داستان کامل و واقعی آقای عزیز من

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و سوم - بخش اول



در حالیکه دیگه طاقتم تموم شده بود و سرمو با بیقراری به اطراف تکون می دادم که یک چاره ای بکنم تا شیوا صدمه نبینه شوکت گفت : حالا تو چراناراحت شدی ؟

تا اومدم جوابشو بدم ..

شیوا بغض کرده و برافروخته اومد توی آشپز خونه و گفت : گلنار می دونی چی شده ؟ عزیز محترم خانم و دختراشو دعوت کرده ..اومدن روبروی من نشستن ..

دختر کوچکه رو عروسش معرفی کرد..دارم سکته می کنم ...

گفتم : ولش کنین بهش محل نزارین ..تو رو قران اینطوری نلرزین ..

مهم اینه که آقا با شماست..دوستتون داره ..طلاقش داده ..

سرشو تکون داد و گفت : نه ..نه نمی تونم این کار عزیز رو فراموش کنم ..ای دادِ بیداد من چقدر احمقم ؛ باورش کردم دیدی چطور با التماس ما رو کشونده اینجا فقط میخواست اذیتم کنه ...

بیا از اون در یواشکی از این خونه ی لعنتی بریم ؛؛ دیگه نمی تونم اینجا بمونم دارم خفه میشم ..

شوکت برو بچه ها رو بیار می خوام ببرمشون ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و سوم - بخش دوم




گفتم : واقعا ؟ یعنی شما میدون رو خالی می کنین ؟ پس حساب عزیز چی؟ کی برسه ؟

شیوا جون صبر کنین باید امشب جواب پس بده ..من این چیزا حالیم نیست ؛ دیگه به حرف کسی هم گوش نمی کنم ...

یکم به من نگاه کرد و گفت : می خوای چیکار کنی ؟من که نمی تونم ..توانشو ندارم با عزیز در بیفتم ..

آروم گفتم : می دونم ..صبر کنین من یکم فکر کنم باید چیکار کنیم ....

شما نباید میدون رو برای اونا خالی کنین ... گفت : نه ,, تو کار نداشته باش .. خودتو توی درد سر میندازی ...

گفتم : اگر شما پشتم باشین از هیچ کس نمی ترسم ..

به خدا اگر آقا این بار پشت عزیز در بیاد جلوی اونم می ایستم ...

شوکت گفت : گلنار تو از پس عزیز بر نمیای بیخودی مداخله نکن ...

آقا اومد دنبال شیوا..اونم پریشون شده بود و گفت : شیوا ؟ خودتو ناراحت نکن ؛ عزیزبه حساب خودش برای حسام صحبت کرده با خودش گفته خوب یک روزی اونم عروسش میشه ..

دعوتشون کرده ..منظور خاصی نداشته ..تازه محترم خانم دوست صمیمی عزیز هست به خدا نمی خواسته تو رو ناراحت کنه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و سوم - بخش سوم





در حالیکه داشتم از عصبانیت می ترکیدم با غیظ مشت هامو بهم گره کرده بود م ..

ولی آروم گفتم :آقا ؟ شما خبر داشتین ؟

آقا دستپاچه شد و گفت : نه به جون پریناز به جون شیوا خبر نداشتم ..وگرنه اجازه نمی دادم دعوتشون کنه ..

حالا جلوی مردم بده ..اینا تازه به من رسیدن ..

شیوا با من بیا وقتی رفتن حرف می زنیم ..

شیوا گفت : عزت الله بَسَم نیست ؟ دیگه نمی تونم تحمل کنم ..

ببین دستهامو؛؛ دارم مثل بید می لرزم ...آخه خدا رو خوش میاد ؟ عزیز منو به زور کشوند اینجا با زبون بازی که فقط همین کارو بکنه؟

من چند تا مسکن خوردم تا درد نداشته باشم باورش کردم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و سوم - بخش چهارم





امیر حسام هم به جمع ما پیوست و درو بست ,, حرف شیوا رو شنید و گفت : داداش به خاطر خدا دیگه روی کثافت کاری های عزیز سر پوش نزار ..

زن داداش راست میگه بسه دیگه ..این زن مریضه به خاطر خدا یکم رعایت کنین مادره که مادر باشه شاید بگه خودتون رو بندازین توی چاه ؟

کی بهش اجازه داده دختر برای من خواستگاری کنه؟ بدون اینکه من بخوام ؟

صبح به من گفت امشب دعوت کرده و به مهمون ها معرفی می کنه که می خواد عروس من بشه ؛خوب تو بیجا می کنی با من مثل حیوون رفتار می کنی ...

واقعا که این زن شاهکاره ....ای بابا دیگه اینطورشو ندیده بودیم .. یادتون نیست سر خواستگاری برای شما چیکار کرد ؟

فکر کرده می تونه منم مثل شما در مقابل کار انجام شده قرار بده ..

اگر شما اونجا حرفتون رو زده بودین الان با من این کارو نمی کرد ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و سوم - بخش پنجم





تازه بهش گفتم من اصلا یکی دیگه رو دوست دارم الانم نمی خوام زن بگیرم ..

نه داداش جون به نظرم نصف رفتار عزیز تقصیر شماست از بس روی کثافت کاریش ماله کشیدین اما من مثل شما به حرف عزیز گوش نمی کنم ...

حالا از فرح خوشم اومده ..دیدی چیکار کرد ؟ اون یک دختر بود ولی روی حرفش ایستاد و کار خودشو کرد ..من می دونم بدبخت میشه , ولی بازم از چشم عزیز می ببینم فرح همش سر لجبازی با عزیز این کارو کرد ..به هر حال یکی باید جلوی عزیز رو بگیره ..

شیوا گفت : امیر حسام راست میگه ..اون باید بدونه خراب کردن دیگران جلوی جمع چه معنی میده ...

آقا گفت : شما ها از روی بخار معده حرف می زنین ..نمیشه آبرو ریزی راه بندازیم ...

گفتم : آقا تو رو قران خودتون یک کاری بکنین ؛؛طوری که حق شیوا جونم توش باشه آبروتون هم نره ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و سوم - بخش ششم






آقا گفت : ای بابا اینقدر بزرگش نکنین ..چیزی نشده که نیم ساعت دیگه همشون میرن ...همه چیز تموم میشه ..

شیوا با ناراحتی و بغض گفت : تموم نمیشه عزت الله ..عزیز دوباره یک بامبول دیگه برا ی ما درست می کنه ...

آقا بدون اینکه جواب بده دست شیوا رو گرفت و گفت : بیا بریم من درستش می کنم توام امیر حسام آروم باش یقه ی تو رو که نگرفتن زن بگیری ..

تو اصلا زن می خوای چیکار ؟..حالا باید درس بخونی ..

بیا بریم می خوان حرف بزنن و بله برون کنن ..

ساکت باشین و بی خودی آبرو ریزی راه نندازین ...

بعدش سنگ هامو با عزیز وا می کَنیم..قول میدم ..امیر توام بیا ..حق نداری حرف بزنی تا همه برن ..ازت دلخور میشم داداش ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و سوم - بخش هفتم





آقا به من مستقیم نگفت ولی فهمیدم که دوست نداره دخالت کنم ..اما نمی تونستم از کاری که با شیوا کرده به راحتی بگذرم ...

اونا رفتن و منو شوکت وارفته بودیم که بوی سوختن شیر برنج بلند شد ..

شوکت دوید طرف اجاق و گفت : وای دیگه به درد نمی خوره حسابی سوخت ..یک فکری به سرم زد گفتم :اتفاقا به درد می خوره ...یک کاسه بر داشتم و برنج های خام رو کشیدم توش و با کف گیر سه تیکه از اون سوخته ها رو از ته قابلمه بر داشتم و گذاشتم روش ...و منتظر شدم حرفشون تموم بشه ..

خواهر محمد سیاهه نوشت و تایید ش کردن و دست زدن و شیرینی خوردن ..

عزیز با صدای بلند که به آشپز خونه برسه گفت : آی دختر ..گلنار چایی بیار برای مهمون ها ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و سوم - بخش هشتم





لحنش اونقدر بد بود که حتی شوکت خانم هم فهمید وهمینطور که چای میریخت گفت : گلنار تو چرا ناراحتی ؟ صورتت قرمز شده بزار من می برم ..تو می خوای با این شیر برنج چیکار کنی ؟

گفتم : من اصلا برای خودم ناراحت نیستم چون جایگاه من در واقع همینه ..

اما عزیز به شیوا کلک زده ..اگر امشب یک کاری نکنم تا آخر عمرم خودمو نمی بخشم ..بریز چایی ها رو من ببرم ...

یک نفس عمیق کشیدم و در حالیکه سینی چای رو می گرفتم و کاسه ی شیر برنج رو کنار ش گذاشته بودم ...

از همون جا بلند یک چیزی مثل فریاد و یا حتی جیغ گفتم : عزززیز ..چشم کلفتون داره چای میاره ..در خدمتم ...

و چنان دستم رو لرزوندم که چای ها می ریخت توی سینی و گیره ی های استکان ها بهم می خوردن ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و سوم - بخش نهم





اول رفتم سراغ محترم خانم ..گرفتم جلوش و گفتم : بفرمایید؛؛ نوش جان شما برای عزیز از همه مهمترین ..

چون سالهاست می خواین دختراتون رو بدین به ایشون نمیشه ..

محترم خانم یک مرتبه جا خورد و .آقا صدا کرد گلنار خانم ..دخترم سینی رو بده به من ؛تو برو ..

نشنیده گرفتم و جلوی دختر ش که زن آقا شده بود خم شدم و ..گفتم : ببخشید شما بودین طلاقتون دادن ..

باز در این خونه رو ول نمی کنین ؟

عزیز داد زد گلنار گمشو از اینجا برو بیرون ؛ خل شدی ؟دیوانه ؛؛

کاسه ی شیر بزنج رو کوبیدم جلوش روی میز طوری که مقداری از اون ریخت و داد زدم : اینم شیر برنجی که خواسته بودین خانم ...

نوش جان کنین ...بله ..خل شدم شما منو خل کردین ...

من همین امشب میرم و پدر و مادرم رو از اون خونه می برم ..لازم نبود اینقدر فیلم بازی کنین خودم میگم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و سوم - بخش دهم




خانم ها آقایون امشب عزیز منو اینجا دعوت کرده بود که به همه بفهمونه من کلفتم ..

می خواست جایگاهم رو بدونم ..ولی اون اصلا منو نشناخته ...

من از اون چیزی که هستم خجالت نمی کشم ..آره ؛؛ نمیکشم چون دارم کار می کنم ..

ولی خوشحالم که مثل عزیز نیستم ..

مثل دخترای محترم خانم خار و خفیف نیستم ...که دنبال مرد زن دار راه بیفتم ..و برای حرص دادن یک زن مریض آرا گیرا کنم و برم جایی که نباید برم ...

من گلنارم ..دختری که کار می کنه تا پدر و مادرش راحت زندگی کنن ..

نمی دونم این کجاش خجالت داره ؟ ..و رو کردم به عزیز و ادامه دادم

حالا خیالت راحت شد ؟اگراون قصدی که شما فکر می کردین داشتم این شیر برنج رو جلوت نمی کوبیدم ..

همینو می خواستین ...ای لعنت به آدم های بد ذات ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و سوم - بخش یازدهم





آقا داد زد بسه دیگه گلنار زیاد روی نکن ..

گفتم : شما هم آقا همینطور از کارای عزیز دفاع کنین ..بزارین زن تون رو آزار بده چون مادر شماست ....

می دونم از کارم خوشتون نیومد ..ولی دیگه نمی تونستم تحمل کنم ....و دیگه هم برای شما کلفتی نمی کنم ....

و کیفم رو بر داشتم و با گریه ای که آخرای جمله نتونسته بودم جلوشو بگیرم از در زدم بیرون ...

صدای فریاد عزیز رو شنیدم که امیر حسام رو صدا می زد و می گفت : ولش کن گمشه بره دختره ی نمک نشناس ...

قدم هامو تند تر کردم و به حالت دو رفتم به طرف در ورودی ..

صدای شیوا و امیر حسام رو شنیدم که صدام می زدن ....

اما زود تر خودمو رسوندم به در کوچه و با تمام توانم می دویدم ..

نمی خواستم اونا بهم برسن ...امیر حسام همینطور صدام می کرد ...و یک مرتبه از پشت منو گرفت ..

داد زدم همش زیر سر تو بود ...تو باعث شدی همه به من شک کنن در حالیکه خودت بهتر از همه می دونی که من کار بدی نکردم ..

ولم کن ..امیر ولم کن می خوام برم خونه ی خودمون پیش مادرم ..

پیش کسی که هیچوقت ازم انتظاری نداره ..بهت میگم ولم کن ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و سوم - بخش دوازدهم




امیر حسام بازوهای منو گرفته بود و در حالیکه از شدت گریه ای که من می کردم و هق و هق می زدم اونم به گریه افتاده بود گفت : خواهش می کنم ..آروم باش ..گلنار ..تو خیلی عصبی شدی ..

حق داری ..بهت حق میدم ...آروم ..آروم یک نفس عمیق بکش ...

گفتم : نمی خوام گمشو ..ولم کن ....

آقا نفس زنون به ما رسید و گفت : گلنار ..بسه دیگه ..برگرد بریم ..

گفتم : نمیام آقا ..جای من دیگه پیش شما نیست ..

من تحمل خاری و خفت رو ندارم و عزیز داره همین کارو با من می کنه ..بار اولش نیست ..مگه من باهاش چیکار کردم ؟

گفت : می خوای بدونی ؟ این شازده پسر رفته بهش گفته که می خواد تو رو بگیره ..حالا فهمیدی ...

در حالیکه شدت گریه ام بیشتر شده بود گفتم : آقا ؟ آقا این حرف رو نزنین ..آدم ها عقل دارن ..

گوش و فهم دارن عزیز منو می کشید کنار باهام مثل یک مادر حرف می زد اگر گوش نمی دادم منو می زد ولی این کارو با من و شیوا نمی کرد .

خودتون بگین این چند سال از دستور های شما سر پیچی کردم ؟ روی حرفتون حرف زدم ؟

بهم بگین چه کاری بدی ازم سر زده که باعث ناراحتی شما شده باشم ..معلومه که ناراحتم ..

آقا خیلی بهم بر خورده شما چطور تحمل می کنین به زنتون اینطور توهین بشه ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و سوم - بخش سیزدهم





و در حالیکه راه افتادم تا ازشون دور بشم ادامه دادم ..

من دیگه پیش شما بر نمی گردم ...

این بار آقا دستم رو گرفت و گفت : همین امشب کار اشتباهی کردی ..این کارتم بدتر ...مگه من نگفتم صبر کنین تا خودم با عزیز حرف بزنم ..

