- عضویت
- May 4, 2023
- جنسیت
- خانم
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش اول
در حالیکه دیگه طاقتم تموم شده بود و سرمو با بیقراری به اطراف تکون می دادم که یک چاره ای بکنم تا شیوا صدمه نبینه شوکت گفت : حالا تو چراناراحت شدی ؟
تا اومدم جوابشو بدم ..
شیوا بغض کرده و برافروخته اومد توی آشپز خونه و گفت : گلنار می دونی چی شده ؟ عزیز محترم خانم و دختراشو دعوت کرده ..اومدن روبروی من نشستن ..
دختر کوچکه رو عروسش معرفی کرد..دارم سکته می کنم ...
گفتم : ولش کنین بهش محل نزارین ..تو رو قران اینطوری نلرزین ..
مهم اینه که آقا با شماست..دوستتون داره ..طلاقش داده ..
سرشو تکون داد و گفت : نه ..نه نمی تونم این کار عزیز رو فراموش کنم ..ای دادِ بیداد من چقدر احمقم ؛ باورش کردم دیدی چطور با التماس ما رو کشونده اینجا فقط میخواست اذیتم کنه ...
بیا از اون در یواشکی از این خونه ی لعنتی بریم ؛؛ دیگه نمی تونم اینجا بمونم دارم خفه میشم ..
شوکت برو بچه ها رو بیار می خوام ببرمشون ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش دوم
گفتم : واقعا ؟ یعنی شما میدون رو خالی می کنین ؟ پس حساب عزیز چی؟ کی برسه ؟
شیوا جون صبر کنین باید امشب جواب پس بده ..من این چیزا حالیم نیست ؛ دیگه به حرف کسی هم گوش نمی کنم ...
یکم به من نگاه کرد و گفت : می خوای چیکار کنی ؟من که نمی تونم ..توانشو ندارم با عزیز در بیفتم ..
آروم گفتم : می دونم ..صبر کنین من یکم فکر کنم باید چیکار کنیم ....
شما نباید میدون رو برای اونا خالی کنین ... گفت : نه ,, تو کار نداشته باش .. خودتو توی درد سر میندازی ...
گفتم : اگر شما پشتم باشین از هیچ کس نمی ترسم ..
به خدا اگر آقا این بار پشت عزیز در بیاد جلوی اونم می ایستم ...
شوکت گفت : گلنار تو از پس عزیز بر نمیای بیخودی مداخله نکن ...
آقا اومد دنبال شیوا..اونم پریشون شده بود و گفت : شیوا ؟ خودتو ناراحت نکن ؛ عزیزبه حساب خودش برای حسام صحبت کرده با خودش گفته خوب یک روزی اونم عروسش میشه ..
دعوتشون کرده ..منظور خاصی نداشته ..تازه محترم خانم دوست صمیمی عزیز هست به خدا نمی خواسته تو رو ناراحت کنه ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش سوم
در حالیکه داشتم از عصبانیت می ترکیدم با غیظ مشت هامو بهم گره کرده بود م ..
ولی آروم گفتم :آقا ؟ شما خبر داشتین ؟
آقا دستپاچه شد و گفت : نه به جون پریناز به جون شیوا خبر نداشتم ..وگرنه اجازه نمی دادم دعوتشون کنه ..
حالا جلوی مردم بده ..اینا تازه به من رسیدن ..
شیوا با من بیا وقتی رفتن حرف می زنیم ..
شیوا گفت : عزت الله بَسَم نیست ؟ دیگه نمی تونم تحمل کنم ..
ببین دستهامو؛؛ دارم مثل بید می لرزم ...آخه خدا رو خوش میاد ؟ عزیز منو به زور کشوند اینجا با زبون بازی که فقط همین کارو بکنه؟
من چند تا مسکن خوردم تا درد نداشته باشم باورش کردم ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش چهارم
امیر حسام هم به جمع ما پیوست و درو بست ,, حرف شیوا رو شنید و گفت : داداش به خاطر خدا دیگه روی کثافت کاری های عزیز سر پوش نزار ..
زن داداش راست میگه بسه دیگه ..این زن مریضه به خاطر خدا یکم رعایت کنین مادره که مادر باشه شاید بگه خودتون رو بندازین توی چاه ؟
کی بهش اجازه داده دختر برای من خواستگاری کنه؟ بدون اینکه من بخوام ؟
صبح به من گفت امشب دعوت کرده و به مهمون ها معرفی می کنه که می خواد عروس من بشه ؛خوب تو بیجا می کنی با من مثل حیوون رفتار می کنی ...
واقعا که این زن شاهکاره ....ای بابا دیگه اینطورشو ندیده بودیم .. یادتون نیست سر خواستگاری برای شما چیکار کرد ؟
فکر کرده می تونه منم مثل شما در مقابل کار انجام شده قرار بده ..
