که خیلی دوستش داشتم ..اون با نگاه دنبال من می گشت ..تا چشمش به من افتاد آغوشش رو باز کرد و همدیگر رو بغل کردیم ..

مراسم با بغض من برای رفتن عمه که به همراه بقیه به گرگان میرفت تموم شد ..

نمی دونستم موقع رفتن چطور ازش تشکر کنم ..

اون می گفت : سربلندم کردی ..فعالیت های تو رو بهم گزارش دادن ..بهت افتخار کردم ..می دونستم که همینطورم میشه ..

از بچگی اونو توی صورت تو می خوندم ...من دیگه پیر شدم ..سِمت خودمو می خوام واگذار کنم به تو به شرط اینکه تا تابستون یکی ؛دوتا دیگه کتاب چاپ کنی ..

گفتم : عمه به خدا وقت سر خاروندن ندارم ..

گفت : وقت کن ..چون خیلی زود دیر میشه ..

از اون روز به بعد من دیگه آقا رو خوشحال نمی دیدم ..

تمام تلاشم رو می کردم ولی نمی تونستم مانع رفتنش به اتاق شیوا بشم ..و هر بار با چشمی ورم کرده از اونجا میومد بیرون ...و به من نگاه می کرد که نگرانش بودم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هشتم- بخش هفدهم






تابستون اونسال من همراه عمه.یکماه و نیم رفتم آلمان و کاملا به اوضاع مسلط شدم ..دست آورد های خوبی با خودمون آوردیم ..

کتاب های جدید ..که همه رو خودم دادم از آلمانی به فارسی ترجمه کردن ..و نوارهاو فیلم هایی برای کانون مخصوص بچه ها ...

و اینطوری من شدم عضو رسمی کانون ؛ در حالیکه دیگه دفتر ی داشتم و عزت و احترامی ..

توی اون سفر بود که عمه به من گفت : یونس عروسی کرده ..این خبر منو خیلی خوشحال کرد ..و براش آرزوی خوشبختی کردم ...

یونس انسان با ارزشی بود که دوستش داشتم ...

اونسال شب یلدا من خیلی گرفتار بودم و تا دیر وقت توی دفتر کار می کردم ..باید برای گشایش چند مرکز برای شهرستان ها برنامه ریزی می کردیم ...و بعدم به خاطر برف و یخ بندون خیلی آهسته تا خونه رفتم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و هشتم- بخش هجدهم





هیچی بیشتر از بی قراری نوید بیرون از خونه آزارم نمی داد وقتی دیر می کردم بهانه می گرفت و گریه می کرد و همیشه برای از دست دادن من هراس داشت ..

چون اون با تمام بچگی این از دست دادن رو یکبار حس کرده بود ...

بوق زدم محمود آقا درو باز کرد و گفت : خانم صبر کن منم سوار بشم میام عمارت ..

سوار که شد گفت : دیر کردین همه منتظر شما بودن ..

گفتم : همه ؟ برای چی منتظر من ؟

گفت امشب شب چله اس یادتون نیست ؟

گفتم : آخ ؛آخ ..اصلا یادم نبود ..کی اینجاست ..

گفت : هیچکس فرح خانم و آقا محمد ..مادر شما هم نرفتن امشب اینجا موندن ..

گفتم : واقعا اون از بابام می ترسه چطوری مونده ..فردا پدرشو در میاره ..

خندید و گفت : نمی دونم آقا نذاشت برن ..



ادامه دارد ..


 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ آخر- بخش اول



خوب اونشب فرح و امیر تدارک شب یلدا رو دیده بودن ..و داشتن می گفتن و می خندیدن که من از راه رسیدم ..

آقا رو اون بالا دیدم نشسته بود و می خندید ..و این بهم حس خوبی داد ...

طبق معمول نوید به کسی امون نمی داد که با من حرف بزنه ..من باید حتما چند دقیقه ی اول ورودم رو به اون توجه می کردم ..

حالا بزرگ شده بود و نمی تونستم بغلش کنم ولی اون به پام می چسبید که زانو بزنم و بگیرمش توی بغلم ..

مخصوصا بعد از رفتن به سفر آلمان که مدتی تنهاش گذاشته بودم بیشتر هراس از دست دادن منو داشت و بهارکم حالا بزرگ تر شده بود و همه چیز رو می فهمید ,,

اون فکر می کرد من مادر نوید هستم و برای اینکه بیاد بغل من منتظر میشد ..و در حالیکه چشمهاشو به حالت دقت ریز می کرد خیره میموند تا صداش کنم و بگم ..؛؛بیا بغلم؛؛ ..

و اون موقع بود که طوری میومد جلو که انگار من ازش خواستم واون میلی به این کار نداره ..