گفتم : آقا شما زیاد از این حرفا با عزیز زدین فایده ای نداشته؛؛ اون باید همین امشب می فهمید که نباید با احساس آدم ها بازی کنه ..

گفت : باشه ..بعدا حرف می زنیم ..الان صبر کن ..

برم خونه ماشین روبردارم و شیوا و بچه ها رو سوار کنم بیام همین جا وایسا ..

امیر نزار جایی بره ..گلنار سر سختی نکن ..

شیوا حالش بد شده اگر تو بری بدترم میشه ..خواهش می کنم آروم باش ...

با شنیدن این حرف دست و پام سست شد نگرانش شدم امیر حسام گفت : شما برو داداش من نمی زارم از جاش تکون بخوره ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و سوم - بخش چهاردهم





آقا با سرعت رفت امیر گفت : من که دلم خنک شد خوب کاری کردی ..

فکر کنم محترم خانم و دختراش دیگه اونطرفا پیداشون نشه ..

گفتم : ای به درک برن بمیرن آدم های بی لیاقت خودشون رو دادن دست عزیز ..اصلا حالا چه اصراری دارن با شما ها وصلت کنن ؟

گفت : چه می دونم از بدبختی ماست ..

گفتم :آدم باورش نمیشه اصلا غرور ندارن ؟ ولی همش تقصیر توست چرا با عزیز در مورد من حرف زدی ؟..

گفت : من در مورد تو حرف نزدم ..عزیز گفت می خوام برات زن بگیرم گفتم پس اونی که می خوام بگیر ..

اصلا اسم تو رو نیاوردم به جون خودت قسم ...

به من گفت با محترم خانم حرف زدم ..عصبانی شدم و دعوامو شد ..باور کن همین ..عزیز حدس زده و به داداش گفته من این حرف رو زدم ...

ولی من چیزی به عزیز نگفتم باور کن احمق که نیستم ....




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و سوم - بخش پانزدهم





گفتم : آقا امیر حسام دور منو قلم بگیر ..من به درد تو نمی خورم ..

اگر قبول نداری بیا بریم بابام رو بهت نشون بدم ببین عزیز راست میگه یا نه ؟ روشش درست نیست ولی دلش برای تو می سوزه ..ولم کن ..

دوباره نبینم بیای سراغ من یا حرفی در این مورد بزنی ؛؛ نور ماشین نشون می داد که آقا داره نزدیک میشه ..

چند قدمی ما نگه داشت و شیوا هراسون پیاده شد و دوید طرف من ولی انگار یکی زد به قلم پاش و دو زانو روی زمین نشست ..با سرعت خودمو بهش رسوندم ..

دستهاشو در حالیکه گریه می کرد بالا آورد و گفت : می خواستی منو تنها بزاری ؟ قرارمون این بود ؟ تو مگه دختر من نبودی ؟

آقا خودشو رسونده بود با هم بلندش کردیم وگفتم : الهی بمیرم به خدا فکر کردم به خاطر گستاخی که کردم منو نمی بخشین ..

شیوا جون تا حالا مونده بودم به خاطر اینکه مرهم دلتون باشم ولی دیگه دارم دردسر ساز میشم ..من اینو نمی خوام ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و سوم - بخش شانزدهم





گفت : ساکت شو ..حرف نزن ..اعصابم رو خرد کردی ترسیدم رفته باشی ..

کمی بعد ما سوار ماشین بودیم و راه افتادیم در حالیکه امیر حسام وسط خیابون ایستاده بود و به دور شدن ما نگاه می کرد ..

قلبم داشت آتیش می گرفت ..

دلم براش سوخت ..از کارم پشیمون نبودم ..شاید به این شکل اون مجبور میشد از فکر من بیرون بیاد وشعله های این عشق که داشت هر دوی ما رو می سوزند خاموش بشه اما نشد ؛که نشد ..

بله؛؛ تنها چیزی که اصلا ما نمی تونیم براش تصمیم بگیریم همین عشق هست و بس ...


ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و چهارم- بخش اول



آقا همینطور که با سرعت میرفت دو دستی کوبید روی فرمون و گفت : خیلی بد شد ..این وسط آبروی فرح رفت ..

هنوز توی خونه ی ما نشسته بودن ..منم برادر بزرگترم ول کردم اومدم ..

شما ها زن ها از کاه کوه می سازین به هر چیز کوچکی ناراحت میشین ..زود بهتون بر می خوره ..

شیوا داد زد بهش عذاب وجدان نده ..خیلی کار خوبی کرد ..

من که هیچ وقت عرضه ی این کارا رو نداشتم اقلا بزار گلنار یکم دلمو خنک کنه ...

فرح هم حقش بود اون بود که موضوع گلنار و امیر حسام رو سر زبون انداخت ..بین این دو نفر چیزی نبوده و نخواهد بود ..

چرا باید همچین حرفی می زد ؟ حالا گریبان خودشو گرفت ..

آقا گفت :چرا ازش دفاع می کنی کارش درست نبود ..

گلنار باید یاد بگیره مشکلات رو با آرامش و حرف زدن حل کنه نه داد و قال و کارای بی ادبانه ..اون باید یاد بگیره کجا حرف بزنه و کجا صبور باشه ..زندگی شوخی بر دار نیست ..

الان باید اینو بفهمه که جسارت خوبه ولی موقع داره و باید به حرف بزرگترش گوش کنه ...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و چهارم- بخش دوم






شیوا گفت : اصلا تو موقع شناس تر از گلنار کسی رو دیدی ؟ وقتی یک کاری رو می کنه حتم داشته باش براش دلیل داره ..و به نظر من اینجا همون جایی بود که باید جسارتشو نشون می داد ؛؛

تو به جای اینکه ما رو سرزنش کنی برو عزیز رو مواخذه کن که چرا این بساط رو راه انداخته ...

چرا به من التماس کرد برم خونه اش در حالیکه می دونست اگر اون زن پاشو بزاره اونجا من از اون خونه میام بیرون ..

بهم بگو چرا این کارو کرد؟ ..تو لازم نیست به گلنار درس بدی ...خودت می دونی که اگر پای من وسط باشه هر کاری می کنه ..

منم همینطور برای اون می کنم .. دیگه نبینم باهاش بد حرف بزنی ..

اون دختر منه عزت الله ..می فهمی ..دخترمه ..کسیه که بدون چون و چرا پای من ایستاده ..تنها کسیه که از مریضی من نترسید ..

تنها کسیه که تونست بهم امید زندگی بده ..و توی بدترین شرایط باعث دلگرمی من شد ..حالا تو چطور دلت میاد باهاش اینطوری حرف بزنی ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و چهارم- بخش سوم




آقا گفت : من طوری حرف نزدم ..اگر دختر توست دختر منم هست ؛ نباید بهش تذکر بدم ؟ نباید راهنماییش کنم ؟

شیوا بلند تر داد زد آخ ..آخ از دست تو به هیچوجه نمی خوای تقصیر عزیز رو قبول کنی ..

برای هر کارش یک بهانه میاری ..یک وقت نشد بگی آره اشتباه کرده ...

آقا گفت : این چه ربطی به کار گلنار داره ؟..خیلی خوب من بگم عزیز اشتباه کرده درست میشه ؟ آبرومون بر می گرده سر جاش ؟

و این جر و بحث اونا تا خونه ادامه پیدا کرد ..

ولی من صدام در نیومد ..هنوز خودمم درست نمی دونستم چیکار کردم ..وکارم درست بود یا غلط..

ولی پشیمون نبودم و حتی دروغ نگم ته دلم خوشحال بودم قیافه ی عزیز رو موقعی که ظرف شیر برنج رو کوبیدم جلوش مجسم می کردم و دیگه به حرفای آقا اهمیت نمی دادم و برای اولین بار از دستش عصبانی بودم ..

اصلا حق رو بهش نمی دادم چون اگر شرایط شیوا عادی بود شاید میشد یک طوری با این موضوع کنار اومد ولی آزار دادن یک زن رنج دیده و مریض به نظرم عین ستمکاری بود ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و چهارم- بخش چهارم





شیوا بشدت به خاطر زخمِ روی صورتش احساس بیمار گونه ای داشت و حالا با گرفتن بیماری سل روحیه آسیب پذیرتری پیدا کرده بود و من از همه بهتر اونو میشناختم که چه بروز ش آمده ..

اونشب وقتی رسیدیم خونه آقا قهر کرد و رفت بالا ..

و با اینکه شام نخورده بودیم..منم رختخوابم رو کنار پنجره پهن کردم که بخوابم ..

شیوا اومد و دیدم داره برای خودش نزدیک من جا پهن می کنه ..

گفتم : شیوا جون تو رو قران به خاطر من قهر نکنین ..شما برو بالا ..

گفت : نه حالم خوب نیست دوباره جر و بحث مون میشه ...

دلم می خواد پیش تو باشم ..عزیز دلم امشب خیلی اذیت شدی ..ولی اینو هیچوقت یادت نره که منو خیلی خوشحال کردی ..

از اینکه اینقدر به فکر منی ازت ممنونم ..کاری که شاید هرگز خودم جسارتشو نداشتم ...باور کن اگر تو این کارو نکرده بودی من الان داشتم دق می کردم ....

بخواب عزیزم ..ببخش زندگی توام دستخوش ناملایمات زندگی من شده ...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و چهارم- بخش پنجم





همینطور که توی رختخوابم نشسته بودم موهامو باز کردم و گفتم : به نظرتون من زیاده روی کردم ؟

یک لبخند زد و گفت : نه ؛ به نظرم تو بهترین کارو کردی دیگه بهش فکر نکن ..

گفتم نمی تونم همش دلم می خواد قیافه ی عزیز و محترم خانم رو بیارم جلوی چشمم مجسم کنم و دلم خنک بشه ..

یک مرتبه هر دو با هم خندیدیم ..سرشو آورد جلوتر و آهسته گفت : منم همینطور ..یک چیزی بهت بگم ؟ اگر تنها بودیم و مهمون نداشتن شاید باهات همراهی می کردم ..

چون برای فرح و عزت الله خان بد میشد...

گفتم :من که خوشحالم ؛ فقط از این ناراحتم که آقا از دستم عصبانیه ..

گفت : نباش ..ولش کن یک عمره دارم به خاطر این اخلاقش حرص می خورم ..از اولم همین بود هنوزم همینه ..

یکبار ندیدم درست و حسابی مثل امیر حسام جلوش در بیاد ..هر کاری کرد یک بهانه تراشیده و دهن منو بست ...

ببین اگر عزت الله ازت در مورد امیر حسام پرسید بگو من از هیچی خبر ندارم ..یادت نره ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و چهارم- بخش ششم





و من با فکری آشفته و خسته خوابیدم اما طوری وانمود کردم که عین خیالم نیست تا شیوا بیشتر از این ناراحت نباشه ...

اونقدر استرس بهم وارد شده بود که حتی نمی تونستم تصور کنم بعد از رفتن ما توی اون خونه چی گذشت اما بعدها شنیدم که عزیز با یک سخنرانی از اینکه چقدر به من لطف کرده و خانواده ی منو از بدبختی نجات داده و از پدرم محض رضای خدا کرایه نمی گیره ؛؛ و حالا چون از طبقه ی پایین بودم قدر نشناس و بی ادب از آب در اومدم و دوباره اوضاع رو به دست گرفته بود ولی بقیه شب رو حسابی دمق و پریشون بوده ..

اما امیر حسام اونشب اصلا به خونه برنگشته بود ..و ما اینو روز بعد نزدیک ظهر که آقا زنگ زد خونه ی عزیز متوجه شدیم ..

در حالیکه عزیز فکر می کرده امیر حسام با ما اومده ؛؛ هیچکس تا اون زمان نگرانش نشده بود ..

آقا که گوشی رو قطع کرد ..با اینکه هنوز با شیوا قهر بود گفت : بفرما اینم نتیجه ی کارای شما ها ..

امیر خونه نرفته ..هنوزم معلوم نیست کجا ست ؛؛ خدا می دونه کجا خوابیده و الان روز جمعه ای کجا رفته ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و چهارم- بخش هفتم





من و شیوا بهم نگاه کردیم و شنیدم و صدامون در نیومد...

چون اون از صبح که بیدار شده بود حال خوبی نداشت و دست و پاش درد می کرد و اعصابشم کاملا بهم ریخته بود ..پس ترجیح می داد جر و بحث نکنه .

..ولی آقا پریشون شده بود و هر نیم ساعت یکبار زنگ می زد به عزیز و سفارش می کرد؛؛؛ تا اومد به من خبر بدین؛؛؛ ..

چند بار نزدیک بود بگم ..برای چی نگران شدین ؟ معلومه که خونه نمیره اون مثل شما نیست می فهمه که مادرش داره بد می کنه ..

ولی این فقط یک فکر بود و محال بود من تو روی آقا در بیام ..

تا بعد ظهر کار ما همین بود ..

حتی شیوا هم کم کم نگران شده بود ..ولی من اصلا عین خیالم نبود..و فکر می کردم هر آن اون در باز میشه و امیر حسام میاد و من می بینمش ..

این چه حسی بود خودمم نمی فهمیدم ...کار می کردم ولی چشمم به راهش بود ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و چهارم- بخش هشتم





حالا بیشتر از آقا امیر رو قبول داشتم ..

می دونستم کار اشتباهی نمی کنه ..اما غروب شد و از اون خبری نشد ..

آقا با اینکه با من و شیوا سر سنگین بود..مدام در حالیکه بیقرار بود راه میرفت و یک چیزی می گفت ..نه منتظر جواب بود نه همدردی ..

فقط دلشو خالی می کرد و می گفت : می خوام برم دنبالش ولی نمی دونم کجا رو بگردم ؛...خدا لعنتت نکنه پسر که اینقدر بی فکری ....

ای وای نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ...خوبه برم خونه ی عزیز ...

خوب اونجا برم چیکار کنم ؟ از کجا یک خبری ازش بگیرم ؟ حوصله ی نق و نق عزیز رو ندارم ..

حالا می خواد موضوع دیشب رو پیش بیش بکشه و سر منو بخوره ... اگر پیدا نشه ؟ ...یعنی کجا رفته ؟ نکنه بلایی سر خودش بیاره ؟ ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و چهارم- بخش نهم




شیوا یک گوشه ی اتاق پتو روی پاش کشیده بود و تلویزیون تماشا می کرد و حرف نمی زد ..

بچه ها بی خیال ازهر غصه و غمی بازی می کردن و آقا همینطور با دلشوره میرفت تو حیاط و بر می گشت و گوش به زنگ تلفن بود ..

و بدون اینکه من یا شیوا مخاطبش باشیم با خودش بلند ؛بلند حرف می زد ..

من تو آشپزخونه کتلت درست می کردم و مدت زیادی سرم به این کار بند بود ...