اگر شما اونجا حرفتون رو زده بودین الان با من این کارو نمی کرد ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش پنجم
تازه بهش گفتم من اصلا یکی دیگه رو دوست دارم الانم نمی خوام زن بگیرم ..
نه داداش جون به نظرم نصف رفتار عزیز تقصیر شماست از بس روی کثافت کاریش ماله کشیدین اما من مثل شما به حرف عزیز گوش نمی کنم ...
حالا از فرح خوشم اومده ..دیدی چیکار کرد ؟ اون یک دختر بود ولی روی حرفش ایستاد و کار خودشو کرد ..من می دونم بدبخت میشه , ولی بازم از چشم عزیز می ببینم فرح همش سر لجبازی با عزیز این کارو کرد ..به هر حال یکی باید جلوی عزیز رو بگیره ..
شیوا گفت : امیر حسام راست میگه ..اون باید بدونه خراب کردن دیگران جلوی جمع چه معنی میده ...
آقا گفت : شما ها از روی بخار معده حرف می زنین ..نمیشه آبرو ریزی راه بندازیم ...
گفتم : آقا تو رو قران خودتون یک کاری بکنین ؛؛طوری که حق شیوا جونم توش باشه آبروتون هم نره ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش ششم
آقا گفت : ای بابا اینقدر بزرگش نکنین ..چیزی نشده که نیم ساعت دیگه همشون میرن ...همه چیز تموم میشه ..
شیوا با ناراحتی و بغض گفت : تموم نمیشه عزت الله ..عزیز دوباره یک بامبول دیگه برا ی ما درست می کنه ...
آقا بدون اینکه جواب بده دست شیوا رو گرفت و گفت : بیا بریم من درستش می کنم توام امیر حسام آروم باش یقه ی تو رو که نگرفتن زن بگیری ..
تو اصلا زن می خوای چیکار ؟..حالا باید درس بخونی ..
بیا بریم می خوان حرف بزنن و بله برون کنن ..
ساکت باشین و بی خودی آبرو ریزی راه نندازین ...
بعدش سنگ هامو با عزیز وا می کَنیم..قول میدم ..امیر توام بیا ..حق نداری حرف بزنی تا همه برن ..ازت دلخور میشم داداش ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش هفتم
آقا به من مستقیم نگفت ولی فهمیدم که دوست نداره دخالت کنم ..اما نمی تونستم از کاری که با شیوا کرده به راحتی بگذرم ...
اونا رفتن و منو شوکت وارفته بودیم که بوی سوختن شیر برنج بلند شد ..
شوکت دوید طرف اجاق و گفت : وای دیگه به درد نمی خوره حسابی سوخت ..یک فکری به سرم زد گفتم :اتفاقا به درد می خوره ...یک کاسه بر داشتم و برنج های خام رو کشیدم توش و با کف گیر سه تیکه از اون سوخته ها رو از ته قابلمه بر داشتم و گذاشتم روش ...و منتظر شدم حرفشون تموم بشه ..
خواهر محمد سیاهه نوشت و تایید ش کردن و دست زدن و شیرینی خوردن ..
عزیز با صدای بلند که به آشپز خونه برسه گفت : آی دختر ..گلنار چایی بیار برای مهمون ها ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش هشتم
لحنش اونقدر بد بود که حتی شوکت خانم هم فهمید وهمینطور که چای میریخت گفت : گلنار تو چرا ناراحتی ؟ صورتت قرمز شده بزار من می برم ..تو می خوای با این شیر برنج چیکار کنی ؟
گفتم : من اصلا برای خودم ناراحت نیستم چون جایگاه من در واقع همینه ..
اما عزیز به شیوا کلک زده ..اگر امشب یک کاری نکنم تا آخر عمرم خودمو نمی بخشم ..بریز چایی ها رو من ببرم ...
یک نفس عمیق کشیدم و در حالیکه سینی چای رو می گرفتم و کاسه ی شیر برنج رو کنار ش گذاشته بودم ...
از همون جا بلند یک چیزی مثل فریاد و یا حتی جیغ گفتم : عزززیز ..چشم کلفتون داره چای میاره ..در خدمتم ...
و چنان دستم رو لرزوندم که چای ها می ریخت توی سینی و گیره ی های استکان ها بهم می خوردن ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش نهم
اول رفتم سراغ محترم خانم ..گرفتم جلوش و گفتم : بفرمایید؛؛ نوش جان شما برای عزیز از همه مهمترین ..
چون سالهاست می خواین دختراتون رو بدین به ایشون نمیشه ..
