داستان کامل و واقعی آقای عزیز من

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
متن داستان کامل و رمان شیرین آقای عزیز من ، نسخه کامل نی نی سایت بدون نیاز به فایل pdf ناهید گلکار
داستان گلنار و عزت الله خان
به نام خدایی که همه چیز از اوست


داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_اول - بخش اول




مادرم همینطور که با گوشه ی چارقدش اشک چشم و بینی شو می گرفت چند دست لباس و جوراب و ژاکت کهنه ی منو که خودش بافته بود رو توی بقچه پیچید ..

در حالیکه مثل بارون اشک میریخت گفت : زود حاضر شو آقا که اومد بی چون و چرا باهاش برو وگرنه بابات پشیمون میشه و تو رو میده به جواد ..

بعد میفتی گیر یک نامرد مثل خودش شیره ای ...

اونجا به کار کسی کار نداشته باش ..جواب نده ..هر چی گفتن بگو چشم ..اما تا می تونی پولاتو جمع کن ..

اگر یک وقت بابات اومد سراغت بروز ندی پول داری ها ...همه رو یک جا قایم کن برای روز مبادای خودت؛؛ ..

قربون اون شکل ماهت برم مبادا به کسی اعتماد کنی ..همیشه هوشیار بخواب ..اجازه نده مردی بهت نزدیک بشه ..اگر جایی می خوابی که تنها بودی حتما درو فقل کن ..

میگن عزت الله خان مرد خوبیه ..اما توی این دور زمونه نمیشه به کسی اعتماد کرد ...



#ناهید_گلکار

@nahid_golkar


داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_اول - بخش دوم















گوشه ی چارقدشو گرفتم و با التماس گفتم : نمی خوام برم تو رو قرآن منو پیش خودتون نگه دارین قول میدم کمتر بخورم ..

میرم قالی بافی مثل کبری زود یاد می گیرم بعدم به بابام پول میدم تا منو شوهر نده ...

گفت : نه قربونت برم من خیر تو رو می خوام ..خونه ی عزت الله خان هم نون هست و هم آب ..

اینجا بمونی که چی بشه ؟..آخرِ آخرش میشی یکی مثل من ..صبح تا شب رخت بشوری بدی یک مُفنگی شیره ای دود کنه بره هوا ؟ همینو می خوای ؟ یک نیگا به من بکن ؛

دستهامو ببین از سرما خشک شده با آرنجم رخت می شورم ..انگشت هام حرکت نمی کنن از بس توی آب یخ زده لباس آب کشیدم ..

برو پشت سرتم نگاه نکن ..پاشو قربونت برم ..اقلا تو یکی بین ما خوشبخت بشو و من خیالم از بابت تو راحت بشه ...

من همینطور چمباتمه زده بودم زیر کرسی و دلم داشت از غصه می ترکید هیچ بچه ای دلش نمی خواد از مادرش جدا بشه...

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_اول - بخش سوم















اما درد بزرگ من این بود که به جایی میرفتم که هیچ شناختی ازش نداشتم ,

نگاهی به اتاق و دوتا داداشم که از سرما جرات نمی کردن از زیر کرسی بیرون بیان کردم ..صورت معصوم و بیگناهشون دلمو آتیش زد ..گفتم : یعنی خون من از اینا رنگین تره ؟ هر کاری شما ها کردین منم می کنم ..

نمی خوام خوشبخت بشم , با صدای بلند تر گفت : ...پاشو دیگه ؛ دل ؛؛ دل نکن ..منم هوایی میشم ...

زود باش دور اطراف رو نیگا کن ببین چیزی جا نذاشتی؟ بزاری توی بقچه ات همین الانه اس که برسن ...

مادرت بمیره ..می دونم دلت نمی خواد بری اما اینجا هیچ آینده ای نداری مگر اینکه مثل من بشی ..پاشو خوف به دلت راه نده ..هر جا بری از این خراب شده بهتره ...

گور بابای دل بی صاحب مونده ی من که مادرم و غصه دار تو میشم ...








داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_اول - بخش چهارم













بیرون از کرسی اتاق ما سرد بود درست مثل بیرون ..مدتی بود که برف روی برف باریده بود ..و اون روز بازم داشت با تیکه های درشت روی برف های دیگه تلنبار می شد ...

لحاف رو زدم کنار و همینطور که زیر کرسی نشسته بودم ..یک پیرهن خاکستری بد رنگ که دور کمرش چین داشت تنم کردم ..و یک شلوار مشکی گشاد به پام کشیدم..

ژاکت قهوه ای ؛رنگ و رو رفته ای که بهترین لباس گرم من بود تنم کردم و دوباره خزیدم زیر کرسی ...

من توی اون زندگی احساس بدبختی نمی کردم روحیه ی شادی داشتم توی رویا های خودم سیر می کردم ..

مادرم قصه های زیادی بلد بود و شاید اونم خودشو یک طواریی با گفتن اون قصه ها برای ما از غصه دور می کرد ...

گاهی دختر شاه پریون می شدم و گاهی چهل گیس ؛؛ و ماه پیشونی ..و گاهی با کالسکه ای که پر از گل بود توی آسمون پرواز می کردم ...

و شب ها میرفتم بالا و بالاتر تا نزدیک ستاره ها و چند تا از اونا رو می چیدم و با خودم میاوردم...

اونقدر واضح بود که برق اونا رو توی دستم می دیدم ... و یا توی دشتی از گل می دویدم و گاهی توی یک برگه آب تنی می کردم ..

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_اول - بخش پنجم













بابام توی نانوایی کار می کرد قرار بود عزت الله خان بره همون جا و با هم بیان دنبالم ....

ما عزت الله خان رو ندیده بودیم ولی می دونستیم صاحب اصلی خونه هایی که توی کوچه ی ما بود اونه و یک مردی به نام نورالدین به اوضاع رسیدگی می کرد و کرایه ها رو هر ماه می گرفت و می برد برای عزت الله خان ...

و از طریق همون نورالدین ؛ هم من انتخاب شدم تا برم توی خونه ی اونا برای کار ..

هر چی به اطراف نگاه کردم چیزی نداشتم که قابل این باشه که با خودم ببرم ..

تنها عروسک کنهه ای که از بچگی باهاش بازی می کردم و کنار دستم بود , رو بر داشتم و پرت کردم روی لباسهام ..و مامان در حالیکه اونو می گذاشت توی بقچه و گره می زد ...سری با افسوس تکون داد و گفت : ای دختر جان حالا دم رفتن نمی خوام دلت رو بشکنم تو برای کار میری عروسک بازی تموم شد ...

که صدای باز شدن در حیاط تنم رو لرزوند و تا گردن رفتم زیر کرسی و ..با هراس گفتم : مامان نزار من برم ؛؛ اشک هاش بیشتر شد وطوری که انگار یک چیز ترسناک دیده بود ؛؛ نمی تونست خودشو جمع و جور کنه اما گفت : بیا بیرون از اون زیر ..

بهت قول میدم به زودی خودت می فهمی چرا این کارو کردم ..بعد منو دعا می کنی ,, باید تو رو از این خونه و زندگی نجات بدم ...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_اول - بخش ششم











درِ اتاق باز شد و بابام که مرد لاغر و کوتاه قدی بود و اونقدر مواد می کشید که اغلب در حال چرت زدن بود گفت : زینت ؟ زینت ؟ حاضرش کردی ؟ آقا اومده ..

اما خودش منو دید که هنوز زیر کرسی نشستم ..

داد زد این که حاضر نیست ....

مامان زیر بغلم رو گرفت و گفت : پاشو دیگه ..زود باش ..با همه ی سختی که توی اون خونه وجود داشت دلم رضا به رفتن نبود ..

از وقتی چشم باز کرده بودم در و دیوار های اون خونه همه ی دنیا ی من بود .. برادرام رو دوست داشتم با همه ی غم و دردی که داشتیم با هم بازی می کردیم و توی رویا های خودمون زندگی بهتری رو می ساختیم و خوش بودیم ..

یک چارقد سفید با گلهای سبز ..و یک چادر سفید کهنه سرم انداختم و آماده شدم ....

بابا دوباره گفت : دِ یاالله ؛؛آقا توی سرما منتظره ..

با اعتراض گفتم : منتظره که منتظره باشه ؛ نباید از مامان و داداشم خدا حافظی کنم ؟خودتون که عین خیالتون نیست از خدا خواستین ,,

گفت : چشم سفید اونجا رفتی اینطوری حرف بزنی اون زبونت رو از پس کله ات می کشن بیرون ..جمع کن اون گاله رو ..


#قسمت_اول - بخش هفتم













برادرای من فقط شش و چهار سال داشتن و چیزی از اینکه من دارم کجا میرم نمی فهمیدن ...ولی هر دو به گریه افتادن ..

کفش هامو پام کردم که هر لنگه ی اون چند تا سوراخ داشت ..و مدتی در آغوش مامانم موندم ...تا بابا بازوی منو گرفت و کشید ..

آقا دم در پشت به ما ایستاده بود قد بلند و چهار شونه به نظرم اومد ..

یک پالتوی بلند تنش بود که یقه ی اونو بالا برده بود و یک کلاه شاپو به سر گذاشته بود ..و دونه های برف روی شونه هاش نشسته بود ...

ابهتش منو گرفت...چنان که ترسیدم برم جلو ..

آهسته روی برف ها قدم بر می داشتم ..از صدای پای ما برگشت .....

حرف نمی زدم ولی با حلقه ای از اشک که توی چشمم جمع شده بود و نگاه التماس آمیزم نشون می داد که چقدر از رفتن بیزارم ...

بابام منو با خودش کشید تا بیرون در ..جایی که آقا ایستاده بود ..دوباره برگشتم و به مادرم که گریه می کرد نگاه کردم ...


#قسمت_اول - بخش هشتم













آقا بدون اینکه به من نگاه کنه ..یک مقدار اسکناس از جیبش در آورد و داد به بابام و آروم گفت : نگران نباش احمد, جای دخترت اَمنه ..

از این ماه کرایه هم نمی خواد بدی ...و راه افتاد ..

بابا یک سقلمه به من زد و گفت : خدا خیرتون بده ..دعا گو ی شما هستیم ..برو دیگه دختر ..دنبالش برو ..حرف گوش کن تا برت نگردونن ..

همینطور که میرفتم سرم کج بود و بهش نگاه می کردم بلکه دلش به حالم بسوزه و برم گردونه ...ولی اون رفت توی خونه و در رو بست ...و من صدای شیون مادرم رو شنیدم ...

زیر لب گفتم : بابای بی عاطفه ...

قدم های آقا تند و بلند بود و اگر نمی دویدم نمی تونستم بهش برسم ...

به سر کوچه که رسید درِ یک ماشین رو باز کرد و به من گفت : سوار شو ..چرا می لرزی ؟ نترس دخترم ما آدم های بدی نیستیم آروم باش ..

اگر دلت نخواست بمونی من قول میدم برت گردونم ..اینطوری خوبه ؟الان بخاری رو می زنم گرم میشی ....

قسمت_اول - بخش نهم

















صداش ملایم و دلنشین به نظرم اومد ..به صورتش نگاه کردم ..چه مرد خوش قیافه ای بود ...

درو بست و رفت جلو و نشست پشت فرمون و راه افتاد ..

از توی آینه به من نگاه کرد و پرسید اسمت چی بود ؟

گفتم : گلنار ..

پرسید می دونی چند سال داری ؟

گفتم : بله آقا ..دوازه سال ...

فکری کرد و زیر لب و با آرومی گفت : خدا کنه از پس کار ما بر بیای ...

ببینم گلنار خانم سواد داری ؟

گفتم : نه آقا ..

دیگه حرفی نزد...برف زیاد بود و ماشین مرتب سر می خورد و اون آهسته و با خونسردی میروند ...

تا رسیدیم در یک خونه ..نمی دونم چرا و چی شد که دلم قرار گرفته بود ..

دلی که یک هفته بود برای این رفتن می جوشید حالا راحت عقب ماشین گرم و نرم آقا نشسته بودم ...









ادامه دارد ..
 
استارتر
استارتر
آیلا

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
قسمت_دوم- بخش اول











به برف قشنگی که می بارید نگاه می کردم ..و درخت ها ی کنار خیابون رو می شمردم ؛..

ده ؛ یازده , دوازده ....و غرق در لذتی شدم که تا اون زمان تجربه اش نکرده بودم ...

مثل رویا هام زیبا بود ...

احساس سبکی خاصی داشتم ..حس پرواز بهم دست داد ه بود ..که با ترمز و بوق ماشین یکه خوردم و به خودم اومدم ..

کنار یک در بزرگ ایستاده بودیم ..چند دقیقه ای طول کشید تا یک مرد میون سال درو باز کرد و ماشین وارد یک حیاط شد ..

برف همه جا رو سفید کرده بود؛؛ من از همون جا عمارت آجری بزرگی رو دیدم که میون برف ها می درخشید ..و حیاطی که سفید بود ؛ و درختان کاجی که فقط سبزی برگ های سوزنی اون از لای برفها به اون حیاط رنگ می داد ...

ماشین از جلوی یک خونه ی کوچک که سمت چپ در بود رد شد و کنار دیوار نگه داشت و آقا برگشت رو من و با مهربونی گفت :می ترسی ؟

گفتم : نه آقا ...

گفت پیاده شو معلوم میشه دختر شجاعی هستی ....

و خودش پیاده شد؛؛ و به اون مرد که دنبال ماشین توی برف ها می دوید گفت : محمود ؛؛ چرا خوب حیاط رو پارو نکردی ؟

زود باش تا شب نشده یخ می بنده ...روی ماشین رو هم بکش ...


قسمت_دوم- بخش دوم













گفت : چشم آقا دست تنها بودم ..به والله تازه رفته بودم توی اتاقم یکم گرم بشم...چند دقیقه بیشتر نبود آقا ...

درحالیکه با اون کفش های پاره توی برف ها بطرف عمارت می رفتم و آقا جلوم بود و محمود پشت سرم ... حس کردم دختر پادشاهی هستم که دارن منو وارد قصر پدرم می کنن ..و عده ای اونجا منتظرن تا به من تعظیم کنند ...

عمارت یک ایوون بزرگ داشت که از یک راه پله ی دوطرفه هلالی شکل میشد به اون وارد شد ..

هنوز من پا روی اولین پله نذاشته بودیم که یک پسر جوون هفده , هجده ساله که خیلی شبیه به آقا بود اومد به استقبال ..و بلند گفت : سلام آقا داداش ..

آقا پرسید: چه خبر امیر حسام ؟ همه چیز روبراهه ؟

گفت : ای ؛؛کم و بیش ؛؛ ،، عزیز براتون تعریف می کنه ...

و نگاهی به من کرد وبا تعجب ادامه داد ..اینه ؟ ..داداش به درد اون کار نمی خوره ...


قسمت_دوم- بخش سوم















آقا بدون اینکه جوابش بده با برادرش وارد عمارت شد ..و من روی برف ها توی ایوون ایستادم ..

یک لحظه خوف برم داشت ..که محمود زد توی پشتم و گفت برو تو دختر جون ..از اون طرف آقا بلند صدا کرد ..

گلنار خانم بیا تو بابا ..نترس ..

فورا کفش هامو در آوردم و بقچه ی لباسم رو زیر چادرم قایم کردم و گرفتم جلوی سینه ام و وارد خونه شدم ...

یک راهروی بزرگ ...که در سمت چپ و راست اتاق های متعددی داشت ,, که من نتونستم بشمرم ..و انتهای راهرو یک راه پله که با فرشی قرمز پوشیده شده بود و میرفت طبقه بالا ....

اتاق سمت راست در بزرگی داشت که باز بود ....

چشمم افتاد به اون چیزی که توی رویا هام هم نمی تونستم مجسم کنم ...

همه چیز برق می زد و با اینکه روز بود چراغ های زیادی اونجا رو روشن ترکرده بود....