بعد سبد خرید رو برداشتم و آماده شدم از خونه برم بیرون ؛؛ آقا توی حیاط بود و پرسید: کجا میری ؟

گفتم : نون بگیرم ؛؛ سبزی خوردن و ماست هم می خوایم

گفت : تو از دیشب تا حالا یک کلمه حرف نزدی ..تو سرت چی میگذره ؟

شونه هامو بالا انداختم و گفتم : شرمنده ام خوب ؛؛ چیکار کنم مگه باید حتما توی سرم یک چیزی بگذره ؟

گفت : گلناری که می شناسم همینطوری ساکت نمیشه ..

خودت می دونی که چقدر دوستت دارم خیر تو رو می خوام فکر نکنی من از اینکه تو و امیر حسام بهم دل بستین ناراحتم ..فقط دلم می خواد تو اول به جایی برسی بعد درگیر این جور کارا بشی ..بد میگم ؟

امیر هم همینطور تازه می خواد بره دانشگاه چرا اونم از کار و زندگی بیفته ؟ هنوز خیلی زوده ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و چهارم- بخش دهم





گفتم : شما درست میگین آقا ...اما کی گفته ما بهم دل بستیم ؟

من کاری نکردم قسم می خورم ..نه بهش رو دادم نه قولی ..

شایدم این حرف رو عزیز از خودش در آورده شما که از امیر حسام نپرسیدین ؟شاید کس دیگه ای رو می خواد ..من خبر ندارم ..

ما حتی در این مورد با هم حرف نزدیم ..ولی هر چی شما بگین من همون کارو می کنم ...

گفت : حالا اگر من بگم تو بازم جبهه می گیری ولی عزیز هم به روش خودش نگران بچه هاشه ..

به خدا من می دونم که می خواد یک کاری کنه از ما حمایت کنه همین ...

گفتم : این یکی رو قبول ندارم ..هیچکس به بهانه ی حمایت از بچه هاش حق نداره بچه ی یکی دیگه رو آزار بده ...

شما هم حتما قبول دارین ..به نظرتون عزیز حق داشت امشب محترم خانم و دختراش رو دعوت کنه ؟ نمی دونست شیوا جون چقدر ناراحت میشه ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و چهارم- بخش یازدهم




دستی به صورتش کشید که معلوم بود کلافه اس گفت : خوب چرا قبول دارم ولی عزیزه دیگه نباید زیاد بهش اهمیت داد ...

خیلی خوب برو زود برگرد ...

وخودش رفت بطرف پله و بازم داشت با خودش حرف می زد که برم یک زنگ بزنم ببینم خبری شده یا نه ...

در خونه رو باز کردم و رفتم بیرون قبل از اینکه اونو پشت سرم ببندم امیر حسام رو دیدم که روبروی خونه سر یک کوچه باغ ایستاده بود ..

با دست اشاره کردم بر می گردم ...

فورا و با سرعت رفتم توی آشپزخونه ..

آقا داشت با عزیز حرف می زد..نمی دونم متوجه من شد یا نه ..

فورا دوتا تیکه نون بر داشتم و چند تا کتلت گذاشتم لاش و گذاشتمش توی زنبیل و دوباره با سرعت از خونه زدم بیرون ...

و رفتم بطرفش و با هم رفتیم توی کوچه باغ ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و چهارم- بخش دوازدهم




گفتم : کجا بودی داداشت خیلی نگرانه ..

گفت : تو خوبی ؟

گفتم : خوبم ،، تو چی ؟

گفت : نمی دونم ..دیشب که شما رفتین پام کشیده نشد برم خونه ..پیاده اومدم تا اینجا ..

ظهر رسیدم ..منتظر شدم تو بیای بیرون ..

گفتم : کار بدی کردی؛؛ چیزی خوردی ؟

گفت : نه میل ندارم ..خوابم گرفته بود ..

کتلت ها رو دادم بهش و گفتم اول اینو بخور جون بگیری ..نمی خوای بیای تو ..

گفت : مگه نمی ببینی داداشم چیکار می کنه ..

دلش نمی خواد من بیام خونه اش وگرنه همون دیشب منو میاورد ..

اقلا یک تعارف بهم می کرد..این چیه ؟

گفتم: شکل کتلت نیست ؟

گفت : چرا دستت درد نکنه از کجا فهمیدی گرسنه ام ؟

گفتم : زود باش بخور باهات حرف دارم ..یک چیز مهم باید بهت بگم ..



ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و پنجم- بخش اول




همینطور که با ولع نون و کتلت رو گاز می زد گفت : دستت درد نکنه اصلا نمی دونستم این همه گرسنه شدم ..

گفتم : ببین تو به من قول داده بودی دردسری برام درست نمیشه حالا خودت می دونی که این وسط منم که صدمه می ببینم ...

گفت : من که نمی خواستم اینطوری بشه ..

گفتم : می دونم صبر کن ببین چی میگم راهش اینه , گوش کن , زیاد وقت نداریم ..من و تو الان با هم میریم توی خونه خیلی عادی ..

گفت : نه من نمیام داداش نمی خواد منو تو خونه اش راه بده ..

گفتم : گوش کن به خاطر من بوده؛ خودتم می دونی که چقدر دوستت داره .. اگر بدونه تو به من نظری نداری و انکار کنی که اصلا چیزی بین ما نیست,, و اون باور کنه همه چیز مثل قبل میشه

گفت : حالا چرا با هم بریم ؟

گفتم برای اینکه اگر با هم بودیم جرات نمی کردیم این کارو بکنیم .. اینطوری بیشتر باورشون میشه ..

مثل قصه ها بازی می کنیم ..اصلا فکر کن یک بازیه ؛؛ اصلا امیر بیا با هم بریم به شهر قصه ها ..

شهر پری ها اونجا که هیچکس بد کسی رو نمی خواد ..همه با هم مهربون هستن ...بعد می ببینی صفا و صمیمیت اون شهر ما رو به خوشبختی میرسونه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و پنجم- بخش دوم




باید طوری باشه که آقا باور کنه ..و این بازی و این راز بین من و تو و شیوا جون بمونه تا روزش برسه ..

همون طور که بهم قول دادی صبر می کنیم تا درسمون تموم بشه ..بعد ببینم چی میشه ؛

شیوا جون هم بهم قول داده ازمون حمایت کنه ..پس اگر کسی دور اطرافمون نبود می تونیم با هم حرف بزنیم در غیر این صورت بچه بازی در نمیاریم ..

با دهن پر گفت : موافقم ..منم همینو می خوام ..ولی نمی تونم زیاد از تو دور بمونم ..

گفتم : باید تحمل کنیم ..چاره ی دیگه ای نداریم ..حالا ازت یک خواهش دارم راستشو بگو ..از دیشب تا حالا فکرم سخت مشغول شده و نمی دونم باید چیکار کنم ..شوکت به من گفت عزیز می خواد برای تو دختر محترم خانم رو بگیره و گفته دلش می خواد خواهرا با هم جاری بشن ..

گفت :فکرشو نکن من این کارو نمی کنم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و پنجم- بخش سوم





گفتم : گوش کن موضوع این نیست , مگه آقا اون زن رو طلاق نداده ..

گفت : نمی دونم به خدا ؛ قرارشون که همین بود ..مثل اینکه داداش اقدام هم کرده بود من دیگه خبر ندارم ..

می خوای تحقیق کنم و بهت بگم ؟

گفتم آره خیلی ازت ممنون میشم ولی دیگه شلوغش نکن آسته برو آسته بیا ..

سرشو تو صورتم تکون داد و گفت : که گربه شاخت نزنه ؟...باشه ..مادر بزرگ ..ته و توشو برات در میارم ..ولی اینو می دونم که داداش هیچ ارتباطی با اونا نداره ..

گفتم: نمی دونم چرا شک کردم ..خوب آقا صبح زود میره و ساعت نه و ده شب میاد خونه ..

گفت : نه بابا فکر نکنم من اونو میشناسم آدم این کارا نیست .. کلک نمی زنه ..

بعدم من می دونم چقدر زن داداش رو دوست داره ..محاله ..

خیلی عادی و بدون ترس با هم راه افتادیم و از کوچه باغ زدیم بیرون و امیر توی صف نون ایستاد و منم سبزی و ماست خریدم ؛




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و پنجم- بخش چهارم




دلم نمی خواست مثل فرح کاری کنم که یواشکی امیر حسام رو ببینم و یکی مچ منو بگیره ..

دوست نداشتم با شرمندگی زندگی کنم ..من آدمی بودم که یا کاری رو نمی کردم ..یا اگر می کردم پای کارم می ایستادم ...

نون ها دست امیر بود و سبد دست من راه افتادیم بطرف خونه ..

خندید و گفت : بازی شروع شد ؟..

گفتم : ببینم چیکار می کنی ...اگر امشب آقا رو قانع کنیم که چیزی بین ما نیست ..شاید یک روز ی بهم برسیم در غیر این صورت راهمون جدا میشه ...

گفت : گلنار دوباره بگو ..

گفتم : امشب باید آقا رو قانع کنیم ...

گفت : راهمون ؟ یعنی راه من و تو ..باور می کنی قلبم با شنیدن این حرف داره تند می زنه؟ فکرشو بکن راه من و تو ..یعنی میشه یک روز من با خیال راحت دست تو رو بگیرم ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و پنجم- بخش پنجم




قبول دارم دوست داشتم از این حرفا بهم بزنه اما خجالت کشیدم به روی خودم نیاوردم و سکوت کردم؛؛

امیر جلوی در حیاط آب دهنشو قورت داد و گفت : حاضری ؟ منم حاضرم ..بریم توی قصه ها ؟...شهر پری ها ..من پسر پادشاه برای بدست آوردن دختر شاه پریون باید پادشاه رو گول بزنم ..و می زنم ..

گفتم : هیس ساکت شو آقا ممکنه توی حیاط باشه ..

لای در رو باز گذاشته بودم همیشه این کارو می کردم که وقتی برگشتم معطل نشم ..

آقا و بچه ها توی ایوون بودن تا منو دید گفت : گلنار تویی چرا دیر کردی ؟

گفتم : آقا مژده بده امیر حسام اومده ..

و با هم وارد حیاط شدیم ...

با هیجان از پله ها اومد پایین و گفت : آخ ..خدا رو شکر پسر بگیرم بزنمت و رسید به امیر و چند تا مشت کوبید توی بازو و سر و سینه ی اون و در حالیکه حلقه ی اشک توی چشمش جمع شده بود و بچه ها دور شو گرفته بودن و خوشحالی می کردن گفت : آخ نزن داداش غلط کردم ..ای بابا چرا می زنی ؟

و قاه قاه خندید ....




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و پنجم- بخش ششم




آقا گفت : به خدا مُردم و زنده شدم ..چرا این کارو کردی ؟

امیر در حالیکه می خندید گفت : داداش ؟ خودت از اونجا فرار کردی, من چرا نکنم ؟ نمی خواستم دیگه برگردم توی اون خونه ..پولم همراهم نبود شما هم که منو با خودت نیاوردی پیاده اومدم ..

من که جایی رو ندارم برم ،، شما هم داداشمی هم پدرم ..به جز شما به کی از دست عزیز پناه ببرم ؟

آقا یکم بهش با محبت نگاه کرد و اونو در آغوش گرفت ..و گفت :بیا اینجا پسر ,, نمی دونی چی بهم گذشت ,

آخه نگفتی نگرانت میشیم ؟

من نون رو از دست امیر گرفتم و گفتم: بده به من الان میندازی ..

آقا گفت : بیا ..بیا تو خسته شدی ..

شیوا از اومدن امیر با خبر شد و اومد توی حیاط و با خنده گفت :امیر حسام خوش اومدی .. به خدا منم ترسوندی ..

گفتیم بلایی سر خودت نیاورده باشی ...

امیر گفت : برای چی بلا سر خودم بیارم ؟ مگه عاشقم ؟ یا دیوانه ؟...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و پنجم- بخش هفتم



من رفتم توی آشپزخونه و دلهره داشتم امیر از همون اول خراب کاری کرد ..نباید می گفت مگه عاشقم ..خنده ام گرفت که چقدر اون ساده اس ...

منو و شیوا داشتیم سفره ی شام رو پهن می کردیم و آقا زنگ زد به عزیز وبهش خبر داد ..

امیر حسام ناراحت شده بود و گفت : نمی خواستم به عزیز بگی ..ندیدین با من چیکار کرد ؟

داداش از دست شما هم دلخورم که حرف عزیز رو باور کردین ..این چرند ها رو فرح تو گوش عزیز خونده اونم واقعا فکر کرده راه نجات؛؛ زن دادنِ منه ..این وسط گلنارم قربونی کردن ..

من می خوام درس بخونم میشه با این حرفا زندگی منو تباه نکنین..اصلا عزیز داره با زندگی همه ی ما بازی می کنه ..

بسه دیگه به خدا خسته شدم ..مثلا فکر کنین به من گفت میخوام برات دختر محترم خانم رو بگیرم..

برای اینکه ولم کنه و بی خیال دختر محترم خانم بشه ؛؛ گفتم من یکی دیگه رو می خوام ..بی خود بی جهت به شما گفته من اسم گلنارو آوردم ..

مگه میشه داداش ؟ این حرفا چیه ؟ من همچین حرفی نزدم به جون داداش قسم نگفتم از خودش در آورده ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و پنجم- بخش هشتم




من توی اتاق جلویی به حرفاشون گوش می دادم ..اما خدا می دونه چقدر دلم گرفته بود بغض کردم و نمی تونستم جلوی اشکهامو بگیرم ..

دیگه وارد شدن به شهر قصه ها برام آسون نبود واقعیت های زندگی به من و احساسم غلبه می کرد ..هر چند خودم به امیر گفته بودم که اون حرفا رو بزنه ولی دلم نمی خواست بشنوم ..

من اونو دوست داشتم و حس می کردم دارم ازش دور میشم ...دیگه خودمم نمی دونستم دارم به کجا میرم و چی در انتظارمه ..

اما دیگه توی توهم نبودم ..و فهمیدم جایگاه من کجاست ..احساس تنهایی کردم ..

اینکه یک دختر در سن من همش مراقب بقیه باشه ..کار آسونی نبود ..اما من هرگز نمی خواستم به زندگی ببازم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و پنجم- بخش نهم



عزیز تا مدتی با شیوا هم قهر بود و دیگه به خونه ی ما زنگ نمی زد ..ولی اینطور که فهمیدم آقا متقاعدش کرده بود که چنین چیزی بین من و امیر نیست ..دیگه خبر نداشتیم که باور کرده یا نه ... و برام مهم نبود چون شیوا خوشحال بود ..

اونشب امیر حسام خونه ی ما موند و روز بعد با آقا رفت ....

اون رفت در حالیکه از دلم خبر نداشت که چقدر دلهره دارم که نمی دونم دوباره کی اونو می ببینم ...

ماه مهر اومد..و مشکل مدرسه ی پریناز رو هم آقا حل کرد ؛خودش صبح ها اونو می برد و راننده ی عزیز ظهر برش می گردوند...