البته کاملا معلوم بود که بشدت به نوید حسادت می کنه و من تمام تلاشم رو می کردم که این صفت در اون از بین بره ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ آخر- بخش دوم





اونشب بعد از شام همه دور تا اتاق نشسته بودیم و از هر دری حرف می زدیم ..

آقا یک مرتبه هر دو دستشو بلند کرد و گفت : همه به من گوش کنین ..و رو کرد به من و گفت : ..گلنار دخترم ..بدون حاشیه و مقدمه چینی می خوام بگم ..

امشب می خوام تو رو از مادرت برای امیر رسما خواستگاری کنم ...

یک مرتبه بند دلم پاره شد طوری دست و پا سست شد و حالم دگرگون که بی اختیار عکس العمل نشون دادم و سرمو پشت نوید قایم کردم ...

آقا ادامه داد ...اگر دلت با اونه ..دیگه قبول کن ؛ اما اینو بدون من همیشه پدر تو میمونم ..تنهات نمی زارم ...

هر تصمیمی بگیری پشت تو هستم ....یکم سکوت کردم ..لحظاتی که سنگین بود و طولانی ...

خوب ظاهرا برای اینکه من بتونم بچه ها رو همیشه پیش خودم نگه دارم بهترین کار این بودکه با امیر ازدواج کنم ..اما آیا مثل قبل امیر رو دوست داشتم ؟

نگاهی آنی و گذرا بهش انداختم ..و جوابم رو گرفتم,, دوستش داشتم ..

با همه ی اخلاق هایی که در اون سراغ داشتم و نمی پسندیدم ..بازم نتونسته بودم فراموشش کنم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ آخر- بخش سوم






بعد شیوا اومد جلوی نظرم ..و خوابی که دیده بودم فکر کردم ..

ممکنه منظور شیوا از دادن صابون خوشبو به من همین بوده ..راهی که من از بچه ها جدا نشم ...

به هر حال ما آدم ها وقتی دلمون می خواد کاری رو انجام بدیم خیلی ساده می تونیم خودمون رو قانع کنیم ..

منم اونشب همین کارو کردم ....آروم گفتم : اگر شما اینطور صلاح می دونین و مادرم اجازه میده من حرفی ندارم ...

همه شروع کردن به دست زدن و فرح اومد جلو و گفت : بالاخره تو زن داداش من شدی ..

بیا بوست کنم ..همینطور که فرح رو بغل می کردم چشمم افتاد به امیر و اشک شوقی که توی چشمهای اون دیدم دلمو گرم کرد ...احساس کردم کار درستی می کنم ...

اون بدون خجالت بلند شده بود و نمی دونست چیکار کنه دور خودش می چرخید و بالاخره ظرف شیرینی رو برداشت و تعارف می کرد و با دستپاچگی می گفت : مبارکه ..و ما می خندیدیم ..

و مراسم خواستگاری منم اینطوری به همین سادگی برگزار شد محمود آقا مامانم رو که خیلی خوشحال بود و از ذوقش بغض داشت آخر شب برد ..و من بالافاصله رفتم بالا پیش شیوا ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ آخر- بخش چهارم





بدون اینکه چراغ رو روشن کنم با نور کمی که از بیرون می تابید خودمو رسوندم به اتاق شیوا و آروم کنار تختش نشستم و جریان رو تعریف کردم ..

انگار اونم موافق بود چون بعد از اون شب بود که دیگه تردیدی برای ازدواج با امیر نداشتم ...

صبح روز بعد طبق معمول زود بیدار شدم تا صبحانه ی آقا رو آماده کنم ..

سالها بود که این کارو می کردم ...همه چیز که آماده شد ..دو لقمه نون و پنیر گذاشتم دهنم و راه افتادم ..

این بار امیر جلوی روم سبز شد ... امیر رو خوشحال و شاداب وسر زنده دیدم ..

نمی دونم من و اون می تونستیم یک روز عشقی مثل شیوا و آقا داشته باشیم یا نه ؟ ولی اینو می دونستم که هر کاری به موقع انجام بشه ؛ حتما نتیجه ی بهتری داره ....

سلام کردم و راه افتادم ..با همه ی جسارتی که همیشه در وجود من بود و آدم خجالتی نبودم ..ولی اون روز دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم ..و با عجله داشتم میرفتم به طرف در حیاط دنبالم اومد و ..گفت : گلنار کارت دارم ..

عجله نکن باید باهات حرف بزنم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ آخر- بخش پنجم






گفتم : تو عجله نکن یک عمر وقت داریم اونقدر حرف بزنیم که از دستم خسته بشی ...الان دیرم میشه به آقا سلام برسون ..