یک خانمی که داشت با یک دستمال دستشو خشک می کرد اومد جلو ..قدی متوسط داشت و موهای فر فری زیبا ...

خودش چندان چنگی به دل نمی زد ولی لباس و آرایشی که کرده بود معلوم میشد از اون خانم های شیکان پیکان و پولداره ....


قسمت_دوم- بخش چهارم











پشت سرشم یک دختر جوونی که با وجود اینکه کمی چاق بود ولی شیک به نظرم رسید ؛؛ اون دستِ دختر دو؛سه ساله ای رو گرفته بود و همه با هم دور من جمع شدن ..

با نگاهی خریدارانه ... و من از خجالت سرمو انداختم پایین ...

خانم متفکرانه و با تردید گفت :نه عزت الله خان این به درد کار ما نمی خوره ..بچه اس ..فایده نداره ..نمیشه ؛؛ چند سالشه ؟

آقا گفت : دوازده سال عزیز؛؛ ..

با اعتراض و لحن بدی گفت : تو با خودت چی فکر کردی اینو بر داشتی آوردی اینجا ؟ خودت نمی فهمی این بچه از پس کاری که ما ازش می خوایم بر نمیاد ؟ ..

آقا گفت : چرا عزیز می فهمم؛ ولی نباید یکی رو پیدا می کردیم که کسی دنبالش نیاد و پیگیر کارش نشه ؟

از کجا می خواستم گیر بیارم ؟ ندیدی چقدر گشتم ؟ اقلا دهن بابای اینو میشه با پول بست دنبالش نگرده ..به جای مزدش کرایه ازشون نمی گیرم ..

همین بسه که باباش سراغشم نگیره ...



قسمت_دوم- بخش پنجم













گفت : تو با اقلا و انشالله ؛کارت راه نمی افته ..

یک آدم درست و حسابی می خوای که از پس کارت بر بیاد ؛؛ می دونی که باید کجا ببریش ؟ به من ربطی نداره دستت توی پوست گردو می مونه ..

اینی که من می ببینم بردنش کار درستی نیست ... خطرناکه ..

آقا گفت :شما اشتباه می کنی اگر بزرگ تر بود تن در نمی داد ... الان که برف زیاده و نمیشه رفت زود تر آوردمش کار یادش بدین ..

غذا پختن ..شست و روفت هر چیزی که لازمه ..

اگر جربزه داشت که چه بهتر اگر نداشت حرفی نیست دنبال یکی دیگه می گردم ..اما به نظرم همین از همه بهتره ...

اونا طوری حرف می زدن که انگار من یک جسم بی جونم ...

گوش ندارم و احساسی در وجودم نیست ...در حالیکه من کلی برای خودم ارزش قائل بودم ؛؛

به زبون اومدم و گفتم : خانم هر کاری باشه من می کنم ..بلدم ..شما فقط کافیه بگین چیکار کنم ...


قسمت_دوم- بخش ششم













امیرحسام گفت : اوه ؛اوه ..چه ادعایی هم داره نیم وجب قد و بالا .....

عزیز نگاهی به من کرد و گفت : اون چیه توی بغلت ؟

گفتم : لباس هام خانم ..

گفت : بازش کن ببینم چیز به درد بخوری داری ؟

بقچه رو بیشتر به سینه ام فشار دادم و گفتم : مثل لباس های شما نیست شاید خوشتون نیاد ..

آقا در حالیکه می رفت..گفت : اذیتش نکنین ..فرح برو چند دست لباس براش جور کن ....

فرح گفت : عزیز لباس های من براش بزرگه بیچاره توش گم میشه ...چیکار کنم ؟

عزیز راه افتاد طرف یک در که کنار سمت چپ اون اتاق بود ..و صدا زد شوکت تو بیا برو سر این دختره رو نگاه کن جک و جونور نداشته باشه ..

فردا زندگیمون رو به گند نشه ...ببرش حموم خوب تمیزش کن و بیارش ...

بغض کردم کسی حق نداشت با من اینطوری حرف بزنه ..رفتم جلو و گفتم : خانم من تمیزم دیروز بعد از ظهر با مامانم رفتم حموم ..شپش هم قبلاداشتم ولی الان ندارم ....

فرح وحشت زده گفت وای وای ...شوکت بدو ببرش سرشو ببین؛ یک وقت چیزی نداشته باشه تو رو خدا ؛همین الان تنم خارش گرفت ..
 
استارتر
استارتر
آیلا

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
قسمت_دوم- بخش هفتم











شوکت خانم از آشپزخونه اومد بیرون و گفت : خانم پس خودتون مراقب غذا باشین ..ته نگیره ..

و چشمش افتاد به من؛ لبهاشو به حالت خاصی جلو داد وگفت : ...ای وای اینه ؟ خدا بدور ...جِقله بچه می خواد چیکار کنه ؟ خانم به امام رضا این از پسش بر نمیاد ...

خلاصه شوکت منو برد توی یک اتاق و موهای بافته ی منو باز کرد و سرمو حسابی گشت ..

فرح که خواهر آقا بود یکی دو دست لباس برام آورد ..

اصلا به درد من نمی خورد ..بزرگ بود و آستین کوتاه که من اون زمان تصورش رو هم نمی کردم روزی بتونم از اون لباس ها تنم کنم ...

شوکت خانم هر کاری کرد زیر بار نرفتم و گفتم : هر کس منو می خواد با همین ها بخواد ..نمی خواین همین الان میرم خونه ی خودمون ...

گفت : عجب سِرتِقی هستی ..

گفتم : شوکت خانم تو حاضری این لباس ها رو بپوشی ؟

گفت : به درد من نمی خوره ..

گفتم : خوب پس شما هم سرتقی ...


قسمت_دوم- بخش هشتم











خنده اش گرفت و گفت : خدا به داد آقا برسه با تو ...نمی دونم هر کاری دلت می خواد بکن و جواب عزیز رو هم خودت بده ؛ماشالله چه زبونی داری ؛؛ ...

پرسیدم ؛ شوکت خانم عزیز کیه ؟

گفت مادر آقا عزت الله ..دوباره پرسیدم پس اون یکی خانم زن آقاست ؟

گفت : فرح خانم ؟ خواهرشه ..امیر حسام خان هم برادرش ..

گفتم : آقا زن نداره ..

آهی کشید و گفت : دوتا دختر داره یکی تازه چهار ماهه به دنیا اومده ؛؛ و پریناز رو هم که اونجا بود دیدی ..

گفتم اسم کوچیکه چیه ؟

گفت : پاشو دختر می خوای چیکار ؟ تو اینجا موندنی نیستی ...پرستو ؛ اسمشو مادرش گذاشته ..

پرسیدم مادرش مرده ؟

گفت : پاشو بریم آشپز خونه خیلی کار دارم ...

و خیلی زود منو توی آشپزخونه ای که وسایلش به نظرم عجیب و غریب بود بکار گرفتن ...


قسمت_دوم- بخش نهم











اول اینکه نمی دونستم که میشه مطبخ هم توی خونه باشه و گرم ..

مادر من توی اون سرما میرفت کنار حیاط و همینطور که می لرزید اجاق رو روشن می کرد و روش غذا درست می کرد ..

بعد سه فیتله ای رو می ذاشت کنار اتاق و پلو رو اونجا دم می کرد ...

میز غذا خوری ندیده بودم و همه چیز برام تازگی داشت ..و من با شوق و ذوق می دیدم و یاد می گرفتم ...

اون روز فهمیدم عزیز مادر آقاست ..در حالیکه اصلا پیر نبود ..فرح و امیر حسام ؛خواهر و برادرای آقا بودن ..و آقا دوتا دختر داشت ؛

پریناز مدام دور ورم می پلکید ..انگار منو همبازی خوبی برای خودش دیده بود ...

ولی جلو نمی اومد و فقط نگاهم می کرد ...

اما هر چی دقت کردم زن ِآقا رو ندیدم ...

با خودم فکر می کردم شاید مرده ؛؛ یا اینکه الان اینجا نیست ...اونشب وقتی همه نشستن دور میز تا غذا بخورن شوکت خانم یک سینی داد دستم و گفت برو توی اون اتاق و بشین بخور ...



قسمت_دوم- بخش دهم













اتاق کنار آشپزخونه بود و زیر پله ؛؛ من صدای اونا رو می شنیدم ..که عزیز گفت : عزت الله خان به نظرم این بچه رو رد کن بره ..اون نمی تونه از پس این کار بر بیاد ..

خدایش کار سختیه ..من که دلم برای اون می سوزه ...

آقا گفت : فعلا چاره ای نداریم ..بزارین به عهده ی خودم ..ما از اینجا میریم دیگه چیکار دارین می خوام چه کسی رو با خودم ببرم ..

شما نمی خواد دلت برای کسی بسوزه ..

عزیز گفت : منظورت چیه باز منو مقصر کردی؟ چیکار کنم بزارم همه ی بچه هام نابود بشن ؟ ..اینطوری دلت خنک میشه ؟

آقا گفت : بسه دیگه تمومش کنین ..چند روز دیگه دندون روی جگر بزارین و با من بحث نکنین ..توی این سوز و سرما نمی تونم کاری بکنم دستم بسته اس ..

مهلت بدین .؛؛.این کارو که می تونین بکنین ؟

ظرف های اونشب با من بود ..

خوب شستم و آب کشیدم و لذت بردم چون آب داغ ازیک لوله بیرون میومد و سرد نبود ...

عزیز گویا نظارت می کرد چون وقتی تموم شد گفت : نه بابا ..بدک نیستی ..خوبه خوشم اومد می تونی آشپزی هم یاد بگیری ؟


قسمت_دوم- بخش یازدهم















گفتم : خیلی چیزا بلدم خانم ...از مادرم یاد گرفتم ..

گفت : باشه برای فردا حالا برو توی همون اتاق بخواب گفتم شوکت برات رختخواب بیاره ...

وقتی توی همون اتاق که کنار آشپز خونه بود و زیر پله تنها شدم ..به فکرم رسید ..کاش به مادرم خبر می دادم که به من مزدی نمیدن تا جمع کنم ...

بعد آه عمیقی کشیدم و یادم اومد اصلا نمی دونم کجا هستم ..نکنه دیگه پیدام نکنن ..

راستی اونا در مورد من چه حرفی می زدن ..

از من چه کاری می خواستن که فکر می کردن از عهده ی من بر نمیاد ..و من سعی داشتم به اونا ثابت کنم که توانشو دارم ..

ای گلنار احمق ؛ شاید واقعا کار بدی ازم می خوان .. ..یک مرتبه احساس بدی بهم دست داد ..تازه متوجه ی موقعیت خودم شده بودم ..

حرفای اونا رو به یاد آوردم و توی دلم خالی شد ..دیگه خوابم نمی برد و از این دنده به اون دنده می شدم که صدای ناله ی یک زن رو شنیدم ..

نیم خیز شدم ..صدا بلند تر شد و مثل این بود که یکی ضجه می زد ..و صدای پایی رو شنیدم که از پله ها بالا میرفت ...

با سرعت از اتاق اومدم بیرون و نگاه کردم کسی رو ندیدم و صدای ناله هم قطع شده بود ..ترسیدم و مو به تنم راست شد ..با عجله برگشتم سر جام و لحاف رو کشیدم روی سرم ...







ادامه دارد
 
استارتر
استارتر
آیلا

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
قسمت_سوم- بخش اول













یکم ترسیده بودم خوب ترس از جن و پری چیزی بود که اون زمان خیلی زود از پدر و مادرامون یاد می گرفتیم ..

مادرم شب توی حیاط آب نمی ریخت و می گفت : ممکنه بریزیم روی از ما بهترون ؛؛

از خیس شدن عصبانی میشن و میان سراغمون ..و یا هر وقت شب پاشو از در بیرون می ذاشت یک بسم الله می گفت و با هراس به اطراف نگاه می کرد ...

و اونقدر ذهن ما مشغول ترس از موجوداتی که نه اونا رو می دیدیم و نه احساسشون می کردیم می شدیم که گاهی از سایه ی خودمون هم می ترسیدیم ..و من در عالم بچگی اونشب از ترس اون موجودات برای مادرم گریه کردم و زیر لب اونقدر تکرار کردم و اشک ریختم که ؛؛ من مامانم رو می خوام؛؛ تا خوابم برد ..

خوب با اینکه من کلا آدمی بودم که زود خودمو با محیط وقف می دادم ..ولی اون اولین شبی بود که بدون نوازش اون می خوابیدم ..

مامانم همیشه مراقب من بود که سرما نخورم و بهم بد نگذره ..اون کارش شستن رخت های مردم بود ؛ ولی اجازه نمی داد من کمکش کنم بخصوص توی زمستون ..

اما ناز پرورده هم نبودم و همه کار از اون یاد گرفته بودم ...



#قسمت_سوم- بخش دوم















صبح روز بعد خیلی زود چشمم رو باز کردم و طبق عادت صداش کردم ,, مامان ,,

اصلا یادم نبود که کجام و دیگه اون پیشم نیست ...

هنوز کسی بیدار نشده بود ..کمی توی رختخواب نشستم تا به خودم اومدم ..

اتاقم سرد شده بود خواستم ژاکتم رو بپوشم اما مکثی کردم و با خودم گفتم : تو باید مثل اونا مرتب باشی..رفتم توی آشپز خونه و صورتم رو خوب با آبگرم و صابون شستم ..

بعد بقچه ام رو باز کردم؛؛ لباس بافتی داشتم به رنگ نارنجی با راه های سفید که مادرم برام بافته بود ..

قبلا خیلی زیاد پوشیده بودم ؛ هم کهنه شده بود و هم کوچک اما هنوز دوستش داشتم ..و می تونستم تنم کنم ؛؛

و اون شلوار گشاد رو از پام در آوردم و یک جوراب بلند پام کردم ..موهامو از دو طرف بافتم و چارقدم رو سرم انداختم ...

و رفتم توی آشپزخونه و زیر سماور رو روشن کردم ولی هنوز کسی بیدار نشده بود ..که باز از طبقه ی بالا صدا شنیدم ..

یک چیزی مثل ناله ..

قسمت_سوم- بخش سوم



















رفتم جلوی پله ها ایستادم و با خودم فکر کردم برم و ببینم اون صدای ناله از کجاست ..

که شوکت خانم محکم بازوی منو گرفت و کشید و گفت : کجا ؟

گفتم : یک صدای ناله میاد ..

گفت : نمیاد ..من که چیزی نمی شنوم تو حق نداری بری بالا ...

گفتم : اما ..

گفت : اما نداره ..ببین بهت چی میگم اون بالا نمیری ..

گفتم : ولی صدای ...چیز ، من خودم شنیدم صدای ناله میومد ...

گفت : اشتباه شنیدی ..بیا به من کمک کن بخاری ها رو سوخت بریزیم ..زود باش ...

همراه اون راه افتادم ..و همینطور که به همه جا سرک می کشیدم و خونه رو وارسی می کردم دست به فرمون اون شده بودم ..

ازش پرسیدم : شوکت خانم من می ترسم بهم بگو صدای کیه ؛؛به قران به کسی نمیگم ...

گفت : اگر بگم بیشتر می ترسی ..باور کن ببین ما هیچکدوم نمیریم بالا ..اگر کسی بود که خوب نمیشد اون بالا بمونه ...

پس توام هر صدایی شنیدی به روی خودت نیار ..زود تموم میشه ..قول میدی ؟

گفتم : بله قول میدم ...از ما بهترون اونجاست ؟ گفت : یک چیزی مثل همون ...دیگه هم حرفشو نزن که خانم عصبانی میشه ....


قسمت_سوم- بخش چهارم

















کارمون که تموم شد رفت تا سمارو رو روشن کنه که دید جوش اومده و با تعجب گفت : کی روشن کرده ؟

گفتم : من؛؛ ..سری تکون داد و گفت : آفرین به تو ..فکر می کنم تو از سنت بیشتر می فهمی ..