اون چیزی که در شخصیت و ذات آقا من سراغ داشتم نیک نفسی و سادگی بود که آدم با دیدن هیبت مردونه و قد بلند و چهار شونه و صورتی به ظاهر خشن ؛؛ اون معصومیت رو باور نمی کرد ..

اصلا زورگو نبود ..و مهربونی خاصی داشت که همه رو بطرفش جلب می کرد ..

آقا به راحتی می تونست به شیوا حکم کنه که از اون خونه برن ولی چون از علاقه ی شیوا به اون خونه خبر داشت مشکلاتش رو بدون منت و با رویی خوش حل می کرد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و پنجم- بخش دهم




وقتی منو امیر براش فیلم بازی کردم حتی یک لحظه هم به ما شک نکرد و باورش شد ..و من همه ی این صفات رو در اون می دیدم و دوستش داشتم ...

پونزده روز از اول مهر گذشت و آقا حرفی از درس خوندن من نزد ..

چند بار خواستم به شیوا بگم و یاد آوردی کنم ولی خجالت کشیدم ..

امیر حسام هم که میرفت دانشگاه و دیگه خونه ی ما نمی اومد ؛ ...

هر شب منتظر بودم یکی در مورد درس خوندن من حرف بزنه ولی مثل این بود که همه فراموش کرده بودن .. و من که با تمام وجود می خواستم پیشرفت کنم ؛؛ نباید از امیر عقب میفتادم این بود که عمدا کتاب های سال اول دبیرستان میاوردم جلوی چشم شیوا و آقا می خوندم تا بلکه یادشون بیاد ..

ولی بازم حرفی نمی زدن ..

تا یکشب وقتی که دیگه نا امید شده بودم ..آقا سر شام گفت : گلنار جون صبح آماده باش تو رو ببرم دبیرستان رو نشونت بدم ..

تا راه رو یاد بگیری خودت باید بری و برگردی ..از فردا بعد از ظهر ها ساعت سه کلاست شروع میشه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و پنجم- بخش یازدهم




ذوق زده از جام پریدم و گفتم : من که اسمم رو ننوشتم

شیوا گفت : چرا عزت الله خان نوشته ..بهت نگفتم ؟ آخ ببخشید عزیزم فراموش کردم ..

آقا گفت : آره دخترم تو باید درس بخونی به خودم قول دادم تا آخر کمکت کنم می خوام توام مثل امیر حسام بری دانشگاه ...

گفتم : آقا دستتون درد نکنه خیلی خوشحالم کردین ...مرسی ..نمی دونین چقدر ممنونم ...

خدا می دونه اونشب من چه حالی داشتم و تمام شب رو با رویای سر کلاس نشستن به صبح رسوندم ..

چیزی که تا اون زمان برای من دست یافتی نبود ..

پایین میدون تجریش یک دبیرستان بود که شبونه هم داشت ..اون زمان بیشتر دبیرستان ها این کلاس ها رو داشتن ..

کلاس از ساعت سه شروع میشد و ساعت هفت تموم ..قرار شد من خودم برم و برگردم ..

فاصله ی خونه تا کلاس حدود سه ربع ساعت پیاده روی داشت ..و اینطوری من برای اولین بار آزاد و رها می تونستم مدتی با خودم تنها باشم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و پنجم- بخش دوازدهم




روز بعد شیوا که خیلی خوشحال بود منو راهی کرد ..همه ی کارامو کردم ..

حتی شام رو هم آماده کردم و اسباب سفره رو تو سینی چیدم تا شیوا اذیت نشه اون مدام بهم می گفت : قربونت برم که اینقدر خوشحالی ..ولش کن من هستم تازه پرینازم هست بهم کمک می کنه..

و اینطور ی من مثل پرنده ای که از قفس آزادش کرده باشه از خونه زدم بیرون ..

بعد از سالها داشتم به آرزوم می رسیدم ..تمام طول راه رو با ذوق و شوق با قدم هام تند و با اشتیاق رفتم و سر کلاسی که سه تا زن و چهارده تا مرد در اون شرکت داشتن نشستم ..

و اون روز به یاد موندنی ترین روز زندگی من شد ...

چون وقتی تعطیل شدم و از در دبیرستان پامو گذاشتم بیرون امیر حسام رو دیدم که اونطرف خیابون یکم دور تر منتظرم ایستاده ..

بطرفش پرواز کردم قلبم برای دیدنش سخت به تپش افتاده بود ..

با اینکه قرار مون این بود که همدیگر رو نبینیم ولی من اعتراضی نداشتم و ته دلم می خواستم که اون به دیدنم بیاد..و از خوشحالیم باهاش حرف بزنم که صدای چند تا بوق توجه منو جلب کرد و برگشتم ..

آقا بود اونم اومده بود دنبالم ..

چشمم رو بستم وگفتم : خدایا امیر رو ندیده باشه ...


ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و ششم- بخش اول




آقا از طرف تهران میومد به طرف بالا و اونطرف خیابون ایستاده بود و در مدرسه رو نگاه می کرد و با اینکه امیر بهش نزدیک بود اونو ندید ...

با سرعت از جلوی ماشین هایی که عبور می کردن رد شدم و خودمو رسوندم اونطرف خیابون ..و بدون اینکه دیگه نگاه کنم امیر چیکار می کنه درِماشین رو باز کردم و سوار شدم و با دستپاچگی گفتم : سلام آقا شما چرا اومدین دنبالم ..

خندید و گفت : چرا نیایم ؟

ترسیدم موقع برگشت راه رو گم کنی روز اولت بود ..

اصلا سعی می کنم خودم هر شب بیام دنبالت اینطوری خیالم راحت تره ..یک دختر جوون خوب نیست شب تنها این راه رو برگرده ...

تو دیگه هر وقت تعطیل شدی همین جا منتظر باش من خودم میام دنبالت ..

گفتم : نه آقا شما از کار و زندگی میفتین ...فوقش من تاکسی می گیرم و بر می گردم ..

گفت : نه نمیشه تو تنها سوار تاکسی بشی ..خودم میام ..اگر دیر کردم همین جا منتظر شو درس بخون تا برسم ولی راه نیفت توی تاریکی خطر ناکه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و ششم- بخش دوم




بی اختیار چند بار به عقب نگاه کردم شاید امیر رو ببینم ...آقا سر راه توی میدون تجریش نگه داشت و مثل همیشه که با دستی پر میومد خونه خرید کرد ..

و من همین طور چشمم دنبال امیر بود ؛ تا شاید اونو ببینم ..ولی نبود ..

اما یک چیزی بهم ثابت شد که آقا واقعا به فکر منه و دوستم دارم ..و این برای من در اون زمان خیلی با ارزش بود ..

روز بعد همینطور که پیاده از خونه میرفتم بطرف میدون تجریش یکی پشت سرم به شوخی و خنده گفت : و پسر پادشاه توی یک کوچه باغ قشنگ و باریک در یک پاییز زیبا که برگ درختان همه زرد شده بودن دختر شاه پریون رو پیدا کرد ..

دختر فکرشم نمی کرد که پسر پادشاه اونقدر دوستش داشته باشه که از دانشگاه یکراست بیاد سر راهش برای همین خودشو غیب نکرده بود ؛ ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و ششم- بخش سوم



گفتم :پسر پادشاه تو اینجا چیکار می کنی ؟

گفت : چیکار دارم بکنم دختر شاه پریون ؟ اومدم تو رو ببینم ،، پادشاه دیروز منو ندیده بود دختر شاه پریون؟

گفتم : نه شاهزاده ..

گفت : حدس می زدم ؛؛ که پادشاه روز اولی تو رو تنها نمی زاره ..اون خیلی مهربونه دلش نمیاد تو رو تنهایی ول کن شب این را رو برگردی ..

البته منم مهربونم چون تو فکرت بودم یک وقت موقع برگشت راه رو گم نکنی ..

گفتم : ای بابا من که دیگه بچه نیستم ..نه به اون موقع که منو وقتی دوازده سالم بود با یک زن مریض توی کوهستان ول کردین و رفتین ..نه به حالا که دوتا ،دوتا میاین دنبالم ...

گفت: تو اون موقع نامرئی بودی ..من نمی دیدمت ..

در حالیکه که شونه به شونه هم راه میرفتیم ..و من هیجان خاصی داشتم و خوشحال بودم که اونو دیدم پرسیدم دانشگاه چطوره ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و ششم- بخش چهارم



گفت : خوبه ..می دونی عروسی فرح نزدیکه ؟اگر اون بره سر خونه و زندگیش نوبت من میشه ؛؛ بادا بادا مبارک بادا ...

پرسیدم : تو قرار بود بفهمی آقا واقعا اون زن رو طلاق داده یا نه ؟ گفت : فکر می کنم گلنار طلاق داده ..ولی باور کن درست نفهمیدم ظاهرا اینطوره ..

اما محترم خانم از اون شب دیگه خونه ی ما نیومده ..عزیز هم حرفی از زن گرفتن برای من نمی زنه ...

راستی تو توی اون کوهستان چطوری زندگی می کردی ؟

و من از کوهستان گفتم از زیبایی هاش از گلهای بهاریش و از تابستون خنک با غروب های دل انگیز ...

و از پاییز و زمستون اونجا ؛؛ و سکوتی که آدم رو به رویا می برد ..و از کوچیک سگ با هوش و مهربونی های یونس ؛؛ گفتم و گفتم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و ششم- بخش پنجم





و تا دم مدرسه همینطور حرف زدم و اون گوش داد ..و نگاه عاشقانه ای به من کرد و گفت : می دونی چرا تو رو این همه دوست دارم ..

اینکه همیشه خوبی ها رو می ببینی تو الان یک کلمه از مشکلاتت نگفتی از سختی هایی که داشتی ..

من همین چیزا رو در وجود تو می ببینم و هر روز علاقه ام به تو بیشتر میشه ..بزار عشقمون علنی بشه و عقد کنیم اونوقت درست مثل پسر پادشاه تو رو بر می دارم با هم میریم اونجا و یک مدت زندگی می کنیم ..اینطوری که تو گفتی منم دلم خواست اونجا رو ببینم ..

امیرحسام تا دم مدرسه با من اومد و منتظر شد برم توی کلاس و بعد رفت ..

مگه یک دختر می تونه در مقابل این همه احساس بی تفاوت بمونه ..

تا مدتی منگ بودم و دلم می خواست کسی کاری به کارم نداشته باشه تا بتونم به امیر و حرفاش فکر کنم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و ششم- بخش ششم




حالا دو هفته ای بود که کلاس میرفتم و با ذوق و شوق درس می خوندم که یکشب وقتی آقا اومد دنبالم تا با هم بریم خونه به من گفت : گلنار دخترم یک خواهش ازت دارم ..

گفتم بفرمایید آقا ..

همینطور که رانندگی می کرد با مهربونی به من نگاه کرد ..نگاهی که من هیچوقت نمی تونستم در مقابلش مقاومت کنم ..گفت : یکشب با من بیا بریم خونه ی عزیز و ازش معذرت بخواه ..

نزار کینه و کدورت بین مون طولانی بشه اونم مادره دلش می خواد خونه ی پسرش رفت و آمد کنه ...

گفتم : آقا؟عزیز به خاطر من خونه ی شما نمیاد ؟

گفت : اینم هست ..ولی عزیز از چشم شیوا می ببینه ...

گفتم : حالا من باید بگم چشم ؟ یا راستشو بگم ؟

گفت : بگو چشم ؛ می دونم توی دلت چی میگذره اما شیوا به حرف تو گوش می کنه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و ششم- بخش هفتم




کمی سکوت کردم و گفتم : اصلا من چه حقی دارم در مقابل این همه محبت شما حرف بزنم اگر اینطوری صلاح می دونین باشه چشم ..

اما خودتون فکر نمی کنین عزیز همیشه همه چیز رو از چشم شیوا جون می ببینه ؟

گفت :نقل این حرفا نیست ..اولا این تو هستی که داری به ما محبت می کنی ..من نمی تونم این همه زحمت تو رو جبران کنم ...

اما مثل یک پدر ازت می خوام ؛ به خدا نمی خوام تو رو تحت فشار بزارم دخترم ولی عروسی فرح نزدیکه نمیشه که شما ها نباشین ..عزیز خیلی از دست تو ناراحته ....

سکوت کردم . آقا خنده ی زورکی کرد و در حالیکه وارد کوچه ی سر بالایی و خاکی پر از چاله ی خونه ی خودمون شده بود ..گفت : گلنار ؟ چی شد با شیوا حرف می زنی ؟

گفتم : چشم آقا می زنم ...

گفت : بهت قول میدم پشیمون نمیشی




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و ششم- بخش هشتم




گفتم : شما یک قول دیگه بهم بدین اگر معذرت خواستم و عزیز با من بر خورد بدی کرد دیگه هیچوقت ازم نخواین که باهاشون روبرو بشم ..من پیش شما احساس نمی کنم که کارگر تون هستم ، ولی عزیز با من مثل یک آشغال رفتار می کنه ..حق ندارم ازش دوری کنم ؟ ..

گفت : نه اینطورام نیست اون بار فکرای غلط کرده بود حالا دیگه می دونه که تو این طور دختری نیستی ..

در همین موقع رسیدیم در خونه پشت یک ماشین بنز قدیمی نگه داشت ..و حواسش پرت شد و گفت : یعنی کی اینجاست ؟..

این ماشین مال کیه ؟ تو می دونی ؟

دستگیره در و گرفتم و فشار داد تا در و باز کنم گفتم : نه آقا شاید آصف خان یا عمه اومدن ..

گفت : نه بابا دیشب باهاشون حرف زدیم اگر می خواستن بیان می گفتن ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و ششم- بخش نهم




با هم خرید های خونه رو بر داشتیم و در زدیم ..

پریناز اومد درو باز کرد ..

آقا فورا پرسید : کی اومده بابا ؟ پریناز در حالیکه می خواست منو بغل کنه گفت : گلنار جونم اومدن تو رو عروس کنن؛؛

آقا در یک لحظه چنان عصبانی شد که باور کردنی نبود ..

بلند گفت : ای داد بیداد ببین این شیوا چیکار می کنه ؟ یعنی چی؟هر کسی رو راه میده توی این خونه ..

خوب پذیرایی خونه ی ما همون جلوی در وردی بود و راهی نبود که ما اول از شیوا بپرسیم جریان چیه ؟ با هم وارد شدیم ..

دو تا خانم و یک پسر جوون که خیلی شیک و مرتب بودن و معلوم بود آدم های با شخصیتی هستن با شیوا نشسته بودن و چای می خوردن ..

همه جلوی پای آقا بلند شدن ..شیوا فورا معرفی کرد و گفت : شوهرم عزت الله خان ..اینم دختر من گلنار ..