و یک هفته بعد به خواست خودم با یک مراسم ساده با حضور مادر و دوتا برادرام توی خونه عقد شدیم ...

لباس ساده ی سفیدی تنم کردم ..همونطوری که دوست داشتم خودم توی اتاق با کمک فرح آرایش کردم و آماده شدم ..

حالا قلبم پر از هیجان شده بود ..انگار مدت ها بود فراموش کرده بودم که منم احساس دارم و جوونم ..

حس گلناری رو داشتم که توی کوهستان شاد و سر حال می دوید؛ و یا در انتظار امیر توی باغ قدم می زد و چشم به در می دوخت تا صدای کلون در قلبشو به تپش بندازه ..

.وقتی از اتاق بیرون اومدم امیر شیک و آراسته منتظرم بود و مامانم پشت سرش ؛؛

چشمهاش پر از اشک بود ..اما قسم می خورم که شیوا هم بود من دیدمش همینطور با اون نگاه مهربونش منو نوازش می کرد ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ آخر- بخش ششم





و آقای عزیز من؛؛ اونجا با تمام مهربونی هاش و وفا داریش و صداقتش به من امید زندگی داد ..

با اینکه عشق من به امیر بعد از اینکه بله رو گفتم و باهاش پیمان بستم صد چنان شد ...آقا برای من توی این دنیا در درجه ی اول اهمیت بود و دیگه همه اینو می دونستن حتی امیر ..

دیگه باور داشت چنین عشقی هم می تونه توی این دنیا وجود داشته باشه؛؛

نمی دونم جشن عروسی باید چطور باشه تا بهترین شب زندگیت بشه ..

اما عروسی من با همه ی سادگیش یکی از بهترین شب های زندگی خانواده ی عجیب ما شد ..

همه خوشحال بودیم و می زدیم و می رقصیدیم ..و شاید لذت بخش ترین شب زندگی من شد با اینکه کمبود وجود شیوا اذیتم می کرد ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ آخر- بخش هفتم





وقتی با امیر تنها شدم مدتی همینطور ایستاد و بهم نگاه کرد ..

بعد آروم اومد جلو و دستشو گذاشت روی سرم و نوازش کنان صورتم رو گرفت و گفت : با اینکه باور نمی کنم ولی مثل اینکه حقیقت داره ..گلنار خیلی دوست دارم ...

و بالاخره سرم رو گذاشتم روی سینه ی امیر ..آره منم عاشقش بودم ..

اینکه امیر واقعا از دل و جون منو دوست داشت و بهم کمک می کرد تا بتونم از بچه ها خوب مراقبت کنم برای من مزیت بزرگی به حساب میومد و اینکه توی یک خونه زندگی می کردیم و همدیگر خوب می شناختیم ...

اما هر چی به سال شیوا نزدیک میشدیم آقا غمگین تر و افسرده تر می شد ..

کاملا خودشو باخته بود و دیگه حتی اغلب سر کار هم نمی رفت و همه چیز رو سپرده بود به امیر ..

سیگار زیاد می کشید و این منو نگران می کرد..و هر وقت از روی دلسوزی بهش می گفتم ..لبخندی تلخی تحویلم می داد و سرشو مینداخت پایین ...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ آخر- بخش هشتم





و تا نزدیک عید همین حال رو داشت ..و من تصمیم گرفتم که اونو قانع کنم که اتاق شیوا رو جمع کنیم تا خاطره ی اون اینقدر آزارش نده ..

ولی موفق نشدم و کم کم اون اتاق شد پر از عکس های شیوا ..و هر چیزی که متعلق به اون بود ..و این اتاق تا زمانی که اون خونه خراب شد باقی موند ...

امیر اولین کاری که برای خوشحالی من کرد این بود که خونه باغ رو که حالا داشت تقریبا خراب میشد تعمیر کنه ..

و ما اغلب دست جمعی میرفتیم اونجا محلی برای تفریح بچه ها و یاد آوردی خاطرات خودمون ..

سال بعد پدرم فوت کرد در حالیکه مامان بیشتر اوقات پیش ما بود امیر خیلی زیاد دوستش داشت و بهش احترام میذاشت ..

بعد از فوت بابا من اون خونه رو باز سازی کردم تا مادر و برادرام راحت توش زندگی کنن ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ آخر- بخش نهم





اینکه آدم فکر کنه روزگار به آدم اجازه میده خیلی خوشبخت و راحت زندگی کنه فقط یک خیال خامه ..

اما من نمی خواستم از زندگی شکست بخورم و همه ی تلاشم رو می کردم تا بچه ها شاد باشن و یاد بگیرن زندگی یعنی خوشحالی ..