در همین موقع آقا لباس پوشیده و آماده از پله ها اومد پایین ...

هر دو سلام کردیم ولی اون به جای جواب ؛ یک اشاره به شوکت کرد و اونم به من گفت : گلنار جون تو برو توی اتاق بشین تا خانم بیاد ..

اینجا توی دست و پا نباش ..من اون اشاره رو دیدم برای همین کنجکاو شدم و زیر لب گفتم : برم دنبال نخود سیاه ...

رفتم و روی یکی از مبل ها نشستم ...ولی از جایی که بودم چیزی معلوم نمیشد ..تا صدای گریه بچه بلند شد و عزیز خواب آلود در حالیکه یک بچه بغلش بود و یک شیشه پستونک دار دستش با موهای ژولیده درِیکی از اتاق ها رو باز کرد و اومد بیرون ..

به من گفت :تو برای چی اونجا نشستی ؟جای تو روی مبل نیست ...

اینو بده به شوکت بگو شیر کنه ..دیگه هم نبینم از این کارا کردی ..چه پر رو ؛؛ ..

قسمت_سوم- بخش پنجم















فورا دویدم شیشه رو گرفتم و رفتم توی آشپزخونه ..

و از اونجا دیدم که آقا یک سینی ناشتایی یک دستش بود و یک سطل ذغال سنگ هم دست دیگه اش داشت از پله ها میرفت بالا..

من دیدمش ولی وانمود کردم ندیدم ..

اگر شوکت راست می گفت چرا آقا می تونست بره بالا ؟

شیشه رو دادم به شوکت و اونم شیر ریخت توش و داد دستم ..

بدو برگشتم پیش عزیز که نشسته بود و بچه رو توی بغلش تکون می داد ..

گفتم : عزیز بدین به من ؛؛ بلدم بچه داری کنم ..

دوتا داداش دارم هر دو شون توی بغل من بزرگ شدن ...

نگاهی به من کرد و با تردید گفت : بشین ببینم ؛؛ حالا معلوم میشه ..شاید منم یک نفس راحت بکشم ..

در حالیکه اون تازه به من تذکر داده بود دوباره نشستم روی مبل و بچه رو گذاشت توی بغلم ..و شیشه ی شیر رو گذاشتم دهنش ...

یکم همون جا ایستاد تا کار منو ببینه ..

بعد گفت : خوبه خدا رو شکر ..مراقب باش نندازیش ...

در ضمن من عزیز تو نیستم ...بهم بگو خانم ...

گفتم : چشم ببخشید ..
 
استارتر
استارتر
آیلا

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
قسمت_سوم- بخش ششم



















همینطور که میرفت با خودش گفت : ای خدا مُردم دیگه از خستگی ،، تا صبح نخوابیدم ..

این چه نفرینی بود پشت سر من که به این روز افتادم ...

بلند گفتم : خانم تو رو خدا اینطوری نگین شما که همه چیز دارین اگر مادر منو ببینین پس چی میگین ؟

در حالیکه بر گشت و نگاه غضبناکی به کرد گفت : منو با مادرت مقایسه می کنی ؟

گلنار زبونت درازه مواظب حرف زدنت باش ...لبم رو گاز گرفتم و یاد حرف بابام افتادم که گفت زبونت رو از پس کله ات می کشن بیرون ...

وگرنه می خواستم بگم خوب هر دوتون آدم هستین چرا مقایسه نکنم ..

ولی سرمو انداختم پایین ..و چشمم به اون بچه افتاد ؛ چقدر زیبا بود ..

با ولع خاصی شیر می خورد و انگشت منو گرفته بود ...

آروم گفتم : پرستو خانم ؟ خوشگل خانم ؟ ماه پیشونی ؟

نمی دونم واقعا از صدای من بود یا یک واکنش طبیعی ولی اون شیشه رو رها کرد و به صورتم خیره شد ..و لبخندی زد که دلم براش ضعف رفت ..

گفتم : قربونت برم کوچولو و اون شروع کرد به دست و پا زدن و به من خندیدن ..و این آغاز یک رابطه ی عاطفی بین ما شد ...

عزیز برای اینکه به قول خودش نفسی بکشه وقتی از اتاقش اومد بیرون و دید که پرستو هنوز توی بغل منه و آروم داره شیر می خوره گفت : ببینم تو می تونی عوضش هم بکنی ؟

قسمت_سوم- بخش هفتم



















گفتم : بله عزیز ؛؛ نه خانم ..

چند دقیقه بعد آقا از آشپزخونه اومد بیرون و گفت : گلنار ؟ نندازیش مراقب باش ,, عزیز بچه رو دادی دست این ؟

گفتم آقا نگران نباشین من بلدم از پس کارای شما بر میام ...

گفت : خیلی مواظب باش دخترم یک وقت از دستت نیفته ؛؛

گفتم : خاطرتون جمع باشه ..و توی دلم ادامه دادم آقای مهربون ...

اون روز من پرستو رو بردم توی اتاق خانم و عوضش کردم و خوابوندم ..

و بعدم به شوکت خانم کمک کردم ..امیر حسام و فرح هر دو ناشتایی خوردن و رفتن دبیرستان و من موندم و پریناز ..

اصلا دوست داشتم با بچه ها بازی کنم این کار هر روز من با برادرام بود ..

در حالیکه از پرستو مراقبت می کردم برای پریناز قصه می گفتم ..و با هم بازی می کردیم ..

عزیز که خیالش از بابت هر دوتا بچه راحت شده بود ..وقتی شوکت خانم براش چای نزدیک ظهرشو آورد در حالیکه راحت روی مبل لم داده بود به اون گفت : گلنار برای من یکی که خوب شد ..

کاش عزت الله خان یکی دیگه رو پیدا می کرد و اینو میذاشت واسه ی من ؛؛ خوب بچه داری می کنه ...


قسمت_سوم- بخش هشتم











شوکت خانم گفت : دختر خوبیه صبح اول وقت سمارو روشن کرده بود ..

عزیز نگاهی به من که پرستو توی بغلم بود و با پریناز حرف می زدم انداخت و گفت : چه پیرهن قشنگی پوشیدی ..از کجا آوردی ؟

گفتم : مامانم بافته ..

گفت : چرا دیروز اینو نپوشیده بودی ؟ اون لباست خیلی بد بود ....

خندیدم و گفتم : فکر کردیم چون تازه خریدیم بهتره ؛؛ خودمم زیاد دوستش ندارم ..ولی لباس های فرح خانم اصلا به درد من نمی خورد؛ خیلی جلف بودن ...

عزیز پشت چشمی نازک کرد و رو به شوکت خانم یکم آهسته تر گفت : چه زبونی داره ...

گستاخه .. مبادا بهش رو بدی ؛؛ سوارمون میشه ..

من اینو شنیدم ولی کسی نبودم که بتونم جلوی زبونم رو بگیرم ..دلیلی هم برای این کار نمی دیدم ..

نمی فهمیدم چرا جواب های منو گستاخانه می دونستن ..

ظهر فرح و امیر حسام برگشتن خونه ولی از آقا خبری نبود ..

موقع ناهار من تازه یادم افتاده بود که از ذوق پرستو و بازی با پریناز یادم رفته بود ناشتایی بخورم ..خیلی گرسنه بودم ..همه دور میز نشستن و مشغول خوردن شدن ...

قسمت_سوم- بخش نهم









شوکت خانم داشت برای شوهرش محمود غذا می کشید و من یک گوشه ایستاده بودم و مدام آب دهنم رو قورت می دادم ..و منتظر این شدم که برای منم غذا بکشن ...

حس بدی داشتم ..کلا آدم مغروری بودم ..که یک مرتبه صدای ناله ی زنی از طبقه ی بالا بلند شداین بار خیلی واضح بود ..

همه بهم نگاه کردن ..

شوکت خانم فورا بلند گفت : گلنار جون برو یک سر به بچه بزن تا من برات بکشم ..

رفتم درِ اتاق رو باز کردم و دیدم خوابه ..به محض اینکه برگشتم دم در آشپز خونه سینی غذا رو داد دست منو و گفت : برو پیش بچه بشین بخور که یک وقت بیدار نشه ...

صدای ناله بلند تر شده بود ولی کسی از جاش تکون نمی خورد اما من دیدم که حالت عادی ندارن و مضطرب شدن ...

سینی رو گرفتم و در حالیکه صدای ناله ها بلندتر شده بودشنیدم که عزیز با لحن تندی گفت : ای خدا نجاتم بده ..پس این عزت الله خان کجا مونده ؟

و امیر حسام گفت : عزیز ؟ هیس ..بسه دیگه ...با قدم های آهسته رفتم به اتاق عزیز ...

هم می ترسیدم هم دلم می خواست بدونم واقعا اون ناله ها مال کیه ... دیگه اشتهام کور شده بود ..

قسمت_سوم- بخش دهم















و اون زن اونقدر ناله کرد تا آقا برگشت ..

مثل این بود که همه به اون صدا عادت داشتن جز من ...

از اونشب به بعد توی اتاق عزیز کنار پرستو خوابیدم تا اگر شب گریه کرد آرومش کنم و عزیز بی خواب نشه ...

نمی دونم شایدم اینطوری منو از شنیدن اون ناله ها دور کردن ...

یک هفته به همین منوال گذشت ؛ پرستو سخت به من عادت کرده بود طوری که فقط توی بغل من می خوابید ..

گاهی روز ها من صدای ناله ی اون زن رو می شنیدم ولی می دیدم که کسی به روی خودش نمیاره ...

طوری که فکر می کردم فقط این منم که اون صدا ها رو میشنوم ...

.تا یک روز عزیز برای کاری از خونه بیرون رفته بود و شوکت خانم هم غذا رو به من سپرد و رفت تا یک سری به خونه اش بزنه ...

پرستو خواب بود و من داشتم موهای پریناز رو شونه می کردم که صدای ناله دوباره منو بهم ریخت ..


قسمت_سوم- بخش یازدهم

















نمی تونستم بیشتر از این بی تفاوت بمونم ..می خواستم بدونم اون کیه و چرا اون بالا زندانی شده و کسی پاشو به اون طبقه نمی زاره ...

عروسک پارچه ایم رو آوردم دادم به پریناز و تصمیم گرفتم برم ببینم چه خبره ...

از پله ها رفتم بالا ..یک هال کوچک بود با چند تا اتاق ...

خوب گوش دادم صدا از آخرین اتاق میومد ...

دستگیره رو فشار دادم ..ولی در قفل بود ..

زدم به در و گفتم : خانم ؟ خانم من اینجام چیزی می خواین ؟ حالتون بده ؟

صدای ناله قطع شد و هر چی ایستادم دیگه خبری نشد ...

خوب وحشت کردم اگر آدم بود حتما جواب می داد ...با ترس خواستم برگردم ..که پایین پله ها عزیز رو دیدم ..

از حالت و نگاه غضبناکش فهمیدم اوضاع خرابه ..







ادامه دارد

 
استارتر
استارتر
آیلا

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
قسمت_چهارم- بخش اول













چنان فریادی سرم کشید که از ترس دست و پام شروع کردن به لرزیدن و گفت : گمشو بیا پایین ببینم تو اونجا چیکار می کنی ؟

بهت نگفتم فضولی نکن ؟

قدرت حرکت ازم سلب شده بود احساس کردم بدنم یخ کرده ..خودش چند پله رو اومد بالا؛؛

منم از ترس رفتم پایین وسط راه بهم رسیدیم و خواستم از دستش فرار کنم که منو گرفت و دوباره جیغ کشید کثافت ؛؛

و یک سیلی محکم زد توی گوشم ..با اینکه بشدت دردم گرفته بود از ترس دویدم به طرف اتاق زیر پله ...

در همین موقع شوکت خانم سر رسید ..سرش فریاد زد کدوم گوری رفته بودی ؟برای چی خونه رو تنها گذاشتی ؟ و اومد سراغ من که به دیوار چسبیده بودم و راه فراری نداشتم ..

با خشم یقه ی منو گرفت و پرسید اونجا چیکار می کردی ؟

و منو کوبید به دیوار و ادامه داد ..جواب بده ؟ کی به تو اجازه داد بری اون بالا ؟ بهت نگفتم فضولی نکن ؟

زود باش جمع کن وسایلت رو عزت الله خان بیاد می فرستمت بری ....

پریناز خودشو رسوند به ما و با گریه گفت : عزیز نزن اون دوست منه ...گلنار رو نزن ..

قسمت_چهارم- بخش دوم













عزیز به شوکت خانم گفت این بچه رو از اینجا ببر ...

که آقا رو توی پاشنه ی در دیدم ..هراس عجیبی داشتم و در حالیکه فکر می کردم الان اونم منو دعوا می کنه گفت : چیکار می کنی عزیز ؟ این بچه رو چرا گرفتی ؟ ولش کن ..

عزیز گفت : رفته بود بالا ..این فضول و گستاخه نمی خوام دیگه توی این خونه بمونه

و دوباره منو کوبید به دیوار و ولم کرد ...

آقا عصبانی شد و با صدای بلند گفت : رفته بالا که رفته باشه ..اون چه می دونه اونجا چه خبره ..بعدم این شما نیستی که تصمیم می گیری من باید چیکار کنم ...

دوباره دست به این بچه زدین ؛ نزدین ..این بچه رو از پدر و مادرش جدا کردم که شما بزنی ؟

دستتون درد نکنه با این رفتار عجیب و غریب تون البته بی سابقه هم نیستین ....

قسمت_چهارم- بخش سوم











عزیز ..یکم به آقا نگاه کرد و با ناراحتی در حالیکه اتاق رو ترک می کرد گفت : همه ی این کارا زیر سر توست که حرف گوش نمی کنی ..

اینجا رو کردی خونه ی هراس وحشت ..لقمه توی گلوم گیر می کنه ..انگار دارم درد می خورم ..با شک به همه چیز دست می زنم ..

تو رو خدا عزت الله این کابوس رو زود تر تمومش کن ..خسته شدم ..والله منم آدمم پا به پای شوکت از صبح تا شب کار می کنم ..فکرم خرابه ..بسه دیگه طاقت آدم هم یک حدی داره ....

آقا اومد پیش من و با مهربونی گفت : تو رو زد ؟

گفتم : چیزی نبود آقا من خودم کار بدی کردم شوکت خانم بهم گفته بود نرم بالا ولی کسی خونه نبود فکر کردم شاید به کمک من احتیاج داشته باشه ...

پرسید : کی ؟ تو کسی رو دیدی ؟

گفتم نه آقا فقط صدا شنیدم ..

گفت : برو دست و صورتت رو بشور و این موضوع رو فراموش کن ...

من دیگه اجازه نمیدم کسی با تو این رفتار رو بکنه ..توام دیگه بالا نرو به زودی می فهمی که جریان چیه ..زیاد کنجکاو نشو ..قبول ؟

گفتم : چشم آقا ..

گفت حالا بخند تا من بدونم تو ناراحت نیستی ...

ولی منتظر خنده ی من نشد و رفت ...

قسمت_چهارم- بخش چهارم













حدود نیم ساعتی بی هدف همون جا نشستم و با ریشه های قالی ور رفتم .

صدای پای آقا رو شنیدم که رفت بالا و مدتی بعد برگشت ...

نمی دونستم چیکار کنم هیچ کس کاری به کارم نداشت ..بالاخره تصمیم گرفتم برم توی آشپزخونه و ببینم چی میشه .....

عزیز داشت به کمک شوکت خانم برنج آبکش می کرد ..از اونجا نگاه کردم دیدم آقا ؛؛پرستو و پریناز رو با محبت گرفته توی بغلش ...

آروم رفتم پشت عزیز و گفتم : ببخشید دیگه این کارو نمی کنم ..