آقا نتونست خودشو کنترل کنه و سری تکون داد و زیر لب با سردی گفت : خوش اومدین ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و ششم- بخش دهم




و در حالیکه اخمهاش تو هم بود رفت توی آشپز خونه و منم دنبالش ...

شیوا هم پشت سر ما اومد ..

فاصله ی ما با مهمون ها کم بود و نمیشد حرفی بزنیم فقط آقا آهسته پرسید: اینا کین ؟ برای چی راه دادی ؟

گفت : ساکت باش عزیز فرستاده ..نمیشد بگم نه ..

آقا با تندی ولی آروم گفت : عزیز بی خود کرده به کار ما دخالت می کنه ..به اون چه برای گلنار شوهر پیدا می کنه ..

بچه می خواد درس بخونه برو بهشون بگو ...توام برو بالا گلنار ,, تا نرفتن نیان پایین ..

وسایل رو گذاشتم روی میز کوچکی که توی آشپزخونه بود و اومدم بیرون اون مرد جوون و هر دو خانم با کنجکاوی منو ورانداز کردن ..

لبخندی از روی ادب زدم و رفتم بالا ..پریناز و پرستو هم دنبالم اومدن ...خوب با وجود اونا نمیتونستم از سر پله ها به حرفاشون گوش کنم چون سر و صدا می کردن و ممکن بود متوجه بشن ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و ششم- بخش یازدهم




درست یادم نیست ولی می دونم مدت زمان زیادی طول نکشید که اونا رفتن و من صدای خداحافظی کردنشون رو شنیدم ..و رفتم پایین ..

آقا با اعتراض گفت : چرا اونا رو راه دادی ..

شیوا معترض تر گفت : تو چته عزت الله ؟ برای چی با من اینطوری حرف می زنی ؟

بهت میگم عزیز گفته بود بیان اگر راه نمی دادم که از فردا گله می کردی چرا به حرف عزیز گوش نکردم ..

آقا عصبی تر داد زد : حالا از کی تا حالا تو به حرف عزیز گوش می کنی ..که حالا یک عده غریبه رو وقتی من نیستم راه دادی توی خونه ..من نمی خوام گلنار رو شوهر بدم ..می فهمی ..

شیوا هم عصبی و ناراحت بود و با غیظ گفت : ولی من می خوام؛؛ اما نه به این زودی ..و نه به کسی که عزیز فرستاده باشه اصلا به هر کسی که یک ربطی به عزیز داشته باشه نمیدم ..

اما تو حق نداشتی با مهمون اینطوری بر خورد کنی ؛؛ ای بابا تو منو سنگ رو یخ کردی خجالت کشیدم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و ششم- بخش دوازدهم





و من برای اینکه جلوی دعوای اونا رو بگیرم خندیدم و گفتم : شیوا جون مثل اینکه من یک پدر و مادرم دارم ها ؛؛ خودمم بزرگ شدم نمی خواین نظر منو بدونین ؟ شما منو میشناسین ..

کاری رو که دلم نخواد نمی کنم حتی اگر سنگ از آسمون روی سرم بباره ؛؛

شیوا که وقتی عصبی می شد لرزش می گرفت فورا رفت زیر کرسی و گفت : می دونم ..معلوم نیست امشب این آقا چش شده ؟ اومده تلافیشو سر من خالی می کنه ..

عزت الله خان یکم آروم شد و گفت : عزیز دلم تلافی چیه ؟ چرا نمی فهمی ؟..آدم هر کسی رو توی خونه راه نمیده...

معلوم نیست چه جور آدمایی هستن ..دارم بهت میگم این بار اول با من مشورت می کنی ..

این طور مواقع من بلد بودم چطوری اوضاع رو عادی کنم ..

سر به سر بچه ها گذاشتم و باهاشو در حالت بازی و خنده شام رو آوردیم و سفره رو پهن کردیم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و ششم- بخش سیزدهم




روز بعد وقتی به شیوا گفتم که آقا ازم خواسته از عزیز معذرت بخوام ...سخت ناراحت شد و گفت : اگر بری نه من نه تو ..یک کلام بگو نه ...اصلا بگو من نمی زارم ..

باور کن گلنار ؛تا حالا صد بار منو مجبور کرده از عزیز عذر خواهی کنم و منم همین کارو کردم ..

چقدر احمق بودم چون همینو بعدا عزیز توی سرم زد که چون اشتباه کرده بودم معذرت خواستم ..

نکنی که یک عمر بدهکارش میشی ...

حالا من مونده بودم این وسط چیکار کنم ..و بالاخره هم شیوا اجازه نداد...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و ششم- بخش چهاردهم




و روز بعد نزدیک ظهر تلفن زنگ زد ..شیوا که همیشه جواب می داد گوشی رو بر داشت و سلام و تعارف کرد و گفت : نه ببخشید خودش میگه می خوام درس بخونم ..

راستش عزت الله خان هم موافق شوهر دادنش نیست ...نه بابا شما چه اشکالی داشتین ..اصلا ...اصلا ....باور کنین ما شما نمیشناسیم بطور کلی نمی خوایم شوهرش بدیم ..

از اولم گفته بودم بهتون ...نه به خدا ..والله چی بگم ..شما یک کاری کن شب که عزت الله خان اومد با خودش حرف بزنین ...ای بابا شما که گلنار رو درست ندیدین چطوری پسندیدن ؟ ..

مدتی طول کشید تا شیوا اون زن رو راضی کرد که گوشی رو قطع کنه ..

من همینطور نگاهش می کردم ..سرشو تکون داد و گفت : گاومون زایید ..از تو خوششون اومده ..

خدا کنه عزت الله از پس زبون این زن بر بیاد ..خیلی اصرار داشت ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و ششم- بخش پانزدهم




گفتم : بیخود کرده ..شیوا جون یک وقت این کارو نکنین منو بدین به کسی ..تازه مادرم ناراحت میشه قبول نمی کنه ..

گفت : نه بابا مگه نمی دونم توی دل تو چی میگذره ..گلنار خانم خودت می دونی که من هوای تو رو دارم قربونت برم بیا اینجا بغلم دختر خوب من ..

و همدیگر رو محکم بغل کردم ..و من چندین بار بوسیدمش ..آخ که چقدر من اونو دوست داشتم اندازه ی جونم ...

از خود آقا شنیدیم که هر چی اصرار کردن یکبار دیگه بیان اجازه نداده ..و کار شیوا این شده بود که هر دو سه روز یکبار جواب تلفن اون زن رو بده و در مقابل اصرار های اون عاجز شده بود ...

و توی این ماجراها تقریبا یکماه بعد عروسی فرح بود و عزیز هنوز با من و شیوا قهر ؛؛ و دیگه خونه ی ما تلفن نمی کرد ..

اما فرح زنگ زد و کلی خواهش کرد که ما توی عروسی اون شرکت کنیم اما شیوا واقعا حالش خوب نبود و آقا هم اینو می دونست و زیاد اصرار نکرد..و بچه ها رو برداشت و رفت ...



ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هفتم- بخش اول




اونشب من و شیوا با هم تنها شدیم ..احساس کردم باز غم سنگینی توی صورتش نشسته و از زیر کرسی بیرون نمی اومد ..

خیلی وقت بود که آش بلغور درست نکرده بودم که اون زیاد دوست داشت و هر وقت می خورد با حالت خاصی می گفت: آخیش حالم جا اومد ..

این بود که فورا دست بکار شدم ..وقتی کارای اولیه اش تموم شد زیرش رو کم کردم ورفتم کنارش نشستم اونقدر غمگین بود که هیچ عکس العملی نشون نداد ...

دستشو گرفتم و گفتم : چی شده شیوا جون ؟ نکنه دلتون برای عزیز تنگ شده ؟

لبهاشو به علامت بغض بالا کشید و بدون مقدمه مثل اینکه منتظر بود اشکهاش ریخت ..

گفتم : وای ,, تو رو خدا بهم بگین چی شده ؟اینطوری اشک نریزین منم ناراحت میشم ..نمی تونم اشک شما رو ببینم ...

با همون بغض غریب و کم سابقه به من نگاه کرد و در حالیکه مثل ابر بهار اشکهاش میومد پایین و حتی سعی نمی کرد پاک شون کنه گفت: گلنار دیگه از این زندگی خسته شدم ..دیگه نمی کشم ...

می دونی طاقت آدم هم حدی داره ..

در حالیکه از بغض شدید اون منم گریه ام گرفته بود گفتم : آخه چی شده ؟ اتفاق تازه ای افتاده ؟دلتون می خواست برین عروسی ؟



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هفتم- بخش دوم





گفت : چی می خواستی بشه؟ ..از وقتی زن عزت الله شدم نه حتی قبل از اون وقتی که مادرم زیر آوار موند من یک لحظه روی آرامش رو ندیدم ..

حتی توی اوج خوشحالی یک بغض توی گلوی من هست که باید قورتش بدم تا بتونم یک لبخند بزنم اونم نه از ته دل .. ..

اون مال عروسیم ..بعدم از دست دادن دوتا بچه ام ..و بعد کارای عزیز..

می دونی چقدر سخت و طاقت فرسا بود دوسال توی خونه ی خودم زندانی شدن ؟ من توی اون اتاق با جذام دست و پنجه نرم کردم اشک ریختم و درد کشیدم ..و شاهد این بودم که صورت و گردن و انگشت هامو خورده میشد و هیچ کاری از دستم بر نمی اومد ..

همش یک دلهره وجودم رو به آتیش می کشید که بالاخره منو می برن خونه ی جذامی ها ..از همین می ترسیدم و از توی اون اتاق بیرون نمی اومدم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هفتم- بخش سوم





عزت الله خان میومد پیشم ولی همون جلوی در یک صندلی گذاشته بود می نشست تا غذام رو بخورم و میرفت ..

پرستو رو ندیدم حتی اجازه نداشتم یک بار اونو لمس کنم ..و حالا که با درد این زخم ساختم سل استخوون گرفتم ..

باور کردنی نیست خدا این همه به من درد داده ..

عزیز میگه هر کس گناه بیشتری کرده باشه خدا بهش درد بیشتری میده ... یکی به من بگه گناهم چیه شاید توبه کردم ...

شاید از روی نادونی کاری کردم که دل کسی رو رنجوندم ...ولی هر چی بود و هرکاری کردم این برای من زیاد بود ..

گفتم : ببخشید بی جا کرده؛؛ این حرفا چیه ؟باور نکنین مزخرفه ؛؛ یکی نیست از عزیز بپرسه پس تو چرا سالمی ..

شما به حرف اون اهمیت ندین ..

گفت : نه ؛؛ نمیدم ؛؛ ولی دیگه نمی تونم جلوی آینه خودمو ببینم ..بدم میاد ..پس چرا باید از عزت الله توقع داشته باشم منو بخواد ..منی که خجالت می کشم برم مهمونی ..آخه منم آدمم ..احساس دارم ..

دوست داشتم سرمو بالا بگیرم به عنوان زن عزت الله همه جا همراهش باشم ..آره دلم می خواست برم عروسی فرح ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هفتم- بخش چهارم






حتی برام آرزو شده یکبار با شوهرم بریم خرید ..

برم مسافرت ..ولی من شدم گاو پیشونی سفید هر کس چشمش به این زخم بیفته فورا ازم فرار می کنه ..

حتی عزیز هنوزم که هنوزه با من رو بوسی نمی کنه از ترس اینکه مریض بشه ...و حالام این درد استخوون ..

به خدا دیگه کشش ندارم ؛ نمی تونم از جام حرکت کنم خیلی برام سخته کاری انجام بدم ..تو فکر می کنی برای من آسونه بشینم و تو همش کار کنی؟ ..

فکر می کنی نمی فهمم که چقدر خسته میشی ؟ ولی عزیز دلم نمی تونم بهت کمک کنم ...

همه ی بار این زندگی رو انداختم روی شونه های تو ..من درد دارم ..

یک درد توی سینه ام و یک درد توی بدنم ؛؛ باور کن دیگه آرزوی مرگ خودمو می کنم ..اصلا من و تو قرارمون با هم این نبود ..

من می خواستم ازت مراقبت کنم ..حالا این تویی که شدی مادر من ...

تا کی باید تحمل کنم ؟ یکی بهم بگه من باید تا کی طاقت بیارم ..

بچه ها ی من مادر نمی خوان ؟ ..

گفتم : شیوا جون تو رو خدا اینطوری فکر نکن ..

دکتر گفته اگر مراقب باشیم به زودی خوب میشی ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هفتم- بخش پنجم






گفت : طور دیگه ای نمی تونم فکر کنم ..نه می تونم از این دنیا دل بکنم و نه می تونم ادامه بدم مثل مرده ای شدم که زنده اس و باید نفس بکشه ...

گفتم : به خدا دارین سخت می گیرین ..اینطوری هام نیست دیگه ..شما خوب میشی قول میدم ...

اما حرفم نیمه کاره موند و بشدت به گریه افتادم و بغلش کردم چون احساس کردم اگر جای اون بودم شاید همینطور میشدم ..و جز همدردی کاری از دستم بر نیومد ..

اما حدسم درست بود وقتی آش آماده شد و توی دوتا کاسه ی چینی کشیدم و آوردم تا با هم بخوریم ..در حالیکه هنوز حالش خوب نبود با اشتیاق گفت : به به چه بویی راه انداختی ..دختر تو دیگه کی هستی ..

وقتی میگم تو فرشته ای و خدا تو رو برام فرستاده عین واقعیته ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هفتم- بخش ششم






گفتم : دیدی شیوا جون ؟ خودتون هم می دونین که خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی زاره ..

من که فرشته نیستم ولی وقتی خدا اینقدر هوای ما رو داره چرا باید از زندگی مایوس بشیم ؟ شاید فردا و یا فردای دیگه روزگارمون خیلی از این بهتر شد ..

پس بیاین آش بخوریم و خودمون رو دست ناراحتی ها ندیم ..

مقداری از اون آش رو خورد و در حالیکه هر قاشقی رو که به دهنش میذاشت با بغض فرو می داد از من خواست براش قصه بگم ..و مثل یک بچه سرشو گذاشت توی دامن من و در حالیکه موهاشو نوازش می کردم براش قصه گفتم ...

من خیلی خوب می دونستم که چقدر دلش می خواست همراه آقا و بچه ها به اون عروسی بره و حالا احساس می کرد ترد شده ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هفتم- بخش هفتم





آدم های زخم دیده از روزگار ؛ ممکنه در لحظاتی غم هاشون رو فراموش کنن ولی با اندک چیزی که باعث ناراحتی اونا بشه ..همه ی گذشته ی تلخ خودشون رو بیاد میارن ..

اونشب تمام چراغ های خونه به جز یک اتاقی که ما توش بودیم خاموش بود ..

خونه سوت و کور و دل ما غمگین ..خیلی دلم می خواست منم از غصه ها و اضطراب هام براش می گفتم ..