محترم خانم یک مرتبه جا خورد و .آقا صدا کرد گلنار خانم ..دخترم سینی رو بده به من ؛تو برو ..
نشنیده گرفتم و جلوی دختر ش که زن آقا شده بود خم شدم و ..گفتم : ببخشید شما بودین طلاقتون دادن ..
باز در این خونه رو ول نمی کنین ؟
عزیز داد زد گلنار گمشو از اینجا برو بیرون ؛ خل شدی ؟دیوانه ؛؛
کاسه ی شیر بزنج رو کوبیدم جلوش روی میز طوری که مقداری از اون ریخت و داد زدم : اینم شیر برنجی که خواسته بودین خانم ...
نوش جان کنین ...بله ..خل شدم شما منو خل کردین ...
من همین امشب میرم و پدر و مادرم رو از اون خونه می برم ..لازم نبود اینقدر فیلم بازی کنین خودم میگم ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش دهم
خانم ها آقایون امشب عزیز منو اینجا دعوت کرده بود که به همه بفهمونه من کلفتم ..
می خواست جایگاهم رو بدونم ..ولی اون اصلا منو نشناخته ...
من از اون چیزی که هستم خجالت نمی کشم ..آره ؛؛ نمیکشم چون دارم کار می کنم ..
ولی خوشحالم که مثل عزیز نیستم ..
مثل دخترای محترم خانم خار و خفیف نیستم ...که دنبال مرد زن دار راه بیفتم ..و برای حرص دادن یک زن مریض آرا گیرا کنم و برم جایی که نباید برم ...
من گلنارم ..دختری که کار می کنه تا پدر و مادرش راحت زندگی کنن ..
نمی دونم این کجاش خجالت داره ؟ ..و رو کردم به عزیز و ادامه دادم
حالا خیالت راحت شد ؟اگراون قصدی که شما فکر می کردین داشتم این شیر برنج رو جلوت نمی کوبیدم ..
همینو می خواستین ...ای لعنت به آدم های بد ذات ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش یازدهم
آقا داد زد بسه دیگه گلنار زیاد روی نکن ..
گفتم : شما هم آقا همینطور از کارای عزیز دفاع کنین ..بزارین زن تون رو آزار بده چون مادر شماست ....
می دونم از کارم خوشتون نیومد ..ولی دیگه نمی تونستم تحمل کنم ....و دیگه هم برای شما کلفتی نمی کنم ....
و کیفم رو بر داشتم و با گریه ای که آخرای جمله نتونسته بودم جلوشو بگیرم از در زدم بیرون ...
صدای فریاد عزیز رو شنیدم که امیر حسام رو صدا می زد و می گفت : ولش کن گمشه بره دختره ی نمک نشناس ...
قدم هامو تند تر کردم و به حالت دو رفتم به طرف در ورودی ..
صدای شیوا و امیر حسام رو شنیدم که صدام می زدن ....
اما زود تر خودمو رسوندم به در کوچه و با تمام توانم می دویدم ..
نمی خواستم اونا بهم برسن ...امیر حسام همینطور صدام می کرد ...و یک مرتبه از پشت منو گرفت ..
داد زدم همش زیر سر تو بود ...تو باعث شدی همه به من شک کنن در حالیکه خودت بهتر از همه می دونی که من کار بدی نکردم ..
ولم کن ..امیر ولم کن می خوام برم خونه ی خودمون پیش مادرم ..
پیش کسی که هیچوقت ازم انتظاری نداره ..بهت میگم ولم کن ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش دوازدهم
امیر حسام بازوهای منو گرفته بود و در حالیکه از شدت گریه ای که من می کردم و هق و هق می زدم اونم به گریه افتاده بود گفت : خواهش می کنم ..آروم باش ..گلنار ..تو خیلی عصبی شدی ..
حق داری ..بهت حق میدم ...آروم ..آروم یک نفس عمیق بکش ...
گفتم : نمی خوام گمشو ..ولم کن ....
آقا نفس زنون به ما رسید و گفت : گلنار ..بسه دیگه ..برگرد بریم ..
گفتم : نمیام آقا ..جای من دیگه پیش شما نیست ..
من تحمل خاری و خفت رو ندارم و عزیز داره همین کارو با من می کنه ..بار اولش نیست ..مگه من باهاش چیکار کردم ؟
گفت : می خوای بدونی ؟ این شازده پسر رفته بهش گفته که می خواد تو رو بگیره ..حالا فهمیدی ...
در حالیکه شدت گریه ام بیشتر شده بود گفتم : آقا ؟ آقا این حرف رو نزنین ..آدم ها عقل دارن ..
گوش و فهم دارن عزیز منو می کشید کنار باهام مثل یک مادر حرف می زد اگر گوش نمی دادم منو می زد ولی این کارو با من و شیوا نمی کرد .