گفت : برو کنار از توی دست و پا ..تو اصلا دختر فضولی هستی ..از رفتارت خوشم نمیاد ..از جلوی چشم من برو ...

و من باز توی اتاق زیر پله تنها نشستم و بازم اونا فکر کردن من گوش شنیدن ندارم چون همه ی حرفای اونا رو می شنیدم ...

فرح که از مدرسه برگشت ..در حالیکه معلوم می شد داره یک چیزی می خوره گفت : گلنار کو ؟ شوکت خانم گفت : باورت نمیشه رفته بود بالا خانم خیلی عصبانی شد ..

فرح گفت : واقعا ؟ چیزی هم دیده بود ؟

قسمت_چهارم- بخش پنجم













گفت : فکر نکنم ..حرفی که نزد ..ولی خانم با آقا حسابی حرفشون شد الانم مادرتون اوقاتش تلخه ..آخه آقا از گلنار پشتیبانی کرد ...

فرح گفت : حق داره ..خوب اون بچه چه می دونه اون بالا چه خبره؟ ....

مثل اینکه عزیز تازه وارد آشپزخونه شده بود با اعتراض گفت : غلط کرده ؛؛ فضولی می کنه ؛؛ مگه بهش نگفتیم نرو بالا ..به اون چه مربوطه بالا چه خبره ؟ خوبه تازه اومد؛؛ پر رو ؛

پر رو راه افتاده همه جا رو می گرده ؛؛ اومدیم و نشد اینجا بمونه ..میره به همه میگه ..دیگه آبرو برامون نمی مونه؛؛ شما ها که این چیزا رو نمی فهمین ..

فرح که هنوز دهنش می جنبید گفت : خدایش دختر خوبه .. جای خالیشو حس می کنم ؛؛ الان کجاست ؟ عزیز ..هیچ حواس شما هست ..هر کس هر چی می خواد اون پیش قدم میشه و براش آماده می کنه ؟

از بچه ها خوب مراقبت می کنه ؟ ..

دیروز لباسهای منو جمع و جور کرده بود اونقدر با سلیقه چیده بود توی کمد که کیف کردم ...
 
استارتر
استارتر
آیلا

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهارم- بخش ششم















عزیز گفت : خوب می دونم ؛؛ ولی باید حد خودشو بدونه ..ترسوندمش که دیگه هوس فضولی به سرش نزنه ...

و تا موقع ناهار من همون جا نشستم و به حرفای اونا گوش دادم ...

حتی امیر حسام که کمتر توی خونه پیداش می شد سراغم رو گرفت ...

اون روز ناهارم رو شوکت خانم آورد و خودشم اومد سینی رو برد و بهم گفت : خانم گفته حق نداری از اینجا بیای بیرون ..

از نشستن خسته شده بودم ..دلم می خواست کار کنم ..

برم پیش پرستو و پریناز ..اما در اتاق رو بسته بودن و کسی سراغم نیومد ..سر شب بدون شام خوابم گرفت و همون جا رختخوابم رو پهن کردم خوابیدم ..

نمی دونم چقدر طول کشید که از صدای گریه ی پرستو بیدار شدم ..و همزمان در اتاق باز شد و عزیز چراغ رو روشن کرد و گفت : پاشو بیا ببینم نکنه تو رو می خواد ..

همش بی تابی می کنه شیر هم نمی خوره ...

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهارم- بخش هفتم









فورا از جام بلند شدم و دنبال چارقدم گشتم ..گفت : ولش کن همه خوابن بیا اینو بگیر ببینم دردش تو نیستی ؟ ..به محض اینکه پرستو رو گذاشت توی بغل من آروم شد در حالیکه هنوز بغض داشت و دل ؛دل ؛می زد ..رفتم توی اتاق عزیز ..شیرشو دادم خورد و باد گلو کرد و در حالیکه سرشو توی سینه ی من تکون می داد و انگار احساس آرامش می کرد خوابش برد ...عزیز همینطور لبه ی تخت نشسته بود و به من نگاه می کرد ...گفتم : عزیز , نه خانم ؛ خوابش برد بزارمش و برم ؟ گفت : به حق چیزای ندیده و نشنیده ...برو رختخوابت رو بیار همین جا کنار نَنوی اون بخواب ..مثل اینکه به بوی تو عادت کرده و فکر می کنه آدمی ...

با اینکه از این حرفش خوشم نیومد و دلم می خواست جواب بدم ولی سکوت کردم ..

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهارم- بخش هشتم

















و اینطوری شد که من تنها کسی بودم که پرستو دوست داشت توی بغلش بخوابه و شیر بخوره و حتی باهاش بازی کنه ..برای من مثل عروسک زنده ای بود که بهم احساس ارزشمندی می داد ..و حالا نمی دونم چرا پریناز هم همین احساس رو داشت صبح که چشمشو از خواب باز می کرد سراغ منو می گرفت...و به دستور آقا که علاقه ی بچه ها رو نسبت به من می دید کار من فقط شد رسیدگی به اونا ...اما بازم بیکار نمی موندم و هر کاری توی خونه از دستم بر میومد می کردم ...

آفتاب داغ و آب شدن برفها نشون می داد که داریم به بهار نزدیک میشیم ..حالا منم در هاله ای از ابهام و چرا ها ی بی جواب هر روز صدای ناله ی اون زن بینوا رو می شنیدم و رنج می بردم ولی مثل بقیه ی افراد خونه به روی خودم نمی آوردم ..و تنها دلم به این خوش بود که آقا مرتب بهش سر می زنه و شام و ناهار و ناشتایی می بره و اتاقش رو گرم نگه می داره و تا زمانی که آقا بالا بود هیچ صدایی شنیده نمی شد ...

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهارم- بخش نهم









یادم نیست چطوری من شدم مثل عضوی از اون خانواده و دیگه کمتر به یاد مادر و برادرام که دلتنگ شون بودم می افتادم ..چندین بار از آقا خواستم اجازه بده اونا رو ببینم ولی هر بار یا بهانه سرما رو میاورد و یا بچه ها رو که پرستو بدون تو نمی خوابه ...

تا اینکه یک روز باز آقا دیر به خونه رسید ...خیلی براش صبر کردیم نیومد تا ناهار خوردیم ساعت شد سه بعد از ظهر .... من داشتم ظرف می شستم و شوکت خانم جمع و جور می کرد ..صدای عزیز و امیر حسام از توی اتاق میومد که داشتن با هم بحث می کردن ..عزیز عصبانی بود و معلوم میشد سر پول دعوا می کنن اما متوجه نمی شدم چی میگن ..که یک مرتبه صدای فریاد اون زن بلند شد ..از ته دلش جیغ می کشید ..خدااااا ..خدااااا..آخه چرا ؟ نمی خوام ...نمی خوام ..و صدا هایی که معلوم میشد یکی داره همه چیز رو می کوبه به دیوار و صدای شکستن و صدای مشتی که به در می خورد توی دلم غوغایی به پا کرد ..

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهارم- بخش دهم

















فکر می کردم این منم که طاقت ندارم ..دویدم از آشپزخونه تا جلوی پله ها ؛؛ اما دیدم همه با چشم گریون اونجا جمع شدن ...گفتم : عزیزتو رو قران بزارین من برم ببینم چی می خواد ..با گریه گفت : نه تو دخالت نکن ...نمیشه بری ..شوکت هم که داشت گریه می کرد گفت : خانم بزارین این بره ؛ بلایی سر خودش نیاره ؟ فرح گفت : عزیز گناه داره بزار من برم ..امیر حسام هم که رنگ به صورت نداشت و حلقه ای از اشک توی چشمش جمع شده بود گفت : شوکت ناهارشو بیار خودم می برم ..با این حرف امیر حسام عزیز فریاد زد برین گمشین ..حق نداره کسی پاشو بالا بزاره ....هیچ کس ؛؛ هیچ کس حق نداره ....برین گمشین دفعه ی اولش نیست که از این کارا می کنه ...من امروز تکلیفم رو با عزت الله روشن می کنم ..
 
استارتر
استارتر
آیلا

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهارم- بخش یازدهم















و در حالیکه با گریه فریاد می زد ..همین امروز ..همین امروز ..دیگه صبر ندارم ..و در میون فریاد ها و ضجه های اون زن و جیغ هایی که عزیز می کشید آقا وارد خونه شد ..و اون صحنه ی درد آور رو دید ..

بچه ها هر دو گریه می کردن ..من پرستو رو بغل کردم و نشستم روی زمین و پریناز رو نشوندم روی پام و گفتم : ببین بابا اومد ..تموم شد دیگه گریه نکن قربونت برم همه چی الان درست میشه ..

حال آقا دیدنی بود ...

بدون اینکه حرفی بزنه از پله ها دوید بالا ..و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که اون زن آروم شد ...

شوکت خانم در حالیکه می لرزید سینی غذا رو آماده کرد و گذاشت روی پله ...و آقا برگشت اونو با خودش برد ...

من بچه ها رو آروم کردم و پرستو رو خوابوندم ..ولی خودم بشدت ناراحت بودم ..

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهارم- بخش دوازدهم















هر سه تای اونا نشسته بودن و زانوی غم بغل گرفتن ...یک ساعتی طول کشید تا آقا اومد پایین ..بدون اینکه حرفی بزنه معلوم بود خیلی ناراحته ..

رفت لباسشو عوض کرد و دست و صورتشو شست و از اتاقش اومد بیرون و خطاب به من گفت : گلنار بیا باهات کار دارم ..گفتم چشم آقا .. و خودش جلو تر رفت توی اتاق زیر پله ..پشت سرش رفتم ...

قلبم تند می زد و فکر می کردم نکنه از چشم من دیده ؟ یا خطایی ازم سر زده که خودم نمی دونم ...

آقا نشست کنار دیوار و در حالیکه غم و درد از صورتش می بارید گفت : بشین دخترم می خوام باهات حرف بزنم ...دو زانو نشستم روبروش ...

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_چهارم- بخش سیزدهم















چند بار چشمشو بست و باز کرد و سرشو تکون داد و دستی کشید به صورتش و گفت : ببین بابا جان خوب فکراتو بکن ..بعد جواب منو بده ..نمی خوام تو رو مجبور به کاری بکنم ..تو سه راه داری هم می تونی برگردی خونه ی خودتون ..هم می تونی اینجا بمونی و از بچه ها نگهداری کنی ..و یا به من کمک کنی ...

هاج و واج نگاهش می کردم ...وقتی جمله ی آخر رو گفت بغض کرد و حلقه ای از اشک توی چشمش نشست اون داشت خودشو کنترل می کرد که اشکش جلوی من پایین نیاد ...دلم براش سوخت و گفتم : به شما کمک می کنم ؛؛ ...گفت : نه دخترم صبر کن اول ببین من ازت چی می خوام بعد قبول کن ؛ من تو رو برای همین کار اینجا آوردم ولی از بس دختر خوبی هستی دلم نمیاد این کارو با تو بکنم ..ولی الان چاره ای ندارم ...ادامه دارد
 
استارتر
استارتر
آیلا

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_پنجم- بخش اول











گفتم : آقا هر کاری بگین می کنم ..گفت : گوش کن ببین چی میگم ؛؛ ..نمی دونم چقدر از حرفای منو می فهمی ولی باید من زنم رو ببرم یک جای دور ؛؛

ازت می خوام همراه من بیای و ازش مراقبت کنی ؛؛ می تونی ؟

با حیرت بهش نگاه می کردم نمی تونستم بفهمم دقیقا اون از من چی می خواد سرمو بی هدف چند بار تکون دادم ..

ادامه داد ..گلنار جان , دخترم اولش که تو رو آوردم اینجا ؛ فکر می کردم از عهده اش بر نمیای ..ولی حالا می فهمم که می تونی ..

اما باید خودت بخوای و رضا باشی ..

گفتم : کجا آقا می خوایم بریم ؟

گفت : یک جای دور ..خیلی از اینجا دور میشیم و تو نمی تونی به این زودی ها برگردی ..

گفتم : آقا من از زن شما همین جا مراقبت می کنم .؛؛ به قران ؛؛ ...

گفت : نمیشه دخترم ..متاسفانه نمیشه ..زن من مریضه ولی کسی نباید بدونه ..

اینجا موندنش هم دیگه صلاح نیست ..باید بره یک جایی که هوا بخوره آزاد باشه تا خوب بشه اینطوری داره زجر می کشه ,,

اون بالا توی یک اتاق داره دیوونه میشه ..می فهمی چی میگم ؟


داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_پنجم- بخش دوم













و قبل از اینکه من جوابی بدم آقا دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و به یک باره صورتش از اشک خیس شد و چشمش سرخ ؛

خیلی دلم براش سوخت و آمادگی پیدا کردم که بدون چون و چرا قبول کنم گفتم : باشه هر کاری شما بخواین من می کنم ..

تو رو قران شما ناراحت نباشین آقا ..

گفت : بازم فکر کن اگر بریم و بعد پشیمون بشی نمی تونم برت گردونم ..

گفتم : نه پشیمون نمیشم ..اگر این کار کمک به شماست؛؛ من حرفی ندارم ..

گفت : من غیر از اینکه از بابات کرایه نمی گیرم به خودتم حقوق میدم ..

اونقدر میدم که آینده ی تو تامین باشه ..بهت قول میدم مثل بچه ی خودم ازت حمایت می کنم ..

گفتم : آقا میشه حقوق منو بدین به مادرم که دیگه رخت نشوره ؟

انگشت هاش خشک شده ولی ...

نذاشت حرفم تموم بشه گفت: اونم به چشم به مادرتم هر ماه یک چیزی میدم و نمی زارم دیگه کار کنه حقوق توام سر جاش ..

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_پنجم- بخش سوم













گفتم : پس شما دیگه غصه نخور من از زن شما مراقبت می کنم ...

گفت : گلنار این قول و قرار باشه بین منو تو یادت نره ؛ این یک رازه به هیچ کس حرفی نمیزنی ...ما باید هر چی زود تر راه بیفتیم ..

گفتم : آقا پرستو رو چیکار کنم ؟ اون بدون من نمی خوابه ..میشه بچه ها رو هم با خودمون ببریم ؟ گفت : نه ؛ متاسفانه نمیشه ..

اما توام می تونی تا فردا فکر کنی و بهم خبر بدی عجله نکن ..خودم دارم بهت میگم کار آسونی نیست ..

درسته من دختر با هوشی بودم و حواسم به همه چیز بود ولی نمی تونستم بفهمم جای دور یعنی چی ؛؛ وکجا ؟

فردای اون روز بعد از ناهار وقتی آقا که از بالا اومد پایین و طبق معمول اول رفت دست و صورتشو شست و لباس شو عوض کرد به من که داشتم پرستو رو عوض می کردم گفت : برو حاضر شو می خوایم با هم بریم بیرون ...

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_پنجم- بخش چهارم













گفتم : الان می خوایم بریم آقا ؟

عزیز و فرح بهم نگاه کردن ..

عزیز گفت : عزت الله خان اونجا تنهاش نزار من که میگم نبرش درد سر درست نکن ..

فرح گفت : داداش عزیز راست میگه ممکنه هوایی بشه ....

آقا جواب نداد و رفت بطرف در ...

امیر حسام بلند گفت : داداش می خواین منم باهاتون بیام ؟ یک فکری کرد و گفت : بد نیست بیا ..گلنار زود باش من منتظرم ..

و مدتی بعد من عقب ماشین آقا نشسته بودم ..

هنوز نمی دونستم کجا داره منو می بره و از بس اوقات آقا تلخ بود جرات پرسیدن نداشتم ..که بعد از مدتی چشمم افتاد به کوچه ی خونه مون ..

دیگه سر از پا نمی شناختم و در حالیکه یک دستم به دستگیری ماشین بود و یکی روی پشتی صندلی جلو گفتم : آقا دست شما درد نکنه ...