ولی مثل همیشه از گفتن و تکرار کردن غم بدم میومد ..و اینو می دونستم که در این یاد آوردی چیزی جز رنج دادن خودم دستگیرم نمیشه ..

توی اون سکوت و تاریکی هنوز سر شیوا روی پای من بود و با عشق موهاشو نوازش می کردم که صدای چند تا ماشین اومد ..

طوری که سر و صدای زیادی توی کوچه پیچید ..

انگار همه جلوی در خونه ی ما نگه داشتن .. وبعد صدای بوق ماشین با ریتم عروس کشون به گوشمون خورد و هر دوی ما رو از جا پریدیم ..و بهم نگاه کردیم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هفتم- بخش هشتم






شیوا نشست ..و سراپا گوش شدیم ..یکی می کوبید به در ..

با سرعت دویدم درو باز کنم شیوا هم هراسون شالشو از روی کرسی برداشت و بست به سرش ..

باورکردنی نبود ..صدای داریه و بزن و بکوب ..

عده ی زیادی با عروس و داماد اومده بودن خونه ی ما ..

آقا جلوی همه با خوشحالی از کاری که کرده بود پرسید: گلنار شیوا کو ...شیوا جان ؟ ...

فرح با لباس عروسی وارد حیاط شد و بقیه پشت سرش آقا رفت سراغ شیوا ..

دستهامو برای فرح باز کردم و همدیگر رو بغل کردیم و آروم گفتم : نمی دونی چقدر کار خیری انجام دادی مبارکت باشه انشالله به خواسته ی دلت رسیدی و خوشبخت بشی ..

گفت : گلنار خیلی جات خالی بود ...حالا اشک شوق توی چشمم جمع شده بود ..

خدایا مگه میشه ..

شوکت داریه می زد و در یک چشم بر هم زدن بیست ؛سی نفر ریختن توی خونه و در اون میون چشمم افتاد به عزیز ..

نمی دونم از خوشحالی بود یا حرف آقا فورا رفتم جلو و گفتم : عزیز خوش اومدین ..منو می بخشین ؟ معذرت می خوام اونشب ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هفتم- بخش نهم






گفت : باشه ..باشه حالا وقت این حرفا نیست ...

و در حالیکه می خندید و خوشحال بود ادامه داد؛؛ حساب تو رو بعدا میرسم ..

راستی اون خواستگاری که برات فرستادم هنوز التماس دعا دارن ..یادم بنداز می خوام در این مورد باهات حرف بزنم ..

نفهمیدم عزیز از من کینه ای به دل نداشت یا دوباره برام نقشه ای کشیده بود ..به هر حال خوشحال بودم که به حرف آقا گوش دادم و از عزیز معذرت خواستم ...

امیر حسام که کت و شلوار شیکی پوشیده بود و خیلی برازنده به نظر میرسید از دور با یک خنده ی شیرین به من چشمک زد ..

و دوباره دلم لرزید..

چراغ ها روشن شد ..و همه با صدای داریه می زدن و می خوندن و می رقصیدن ..و از اون خونه ی سوت و کور صدای قهقهه های شادی بلند شد ...

و من برای اولین بار رقص امیر حسام و آقا رو دیدم ..

عروس و داماد و حتی عزیز هم رفتن وسط و به اصرار ؛؛شیوا رو که می خندید و نمی خواست برقصه بردن وسط و یک قری داد ..و من گوشه ای تماشا گر اون لحظات شاد بودم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هفتم- بخش دهم






و این شادی تا نیمه شب توی خونه ی ما ادامه پیدا کرد ..

پسرا و دخترای فامیل دست بر دار نبودن ...و مجلس گرم کن واقعی امیر حسام بود ..

از همون جایی که ایستاده بودم نگاهش می کردم ..

چقدر دوستش داشتم و محبتش تا عمق وجودم رخنه کرده بود ..

و این احساس هر روز در من بیشتر میشد و برای دیدار بعدی بیقرار میشدم ..

پاییز تموم شد و زمستون با سرمای چند درجه زیر صفر از راه رسید ..و درد پا و کمر شیوا شدت گرفت ..و من نمی تونستم به خاطر کار زیاد خونه و اینکه شیوا نمی تونست به بچه ها برسه اغلب برم کلاس ..

و مجبور بودم شب ها خودم درس ها رو مطابق برنامه ای که داشتم توی خونه بخونم ...

حالا غیر از کار روزانه که تمومی نداشت باید به درس و مشق پریناز هم می رسیدم ..

اون زمان نه ماشین لباسشویی بود و نه این همه وسایل برقی ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هفتم- بخش یازدهم






حتی برای درست کردن کوفته و کتلت هم باید گوشت رو می کوبیدیم ..

گاهی حس می کردم دارم زیر بار این کار سخت پیر میشم ..

ولی هر بار به یاد میاوردم که خدا اون بالا ناظر اعمال ماست و تنهام نمی زاره ..و به امید روز های بهتر ادامه می دادم ...

دوباره برف همه جا رو سفید کرده بود سرما و رطوبت هوا درد استخوان شیوا رو بیشتر کرده بود ..و اغلب جز در مواقع ضروری از زیر کرسی بیرون نمی اومد ..

و این برای من و آقا غصه ای بزرگ شده بود ..و هر دو تمام سعی خودمون رو می کردیم تا اونو خوشحال کنیم ..

ولی من احساس می کردم دل از این دنیا بریده وطوری مایوس و نا امید بود که دیگه تلاشی برای خوب شدن نمی کرد ..و این بود که منو بیشتر نگران می کرد ...

آصف خان هر شب به شیوا زنگ می زد و مدتی با هم حرف می زدن ..

که یک روز نزدیک ظهر ؛ آصف خان و عمه اومدن به دیدن شیوا ..و اون روز بود که زندگی من بطور کلی عوض شد .

ادامه دارد


 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هشتم- بخش اول




اون روز برفِ کمی اومده بود ولی هوا صاف و آفتابی بود ..

از صبح زود وقتی آقا و پرستو رفتن من مشغول درست کردن ناهار و مرتب کردن خونه شدم چون می دونستم که آصف خان و عمه دارن میان ، احساس می کردم حال شیوا زیاد خوب نیست چون همش سرش روی بالش بود و حوصله ی پرستو رو که سئوال هاش تموم شدنی نبودن نداشت ..

اون بچه هم دنبال من راه افتاده بود مدام می پرسید این چیه ..اون چیه ..

برای چی ؟و من با دل و جون جوابشو می دادم اما از بس کار داشتم کلافه شده بودم ...

بالاخره در زدن ..

شیوا گفت : گلنار اول اون بلوز آبی منو بیار عوض کنم بعد درو باز کن ...

با سرعت دویدم و براش آوردم دستم که خورد به دستش دیدم تب داره ..

با نگرانی همینطور که کمک می کردم بلوزش رو عوض کنه گفتم : از کی تب کردین ؟ چرا به من نگفتین ؟آخه چرا شما حرف نمی زنی ؟ اگر به من گفته بودین یک فکری می کردم ..

گفت : دستپاچه نشو چیزی نیست الان بند میاد تازه قرص خوردم ....




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هشتم- بخش دوم




دوباره یکی بلندتر زد به در ...

گفت : ولش کنم خودم تنم می کنم تو برو درو باز کن ...

برای دیدن عمه از خوشحالی داشتم بال در آوردم اون می تونست به شیوا کمک کنه تا حالش بهتر بشه با سرعت رفتم درو باز کردم و بی اختیار خودمو انداختم توی بغلش و گفتم : وای عمه چقدر دلم براتون تنگ شده بود خوب شد اومدین ..

در حالیکه می خندید و نمی دونست چی داره به من میگذره منو بغل کرد و بوسید و گفت : اووو؛ گلنار تو کجا داری میری ؟

بگو چرا اینقدر قدت دراز شده ؟ دوبرابر من شدی دختر..چه خبره اون بالاها که تو با عجله داری میری ؟

گفتم: خوش اومدین بفرمایید ..

گفت : ببینمت چه خوشگل و مقبول ..حسابی برای خودت خانمی شدی ؛؛ منم دلم برات تنگ شده ؛؛ورنه پریده خودتو توی دل همه جا کردی ها ...

چمدون رو ازش گرفتم و به آصف خان سلام کردم ..

گفت : سلام دخترم چرا درو باز نمی کردین .. ؟ گفتم :ببخشید دستم بند بود ..

عمه گفت : خوب با زحمت های ما ؟

گفتم : اختیار دارین چه زحمتی ..بفرمایید ..خوش اومدین ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هشتم- بخش سوم






و راه افتادیم به طرف ساختمون ..

شیوا از اتاق بیرون نیومد چون تب داشت .. پشت پنجره با پرستو منتظر بودن ..

آصف خان از دور نگاهی به اون کرد و همینطور که روی برف ها آهسته قدم بر می داشت با افسوس پرسید ..گلنار؛؛ بهم بگو شیوا حالش چطوره ؟ مثل اینکه خوب نیست, درسته ؟ گفتم : نه زیاد ؛؛ الان تب داره ..

وقتی هوا سرد میشه بیشتر بدنش درد می گیره و گاهی تب می کنن ..

همین ولی حالشون زیاد بد نیست ؛ نگران نباشین ..

عمه آروم گفت : بمیرم براش روز خوش ندید بچه ام ...

دیدار پدر و دختر دیدنی بود و منو و عمه رو تحت تاثیر قرار داد ..

صورت سفید آصف خان قرمز شده بود اشک توی چشمش جمع شد و سرِ شیوا رو محکم روی سینه گرفته بود ..و به موهاش بوسه می زد ...

شیوا اونقدر آسیب پذیر شده بود که همش احساس تنهایی می کرد ..به اندک چیزی اشکش جاری می شد ..

کمی بعد با اینکه اتاق گرم بود همه زیر کرسی نشسته بودن و من ازشون پذیرایی می کردم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هشتم- بخش چهارم






آصف خان به محض اینکه سینی چای رو گذاشتم روی کرسی ,یک استکان بر داشت و بدون قند همینطور داغ ؛ داغ سر کشید وگفت :آخیش هوا خیلی سرده ؛؛

از گرگان که راه افتادیم دلم چایی می خواست اونم چای هایی که گلنار خانم دم می کنه ...

راستی یادم باشه به عزت الله بگم از این چایی برای من یک سی کیلو بگیره خیلی طعم خوبی داره ...

عمه گفت : آره خوبه ولی به شرط اینکه از دست گلنار بخوریم ..وگرنه زیره به کرمون بردنه ...

گفتم : والله خدا به من شانس داده ..من کاری نکردم ؛ فقط دم می کنم ..

دست آقا درد نکنه که اونو می خره ..

آصف خان گفت : گلنار می دونی چقدر ما ازت ممنونیم که این همه هوای شیوا رو داری ؟ واقعا که دختر شایسته ای هستی ...

در حالیکه عجله داشتم از اتاق برم به کارم برسم گفتم : من کار خاصی نمی کنم ..باور کنین این شیوا جونه که هوای منو داره ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هشتم- بخش پنجم




عمه گفت : اون که جای خود ..ولی شنیدم توام خیلی زحمت می کشی ...

شیوا گفت : پدر بهش بگو دلم می خواد بدونه ..

عمه یکم خودشو جابجا کرد و بلند خندید و گفت : آره آصف خان بهش بگو ..اینطوری منم خیالم راحت میشه ...

شیوا در حالیکه لبخند رضایت مندی روی لبش بود گفت : گلنار بیا اینجا پیش من بشین کارت داریم ..

گفتم : ببخشید باید برم ناهار رو آماده کنم دیر میشه ..

عمه گفت : اونو ول کن دیرتر می خوریم ..بیا اینجا چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه ..تیر و تبار مینویی ها همه عجول و کم صبر هستن ..

بیا که تا ما حرفمون رو نزنیم آروم نمیشیم ..

یکم مکث کردم حدس می زدم موضوع مهمی رو می خوان با من در میون بزارن ..

چون هر سه نفر به من نگاه می کردن .. آروم نشستم کنار شیوا و اون فورا دستم رو گرفت توی دستش ..

و منتظر شدم ببینم آصف خان با من چیکار داره ..یکم بهم استرس دست داده بود ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هشتم- بخش ششم





بالاخره گفت : خوب گلنار خانم ما گرگانی ها یک ضرب المثل داریم که میگه از عسل ؛عسل گفتن دهن شیرین نمیشه ..

صدی که ما بگیم زحمت کشیدی ..دستت درد نکنه فایده نداره باید با عمل بهت می گفتیم که تو واقعا برای من با ارزشی و من یکی که قدر دان تو هستم ..

خیلی وقته با شیوا در مورد تو حرف می زنیم ..

من قصد داشتم این خونه رو به نام اون بزنم ..

ولی ازم خواست به نام سه تا دختراش بکنم که خیالش از بابت بچه هاش راحت باشه ..

اینجا هزار و پانصد متر زمین داره ..من سه تا پانصد متر به نام تو و پریناز و پرستو کردم ..

درسته توی روستاست و قیمت چندانی نداره ولی چون تهران داره پیشرفت می کنه ..به زودی اینجا هم آباد میشه ..

من که اینطور شنیدم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هشتم- بخش هفتم




گفتم : ممنون ..ولی من راضی نبودم آخه من که کاری نمی کنم ..

چرا این کارو کردین شرمنده شدم ..

اصلا برای چی ؟ به خدا آقا و شیوا جون همه جوره به من و خانواده ام میرسن ..

در مقابل محبت اونا من کاری نمی کنم

شیوا گفت : مگه باید کاری بکنی ؟ دیگه چیزی نگو ..وقتی میگم تو رو اندازه ی دخترم دوست دارم باید بهت ثابت می کردم ...

پریناز و پرستو مگه کاری کردن ؟ چون دخترم بودین می خواستم یک چیزی به نامتون باشه ..

در حالیکه نمی دونستم چی بگم .. همدیگر رو بغل کردیم و تشکر کردم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هشتم- بخش هشتم





نمی دونم چرا هیچ احساس و هیجان خاصی نداشتم ؛؛

شاید برای اینکه بارها از شیوا شنیده بودم که می گفت از پدرم خواستم که نصف این خونه رو به نام تو بزنه ..و یا شاید از اینکه شیوا نخواسته بود خونه به نام خودش باشه ..

یک فکرای بدی به ذهنم رسید که فورا از سرم بیرون کردم ...

من حتی از حرف عمه بیشتر خوشحال شدم که گفت : منم اومدم کارامو بکنم و به زودی کوچ می کنم تهران ...

فکر کنم تا بعد از عید دیگه همین جا ساکن بشم ..

راستی گلنار شنیدم درس می خونی سعی کن زود تر دیپلم بگیری تو رو هم می برم بنیاد؛؛

من می تونم فورا تو رو استخدام کنم ؛؛ باید زن موفقی بشی ..

گفتم : عمه جون من واقعا می خوام برم دانشگاه و درس بخونم ..