خودتون بگین این چند سال از دستور های شما سر پیچی کردم ؟ روی حرفتون حرف زدم ؟
بهم بگین چه کاری بدی ازم سر زده که باعث ناراحتی شما شده باشم ..معلومه که ناراحتم ..
آقا خیلی بهم بر خورده شما چطور تحمل می کنین به زنتون اینطور توهین بشه ؟
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش سیزدهم
و در حالیکه راه افتادم تا ازشون دور بشم ادامه دادم ..
من دیگه پیش شما بر نمی گردم ...
این بار آقا دستم رو گرفت و گفت : همین امشب کار اشتباهی کردی ..این کارتم بدتر ...مگه من نگفتم صبر کنین تا خودم با عزیز حرف بزنم ..
گفتم : آقا شما زیاد از این حرفا با عزیز زدین فایده ای نداشته؛؛ اون باید همین امشب می فهمید که نباید با احساس آدم ها بازی کنه ..
گفت : باشه ..بعدا حرف می زنیم ..الان صبر کن ..
برم خونه ماشین روبردارم و شیوا و بچه ها رو سوار کنم بیام همین جا وایسا ..
امیر نزار جایی بره ..گلنار سر سختی نکن ..
شیوا حالش بد شده اگر تو بری بدترم میشه ..خواهش می کنم آروم باش ...
با شنیدن این حرف دست و پام سست شد نگرانش شدم امیر حسام گفت : شما برو داداش من نمی زارم از جاش تکون بخوره ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش چهاردهم
آقا با سرعت رفت امیر گفت : من که دلم خنک شد خوب کاری کردی ..
فکر کنم محترم خانم و دختراش دیگه اونطرفا پیداشون نشه ..
گفتم : ای به درک برن بمیرن آدم های بی لیاقت خودشون رو دادن دست عزیز ..اصلا حالا چه اصراری دارن با شما ها وصلت کنن ؟
گفت : چه می دونم از بدبختی ماست ..
گفتم :آدم باورش نمیشه اصلا غرور ندارن ؟ ولی همش تقصیر توست چرا با عزیز در مورد من حرف زدی ؟..
گفت : من در مورد تو حرف نزدم ..عزیز گفت می خوام برات زن بگیرم گفتم پس اونی که می خوام بگیر ..
اصلا اسم تو رو نیاوردم به جون خودت قسم ...
به من گفت با محترم خانم حرف زدم ..عصبانی شدم و دعوامو شد ..باور کن همین ..عزیز حدس زده و به داداش گفته من این حرف رو زدم ...
ولی من چیزی به عزیز نگفتم باور کن احمق که نیستم ....
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش پانزدهم
گفتم : آقا امیر حسام دور منو قلم بگیر ..من به درد تو نمی خورم ..
اگر قبول نداری بیا بریم بابام رو بهت نشون بدم ببین عزیز راست میگه یا نه ؟ روشش درست نیست ولی دلش برای تو می سوزه ..ولم کن ..
دوباره نبینم بیای سراغ من یا حرفی در این مورد بزنی ؛؛ نور ماشین نشون می داد که آقا داره نزدیک میشه ..
چند قدمی ما نگه داشت و شیوا هراسون پیاده شد و دوید طرف من ولی انگار یکی زد به قلم پاش و دو زانو روی زمین نشست ..با سرعت خودمو بهش رسوندم ..
دستهاشو در حالیکه گریه می کرد بالا آورد و گفت : می خواستی منو تنها بزاری ؟ قرارمون این بود ؟ تو مگه دختر من نبودی ؟
آقا خودشو رسونده بود با هم بلندش کردیم وگفتم : الهی بمیرم به خدا فکر کردم به خاطر گستاخی که کردم منو نمی بخشین ..
شیوا جون تا حالا مونده بودم به خاطر اینکه مرهم دلتون باشم ولی دیگه دارم دردسر ساز میشم ..من اینو نمی خوام ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش شانزدهم
گفت : ساکت شو ..حرف نزن ..اعصابم رو خرد کردی ترسیدم رفته باشی ..
کمی بعد ما سوار ماشین بودیم و راه افتادیم در حالیکه امیر حسام وسط خیابون ایستاده بود و به دور شدن ما نگاه می کرد ..
قلبم داشت آتیش می گرفت ..
دلم براش سوخت ..از کارم پشیمون نبودم ..شاید به این شکل اون مجبور میشد از فکر من بیرون بیاد وشعله های این عشق که داشت هر دوی ما رو می سوزند خاموش بشه اما نشد ؛که نشد ..
بله؛؛ تنها چیزی که اصلا ما نمی تونیم براش تصمیم بگیریم همین عشق هست و بس ...