دستشو گذاشت روی دست من و گرفت و گفت : یادته بهت چی گفتم ؟ تو نباید راز ما رو به کسی بگی ..بهشون نگو که می خوای جایی بری من یکی دوساعت دیگه میام دنبالت ..گلنار؟ , من به تو اعتماد دارم ..

با دستپاچگی برای اینکه زودتر خودمو برسونم به مادرم گفتم : چشم آقا ..چشم آقا..یادمه به قرآن نمیگم ...


داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_پنجم- بخش پنجم











گفت :این پول رو هم یواشکی بده مادرت تا خیالت راحت باشه من بهشون میرسم .. حالا برو ...

با پولی که توی دستم بود و ذوقی که برای دیدن خانواده ام داشتم تا در خونه دویدم چند بار روی یخ ها سر خوردم و چادرم گرفت زیر پام ولی از اشتیاق دیدن مادرم و برادرام هیچی حالیم نبود ...

بابای من محبتی زیادی به ما نداشت و من همیشه از دستش دلخور بودم اون بابای خوبی برای ما نبود ..برای همین دلم براش تنگ نشده بود ...

زدم به در و بابا درو باز کرد و به جای هر حرفی که دلم رو شاد کنه گفت : خاک برسرت اونقدر زبون زدی که پس فرستادنت ؟

مادرم پشت سرش بود که با تمام وجود آغوشش رو برام باز کرد پریدم بغلش و مدتی سر و روی منو غرق در بوسه کرد..و در آغوش پر از محبت اون مدتی از دنیای پر از ابهام عزت الله جدا شدم ..
 
استارتر
استارتر
آیلا

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_پنجم- بخش ششم













وقتی پول رو به مادرم دادم طوری که بابا متوجه نشه ..نمی خواست بگیره و می گفت : جمع کن برای خودت ..

گفتم : این سهم شماست از این ماه قراره آقا به شما پول بده که دیگه رختشویی نکنی ..

به گریه افتاد و از حالم پرسید ..گفتم همه چیز عالیه آقا مهربون ترین و بهترین مرد دنیاست منو مثل بچه ی خودش دوست داره ..

و فقط تعریف کردم که چطوری از بچه های آقا مراقبت می کنم ....و نفهمیدم چطوری زمان به سرعت گذشت و صدای در خونه ؛ بهم فهموند که باید برم و شاید مدت زیادی نتونم اونا رو ببینم ....

وقتی همراه آقا سوار ماشین شدیم ..به من گفت : گلنار ؟ اون بسته ها که روی صندلیه مال توست ..برات لباس خریدیم ..

یک چیزای دیگه ام هست که ممکنه لازمت بشه ..

گفتم : دست شما درد نکنه ..

ببخشید آقا مثل لباس فرح خانم باشه من نمی پوشم ...

آقا لبخندی زد و از توی آینه بهم نگاه کرد و گفت : دست امیر حسام درد نکنه سلیقه ی اون بود ؛؛ خوب چه خبر ؟


داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_پنجم- بخش هفتم













گفتم : آقا ؛؛ خاطرتون جمع باشه من به کسی حرفی نزدم ..

گفت : می دونم ..بهت اعتماد دارم ...

امیر حسام گفت :گلنار ؟ تو واقعا چند سالته ؟

گفتم : دوازده سال آقا ..

گفت : پس به خدا نصف تو زیر زمینه ،

گفتم : اینی که گفتین یعنی چی ؟ خوبم یا بدم ؟

خندید و گفت : نصف بیرون زمین رو میگی ؛ یا نصف زیر زمین؟ ..

گفتم : وا ؟ آقا دارین شوخی می کنین ؟

آقا گفت : امیر حسام ؟ سر بسرش نزار ...

آقا به جز چیزایی که برای من گرفته بود کلی خرید کرده بود برای سفر ..

من از ذوق دیدن لباسهام اونا رو بغل زدم و وارد خونه شدم ..

آقا به شوکت گفت : برو به محمود و امیر حسام کمک کن ..فرح یک چمدون بده به گلنار وسایلشو بزاره توش ...


داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_پنجم- بخش هشتم













بطور شگفت انگیزی همه با من مهربون شده بودن ..

عزیز گفت : گلنار جون بیا اینجا بازش کن ببینیم برات چی خریدن ؟ ..

باورم نمیشد پالتو سبز یشمی با یک یقه ی بزرگ ..چند جفت جوراب پشمی بلند ..دو دست بلوز و دامن ..ژاکت سفید ..

رو سری پشمی و دو جفت کفش درست و حسابی که بیشتر از رویا های من بود ..

کلی چیزای دیگه که از خوشحالی بالا و پایین می پریدم ..ولی نگاه دلسوزانه ی عزیز و شوکت و فرح از نظرم دور نموند ...

با اینکه از ذوقی که داشتم اصلا جدی نگرفتم ..ولی از اینکه اون همه با من مهربون شده بودن به شک افتادم ..

اصلا چرا اونا یک مرتیه این همه با من تغییر رفتار داده بودن ..نمی فهمیدم ..

اونشب با ذوق و شوق کنار پرستو خوابیدم ....و دیگه از دل و جون دوست داشتم با آقا به اون سفر دور برم ..غافل از اونچه که انتظارم رو می کشید ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_پنجم- بخش نهم











صبح زود عزیز بیدارم کرد و گفت : گلنار پاشو حاضر شو زود باش عزت الله خان منتظره ..

از جام پریدم ..چمدونم بسته و آماده بود ..

زود لباسمو عوض کردم و نمازم رو توی اتاقم خوندم و پالتوی قشنگم رو پوشیدم ..

همه بیدار بودن ..

عزیز گفت : بیا جونم یک چای داغ بخور و ناشتایی که گرسنه نمونی ..

شوکت خانم گفت : این بسته رو ببین تو باید توی راه به آقا و خانم برسی ..این مال وسط روزه ..

این ناهار شماست ...این آجیل و خرما ..

اینم اناز دون کرده کاسه و قاشق هم گذاشتم ..چای و استکان اینجاست ..فهمیدی ؟

گفتم فهمیدم ...ماشین جلوی پله ها پارک بود ..

سقف ماشین روی بار بند چمدون ها و رختخواب بسته شده بود؛؛ و صندوق عقب اونقدر پر بود که درش به زور بسته شد ..

روی صندلی عقب دو تا پتو ویک بالش دیدم ...عزت الله خان ماشین رو روشن کرد و برگشت ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_پنجم- بخش دهم













عزیز فورا به همه که توی راهرو جمع شده بودن گفت برین توی اتاق ..

عزت الله خان از پله ها رفت بالا ...

من هاج و واج نگاه می کردم ..که آقا رو دیدم دست زنی رو گرفته که سر تا به پا سیاه پوشیده بود و یک شال سیاه هم روی سرش انداخته بود ..

و با تکیه بر شونه های آقا از پله ها پایین می اومدن ...

عزیز پرستو رو بغل کرده بود و فرح پریناز رو ..

از دور بچه ها رو گرفتن جلوی صورت اون زن ..یک لحظه زانو هاش خم شد و آقا اونو گرفت ...

در سکوتی تلخ و غمبار در حالیکه همه با هم اشک میریختن ..مدتی بی حرکت از زیر شال بچه ها رو نگاه کرد و در حالیکه هیچ صدایی از گلوش در نیومد؛؛از شدت گریه شونه هاش می لرزید ..

به کمک آقا از در بیرون رفت ..و سوار ماشین شد ..


داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_پنجم- بخش یازدهم











من همینطور مات زده ایستاده بودم ...

امیر حسام گفت : گلنار بیا این رادیو رو بدم به تو با باتری کار می کنه تازه خریدم ..

اونجا سرت گرم میشه ..حالا برو منتظرن ...مراقب خودت باش ..

و من همینطور بهت زده با همه خداحافظی کردم و رفتم روی صندلی جلوی ماشین نشستم ...

اما نمی تونستم پشت سر هم برنگردم و به اون زن نگاه نکنم ..و در حالیکه عزیز پشت سرمون آب میریخت از در خونه بیرون رفتیم ..

آقا از توی آینه به عقب نگاه کرد و گفت : شیوا جان عزیز دلم راحتی ؟حالت خوبه ؟

بخواب برای ناشتایی صدات می کنم ...

اون زن آهسته گفت : ..نه خوابم نمیاد ...







ادامه دارد
 
استارتر
استارتر
آیلا

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ششم- بخش اول















با شنیدن صدای محزون اون زن معمای من پیچیده تر شد ..

داشتم فکر می کردم اون که حالش خوبه چرا باهاش اینطوری رفتار می کنن ؟ ولی نه جرات پرسیدن داشتم و نه موقعیتش بود ...

وقتی ماشین از شهر بیرون رفت و ما توی جاده ی خاکی و اغلب یخ بسته بالا و پایین می رفتیم ، من فهمیدم که راه دور یعنی بیرون از شهر تهران..

تازه خورشید از پشت کوه بیرون اومد و من از گرمای اون غرق در لذت شدم ...

آقا همینطور که رانندگی می کرد گفت :شیوا جان به سلیمان پیغام فرستادم ..خدا کنه به دستش رسیده باشه ..چیزی می خوری ؟ ..

و منتظر جواب نشد و ادامه داد گلنار جون ..

ببینم می تونی چای بریزی و چند لقمه برای خانم درست کنی ؟

فورا در حالیکه سبد زیر پام رو زیر و رو می کردم گفتم : بله آقا همین الان ..

گفت : به منم بده احساس می کنم اشتهام باز شده ..

شیوا باید زود تر این کارو می کردیم و این کابوس تموم میشد ...

باز اون زن آروم و غمگین گفت : خودتم می دونی که این کابوس تموم شدنی نیست ...


داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ششم- بخش دوم

















بعد از اینکه لقمه ها رو درست کردم گذاشتم توی یک بشقاب و با یک لیوان چای دادم عقب و شیوا در حالیکه دستکشی سیاه به دست داشت ازم گرفت ..

بعد برای آقا هم درست کردم و گذاشتم کنار دستش تا یواش یواش بخوره ..

شیوا ظرفا هاشو به من پس نداد و گفت : همینجا باشه نباید با بقیه ی ظرف ها قاطی بشه ...

گفتم : خانم اشکالی نداره یک جا آب باشه من می شورم ...

آقا گفت : گلنار جون خانم مریضه ....خوب گوش کن ببین چی میگم ..ظرف ها ی خانم باید جدا باشه ..

تو زیاد نباید بهشون نزدیک بشی ..ممکنه بیماری واگیر داشته باشه می فهمی چی میگم ؟

گفتم : بله آقا حواسم هست ..فهمیدم ..

حالا من از اون سفر خوشم اومده بود با آفتابی که از شیشه به صورتم می خورد ..و حرکت یکنواخت ماشین سرم کج شد و مدت زیادی خوابیدم ..و با ترمز ناگهانی اون بیدار شدم آقا می خواست بنزین بزنه ...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ششم- بخش سوم

















توی یک شهر دیگه بودیم ...ولی دیگه برفی در کار نبود ..

همه جا سبز خرم و بوی بهار میومد ...به عقب نگاه کردم خانم بالش رو گذاشته بود زیر سرشو رفته بود زیر پتو ..

حرکتی نمی کرد ...یکم جلو تر آقا کنار یک رود خونه زیبا نگه داشت تا ناهار بخوریم ...

اما خانم پیاده نشد ..آقا گفت : بیا پایین قربونت برم یک هوایی بخوری کسی اینجا نیست ..

گفت : نه به درد سرش نمی ارزه ..مردم فضول هستن ..من خوبم از همین جا همه چیز رو می ببینم ...

آقا هم نشست روی صندلی عقب کنار اون و من غذا مو بر داشتم و بردم کنار رود خونه ونشستم روی یک سنگ و همین طور که به رد شدن آب نگاه می کردم ..

رفتم توی رویا ...دختر شاه پریون رسید به یک رود خونه روی یک سنگ نشست تا پاهاشو می خواست بزار توی آب ..

پسر پادشاه یک مرتبه از روی یک شاخه ی درخت پرید پایین ...

دختر شاه پریون که نمی خواست شناخته بشه پا گذاشت به فرار پسر پادشاه دنبالش کرد و اونو گرفت و گفت : وای تو چقدر زیبایی ؛تا حالا این طرفا تو رو ندیدم تازه به دیار ما اومدی ؟

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ششم- بخش چهارم















دختر شاه پریون با اینکه به پدرش قول داده بود غیب نشه ..مجبور شد خودشو نا پدید کنه ..

پسر پادشاه هراسون شد به هر طرف گشت تا اون دختر رو که یک دل نه صد دل عاشقش شده رو پیدا کنه ...

دختر شاه پریون همین طور که غیب بود می دید که اون پسر بیقرار به دنبال اون می گرده ...

گلنار ..گلنار ؟ بیا بابا می خوایم بریم ..

و دوباره راه افتادیم نزدیک غروب آفتاب رسیدیم به یک روستا توی دامنه ی کوه ...

ولی آقا نگه نداشت و به راهش ادامه داد ...از جا هایی میرفت که اصلا جاده نبود ..بالاخره خیلی دور تر از اون روستا روی یک بلندی ایستاد و برگشت و به شیوا گفت :تو همینجا بشین ..

منو و گلنار میریم تا بخاری رو روشن کنیم و اگر خوب تمیز نکرده باشن اونجا رو مرتب کنیم ..

نمی دونم پیغامم به سلیمان رسیده یا نه ..بزار اول من برم بعد میام دنبالت ..

گفت : نه من اینجا تنها نمی مونم ..شاید یکی ماشین رو دیده باشه بیاد سراغون ...

منم میام ..می تونم بهتون کمک کنم حالم خوبه ...


داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ششم- بخش پنجم















آقا یک فانوس از صندوق عقب برداشت و روشن کرد درای ماشین رو بست و هر سه تایی در حالیکه من فقط رادیویی که امیر حسام بهم داده بود همراهم می بردم ..

رفتیم بالا ....خورشید کم کم رفت پشت کوه و آسمون رو زرد رنگ کرده بود ..اما ما درست جلوی پامون رو نمی دیدیم ...

راه طولانی بود و شیوا قدرت نداشت مدام تلو می خورد و بالاخره آقا فانوس رو داد دست منو و اونو بغل کرد و روی دست با خودش برد .. شیوا چثه ی لاغری داشت و به نظر میومد وزن زیادی نداره ..

دستهاشو دور گردن آقا حلقه کرد ..و در حالیکه خُلق من از اون شال سیاه تنگ شده بود اون هنوز از زیر اون بیرون نمی اومد ...

بالای تپه که رسیدیم توی سرازیری بعدی یک کلبه بود ...نزدیک که شدیم خونه ای کوچک دیدم که دیوار های کاهکلی داشت با دوتا پنجره .

آقا ؛؛ شیوا رو گذاشت زمین چند تا نفس عمیق کشید ..و در حالیکه نفس نفس می زد با کلید درو باز کرد و فانوس رو از دست من گرفت و وارد شد و گفت : خدا رو شکر تمیزه ...

پس سلیمان همه چیز رو آماده کرده ...خیلی خوب شد ..خیلی ...

گلنار چوب بیار بزاریم توی بخاری ....

 
استارتر
استارتر
آیلا

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ششم- بخش ششم

















اما من وحشت کرده بودم ..یعنی ما باید اینجا زندگی کنیم ؟

توی یک اتاق ؟به این کوچکی ..نمی فهمیدم ..در واقع حالا متوجه شده بودم منظور آقا از یک جای خیلی دور یعنی چی ...

دوباره گفت : گلنار خانم چرا وایسادی چوب کنار کلبه اس بیار ....

وقتی بخاری رو روشن کرد ..

گفت : اینجا امنه ..من میرم سلیمان رو برای کمک بیارم تا اثاث رو بیاریم بالا ..زود بر می گردم ..

شیوا جان حالت خوبه ..بیا بشین کنار بخاری ...