با حالت دلسوزانه ای گفت : برو ببینم چیکار می کنی ..ما همه پشتت هستیم ..تنهات نمی زاریم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هشتم- بخش نهم





وقتی رفتم به آشپزخونه تا ناهار رو آماده کنم دیگه گلنار قبلی نبودم ..

نه به خاطر زمین که به نامم شده بود یا شغلی که عمه برای آینده بهم قول داده بود ..اونا بهم شخصیت و اعتماد به نفس داده بودن ..

حالا می فهمیدم که کار کردن ؛ واقعا جوهر انسانه ..و به آدم ارزش میده ..

فهمیدم اگر می خوام دوستم داشته باشن باید وجودم موثر باشه ..

اونشب آقا زود اومد خونه و کلی خرید کرده بود...

طبق معمول با آصف خان و عمه نشستن و از هر دری حرف زدن ..و من چشمان شیوا رو می دیدم که به زور خودشو بیدار نگه می داشت ..

اون به خاطر اینکه تبش بند بیاد مسکن زیاد خورد و خواب آلودشده بود .

اما آقا وقتی شیوا مژده ی به نام کردن پونصد متر از اون خونه رو به نام من شنید یک مرتبه اخمهاش رفت توی هم و اوقاتش تلخ شد ..

ولی زود از اتاق به هوای کاری رفت بیرون و کسی متوجه نشد جز من ..

دلیلشو نفهمیدم و کنجکاو بودم علتشو بدونم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هشتم- بخش دهم







روز بعد آصف خان برگشت گرگان و قرار بود راننده ی عمه بیاد و اونو ببره به کاراش برسه ...

اما تب شیوا بالا رفته بود و حالش خیلی خوب نبود ..

آقا خیلی نگران شده بود و سر کار نرفت؛؛ و وقتی پریناز رو رسوند مدرسه برگشت خونه ....

عمه هم از رفتن منصرف شد و موند که همراه آقا اونو ببرن دکتر ..

من و عمه لباسش رو عوض کردیم ..اونقدر بدنش داغ بود که حررات بدنش رو احساس می کردم ...

خدا می دونه که چقدر دلم برای شیوا می سوخت ..

آقا شیوا رو که حسابی لباس گرم تنش کرده بودیم روی دست بلند کرد و در حالیکه عمه هم نگران و ناراحت دنبالش میرفت به من گفت : گلنار جون اگر راننده ی من اومد بهش بگو همون جا باشه تا من خودم برگردم و بهش بگم چیکار کنه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و هشتم- بخش یازدهم





اونا رفتن و من با غمی بزرگ توی دلم باید کارای خونه رو می کردم و برای ناهار تدارک می دیدم ...

پرستو همینطور حرف می زد و من باید جوابشو می دادم در حالیکه حالا منم دیگه حوصله نداشتم ..

که یکی درِ خونه رو محکم کوبید ..

پالتوم رو پوشیدم و رفتم درو باز کردم ..در حالیکه فکر می کردم با صادق روبرو میشم ..یک جوون بلند قد و چهار شونه و خوش قیافه دیدم که به نظرم خیلی آشنا اومد ...

اما اونو نشناختم ولی فورا گفت : سلام گلنار خانم ..



ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و نهم- بخش اول



بهش نگاه کردم در حالیکه سعی می کردم به یاد بیارم اون کیه که اینقدر برام آشناست ..

مرد جوونی بود با یک ریش و سیبل پر پشت و چشمانی درشت و سیاه ..گفت : منو نشناختی ؟

گفتم : به نظرم آشنا میاین ولی نه ؛ به جا نمیارم ..

گفت : یونسم ..

گفتم : ای وای نه ؛ ..تو اینجا چیکار می کنی ؟ چقدر عوض شدی ؛ گفت : ولی تو اصلا تغییر نکردی ..من راننده ی خانم مینویی هستم ..

گفتم : وا؟ مگه میشه به این زودی اینقدر بزرگ شده باشی ..

خندید و گفت : چرا نمیشه خودتم خیلی بزرگ شدی ...

گفتم : حالا حالت خوبه ؟آقا سلیمان ؛؛ مادرت چطورن ؟

گفت : همه خوبیم ..یادش بخیرهمیشه ذکر خیر شما و شیوا خانم توی خونه ی ما هست ..

گفتم : اتفاقا منم همین چند وقت پیش برای یکی از اونجا تعریف می کردم ..راستی کوچیک رو چیکار کردی؟ هنوز هست ؟



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و نهم- بخش دوم




گفت : آره مگه میشه امانتی تو رو نگه نداشته باشم ...

گفتم : اونسال به منم خیلی خوش گذشت ..همه فکر می کنن زمان سختی برام بود ولی اینطوری نیست من خیلی حالم خوب بود ..هم تجربه پیدا کردم هم معنای زندگی واقعی رو اونجا حس کردم ..

خیلی خوب به هر حال از دیدنت خوشحال شدم به آقا سلیمان و مادرت هم سلام منو برسون ..

عمه گفتن همین جا باش تا برگردن بهت بگن باید چیکار کنی ..

پا پایی کرد و گفت : باشه پس من توی ماشین نشستم بگین زود تر بیان ..

گفتم : آهان ببخشید عمه الان خونه نیستن شیوا خانم یکم حال ندار بود بردنش دکتر ..

خنده ای کرد و به من خیره شد ..

گفتم : به چی نگاه می کنی ..برو دیگه ..

گفت : تو اصلا فرقی نکردی ...و همینطور که میرفت به طرف ماشین چند بار سرشو با خنده تکون داد ...

درو بستم و زیر لب گفتم : بچه پر رو ؛ ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و نهم- بخش سوم



یکساعتی گذشت ؛ هوا سرد بود خب من دلم طاقت نمیاورد یونس واقعا به من و شیوا توی اون مدت کمک زیادی کرده بود و حالا درست نمیدونستم بی خیالش بشم ..

این بود که یک سینی کوچک بر داشتم یک چای لیوانی و چند تا شیرینی گذاشتم توش و بردم دم در ..

با صدای جیر جیر در توجه اش به من جلب شد و فورا پیاده شد و گفت : چرا زحمت کشیدی ..

و اومد جلو و سینی رو گرفت ..

و گفت : هنوز همون طور مهربونی !!

گفتم : توام هنوز همون طور پر رویی ..

و با هم خندیدیم ..

گفت : بچگی بود دیگه ..منم دهاتی؛؛ مثل شما شهری ها بلد نبودم حرف بزنم ..

گفتم : برو چایت سرد نشه ..بعدا میام سینی رو می گیرم ..ببخشید پرستو تنهاست باید برم ...

و درو بستم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و نهم- بخش چهارم




ساعت از یک و نیم گذشته بود پرینار هم برگشته بود خونه و چون جای مادرشو خالی دید حسابی اوقاتش تلخ شده بود ..

در حالیکه خودم اصلا دل و دماغ نداشتم ؛ سعی می کردم اون دوتا بچه رو خوشحال نگه دارم ..

ناهار بچه ها رو که دادم هر دوشون رو زیر کرسی خوابوندم ..که تلفن زنگ زد از ترس اینکه اونا بیدار نشن فورا گوشی رو بر داشتم ؛؛آقا گفت : گلنار جون زنگ زدم که دلواپس نشی شیوا رو بستری کردم باید چند روزی بیمارستان بخوابه ..

بغضم گرفت و پرسیدم : یعنی اینقدر حالش بده ؟

گفت : خوب تو می دونی که زمستون بهش نمی سازه ..اون خونه هم قدیمیه رطوبت داره باید از اونجا بلند بشیم یک خونه ی نو ساز بگیرم ..شما ها ناهار بخورین ..

به راننده ی عمه خانم غذا بده از گرگان اومده جایی رو نداره بره بهش بگو توی ماشین بمونه تا من بیام ..

یک وقت کسی رو توی خونه راه ندی ؛

عمه خانم امشب پیش شیوا می مونن ...نه ؛؛ ببین گلنار ؛ نمی خواد بهش غذا بدی ؛ بهش بگو بره امشب یک جا بخوابه و صبح زود بیاد ..درِ خونه رو باز نزاری ..

برو توی کوچه باهاش حرف بزن ..زیاد نمون زود بگو و برگرد ...

گفتم : خاطرتون جمع باشه آقا حواسم هست ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و نهم- بخش پنجم




وقتی گوشی رو قطع کردم بالافاصله رفتم که به یونس بگم بره ..ولی بازم دلم نیومد و یک بشقاب غذا کشیدم و براش بردم ...

سینی غذا رو دادم و اون یکی رو گرفتم و گفتم : وقتی غذاتو خوردی برو یک مسافر خونه و صبح بیا ..

گفت : زیاد جایی رو بلد نیستم تو بلدی ؟ اینجا رو هم با هزار مکافات پیدا کردم ..

گفتم : منم درست نمی دونم ولی چند بار که رفتم طرفای استانبول مسافر خونه دیدم ..برو از یکی بپرس دیگه ..چاره نیست ..

و خودم برگشتم و رفتم زیر کرسی و کنار پرستو دراز کشیدم ..

از اینکه شیوا توی بیمارستان بستری شده بود خیالم راحت تر بود و فکر می کردم اونجا دکترا بهش خوب میرسن ..

داشتم فکر می کردم یونس چطوری راننده ی عمه شده ؟ و چرا به من نگفته بود ..

بعد یاد امیر حسام افتادم یک هفته ای بود که ندیده بودمش ..و ازش خبر نداشتم ..

یعنی اون می دونه که حال شیوا بد شده ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و نهم- بخش ششم




چشمم گرم شد و خوابم برد ..و توی همین حالت احساس کردم یکی داره در می زنه ولی فقط شنیدم و دوباره خوابم برد ...

هوا داشت تاریک میشد که بیدار شدم ..

رفتم ببینم یونس چیکار کرده ..دیدم سینی رو گذاشته پشت درو رفته ...

سر شب آقا اومد خونه و اونقدر خسته بود که فورا شام خورد و خوابید ..و صبح زود هم پریناز رو بر داشت و برد مدرسه موقع رفتن به من گفت : من میرم که عمه خانم رو بیارم و خودم پیش شیوا می مونم ..

امشب میگم امیر حسام و عزیز بیان پیش شما ها بمونن ..

ممکنه ظهر وقتی پریناز رو میارن اونا هم بیان ..

احتیاطا ناهار درست کن ؛ توام درو روی کسی باز نکن با راننده ی عمه هم از همون پشت در حرف بزن ...تا عزیز برسه ..

گفتم : یک خواهش دارم آقا حالا که عزیز میاد و بچه ها تنها نیستن بزارین امشب من پیش شیوا جون بمونم ..

گفت : نه بچه ها با تو راحت ترن ..درس و مشق پریناز می مونه ..

شاید فردا مرخص شد و آوردیمش خونه ..الان دیگه تب نداره ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و نهم- بخش هفتم





غم عالم اومد به دلم ..هم اینکه دلم برای شیوا تنگ شده بود و هم نمی خواستم با عزیز سر و کله بزنم ..

آقا جلوتر رفت و من شال گردن و کلاه پریناز رو مرتب کردم که سرما نخوره و تا پایین پله ها بردمش شنیدم که آقا می گفت : پشت سر من بیا بیمارستان خانم مینویی رو سوار کن و متوجه شدم که یونس اومده ..و یکساعت بعد عمه اومد ..

در حالیکه دلواپسی از صورتم پیدا بود پرسیدم : تو رو خدا بهم بگین حال شیوا جون چطوره ؟ دکتر چی گفت ؟

عمه همینطور که وسایلشو جمع می کرد گفت : والله منم نمی دونم وقتی بردیمش بیمارستان تبش از چهل بالا تر بود منم خیلی براش نگرانم ..

دلم می خواست پیشش میومدم ولی خاطرم جمعه که یک دختری مثل تو داره ..

من شیوا رو دست تو می سپرم ..شاید هفته دیگه اومدم و دو؛سه روزی پیشش موندم ...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و نهم- بخش هشتم



منم اونقدر توی بنیاد سرِ خودمو شلوغ کردم که نمی تونم به این بچه برسم ..

گفتم : نمی دونم چرا اینقدر شیوا جون مریض میشه به خدا هم من و هم آقا همیشه مراقبشیم ..

گفت : به اینا نیست ..همه ی دنیا جمع بشن نمی تونن آدم غصه خور رو نجات بدن شیوا خودشو باخته ..

روزگار بی رحمه و جز خود آدم هیچکس نمی تونه به داد آدم برسه ..تو برو خودتو یک گوشه بنداز اگر مریض نشدی ؟اگر درد هات هر روز بیشتر نشد ؟

تو زندگی باید تا آخرین نفس امید داشته باشی و خودتو نگه داری در واقع شیوا کاری نداره جز اینکه بشنیه برای خودش غصه بخوره..و آه و ناله کنه ..

همه چیز این زندگی رو گذاشته به عهده ی تو ؛؛ و عزت الله هم که نازشو می کشه ..

منم بودم سل استخوون که هیچی سرطان می گرفتم ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و نهم- بخش نهم





دیشب باهاش کلی حرف زدم ..من با این سن و سالم از صبح تا شب کار می کنم .. مطالعه می کنم ..

میرم توی اجتماع ببینم چه کاری ازم بر میاد برای دیگران انجام بدم ..اصلا فرصت نمی کنم به خودم فکر کنم ..

آب که یک جا بمونه می گنده ..

شیوا مغزشو ؛ وجودشو ؛ افکارشو داده دست غصه ها ..این حرفا چیه؟ صورتم زخم شده ..خوب بشه؛؛

بهش گفتم می برمت خارج میدم عمل کنن ببینم تو خوب میشی ؟ من می دونم که نمیشه ؛؛

شیوا باید فکرشو عوض می کرد که نکرد ..

وقتی دختر جوونی بود مدام از داداشم گله داشت ..راضی نبود هر وقت بهش میرسیدم داشت گریه می کرد ...

بعد برای مادرش گریه کرد و بعدم برای اینکه باباش زن گرفته ...و همینطور ادامه داد هیچوقت خودشو پیدا نکرد ..

گفتم : آخه گیر عزیز افتاد ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و نهم- بخش دهم





گفت : نه جانم عزیز کیه ؟ ..شیوا بهش میدون داد ..

عزیز یک زنِ عادی با باور های خودشه ..اگر این جربزه داشت می تونست حتی اختیار اونم دستش بگیره ..

شنیدم تو جلوش در اومدی ..من بهت قول میدم دیگه با تو دست براه و پا براه راه میاد ..

حساب کار دستش اومده می دونه که با کی طرفه ..شیوا نشسته گریه می کنه ..

عزیز این کارو کرد ؛عزیز اون کارو کرد ..بهش میگم تو برای خودت چیکار کردی ؟ ...جواب نداره بده؛؛

چون هیچ کاری نکرده .. زن ها خیاطی می کنن هزار تا هنر دارن از صبح تا شب کار می کنن ..