ادامه دارد
#قسمت_شصت و سوم - بخش اول
در حالیکه دیگه طاقتم تموم شده بود و سرمو با بیقراری به اطراف تکون می دادم که یک چاره ای بکنم تا شیوا صدمه نبینه شوکت گفت : حالا تو چراناراحت شدی ؟
تا اومدم جوابشو بدم ..
شیوا بغض کرده و برافروخته اومد توی آشپز خونه و گفت : گلنار می دونی چی شده ؟ عزیز محترم خانم و دختراشو دعوت کرده ..اومدن روبروی من نشستن ..
دختر کوچکه رو عروسش معرفی کرد..دارم سکته می کنم ...
گفتم : ولش کنین بهش محل نزارین ..تو رو قران اینطوری نلرزین ..
مهم اینه که آقا با شماست..دوستتون داره ..طلاقش داده ..
سرشو تکون داد و گفت : نه ..نه نمی تونم این کار عزیز رو فراموش کنم ..ای دادِ بیداد من چقدر احمقم ؛ باورش کردم دیدی چطور با التماس ما رو کشونده اینجا فقط میخواست اذیتم کنه ...
بیا از اون در یواشکی از این خونه ی لعنتی بریم ؛؛ دیگه نمی تونم اینجا بمونم دارم خفه میشم ..
شوکت برو بچه ها رو بیار می خوام ببرمشون ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش دوم
گفتم : واقعا ؟ یعنی شما میدون رو خالی می کنین ؟ پس حساب عزیز چی؟ کی برسه ؟
شیوا جون صبر کنین باید امشب جواب پس بده ..من این چیزا حالیم نیست ؛ دیگه به حرف کسی هم گوش نمی کنم ...
یکم به من نگاه کرد و گفت : می خوای چیکار کنی ؟من که نمی تونم ..توانشو ندارم با عزیز در بیفتم ..
آروم گفتم : می دونم ..صبر کنین من یکم فکر کنم باید چیکار کنیم ....
شما نباید میدون رو برای اونا خالی کنین ... گفت : نه ,, تو کار نداشته باش .. خودتو توی درد سر میندازی ...
گفتم : اگر شما پشتم باشین از هیچ کس نمی ترسم ..
به خدا اگر آقا این بار پشت عزیز در بیاد جلوی اونم می ایستم ...
شوکت گفت : گلنار تو از پس عزیز بر نمیای بیخودی مداخله نکن ...
آقا اومد دنبال شیوا..اونم پریشون شده بود و گفت : شیوا ؟ خودتو ناراحت نکن ؛ عزیزبه حساب خودش برای حسام صحبت کرده با خودش گفته خوب یک روزی اونم عروسش میشه ..
دعوتشون کرده ..منظور خاصی نداشته ..تازه محترم خانم دوست صمیمی عزیز هست به خدا نمی خواسته تو رو ناراحت کنه ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش سوم
در حالیکه داشتم از عصبانیت می ترکیدم با غیظ مشت هامو بهم گره کرده بود م ..
ولی آروم گفتم :آقا ؟ شما خبر داشتین ؟
آقا دستپاچه شد و گفت : نه به جون پریناز به جون شیوا خبر نداشتم ..وگرنه اجازه نمی دادم دعوتشون کنه ..
حالا جلوی مردم بده ..اینا تازه به من رسیدن ..
شیوا با من بیا وقتی رفتن حرف می زنیم ..
شیوا گفت : عزت الله بَسَم نیست ؟ دیگه نمی تونم تحمل کنم ..
ببین دستهامو؛؛ دارم مثل بید می لرزم ...آخه خدا رو خوش میاد ؟ عزیز منو به زور کشوند اینجا با زبون بازی که فقط همین کارو بکنه؟
من چند تا مسکن خوردم تا درد نداشته باشم باورش کردم ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش چهارم
امیر حسام هم به جمع ما پیوست و درو بست ,, حرف شیوا رو شنید و گفت : داداش به خاطر خدا دیگه روی کثافت کاری های عزیز سر پوش نزار ..
زن داداش راست میگه بسه دیگه ..این زن مریضه به خاطر خدا یکم رعایت کنین مادره که مادر باشه شاید بگه خودتون رو بندازین توی چاه ؟
کی بهش اجازه داده دختر برای من خواستگاری کنه؟ بدون اینکه من بخوام ؟
صبح به من گفت امشب دعوت کرده و به مهمون ها معرفی می کنه که می خواد عروس من بشه ؛خوب تو بیجا می کنی با من مثل حیوون رفتار می کنی ...
واقعا که این زن شاهکاره ....ای بابا دیگه اینطورشو ندیده بودیم .. یادتون نیست سر خواستگاری برای شما چیکار کرد ؟
فکر کرده می تونه منم مثل شما در مقابل کار انجام شده قرار بده ..