و به من گفت : مراقب خانم باش من زود میام ...

حالا من و شیوا بودیم و اتاق کوچکی روی یک تپه با یک فانوس و یک گلیم و یک بخاری ویک اجاق و مقدار ی ظرف گوشه ی اتاق همه ی چیزی بود که توی اون کلبه وجود داشت ..و زنی که هنوز با شال سیاه روبروی من نشسته بود ...

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ششم- بخش هفتم













بغض کردم ..خدا ی من چیکار کردی گلنار ؟

کاش بر می گشتم خونه ی خودمون ..یا اقلا از پریناز و پرستو مراقبت می کردم ...با همه ی بچگی احساس می کردم بهم ظلم شده و من نباید اینجا باشم ...

مثل اینکه شیوا متوجه ی وحشت من شد ...آروم گفت : می ترسی ؟

گفتم : بله خانم ...

گفت : منم می ترسم ..توام بشین ممکنه آقا دیر برسه ..راه زیادی بود ..

خدا کنه ماشین تو چاله ای چیزی نیفته ...

آروم نشستم ..

و گفتم : شما چرا شال روی صورتون رو بر نمی داری ؟

با صدایی که انگار به زحمت از گلوش بیرون میومد گفت : به زودی می فهمی ...تو چند وقته اومده بودی خونه ی ما ؟

گفتم : نمی دونم ..فکر می کنم یک ماه و نیم باشه ..پرستو و پریناز رو نگه می داشتم ..

گفت : آره آقا بهم گفته بود ..

و آه عمیقی کشید و ساکت شد ...

صدای باد توی کوهستان می پیچید و به طور وهم آوری به گوش ما می رسید ..اونقدر سکوت بود که دلم داشت می ترکید ..

حرفی برای گفتن نداشتم ...من باید از اینجا می رفتم ولی یاد حرف آقا افتادم که گفته بود راه برگشتی نداری... و بدون اختیار شروع کردم به گریه کردن و گفتم : من نمی خوام اینجا بمونم ..می خوام برم پیش مادرم ....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ششم- بخش هشتم















شیوا گفت : آروم باش ..تو رو خدا گریه نکن من عصبی میشم ...گریه نکن ...

بهت میگم خفه شو ...

و اونم شروع کرد به گریه کردن و گفت : تقصیر منه ...تقصیر منه ...

و صدای ناله ای که برای من آشنا بود ..از گلوش بیرون میومد و شونه هاشو خم کرد و هق و هق می زد و به همون حال سرشو تکون می داد ...

گفتم : تو رو خدا گریه نکنین ..چشم منم دیگه نمی کنم ..تو رو خدا ...

غلط کردم ...و رفتم جلو تا دلداریش بدم فریاد زد برو کنار به من نزدیک نشو ..

از ترس خودمو به دیوار چسبوندم و با وحشت نگاهش کردم.. و با عذاب وجدان از اینکه اونو به گریه انداختم همونطور ایستادم ...

و اونقدر به همون حال موندیم که از بیرون صدا شنیدم از پنجره نگاه کردم و گفتم : خانم آقا داره میاد ..دیگه ناراحت نباشین ....

فورا خودشو گوشه ی اتاق مخفی کرد ...

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ششم- بخش نهم











درو باز کردم ..آقا جلو میومد و دستش یک چراغ زنبوری بود که نور زیادی داشت ..

سه تا مرد با دوتا الاغ وسایل رو میاوردن بالا .. اونا همه چیز رو دم در گذاشتن و رفتن شنیدم که آقا گفت : سلیمان ممنون ..

اونم گفت : وظیفه بود آقا..بازم میگم اینجا بهتون سخت میگذره خونه ی چوپونی بوده من سعی کردم درستش کنم ولی بازم در حد و اندازه ی شما نیست بریم خونه نمی زارم بهتون بد بگذره ...

آقا گفت : بهت که گفتم : خانم حالشون خوب نیست دکتر گفته باید یک همچین جایی باشه ..

شما به ما برس ازت ممنون میشیم ...

گفت : در خدمتم عزت الله خان ما نمک پرورده ی پدر خانم هستیم ... نوکر خانه زادیم به خانم سلام برسونین وبگین هر کاری باشه انجام میدم ...

صبح اول وقت میام و شیر و کره و نون میارم ..ناشتایی نخورین تا من بیام ...

و اونا که رفتن کار ما شروع شد ...

آقا همه چیز با خودش آورده بود ...فورا کتری رو آب کرد و گذاشت روی بخاری ..

غذایی که از ظهر مونده بود روی بخاری گرم کرد خوردیم تا چای آماده شد ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ششم- بخش دهم















آقا کمتر به من فرمون می داد و همه ی کارا رو خودش می کرد ..

اون مهربون ترین آدم دنیا بود ....انگار صورتش دیگه غم نداشت ..مثل این بود که خیالش راحت شده بود ....

بعد شیوا نزدیک بخاری خوابید و آقا کنارش و منم کنار دیوار خوابیدم ...باورم نمی شد ..

آقا با چهار وجب اونطرف تر از من خوابیده بود ..خیلی زود تر از ما خوابش برد ...

اما شیوا همچنان اون شال روی صورتش بود و همون طور هم خوابید ...

صبح هر سه ی ما با صدای ضربه هایی که به در می خورد از خواب پریدیم ...

سلیمان بود ..آقا فورا پالتوش پوشید و خواب آلود رفت و چیزایی که آورده بود گرفت ..

و کار من و آقا شروع شد ..

تند و تند رختخواب ها رو جمع کردیم و گذاشتیم گوشه ی اتاق ...

اجاق رو روشن کردیم و من شیر رو ریختم توی قابلمه و گذاشتم روی صفحه ی آهنی اجاق تا جوش بیاد ...و پالتوم رو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون ...



 
استارتر
استارتر
آیلا

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ششم- بخش یازدهم



















خورشید داشت بالا میومد ...باورم نمی شد ..کوهستانی وسیع و دلنواز ...که تا چشم کار می کرد همه جا سبز بود و با تابش نور خورشید زیبایی وصف ناپذیری رو بوجود میاورد که واقعا قلبم رو لبریز از شادی کرد ..

دلم می خواست بدوم و فریاد بزنم وخوشحالی کنم ...احساس کردم چقدر اونجا رو دوست دارم ..

و این بالا و پایین رفتن احساسات خاصیت من بود ..

مدام مثل نسیم تغییر جهت می دادم و ذاتا خودمو با همه چیز سازگار می کردم ..

اما مشکلات برای زندگی یک زن مریض و ناز پرورده زیاد بود دستشویی بسیار بدی داشت و حمامی در کار نبود ...

نمی دونم ما چطور می خواستیم اونجا دوام بیاریم ..

اما آقا از همون صبح شروع کرد ...در حالیکه رو دشت پایین کوه ایستاده بود و دستهاشو به کمرش زده بود ..به من گفت : خوب گلنار خانم حاضری اینجا رو برای زندگی آماده کنیم ؟

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ششم- بخش دوازدهم

















گفتم : بله آقا حاضرم ..

گفت : می بینی چقدر اینجا قشنگه ؟

گفتم : بله آقا ...

گفت : از اون تپه که یکم بریم پایین یک چشمه هست ..می تونی به راحتی ازش آب بیاری ..سلیمان ظهر یک بشکه بزرگ میاره ..تو باید اونو همیشه پر نگه داری ..توانشو داری دخترم ؟

گفتم بله آقا ...

گفت قربون دختر خوبم برم ..آفرین به تو ..پس بیا شروع کنیم ..

از اینجا یک خونه ی خوب و قشنگ درست کنیم که ازش لذت ببریم ...

و تا بعد از ظهر من و آقا همه چیز رو جابجا کردیم ..

ناهار آبگوشت بار گذاشتیم و چای ما مدام آماده بود ...

آقا رادیو رو روشن گذاشته بود و خودش تنه های درختی رو که به تکیه های بزرگ گذاشته بودن می شکست و کوچک می کرد ...


داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ششم- بخش سیزدهم













شیوا همچنان در سکوت کنار بخاری نشسته بود ..

من و آقا با دوتا ظرف بزرگ رفتیم آب بیاریم و بشکه ای رو که سلیمان آورده بود پر کنیم ...

توی راه ازم پرسید : تو که از اومدن اینجا ناراحت نیستی ؟

گفتم : نه آقا نیستم ..اولش یکم تو ذوقم خورد ولی وقتی صبح شد دیدم جای خوبیه ...

فقط یک چیزی ناراحتم می کنه ..

گفت : چی بگو ؛؛

گفتم : شما بهم میگین چرا خانم اون شال سیاه رو از روی صورتش بر نمی داره ؟

گفت : بهت میگم ..یک طرف صورتش زخم شده و یکی از چشمهاش بصورت بد جوری از اون زخم به نظر میاد ..دست هاشو گردنشم همینطور شدن ..حالا فهمیدی ؟ اینجا تو مسئولی نزاری هیچ کس اونو ببینه و بفهمه که چه بیماری داره ..وگرنه اذیتش می کنن ..

تو که نمی خوای اون اذیت بشه ؟

گفتم : الهی بمیرم ..برای همین عزیز نمی ذاشت کسی بره اونو ببینه ؟ ..

به چشمه رسیده بودیم نشست و سطل رو گذاشت زیر آب چشمه تا پر بشه و با حسرت گفت : عزیز؟ ...آره عزیز برای همین نمی ذاشت کسی اونو ببینه ...



ادامه دارد....​
 
استارتر
استارتر
آیلا

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هفتم- بخش اول













این حرف رو با تردید زد طوری که من باور نکردم ..

اما اندوهی که همیشه توی صورتش می دیدم دوباره مثل سایه ای سیاه پیدا شده بود .. و باز دلم بشدت به حالش سوخت ..

اصلا دوست نداشتم اونو غمگین ببینم .. و در حالیکه دو تا سطل دست آقا بود و یکی دست من, با زحمت اونا رو می بردیم بالا .. هر قدمی که بر می داشتم یکبار به صورت اندوهگین اون نگاه می کردم غمی که حالا می تونستم بفهمه از کجاست ؛؛ ..و دلم می خواست کاری کنم که باعث خوشحالی اون بشم ؛؛ ...

نزدیک کلبه که رسیدیم , آقا سطل ها رو گذاشت زمین و گفت : گلنار خانم یک سر به شیوا بزن ببین حالش خوبه ؟

فورا رفتم و در کلبه رو باز کردم و نگاهی انداختم ..و برگشتم و گفتم : آقا راحت خوابیدن ...

اون همینطور که داشت آب ها رو میریخت توی بشکه گفت : گلنار؟ بهم بگو پشیمون نشدی با ما اومدی ؛؛ اگر اینطوره ؛ من یک فکری برات می کنم ..

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هفتم- بخش دوم













بدون معطلی گفتم : نه آقا میمونم ..راستش اول پشیمون شدم ولی تا خانم خوب بشه پیش شما می مونم ...

گفت : تو دختر با معرفتی هستی ..کاش یکی از نزدیک های ما هم مثل تو بود...

بادی به سینه انداختم و نفسی بلندی کشیدم این تعریف برای اینکه از ته قلبم رضایت پیدا کنم کافی بود..

بعد به آقا کمک کردم تا کمی هیزم بشکنه ..

هوا آفتابی ولی سرد بود ..اما من در کنار اون هیچ احساس سرما نمی کردم ...

تا وقتی برگشتیم توی کلبه شیوا رو در حال گریه کردن دیدیم ...

زن بیچاره جز گریه کاری از دستش بر نمی اومد ...آقا با مهربونی رفت کنارش نشست و گفت :وای باز چی شده زن عزیز من غمگین شده ؟..

قرارمون این نبود شیوا خانم ... اینطوری نکن روحیه تو باید خوب باشه تا بتونی زود تر خوب بشی ..

از این طبیعت لذت ببر ..و سعی کن غصه به خودت راه ندی ..دارو هاتو خوردی ؟

شیوا در حالیکه دستمالی که توی دستش بود می برد زیر شال تا اشکشو پاک کنه ، گفت : عزت الله خان ؟ تو کی بر می گردی ؟

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هفتم- بخش سوم













آقا خنده ی زورکی کرد و گفت : ای بابا چه وقت این حرفاس ما تازه رسیدیم ..تو از الان برای رفتن من گریه می کنی ؟

اونقدر میمونم تا خودت بگی برو ..خودت می دونی که کار دارم و اگر نرم اوضاع مون خراب میشه ,,

اگر به خودم بود همین جا تا ابد میموندم ...تازه بچه هامون رو چیکار کنم ؟ عزیز رو که میشناسی ...

باید یکی رو مثل گلنار پیدا کنم که از پرستو مراقبت کنه ..عزیز بد اخلاقی می کنه ؛؛ و اون بچه اینو می فهمه ..

نمیدونی چطوری به گلنار عادت کرده بود بدون اون نه می خوابید نه شیر می خورد ...

باید برم به اونا هم برسم ..حالا خیالم از بابت تو راحته ..همه چیز رو برات روبراه می کنم ..

خودت می دونی که چاره ندارم ..نمی زارم تو رو ببرن توی اون خونه ها که پر از مریضه ...سه روزم دوام نمیاری ..

شیوا گفت : من اگر از این مرض نمیرم از دوری بچه ها دق می کنم ...به سلیمان گفتی من چم شده ؟

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هفتم- بخش چهارم













گفت : نگران نباش

گفتم روانت بهم ریخته و باید استراحت کنی ..بهش سفارش کردم هیچکس حق نداره بیاد اینجا ...

پرسید : بابا می دونه ما اینجایم ؟

گفت : والله نمی دونم ..شاید براش مهم هم نباشه ..اون سرش با زن جدید و بچه اش گرمه یکبارم سراغ تو رو نگرفته ...

یکبار بار که اومدم اینجا رو ببینم توی گرگان دیدمش از حالت پرسید و منم ازش گله کردم ..گفت : گرفتارم تازه خودت می دونی که نمی تونم به دیدن شیوا بیام می ترسم ازش بگیرم ..

گفتم : وضع خوبی نداری می دونی چی جواب داد ..به من گفت به نظرم ببرش تبریز بزار بابا باغی همه رو اونجا می برن برای خودشم بهتره ؛ توی مینو دشت همه ما رو میشناسن فایده ای نداره زود شناسایی میشه اونوقت برای منم بد میشه ..

اونقدر عصبانی بودم که بدون خدا حافظی ازش جدا شدم ...

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هفتم- بخش پنجم











نمی فهمم چطور می تونه در مورد تو اینطوری حرف بزنه ؟ ..

گفت : حق دارن می ترسن از من بگیرن ..همه می دونن این بیماری چقدر خطرناکه ...من برای توام می ترسم ..

بهتر توام دیگه سراغم نیای ...اگر دیدیم اینجا نمیشه زندگی کرد منو ببر همون جا توام راحت میشی ...

آقا گفت : آخ ؛آخ زن لوس من ..بازم از اون حرفا زدی ؟ خودت می دونی که ولت نمی کنم اصلا نگران نباش اگر تو رو شناسایی کنن و ببرن اونجا ؛ منم باهات میام ..

هیچوقت از دست من خلاص نمیشی ...

شیوا گفت : ترس از دست دادن تو بیشتر از همه چیزتوی این دنیا اذیتم می کنه ...

من دیگه صبر نکردم به حرفای اونا گوش کنم ...

به هوای آب کردن پارچ از اتاق اومدم بیرون ...بیماری اون واگیر دار بود یعنی اینکه ممکنه منم مثل اون بشم ...

و این بشدت منو ترسوند ..

 
استارتر
استارتر
آیلا

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هفتم- بخش ششم











همینطور که پارچ دستم بود روی هیزم ها نشستم واز اون بالا به تپه های سبز و وسیع نگاه کردم ...و به جای هر لذتی وجودم رو وحشت گرفت ..دلم شور افتاده بود ..