با کار زیاد و چهار تا بچه ای که همه به من وابسته بودن و دوتا مردی که با نفس من زندگی می کردن ..زیاد زندگی راحتی نداشتم ..

هر وقت از امیر غافل می شدم عصبی و بد خلق میشد و اگر به آقا توجه نمی کردم گوشه گیر و غمگین از اتاق شیوا بیرون نمی اومد ..

مدام در تلاش خوشحال نگه داشتن اونا بودم ..

اما هرگز پا رو خواسته های خودم نذاشتم ..و چند باری که مجبور بودم از ایران برم نوید رو با خودم می بردم ...

نمی دونم همین باعث میشد که بهارک دست به کارای عجیب و غریب بزنه یا خصلتش اینطوری بود ..

اون بچه ی عاصی بود که اگر من مراقبش نبودم و بهش بها نمی دادم همه رو از خودش بی زار می کرد ..و هر چی بزرگتر میشد رفتار های ناهنجاری از خودش نشون می داد که باور کردنی نبود ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ آخر- بخش دهم







اما من سالها توی اون خونه خانمی کردم ...با مشکلات زیادی روبرو شدم و دست و پنجه نرم کردم ..و خدا به من هیچ وقت بچه ای نداد ..

قدرت و توانایی اون در هر لحظه ی زندگی ما آدم ها پیداست باید چشمی برای دیدن و گوشی برای شنیدن داشته باشیم ..به من بچه ای نداد تا بتونم مادر اون چهار تا بچه باشم و همون طور هم بمونم ...

نداد تا با خیال راحت به کارم ادامه بدم ...من اینو می فهمیدم چون با هر ضربان قلبم وجود خدا رو حس می کردم ..

تابستون سال 57 یعنی درست روزهای انقلاب کار ساختن زمین خونه باغ تموم شده بود ؛؛ به کمک آقا و امیر ؛ پانصد متر از اون زمین رو فروختیم و هشت واحدساختیم تا بچه ها هر کدوم خونه داشته باشن ..

وضع مالی آقا مثل سابق نبود ..چند بار ضرر های بدی کرد که لطمه ی بزرگی خورد و مجبور شد خیلی از ملک هاشو بفروشه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ آخر- بخش یازدهم





پریناز دانشگاه میرفت ؛ و تازه نامزد کرده بود ..

و پرستو که از نگاه اول به نظر میومد از پریناز بزرگتره سال آخر دبیرستان بود ..

تا توی اون بعد از ظهر گرم تابستون ..من و شوکت خانم از مدت ها قبل هر چی تونسته بودیم بسته بندی کردیم تا موقع اسباب کشی راحت باشیم ..

آقا از اتاقش اومد بیرون و نگاهی به ما کرد و گفت : گلنار میشه یک لیوان آب یخ برای من بیاری ..بابا جان ؛خیلی سرد باشه ..احساس می کنم دارم خفه میشم ..

گفتم :چشم آقا ..همین الان ...فورا از یخچال یخ در آوردم انداختم توی یک لیوان بزرگ و گلاب و شربت بهش اضافه کرد و هم زدم..وقتی آماده شد ..

ازآشپزخونه اومدم بیرون دیدم نیست ..شوکت بهم اشاره کرد رفت بالا ..دنبالش رفتم ..

دیدم روی تخت شیوا به پشت دراز کشیده ..چند تا هم دیگه زدم و گفتم : پاشین ..براتون شربت درست کردم حتما گرمایی شدین ..

ولی حرکتی نکرد چشمش بسته بود ..سرمو خم کردم و گفتم : آقا خوابیدین ؟ بازم حرکتی نکرد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ آخر- بخش دوازدهم





گفتم لیوان رو می زارم اینجا بیدار شدین بخورین ..و گذاشتم روی میز و خواستم از در برم بیرون ..

ولی یک مرتبه دلم شور افتاد ..برگشتم و صداش کردم ..آقا ..آقا ..بابا جونم ...بابا ...و هولکی با دو دست تکونش دادم ..

و بازم ..و بازم ..

ولی اون بی حرکت خوابیده بود ..

نعره ای از ته دلم کشیدم ..آقا ...امیر ...امیر ...شوکت خانم ...به دادم برسین ..

و خودمو انداختم روی سینه اش و محکم بغلش کردو فریاد زدم ..تنهام نزار ..تو رو قران تنها نزار ...آقا ..نه ..نه ..

اما انگار اون سالهاست که کنار شیوا خوابیده ...و در واقع قصه ی عشق اون دو نفر به پایان رسید ..

آقای عزیز من ..

شاد و سلامت باشید ..التماس دعا و به امید تفکر بیشتر ...

پایان





#ناهید_گلکار

@nahid_golkar

 

بالا