اگر شما اونجا حرفتون رو زده بودین الان با من این کارو نمی کرد ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش پنجم
تازه بهش گفتم من اصلا یکی دیگه رو دوست دارم الانم نمی خوام زن بگیرم ..
نه داداش جون به نظرم نصف رفتار عزیز تقصیر شماست از بس روی کثافت کاریش ماله کشیدین اما من مثل شما به حرف عزیز گوش نمی کنم ...
حالا از فرح خوشم اومده ..دیدی چیکار کرد ؟ اون یک دختر بود ولی روی حرفش ایستاد و کار خودشو کرد ..من می دونم بدبخت میشه , ولی بازم از چشم عزیز می ببینم فرح همش سر لجبازی با عزیز این کارو کرد ..به هر حال یکی باید جلوی عزیز رو بگیره ..
شیوا گفت : امیر حسام راست میگه ..اون باید بدونه خراب کردن دیگران جلوی جمع چه معنی میده ...
آقا گفت : شما ها از روی بخار معده حرف می زنین ..نمیشه آبرو ریزی راه بندازیم ...
گفتم : آقا تو رو قران خودتون یک کاری بکنین ؛؛طوری که حق شیوا جونم توش باشه آبروتون هم نره ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش ششم
آقا گفت : ای بابا اینقدر بزرگش نکنین ..چیزی نشده که نیم ساعت دیگه همشون میرن ...همه چیز تموم میشه ..
شیوا با ناراحتی و بغض گفت : تموم نمیشه عزت الله ..عزیز دوباره یک بامبول دیگه برا ی ما درست می کنه ...
آقا بدون اینکه جواب بده دست شیوا رو گرفت و گفت : بیا بریم من درستش می کنم توام امیر حسام آروم باش یقه ی تو رو که نگرفتن زن بگیری ..
تو اصلا زن می خوای چیکار ؟..حالا باید درس بخونی ..
بیا بریم می خوان حرف بزنن و بله برون کنن ..
ساکت باشین و بی خودی آبرو ریزی راه نندازین ...
بعدش سنگ هامو با عزیز وا می کَنیم..قول میدم ..امیر توام بیا ..حق نداری حرف بزنی تا همه برن ..ازت دلخور میشم داداش ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش هفتم
آقا به من مستقیم نگفت ولی فهمیدم که دوست نداره دخالت کنم ..اما نمی تونستم از کاری که با شیوا کرده به راحتی بگذرم ...
اونا رفتن و منو شوکت وارفته بودیم که بوی سوختن شیر برنج بلند شد ..
شوکت دوید طرف اجاق و گفت : وای دیگه به درد نمی خوره حسابی سوخت ..یک فکری به سرم زد گفتم :اتفاقا به درد می خوره ...یک کاسه بر داشتم و برنج های خام رو کشیدم توش و با کف گیر سه تیکه از اون سوخته ها رو از ته قابلمه بر داشتم و گذاشتم روش ...و منتظر شدم حرفشون تموم بشه ..
خواهر محمد سیاهه نوشت و تایید ش کردن و دست زدن و شیرینی خوردن ..
عزیز با صدای بلند که به آشپز خونه برسه گفت : آی دختر ..گلنار چایی بیار برای مهمون ها ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش هشتم
لحنش اونقدر بد بود که حتی شوکت خانم هم فهمید وهمینطور که چای میریخت گفت : گلنار تو چرا ناراحتی ؟ صورتت قرمز شده بزار من می برم ..تو می خوای با این شیر برنج چیکار کنی ؟
گفتم : من اصلا برای خودم ناراحت نیستم چون جایگاه من در واقع همینه ..
اما عزیز به شیوا کلک زده ..اگر امشب یک کاری نکنم تا آخر عمرم خودمو نمی بخشم ..بریز چایی ها رو من ببرم ...
یک نفس عمیق کشیدم و در حالیکه سینی چای رو می گرفتم و کاسه ی شیر برنج رو کنار ش گذاشته بودم ...
از همون جا بلند یک چیزی مثل فریاد و یا حتی جیغ گفتم : عزززیز ..چشم کلفتون داره چای میاره ..در خدمتم ...
و چنان دستم رو لرزوندم که چای ها می ریخت توی سینی و گیره ی های استکان ها بهم می خوردن ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش نهم
اول رفتم سراغ محترم خانم ..گرفتم جلوش و گفتم : بفرمایید؛؛ نوش جان شما برای عزیز از همه مهمترین ..
چون سالهاست می خواین دختراتون رو بدین به ایشون نمیشه ..
محترم خانم یک مرتبه جا خورد و .آقا صدا کرد گلنار خانم ..دخترم سینی رو بده به من ؛تو برو ..