با خودم گفتم ؛؛چیکار کنم خدایا ؟ خوبه فرار کنم یک طوری خودمو می رسونم به تهران ...

اصلا رک و راست به آقا میگم که پشیمون شدم ..

من نمی خوام مثل شیواخانم مریض بشم ...و بغض کردم..و با همون حال زیر لب تکرار کردم آره بهش میگم ..بهش میگم ؛؛ مگه چیه ؟..

نمی خوام اینجا بمونم زور که نیست ...

که از صدای قرچ قرچ در سرمو برگردوندم ..

آقا اومد بیرون ..و بدون اینکه به من نگاه کنه در حالیکه چشمش لبریز از اشک بود یکم تو سرازیری قدم برداشت و پشت به من ایستاد ...

خدایا چرا دلم برای اون می سوزه ..نمی خوام ناراحت ببینمش ...گناه داره ..

پارچ رو گذاشتم زمین و رفتم نزدیک اون ایستادم ..مثل اینکه وجودم رو احساس کرده بود ..

بدون اینکه برگرده با بغض گفت : گلنار کاری داری ؟

گفتم : آقا ؟ شما ناراحتی ؟

گفت : خیلی زیاد ...منو ببخش گلنار ؟

گفتم : بله ؟ شما چی گفتی آقا ؟

تکرار کرد : منو می بخشی ؟


داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هفتم- بخش هفتم













حال عجیبی داشت چشمهاش سرخ شده بود ..

گفتم : برای چی آقا ؟

گفت : تو رو توی شرایط سخت قرار دادم ..باور کن خودم راضی نیستم ..برای توام نگرانم ..

نمی دونم کاری که کردم درست بوده یا نه ...ولی ..و ساکت شد و چند قدم دیگه رفت جلوتر دستشو با حرص کشید به سرشو با بی تابی صورتشو مالید ..و روی زمین نشست و به دور دست نگاه کرد ...

از همون جا با بغض گفتم : ولی چی آقا ؟

گفت : بیا اینجا ..رفتم جلوتر ؛؛

گفت : بشین باهات حرف بزنم ...

نشستم و گفتم : آقا شما ناراحت نباش من از شما ناراحت نیستم که ببخشم ...

گفت : تو دختر با هوشی هستی ...تا حالا فهمیدی که من در حق تو خوبی نکردم ..اما باور کن دخترم چاره نداشتم ...

جریانش مفصله ..دکترش میگه مسری نیست ..ولی مردم از این بیماری وحشت دارن ..و همه ی مردم فکر می کنن که واگیر داره ...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هفتم- بخش هشتم













اگر کسی بفهمه که ما یک جذامی نگه می داریم ..دنیا رو روی سرمون خراب می کنن ..ولی تو شیوا رو نمیشناسی ..

نمی دونی چقدر حساس و لطیفه ..من رفتم خونه هایی که این بیمارا رو توش نگه می دارن دیدم ...

نمی تونم بزارم شیوا بره اونجا زندگی کنه ...مرگش حتمیه ..می فهمی چی میگم ؟ نمی تونم ..توانشو ندارم ازش بگذرم ..

اون مادر دوتا بچه ی منه ...

تو رو این وسط قربونی کردم ..کار درستی نبود ..من آدم با شرفی هستم و اینو می فهمم ولی باور کن قصدم این نبود ..

تو رو هم دوست دارم دختر خوبی هستی ....بازم همین الان بهت میگم ..اگر راضی نباشی وجدانم راحت نیست ...یک کاریش می کنم دخترم ..

گفتم : آقا ...آقا ...

زبونم بند اومده بود ..خواسته های اون مراد من بود ؛؛ نمی تونستم در مقابلش مخالفتی بکنم ..

می خواستم خوشحال باشه ....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هفتم- بخش نهم











گفتم : نه آقا انشالله من نمی گیرم خودم مواظبم ..

خوب شد بهم گفتین ...کاری می کنم که شیواخانم زود ؛زود خوب بشه ..بعد همه با هم از اینجا میریم ...

بهتون قول میدم خوب میشن ..من نمی دونم جذام چیه تا حالا نشنیدم ولی به دلم افتاده که حالشون خوب میشه ...

نگاهی پر از محبت و مهربونی به من کرد و آه عمیقی کشید وگفت : تو چه انسان والایی هستی توی این همه بدبختی تو نعمتی بودی که خدا بهم داد ...

در حالیکه قلبم لبریز از محبت اون شده بود گفتم : واقعا راست میگین آقا ؟ شما در مورد من اینطوری فکر می کنین ؟

گفت : گلنار یک چیزی بهت میگم هیچوقت یادت نره ..قلب تو مهربونه مثل آینه ای صاف و شفاف ..نزار هیچ کس این مهربونی رو ازت بگیره ..

من ازت خیلی ممنونم اگر خدا عمری بهم بده تا آخر عمرم مراقبت خواهم بود ...

و از جاش بلند شد و سریع رفت بالا ...من آهسته و زیر لب در حالیکه حس عجیبی داشتم گفتم : آقای عزیز من تو فقط ناراحت نباش ...

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هفتم- بخش دهم











چند روز دیگه گذشت من و آقا ثانیه ای بیکار نبودیم ..و شب ها خسته از کار سخت زیر نور چراغ زنبوری می نشستیم و رادیو گوش می دادیم ..

اول با کمک سلیمان توالت رو درست کرد ..

دور کلبه حصار کشید ...

پنجره ها رو از بیرون با چوب نرده زد ...و خودش به تنهایی قسمت کنار اجاق رو که یک تو رفتگی داشت با سنگ و سیمان یکم بالا آورد تا آب توی اتاق نیاد وبا یک سوراخ آب از کنار دیوار بره بیرون ..

و اینطوری یک حموم برای ما درست کرد ..

و از سلیمان خواست تا یک لگن مسی بزرگ بیاره و یک چهار پایه ..بعد که همه چیز روبراه شد ..

لگن رو پر از آب داغ کرد و با خوشحالی به شیوا گفت : حالا می تونی حموم کنی عزیزم ..

شیوا نگاهی کرد و گفت : گلنار تو برو بیرون ..

آقا گفت : ببین تو باید با گلنار زندگی کنی اگر قراره صورت تو رو ببینه بزار همین حالا باشه ,, برش دار و خودتو خلاص کن ..

دل منم از این پارچه ی سیاه ؛گرفته ...

 
استارتر
استارتر
آیلا

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هفتم- بخش یازدهم















فورا گفتم : خانم به خدا برای من مهم نیست شما چه شکلی داشته باشین ..مهم اینه که زن مهربونی هستین ...و آقا خودش جلوی شیوا ایستاد و با دو دست پایین شال رو گرفت و از سرش بر داشت ....

اما من طوری وانمود کردم که انگار برام مهم نیست مشغول سرد و گرم کردن آب شدم ..

شیوا لباسهاشو در آورد و روی چهار پایه نشست و به آقا گفت : پس تو برو من با گلنار خودمو می شورم ...

آقا لبخندی زد و بدون اعتراض رفت ..اون داشت بیرون از کلبه روی هیزم تاس کباب درست می کرد ..

من همینطور که یک کاسه آب میریختم سر شیوا به صورتش نگاه کردم ..

اگر اون زخم ها نبود اون زیبا ترین زن دنیا محسوب می شد ..

سفید و بلورین ..با موهای مجعد و بور ..و چشمانی آبی ...وای خدای من تو با این زن چه کردی ؟ ..

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هفتم- بخش دوازدهم













اما با اینکه از اون زخم هایی که صورتشو خورده بود چندشم شد به روی خودم نیاوردم قسمتی از گوشه ی چشمش بالای ابروش و کنار گوشش و یک تیکه روی گردنش زخم عمیقی داشت و دوتا از انگشت های یک دستش هم خورده شده بود و منظره بدی بوجود آورده بود ....

با مهربونی و آروم گفتم : شیوا خانم ؟

اگر آب داغه بگین سردش کنم ...شیوا روشو ازم برگردوندو تا آخری که حمام می کرد ؛ طرف راست صورتش به طرفم بود ..

می تونستم بفهمم اون چه احساسی داره و چقدر داره درد می کشه ..

شیوا خودشو شست و لباس پوشید ..و من فقط آب می دادم دستش ...اما دیگه اون شال سیاه رو روی صورتش ننداخت..

مگر اینکه احساس می کرد کسی داره به کلبه نزدیک میشه .. و اینطور همه راحت شدیم ..

با اینکه من هنوز نمی تونستم با دیدن اون منظره کنار بیام اما نهایت سعی خودمو می کردم تا شیوا متوجه این موضوع نشه ...

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هفتم- بخش سیزدهم











هر روز سلیمان میومد و سر می زد ..و برامون شیر و لبنیات و نون میاورد ...

ما دوتا دبه ی بزرگ گوشت قُرمه با خودمون آورده بودیم و بیشتر روز ها من دمی درست می کردم و با اون گوشت می خوردیم ...

آقا سعی داشت شیوا خانم رو خوشحال نگه داره ..

غروب ها سه تایی میرفتیم بیرون کلبه دور آتیش می نشستیم و آقا چای درست می کرد و می خوردیم..

شیوا اغلب روی بازوی آقا لم می داد و اون در حالیکه موهای اونو نوازش می کرد با هم حرف می زدن...

با اینکه دست به فرمون بودم ..

از بودنم در اونجا لذت می بردم ...

تا اینکه یکشب آقا چمدونشو بست و گفت : من صبح زود میرم ..









ادامه دارد







 
استارتر
استارتر
آیلا

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هشتم- بخش اول













با شنیدن این خبر نه تنها شیوا؛ منم بشدت ناراحت شدم ..و قبل از اون با اعتراض گفتم : آقا شما می خوای منو با شیوا خانم تنها بزاری و بری ؟ من اینجا چیکار کنم ؟ اگر حالشون بد بشه ؟ اگر بترسیم ؟ یا یکی بهمون حمله کنه ؟ ..

خنده ی بلند و صدا داری کرد و گفت : دستت درد نکنه گلنار خانم ؛اصلا فکر نمی کردم تو ترسو باشی ؟

من روی تو حساب کردم ..فکر می کنم ..و می دونم که برای خودت شیر زنی هستی ..

عوض اینکه به زن من روحیه بدی داری اونو می ترسونی ؟ هر دو تون گوش کنین من چی میگم ..فکر همه چیز رو کردم ..اولا سلیمان هر روز میاد و هر چی لازم داشته باشین براتون تهیه می کنه ..

اگر اتفاقی افتاد فورا به من خبر میده ..شما ها فقط باید یک کاری بکنین که کسی متوجه نشه ما برای چی اینجا اومدیم ..

من چند روز دیگه بر می گردم ..باید برم کارامو روبراه کنم ..

شیوا ساکت سرشو با اندوه انداخته بود پایین و حتی یک کلمه به زبون نیاورد ..

فقط چشم های آبی رنگ و شیشه ایش پر از غم بود ...من که بیشتر وقت ها از نگاه کردن به اون پرهیز می کردم حالا بهش خیره شده بودم ببینم شاید یک عکس العملی نشون بده و نزاره آقا بره ..

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هشتم- بخش دوم













بالاخره از ترس رفتن آقا گریه ام گرفت و گفتم : تو رو قران آقا ما رو اینجا تنها نزارین من شیر زن نیستم ..من ...

آقا اومد کنار من نشست و گفت : گلنار؛؛ دخترم ؛ من می دونم که تو می تونی ..

اگر این فکر رو نمی کردم که تو الان اینجا نبودی ...خواهش می کنم بهم کمک کن ..چاره ای ندارم ..می فهمی ؟ ..

تو بگو می تونم خونه و زندگی و بچه ها رو ول کنم به امون خدا ؟

پرستو ؛؛ پریناز اونا بابا نمی خوان ؟ یک دلم اینجاست یک دلم پیش بچه ها و کارای عقب موندم ...

تو فکر می کنی من نمی فهمم و خیالم راحته ؟که شما دو نفر رو اینجا توی این دشت ول کنم و برم ؟ چیکار کنم ..شیوا رو کجا ببرم ؟

که کسی متوجه نشه و اونو نبرن خونه ی جذامی ها ..

جای وحشتناکی که جز درد و غم توش هیچی نیست ..دلم رضا نمیشه خودشم می دونه من چی میگم ...پس این وضع که اصلا خوب نیست رو ترجیح میدم ...

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هشتم- بخش سوم













و باز بغض گلوشو گرفت و پِقی زد زیر گریه و با سرعت از کلبه بیرون رفت ...

بدون توجه به شیوا خانم دنبالش رفتم و هر حالیکه خودمم گریه می کردم گفتم : آقا تو رو خدا گریه نکنین ..چشم هر کاری شما بگین من می کنم ..بهتون قول میدم از خانم خوب مراقبت کنم نگران نباشین ...

صورتشو با دو دست مالید و نشست روی هیزم ها و گفت : چند روز بهم فرصت بده میرم و زود برمی گردم ..

می خوام یکی دیگه رو پیدا کنم که بیاد اینجا کمک تو ..خودت می دونی مرد نمیشه باشه..اگر پیدا نکردم ..اون بیرون یک اتاق دیگه می سازم تا شب ها یکی از روستا بیاد پیش شما ها تنها نباشین ..

منی که دوباره تحت تاثیر گریه آقا قرار گرفته بودم و حسابی دلم براش سوخته بود گفتم : نه نمی خواد نگران ما باشین ,, من که نمردم ؟ از هیچی نمی ترسم ..

خاطرتون جمع باشه از شیوا خانم خوب مراقبت می کنم تا شما سه روز دیگه برگردی ...

گفت : گلنار جون سه روز دیگه من اینجا نیستم ..شاید یک هفته و یا بیشتر طول بکشه ..حالا بهت میگم در نبودن من باید چیکار کنی ...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هشتم- بخش چهارم











اونشب در حالیکه من خودمو زده بودم به خواب ..آقا تا نزدیک صبح سر شیوا خانم رو توی بغلش گرفته بود و نوازشش می کرد و گاهی با هم آهسته حرف می زدن ..

همینطور که سعی می کردم بفهمم اونا چی بهم میگن خوابم برد و صبح موقع نماز بیدار شدم که آقا داشت وسایلشو می برد بزاره توی ماشین ...

مقداری پول گذاشت روی چمدون ها و به من گفت : هر چی لازم داشتین بگو سلیمان بخره براتون بیاره ..

هر روز از حالتون منو با خبر می کنه ,, بهش گفتم به من زنگ بزنه ...

امروزم قراره یک سگ خوب بیاره که اگر کسی به اینجا نزدیک شد شما ها بفهمین ..و کلی سفارش دیگه ...

در میون گریه و ترسی که توی دل من و شیوا بود و به زبون نمی آوردیم آقا از سرازیری کوه پایین رفت ..به طرف ماشینش ..

شیوا بی حرکت به رفتش نگاه می کرد ...هر دو همینطور اون بالا ایستادیم؛؛



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هشتم- بخش پنجم













تا صدای روشن شدن ماشین و بعدم نور چراغی که دور زد و کم کم دور شدو بغضی که در گلو داشتیم رو به اشک تبدیل کرد و با وجود سرما ی زیادِ سحر گاه که تا استخوان آدم رو می لرزوند از جامون تکون نخوردیم و تا اونجایی که می تونستیم ببنیمش ایستادیم ..

یک مرتبه نگاهم افتاد به شیوا که مثل بید می لرزید و اشک میریخت ..

دستشو گرفتم و گفتم : بیا بریم توی کلبه سرما می خوردین خانم ..

آقا زود بر می گرده ..قول داده..شکل مرده ی متحرک شده بود آروم توی رختخوابش نشست و مات زده به دیوار خیره شد.

من در و از تو قفل کردم و مدتی روبروش نشستم و در سکوتی که هر دو می دونستیم برای چیه ماتم گرفتیم ..

تا شیوا رفت زیر لحاف و در حالیکه خودشو جمع کرده بود بی حرکت موند...

منم با همه ی تشویشی که به وجودم افتاده بود خوابم برد ...

 
استارتر
استارتر
آیلا

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هشتم- بخش ششم













این کلبه و این طبیعت زیبا بدون آقا هیچ لطفی نداشت انگار همه چیز یخ زده بود و اون روح زندگی و گرما رو با خودش برده بود ...

و من از همون روز اول تمام سعی خودمو می کردم تا اوضاع رو به همون شکلی که آقا بود نگه دارم ...

نزدیک های ظهر بود که بر خلاف هر روز هنوز سلیمان نیومده بود ..اون باید میومد و بشکه رو پر می کرد ..و این نگرانم کرده بود و می ترسیدم با رفتن آقا اونم دیگه به ما سر نزنه ..

که صدای پارس یک سگ رو شنیدم ..

برگشتم و دیدم که سلیمان داره میاد در حالیکه طناب یک توله سگ توی دستشه ...

وای خدای من یک توله ی قشنگ ..

رفتم جلو و بلند گفتم : آقا سلیمان این که خیلی کوچیکه ؛؛

گفت : سلام ..بزرگ میشه خانم چیزی طول نمیکشه به شما هم عادت می کنه اینطوری بهتره ...

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هشتم- بخش هفتم











نون و تخم مرغ ها رو از سلیمان گرفتم و گفتم : اسمش چیه ؟

گفت : هر چی خودتون می خواین بزارین ما اینجا سگ هامون اسم ندارن ..

گفتم : بیاکوچیک ..بیا ..

پرسید: خانم حالشون خوبه ؟

گفتم : بله خوبن ؛؛ خوابیدن ..

گفت : راستی دقیقا خانم چشون شده که آقا گذاشتن اینجا و رفتن ؟ گفتم : چیزی نیست ..دکتر گفته باید یک مدت توی کوهستان زندگی کنن تا حالشون خوب بشه ..

آقا هم زود بر می گرده ..

گفت : فکر نکنم تا تهرون یک ذره ؛ دو ذره راه که نیست ..

گفتم آقا سلیمان بشکه رو پر کنین که برای من سخت نباشه ...و اینطوری از سوال های اون فرار کردم ..

آقا بهم سفارش کرده بود لباس های خانم رو توی چشمه نشورم ..اون تاکید داشت که حتما آب ظرف ها و لباسهای خانم رو بزیرم به جایی که آب حموم ازش بیرون میاد و میرفت به گودالی که پشت کلبه کنده بود یک چیزی شبیه به چاه ..و روز هایی که من لباس می شستم و یا حموم می کردیم آب زیادی لازم داشتیم ...

برای همین من به جز آبی که سلیمان میاورد چندین بارم خودم میرفتم پایین و بر می گشتم ...

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هشتم- بخش هشتم













سلیمان در نبودن آقا بیشتر به من سر می زد و بهمون می رسید بدون اینکه شیوا خانم رو ببینه با شک و تردید اصرار داشت بدونه خانم چه بیماری داره ...

در حالیکه فکر می کردم با رفتن آقا اوضاع ما خیلی بد میشه اینطور نشد و من می تونستم آزادانه هر کاری دلم می خواد انجام بدم ..

شیوا خانم اغلب قرص می خورد و می خوابید ..

گاهی تمام روز رو هم خواب بود ...و من هر بار که میرفتم آب بیارم کنار اون چشمه ی پر آب و جوشان ..که بین دو تپه قرار گرفته بود و آبش از اون بالا بشکل نهری زیبا و آبشار مانند میرفت به طرف پایین می نشستم و توی رویا های خودم غرق می شدم تا ..از نق و نق کردن های شیوا و ایراد ها و لوس بازی هاش دور بشم ..

دلم تنگ بود و اینطوری خودمو سرگرم می کردم ..

خوب البته اونم حق داشت اما اون زمان من درکش نمی کردم و فکر می کردم باید مثل یک آدم عادی رفتار کنه ..

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هشتم- بخش نهم











حس می کردم منو قابل نمی دونه و به چشم یک گارکر نگاهم می کنه ؛ اهمیتی نمی دادم که باهام حرف نمی زنه ..

حرف زدن ما فقط در حد معمولی بود ..و اون اصلا مثل آقا با من ارتباط بر قرار نمی کرد ..

سرم رو به کار و غذا درست کردن گرم می کردم ..خوب من دختر سر زنده و شادابی بودم و به عقلم نمی رسید که یک کاری برای اون بکنم تا از اون حال و روز در بیاد بقیه روز رو برای خودم می گشتم با کوچیک بازی می کردم ؛؛

شعر می خوندم ..از تپه ها بالا و پایین می رفتم و خودمو ملکه ی اون کوهستان می دیدم ...که هنوز پسر پادشاه دنبالم می گرده و پیدام نمی کنه ...

سختی کار بعد از رفتن آقا ؛ یکی دو روزی بیشتر طول نکشید و من خیلی زود به اوضاع مسلط شدم ..

نمی دونم چرا فکر می کردم همه ی اون کارا رو به خاطر آقا می کنم و راضی بودم ...

اما شب ها می ترسیدم ..و جرات نمی کردم حتی با اینکه کوچیک پشت در بود برای دستشویی از کلبه بیرون برم ....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هشتم- بخش دهم

















ولی خوب طبیعی بود که شیوا روز به روز غمگین تر میشد و کمتر غذا می خورد و اصرار من هم فایده ای نداشت اجازه نمی داد بهش نزدیک بشم ..و خیلی کم اونم نزدیک غروب از کلبه میومد بیرون و رفتن خورشید رو پشت کوه تماشا می کرد و بر می گشت توی کلبه ..

یک مرتبه متوجه شدم که ده روز گذشته و از آقا خبری نشده ..از آقا سلیمان پرسیدم :آقا نگفت کی بر می گرده

گفت: ببخشید دو؛ سه روزه وقت نکردم برم تلفن کنم فردا حتما میرم شما کاری نداری بهشون بگم ؟

گفتم : سلام برسون و بپرس کی بر می گردن ؛؛ ...

روز بعد از خواب که بیدار شدم دیدم شیوا خانم توی رختخوابش نشسته ..

سلام کردم ..جواب نداد ..احساس کردم بیقراره ...اما چیزی نپرسیدم .. ناشتایی روآماده کردم ..و گذاشتم جلوش ..

داد زد نمی خورم برش دار ....

گفتم : خانم اگر غذا نخورین آقا بیاد ببینه لاغر شدین ناراحت میشه ...

دوباره سرشو گذاشت روی بالش و گفت : اون دیگه نمیاد ..عزت الله خان دیگه بر نمی گرده ..می دونستی ؟ توام قربونی من شدی طفلک ..

 
استارتر
استارتر
آیلا

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هشتم- بخش یازدهم













گفتم : چرا میاد؛؛ ..من حتم دارم و بهتون قول میدم که به زودی پیداشون میشه ..تو رو قران به خاطر آقا چند تا لقمه بخورین ...

گفت : گلنار برای چی اصرار می کنی ؟ وقتی میگم میل ندارم یعنی ندارم ...

گفتم : لا اقل چایی تون رو بخورین

خیلی قاطع گفت : بهت میگم اینا رو بردار از جلوی من دیگه ام با من جر و بحث نکن ...

همین کار و کردم و بعدم اتاق رو جمع و جور کردم تدارک ناهار رو دیدم و از کلبه رفتیم بیرون ..

سلیمان بازم دیر کرده بود ..در رو بستم و از تپه ی پشت کلبه رفتم بالا کوچیک هم همراهم بود و با هم بازی می کردیم که یک مرتبه اون پارس کنون از همون راهی که رفته بودیم برگشت ...

با سرعت می دوید و معلوم بود کسی اومده که اون تا حالا ندیده ..منم ترسیدم کسی باشه که بره سراغ خانم چون درِ کلبه رو قفل نکرده بودم ...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_هشتم- بخش دوازدهم











با سرعت داشتم میومدم پایین که یک پسر جوون رو دیدم ..که کوچیک می خواست پاچه ی شلوارشو بگیره ...داد زدم کوچیک ولش کن ...

و رفتم جلو و پرسیدم اینجا چی می خوای ؟

گفت : تو گلناری ؟

گفتم : آره تو کی هستی ؟

گفت : من یونس , پسر آقا سلیمانم ..براتون ماست و سبزی آش آوردم که خواسته بودین مادرم براتون شسته و ریز کرده ..

گفتم : بده من آقا سلیمان کجاست ؟یونس که همسن و سال من معلوم میشد ..

گفت : رفته شهر تلفن بزنه ..

گفتم : تو می تونی بشکه رو از آب چشمه پر کنی ؟

گفت : معلومه بگو سطل ها کجاست میرم میارم ...

گفتم: می دونی چشمه کجاست ؟

خندید و گفت : اینجا مال ما بوده ..الان برات پر می کنم ...

اما همینکه سطل رو دادم دست اون صدای فریاد های شیوا خانم بلند شد ..دوباره عصبی شده بود ..

فورا گفتم : تو برو آب بیار من خودم خانم رو آروم می کنم ..اما تا در کلبه رو باز کردم دیدم داره خودشو می زنه ....

موهاشو می کند ..و می زد توی صورتش و می گفت نمی خوام ..من این زندگی رو نمی خوام ...

اولین کارم این بود که درو از تو قفل کردم ..







ادامه دارد



 
استارتر
استارتر
آیلا

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_نهم- بخش اول













اما یونس کنجکاو شده بود و سعی می کرد از پنجره ما رو نگاه کنه ....

خوشبختانه شیوا زیر پنجره و پشت به دیوار نشسته بود ...

دو زانو زدم جلویش و سعی کردم دستهاشو بگیرم ..ولی اون دیگه از خود بی خود شده بود و زورش هم از من بیشتر ..

داد زدم خانم ؟ بسه دیگه ..الان آبرومون میره ..پسر سلیمان اینجاست میره به همه میگه ..تو رو خدا آروم باشین ..

ولی کاری از پیش نبردم و اون همینطور خودشو می زد ..صورتش زخمی شده بود ...

یونس همینطور گردن می کشید تا از موضوع سر در بیاره ...با سرعت درو باز کرد و فریاد زدم : برای چی نیگا می کنی ؟بی تربیت ؛

برو آب بیار تو نامحرمی ..زود باش برو پسره ی پر رو ...

دوباره درو بستم و خودمو رسوندم به شیوا و خواستم مانع کارش بشم که با شدت منو هل داد و فریاد زد دست به من نزن احمق ...

پرت شدم روی زمین و سرم خورد به بخاری ...

من چیزیم نشد فقط یکم دردم گرفت ولی چون بخاری داغ بود اون ترسید و بیشتر عصبی شد و شروع کرد به فریاد زدن و گفت بیشعور چی می خوای از جون من ..

ولم کن برو گمشو ...

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️
#قسمت_نهم- بخش دوم





من دیگه نمی دونستم چیکار کنم ..
مجبور شدم وانمود کنم که حالم بده و سرم خیلی درد گرفته ..
دستم رو گذاشتم پشت سرم وآه و ناله ام به هوا رفت ...آخ خدا ؟ مردم .. سرم ؛ سرم ..دارم میمیرم ..
شیوا یکم به من نگاه کرد و دستپاچه شد ..و گفت : شکسته ؟ همینطور با ناله گفتم : نمی دونم ...شاید ..
و دست کشیدم به سرم و گفتم : وای باد کرده ..
توی مغزم داره می سوزه ..نکنه بمیرم ؟ ..ای وای مادر؛؛
چقدر درد دارم ..
شیوا بلند شد و اومد جلو و گفت : بهت میگم دست به من نزن ..باز میای منو می گیری ؟
نمی ترسی از من جذام بگیری ؟
گفتم : وای سرم داره می ترکه ...
انگار باورش شده بود گفت : پاشو ببینم چی شدی ؟ به خدا نمی خواستم بهت صدمه بزنم ..ببخشید منظورم این بود که تو از من جدا بشی ...
گلنار نترس چیزی نیست الان بهتر میشی ...


داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_نهم- بخش سوم













و من در حالیکه مثلا از درد ناله می کردم گفتم : شما برو کناردیوار پسر سلیمان اینجاست نکنه شما رو ببینه ...

در حالیکه نمی خواست به من دست بزنه با نگرانی گفت : بزار پشت سرت رو ببینم چقدر باد کرده ؟

گفتم : وای نه دست نزنین ..خیلی درد دارم ...

اما وقتی دیدم ساکت شده و خودشو فراموش کرده ..دیگه دلم نیومد بیشتر از این ناراحتش کنم و گفتم : شما نگران نباش دارم بهتر میشم ..

و یکم پشت سرمو مالیدم و گفتم : من برم پسر سلیمان رو رد کنم بره ..

و از در اومدم بیرون ...یونس رفته بود آب بیاره و هنوز برنگشته بود ..با خودم گفتم اگر منم از صبح تا شب یک جا می نشستم؛؛ فکر و خیال ورم می داشت ..

باید سرشو گرم کنم ؛

اینطوری شده مثل موقعی که خونه ی آقا بود ..نمی تونم تحمل کنم هر روز این بساط رو راه بندازه ....

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️
#قسمت_نهم- بخش چهارم




سرمو کردم توی کلبه و گفتم : خانم اگر یونس رو بفرستم بره شما کمک می کنی آب بیاریم ؟ ..
یک وری نگاهی به من کرد و با تعجب پرسید من آب بیارم ؟ حرف مفت می زنی ..
گفتم : شما تنها نه ؛؛ با هم میریم ..
گفت : نمی دونم؛؛ برو ولم کن ؟ من جون این کارا رو ندارم ..
گفتم : خانم یونس اگر اینجا بمونه می خواد از قضیه سر در بیاره ...باید بفرستمش بره ..شب بی آب نمونیم ؛
صدای بهم خوردن سطل های آب رو شنیدم و فهمیدم یونس داره میاد فورا درو بستم ورفتم بطرف اون و گفتم : دستت درد نکنه ..اگر میشه بریز توی بشکه و برو ..
گفت : خانم بهتر شد ؟
گفتم : آره دلشون برای بچه هاشون تنگ شده بود ...
گفت : مادرم پیغام داده می خواین بیاد کمک ؟
گفتم : نه من خودم هستم کسی نباید اینجا بیاد آقا ممنوع کرده ..تو به آقا سلیمان بگو اگر خبری از آقا داره به من برسونه که خانم نگران شده ...
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_نهم- بخش پنجم













گفت : تو چند سال داری ؟

گفتم برای چی می خوای ؟

گفت عین زن های بزرگ حرف می زنی ..

گفتم : زن های بزرگ مگه چطوری حرف می زنن ؟

گفت : تو نمی ترسی شب اینجا تک و تنها با یک مریض ؟

گفتم : چرا بترسم ؟ ..تازه آقا هم همین روزا میاد ..

گفت : من چهارده سالمه تو چی ؟

گفتم : به آقات میگی فردا برام چند تا باطری بیاره ؟ از دیروز رادیوم کار نمی کنه ...

گفت :تو رادیو داری ؟ اینجا باطری ندارن باید بریم شهر ..من خودم برات می خرم و میارم ...

گلنار یک برکه اون پایین هست تو رفتی ببینی ؟

گفتم : برکه چیه ؟ نه کجاست ؟

با انگشت پایین تپه رو نشون داد و گفت: اونجا؛ نزدیک اون درخت ها پایین چشمه ..

گفتم : بزار آقا بیاد میگم من و خانمو ببره ببینیم ..حالا تو برو من خیلی کار دارم ...

گفت : باشه زن بزرگ ..و در حالیکه می خندید و میرفت پایین ادامه داد ..

برات باطری می خرم و میارم ..بازم میام پیشت ...

 

بالا