نشنیده گرفتم و جلوی دختر ش که زن آقا شده بود خم شدم و ..گفتم : ببخشید شما بودین طلاقتون دادن ..
باز در این خونه رو ول نمی کنین ؟
عزیز داد زد گلنار گمشو از اینجا برو بیرون ؛ خل شدی ؟دیوانه ؛؛
کاسه ی شیر بزنج رو کوبیدم جلوش روی میز طوری که مقداری از اون ریخت و داد زدم : اینم شیر برنجی که خواسته بودین خانم ...
نوش جان کنین ...بله ..خل شدم شما منو خل کردین ...
من همین امشب میرم و پدر و مادرم رو از اون خونه می برم ..لازم نبود اینقدر فیلم بازی کنین خودم میگم ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش دهم
خانم ها آقایون امشب عزیز منو اینجا دعوت کرده بود که به همه بفهمونه من کلفتم ..
می خواست جایگاهم رو بدونم ..ولی اون اصلا منو نشناخته ...
من از اون چیزی که هستم خجالت نمی کشم ..آره ؛؛ نمیکشم چون دارم کار می کنم ..
ولی خوشحالم که مثل عزیز نیستم ..
مثل دخترای محترم خانم خار و خفیف نیستم ...که دنبال مرد زن دار راه بیفتم ..و برای حرص دادن یک زن مریض آرا گیرا کنم و برم جایی که نباید برم ...
من گلنارم ..دختری که کار می کنه تا پدر و مادرش راحت زندگی کنن ..
نمی دونم این کجاش خجالت داره ؟ ..و رو کردم به عزیز و ادامه دادم
حالا خیالت راحت شد ؟اگراون قصدی که شما فکر می کردین داشتم این شیر برنج رو جلوت نمی کوبیدم ..
همینو می خواستین ...ای لعنت به آدم های بد ذات ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش یازدهم
آقا داد زد بسه دیگه گلنار زیاد روی نکن ..
گفتم : شما هم آقا همینطور از کارای عزیز دفاع کنین ..بزارین زن تون رو آزار بده چون مادر شماست ....
می دونم از کارم خوشتون نیومد ..ولی دیگه نمی تونستم تحمل کنم ....و دیگه هم برای شما کلفتی نمی کنم ....
و کیفم رو بر داشتم و با گریه ای که آخرای جمله نتونسته بودم جلوشو بگیرم از در زدم بیرون ...
صدای فریاد عزیز رو شنیدم که امیر حسام رو صدا می زد و می گفت : ولش کن گمشه بره دختره ی نمک نشناس ...
قدم هامو تند تر کردم و به حالت دو رفتم به طرف در ورودی ..
صدای شیوا و امیر حسام رو شنیدم که صدام می زدن ....
اما زود تر خودمو رسوندم به در کوچه و با تمام توانم می دویدم ..
نمی خواستم اونا بهم برسن ...امیر حسام همینطور صدام می کرد ...و یک مرتبه از پشت منو گرفت ..
داد زدم همش زیر سر تو بود ...تو باعث شدی همه به من شک کنن در حالیکه خودت بهتر از همه می دونی که من کار بدی نکردم ..
ولم کن ..امیر ولم کن می خوام برم خونه ی خودمون پیش مادرم ..
پیش کسی که هیچوقت ازم انتظاری نداره ..بهت میگم ولم کن ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش دوازدهم
امیر حسام بازوهای منو گرفته بود و در حالیکه از شدت گریه ای که من می کردم و هق و هق می زدم اونم به گریه افتاده بود گفت : خواهش می کنم ..آروم باش ..گلنار ..تو خیلی عصبی شدی ..
حق داری ..بهت حق میدم ...آروم ..آروم یک نفس عمیق بکش ...
گفتم : نمی خوام گمشو ..ولم کن ....
آقا نفس زنون به ما رسید و گفت : گلنار ..بسه دیگه ..برگرد بریم ..
گفتم : نمیام آقا ..جای من دیگه پیش شما نیست ..
من تحمل خاری و خفت رو ندارم و عزیز داره همین کارو با من می کنه ..بار اولش نیست ..مگه من باهاش چیکار کردم ؟
گفت : می خوای بدونی ؟ این شازده پسر رفته بهش گفته که می خواد تو رو بگیره ..حالا فهمیدی ...
در حالیکه شدت گریه ام بیشتر شده بود گفتم : آقا ؟ آقا این حرف رو نزنین ..آدم ها عقل دارن ..
گوش و فهم دارن عزیز منو می کشید کنار باهام مثل یک مادر حرف می زد اگر گوش نمی دادم منو می زد ولی این کارو با من و شیوا نمی کرد .
خودتون بگین این چند سال از دستور های شما سر پیچی کردم ؟ روی حرفتون حرف زدم ؟
بهم بگین چه کاری بدی ازم سر زده که باعث ناراحتی شما شده باشم ..معلومه که ناراحتم ..
آقا خیلی بهم بر خورده شما چطور تحمل می کنین به زنتون اینطور توهین بشه ؟
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش سیزدهم
و در حالیکه راه افتادم تا ازشون دور بشم ادامه دادم ..
من دیگه پیش شما بر نمی گردم ...
این بار آقا دستم رو گرفت و گفت : همین امشب کار اشتباهی کردی ..این کارتم بدتر ...مگه من نگفتم صبر کنین تا خودم با عزیز حرف بزنم ..
گفتم : آقا شما زیاد از این حرفا با عزیز زدین فایده ای نداشته؛؛ اون باید همین امشب می فهمید که نباید با احساس آدم ها بازی کنه ..
گفت : باشه ..بعدا حرف می زنیم ..الان صبر کن ..
برم خونه ماشین روبردارم و شیوا و بچه ها رو سوار کنم بیام همین جا وایسا ..
امیر نزار جایی بره ..گلنار سر سختی نکن ..
شیوا حالش بد شده اگر تو بری بدترم میشه ..خواهش می کنم آروم باش ...
با شنیدن این حرف دست و پام سست شد نگرانش شدم امیر حسام گفت : شما برو داداش من نمی زارم از جاش تکون بخوره ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش چهاردهم
آقا با سرعت رفت امیر گفت : من که دلم خنک شد خوب کاری کردی ..
فکر کنم محترم خانم و دختراش دیگه اونطرفا پیداشون نشه ..
گفتم : ای به درک برن بمیرن آدم های بی لیاقت خودشون رو دادن دست عزیز ..اصلا حالا چه اصراری دارن با شما ها وصلت کنن ؟
گفت : چه می دونم از بدبختی ماست ..
گفتم :آدم باورش نمیشه اصلا غرور ندارن ؟ ولی همش تقصیر توست چرا با عزیز در مورد من حرف زدی ؟..
گفت : من در مورد تو حرف نزدم ..عزیز گفت می خوام برات زن بگیرم گفتم پس اونی که می خوام بگیر ..
اصلا اسم تو رو نیاوردم به جون خودت قسم ...
به من گفت با محترم خانم حرف زدم ..عصبانی شدم و دعوامو شد ..باور کن همین ..عزیز حدس زده و به داداش گفته من این حرف رو زدم ...
ولی من چیزی به عزیز نگفتم باور کن احمق که نیستم ....
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش پانزدهم
گفتم : آقا امیر حسام دور منو قلم بگیر ..من به درد تو نمی خورم ..
اگر قبول نداری بیا بریم بابام رو بهت نشون بدم ببین عزیز راست میگه یا نه ؟ روشش درست نیست ولی دلش برای تو می سوزه ..ولم کن ..
دوباره نبینم بیای سراغ من یا حرفی در این مورد بزنی ؛؛ نور ماشین نشون می داد که آقا داره نزدیک میشه ..
چند قدمی ما نگه داشت و شیوا هراسون پیاده شد و دوید طرف من ولی انگار یکی زد به قلم پاش و دو زانو روی زمین نشست ..با سرعت خودمو بهش رسوندم ..
دستهاشو در حالیکه گریه می کرد بالا آورد و گفت : می خواستی منو تنها بزاری ؟ قرارمون این بود ؟ تو مگه دختر من نبودی ؟
آقا خودشو رسونده بود با هم بلندش کردیم وگفتم : الهی بمیرم به خدا فکر کردم به خاطر گستاخی که کردم منو نمی بخشین ..
شیوا جون تا حالا مونده بودم به خاطر اینکه مرهم دلتون باشم ولی دیگه دارم دردسر ساز میشم ..من اینو نمی خوام ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_شصت و سوم - بخش شانزدهم
گفت : ساکت شو ..حرف نزن ..اعصابم رو خرد کردی ترسیدم رفته باشی ..
کمی بعد ما سوار ماشین بودیم و راه افتادیم در حالیکه امیر حسام وسط خیابون ایستاده بود و به دور شدن ما نگاه می کرد ..
قلبم داشت آتیش می گرفت ..
دلم براش سوخت ..از کارم پشیمون نبودم ..شاید به این شکل اون مجبور میشد از فکر من بیرون بیاد وشعله های این عشق که داشت هر دوی ما رو می سوزند خاموش بشه اما نشد ؛که نشد ..
بله؛؛ تنها چیزی که اصلا ما نمی تونیم براش تصمیم بگیریم همین عشق هست و بس ...
ادامه دارد