مشکل شیوا زخم صورتش یا مریضیش یا عزت الله و یا عزیز نیست ..مشکلش اینه که یک جا مونده و گندیده ..

گلنار اینا رو میگم توام بدونی ..فکر می کنی من آدم خوشبختیم یا نه ؟ بگو؛؛ ..

گفتم : نمی دونم فکر می کنم شما خوشبخت باشین ..

گفت: آره هستم ..چون وجود دارم ..چون خودمو دوست دارم ..وگرنه منم می تونستم بشینم تمام عمر غصه بخورم چرا بچه دار نشدم ..چرا قدم اینقدر کوتاهه ...

یک چیزی بهت میگم می خوام پیش خودت بمونه ....



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و نهم- بخش یازدهم




عمه اینو گفت و ساکشو گذاشت دم در و یک نفس عمیق کشید و نشست روی صندلی و تکیه داد ؛؛

یکم رفت توی فکر مثل اینکه مردد شده بود حرفشو بزنه ..و بعد از یک سکوت طولانی گفت : گلنار اینو بهت میگم برای اینکه از این به بعد بدونی با شیوا چیکار کنی ..

ولی نمی خوام به کسی بگی ..تا حالا پیش خودمم اعتراف نکردم ؛ نمی خوام به گوش کسی برسه ..

گفتم : چشم خاطرتون جمع باشه ..

گفت : ...این دیگه دست توست؛ که شیوا از این حالت در بیاد ... اینقدر لی لی به لالاش نزار ..

اون حق نداره با زندگی خودش اینطوری رفتار کنه ...توام نا خود اگاه داری بهش کمک می کنی ..

گفتم : چشم هر کاری شما بگین انجام میدم ...

گفت : من بچه دار نشدم ..حسین خیلی دلش بچه می خواست ..ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم ..

بعد فهمیدم رفته زن گرفته بازم به روی خودم نیاوردم ...ناراحت شدم ولی خودمو نباختم ..

بهش حق دادم الان دوتا بچه داره ؛؛




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و نهم- بخش دوازدهم



فکر می کنم بزرگ شدن ولی هنوز نمی دونه که من می دونم ...

برای همین حرمتم رو نگه می داره ..خوب زندگی دیگه؛؛

نمیشه همه چیز بر وقف مراد آدم باشه..نمیگم از این موضوع ناراحت نیستم ولی اونقدر برای خودم ارزش قائلم که به خاطر حسین خان و هیچ بنی بشر دیگه زندگیم رو تباه نکنم ...

حالا یک چیزی بهت بگم ..

تو منو یاد خودم میندازی برای همین دوستت دارم و بهت احترام میزارم ..

شیوا باید فکرشو عوض کنه ..به جای اینکه از تو یاد بگیره زندگی کردن و بار همه چیز رو انداخت گردن تو و یک گوشه افتاد ..

و روز به روز بدتر شد ..اگر بر فرض آدم ها دلشون برامون بسوزه ,, روزگار نمی سوزه خیلی بی رحم تر از اونیه که می تونی تصور کنی ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_شصت و نهم- بخش سیزدهم




سعدی میگه برو شیر درنده باش ای دغل

مینداز خود رو چون روباه شل

فهمیدی چی میگم ؟

گفتم : بله فهمیدم ..

عمه یک ضرب از جاش بلند شد و ساکشو بر داشت و گفت : خوب من دیگه باید برم بنیاد خیلی کار دارم شب هم باید گرگان باشم ..

اما زود بر می گرم شیوا باید از این حال در بیاد ..راه نجانش همینه ...

تا دم در بدرقه اش کرد ..

یک مرتبه چشمم افتاد به یونس و گفتم : عمه جون ؟ چی شد که یونس رو راننده ی خودتون کردین ؟

گفت : پسر خوبیه ..سلیمان ازم خواست ..می خوام زیر بال و پرشو بگیرم به یک جایی برسه ..

فعلا همه جا با منه ..تا ببینم چی میشه ...

عمه که رفت من تند و تند با اشتیاق دیدن امیر حسام خونه رو جمع کردم و غذا پختم ..

لباس قشنگی پوشیدم و موهامو خیلی مرتب بافتم ..چند تا گلوله خاکه ذغال توی حیاط روشن کردم تا گداخته بشه و بزارم زیر کرسی و مدام به ساعت نگاه می کردم ..



ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتادم- بخش اول




دلم شور می زد که یک وقت امیر حسام کاری نکنه که عزیز متوجه ی چیزی بشه ؛؛ یاد حرفای عمه افتادم و بعد یاد شبِ عروسی فرح ؛؛

عزیز اونشب با من بر خورد بدی نکرد در حالیکه فکر می کردم آدم کینه ای باشه طوری رفتار کرد که انگار اتفاقی نیفتاده ....

شایدم عمه راست گفته باشه و دیگه عزیز سر بسر من نمی زاره ..

یک مرتبه دونه های برف رو دیدم که داره یکی ؛یکی میاد پایین آهسته و آروم توی هوا چرخ می زدن و با اکراه روی زمین می نشستن ..

دستم رو گرفتم زیر اون دونه ها که تازه شروع به باریدن کرده بودن ..چقدر جای شیوا خالی بود من هر وقت این کارو می کردم اونم با من همراه میشد ..آخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتادم- بخش دوم




انگار توی این دنیا فقط اونو داشتم ..یاد مادرم افتادم و مهربونی هاش ..

یعنی من دختر بی وفایی بودم ؟که تازگی ها کمتر بهش فکر می کردم ؛؛ آیا خواهر بدی هستم که بزرگ شدن برادرام رو ندیدم ..

نمی دونستم اسم کارم چیه ..فداکاری یا بی وفایی ؟ به هر حال دفعه ی آخری که رفتم پیش اونا احساس کردم همشون به این وضعیت عادت کردن که گهگاهی منو ببینن ..

گلوله های خاکه ذغال سرخ شده بود ..بر داشتم که ببرم بزارم زیر کرسی ؛؛ باز دلم هوای شیوا رو کرد و جای خالی اون به قلبم فشار آورد و زیر لب گفتم : چقدر دلم می خواست الان اینجا بود و از دیدن این گلوله های سرخ شده خوشحال میشد ..

به محض اینکه یک طرف کرسی رو کنار زدم صدای یک ماشین رو شنیدم که نگه داشت حدس زدم که امیر حسام باشه ..

با عجله کارمو انجام دادم و به پرستو گفتم : دنبالم نیا من برم پریناز و عزیز و عمو رو بیارم باشه قربونت برم ؟ ...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتادم- بخش سوم




پریناز پشت در بود که تا بازش کردم پرید بغلم و پرسید مامانم اومده ؟

گفتم : فدات بشم ؛ هنوز نه ولی به زودی میاد .. خسته نباشی عزیز دلم ..ما باید دعا کنیم زود تر خوب بشه ..

عزیز یک ساک دستش بود فورا گرفتم و گفتم : سلام عزیز خوش اومدین بفرمایید ..

و به بیرون نگاه کردم ..امیر حسام نبود و اونا رو راننده رسونده بود ...

خوب منم که جرات پرسیدن نداشتم ..و این دیگه خیلی بد شد که من با عزیز تنها موندم ..

همینطور که به زور یک لبخند روی لبم بود زیر لب گفتم: خدا به خیر کنه اگر عزیز حمله کنه هیچکس نیست به دادش برسه من که از پس خودم بر میام ...

عزیز همینطور که راه افتاد طرف پله ها گفت : سلام ..از عزت الله و شیوا خبر داری ؟ امروز اصلا به من زنگ نزده ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتادم- بخش چهارم




گفتم : به منم زنگ نزدن ..خبر ندارم ولی صبح عمه اومدن و گفتن که دیگه تب نداره ...

گفت : خدا رو شکر ..

عزیز فورا ساکشو برد اون اتاق پشتی و گذاشت و پالتوش در آورد و اومد و نشست زیر کرسی ..

منم دوتا چای ریختم و گذاشتم روی کرسی و نشستم ..

گفت : من قبل از ناهار چای نمی خورم یادت نیست ؟

گفتم : فکر کردم بیرون سرده شاید بهتون بچسبه تازه دم کردم و بد نیست یکی بخورین ..

گفت : باشه امروز مهمون تو هستیم ...چایی بخوریم ببینیم چی میشه ..خدا کنه دلم درد نگیره ..

کیف پریناز رو بر داشتم و گفتم : ببینم دیکته چند شدی ؟

کیف رو از دستم کشید و گفت : گلنار جونم نبین ..

گفتم : چشم باشه؛ باشه ..قربونت برم هر وقت دوست داشتی نشونم بده ..حالا کیفت رو ببر و بزار اون اتاق بیا به من کمک کن سفره رو پهن کنیم ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتادم- بخش پنجم




عزیز گفت : صبر کنیم امیر حسام هم بیاد ..

دانشگاه بود راننده میره دنبالش و ماشین رو میده به اون و میاد ..شماها که گرسنه نیستین ؟ ..

گفتم من که نه ولی غذای بچه ها رو میدم ..باید یکساعتی بخوابن ...

به بیرون نگاه کردم برف تند شده بود و با تیکه های بزرگ می نشست روی زمین ...

آروم گفتم : خدا کنه امیر به مشکل بر نخوره ...

ناهار بچه ها رو دادم و پرستو رو ..که هنوز عادت داشت یا روی پام می خوابید یا توی بغلم گذاشتم روی پام و پریناز رو نواز ش می کردم و قصه می گفتم تا بخوابه ..

عجیب بود که عزیز فقط نگاه می کرد و حرفی نمی زد ...

بعد رفتم زیر برنج رو کم کردم تا ته نگیره و برگشتم ..

عزیز گفت : به نظرت تو بچه ها رو لوس بار نمیاری ؟

پرستو خرس گنده شده هنوز روی پات می زاری ..

گفتم : بچه ی سه ساله کجاش خرس گنده اس ؟ مادرشون نیست نمی خوام احساس دلتنگی کنن ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتادم- بخش ششم




گفت : پریناز حتما نمره ی کمی گرفته که نشون نداد ..

من بودم گوشش رو می تابوندم ..حالا بیا اینجا باهات کار دارم ..

اما من نمی خواستم با اون هم کلام بشم می ترسیدم نتونم جلوی دهنم رو بگیرم

گفتم : ببخشید ساعت دو نیم شد امیرحسام نیومد ..

شما گرسنه نیستین ؟ می خوای یک چیزی بیارم ته بندی کنین ؟

گفت : نه ؛ حتما تو خودت گشنه شدی ؛؛

گفتم : منم گرسنه نیستم از کنار غذای بچه ها چند قاشق خوردم ..

گفت : بشین دیگه ..میگم کارت دارم ..

با اکراه نشستم و زیر لب گفتم خدایا امیر رو برسون ...

حس بدی داشتم و نمی دونستم اون باز برای من چه نقشه ای کشیده ..

با مهربونی گفت : گلنار جون فکر نکن من قدر زحمت های تو رو نمی دونم ..تو بهترین کلفتی هستی که ما تا حالا داشتیم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتادم- بخش هفتم




حالا بخت با تو یار شده و یک نفر پیدا شده که اگر زنش بشی واسه خودت دَبدبه و کبکبه ای پیدا می کنی ..

اصلا برای خودت خانمی میشی ؛؛ ..اون خواستگارای که برات فرستاده بودم خیلی از تو خوششون اومده ..

باباش توی بازار دو دهنه طلا فروشی داره ..که بعد از اون میرسه به پسره دیگه میشی آقای خودت و خانم خودت ..نمی خواد از صبح تا شب کار کنی و زحمت بکشی تازه می تونی کلفت هم برای خودت بیاری ...

نمی دونم چرا هر وقت به عزت الله میگم دعوا راه میندازه ..تازگی که جرات نمی کنم باهاش حرف بزنم ..

شیوا هم که حال و روزش معلومه پس خودت عاقل باش و قبول کن ..لازم نیست به کسی بگی به خودم بگو بلدم جفت و جورش کنم که توام این وسط خجالت نکشی ...هان؟ چی میگی ؟ حرف بزن دیگه ؛؛




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتادم- بخش هشتم




سرم پایین بود و فکر می کردم باید حرفایی که بهش می زدم حساب شده باشه تا شاید دست از سر من بر داره ..

گفتم : عزیز شما بزرگتر ما هستین و می فهمین من چی میگم و حتما هم خوشبختی منو می خواین ..

اما من واقعا می خوام درس بخونم و برم دانشگاه زن کسی نمی خوام باشم ..نه طلا فروش و نه کس دیگه ..

من الانم خانم خودمو و آقای خودم هستم ..ولی قول میدم اگر بخوام ازدواج کنم اول به شما بگم تا صلاح منو در نظر بگیرین ..

ولی حالا نه ..اجازه بدین درس بخونم من اصلا فکر عروسی و شوهر نیستم ..امروزم ساعت سه کلاس دارم ..برای همین آقا از شما خواست زحمت بکشین بیاین پیش بچه ها با اجازه من دیگه میرم ..

وقتی برگشتم شام درست می کنم شما استراحت کنین ...

گفت : تو هر روز میری کلاس ؟

گفتم : بله عزیز ..دو سه روزه نتونستم برم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتادم- بخش نهم



گفت : برای همین عزت الله خان به ما گفت بیایم اینجا ؟

گفتم : بله عزیز آقا نگران درس منه ...

با اینکه برف تقریبا ده سانتی نشسته بود و هنوز بشدت می بارید مثل برق و باد آماده شدم و از خونه زدم بیرون ..

گوشم داغ شده بود ..و هر بار که عزیز با من این رفتار رو می کرد احساس می کردم هرگز منو و امیر حسام نمی تونیم بهم برسیم و این برای من خیلی دردناک بود ..

اونقدر که سوز برف رو حس نمی کردم و با قدم های بلند و تند از کوچه باغ هایی که به خاطر سرما هیچ کس رفت و آمد نمی کرد رد میشدم تا خودمو برسونم به کلاس ..

وقتی رسیدم فقط چند نفر اومده بودن و کلاس تشکیل نشد ..از یک نفر درس هایی رو غایب بودم پرس و جو کردم تا آماده بشم ..اما پام کشیده نمیشد برم خونه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتادم- بخش دهم




حتی دلم خواست خودمو برسونم به بیمارستان و از آقا بخوام پیش شیوا بمونم ..

اما از حرف و سخن های بعدی ترسیدم ...همون جا توی کلاس تنهایی نشستم و درس خوندم ..تا ساعت هفت ..

وقتی پامو از در بیرون گذاشتم امیر رو دیدم که توی سرما یقه ی کتشو کشیده بود بالا و دستهاش توی جیبش بود و موهای سرش پر از برف؛ منتظرم بود و با دیدن من با سرعت اومد به طرفم ...

با همه ی ذوقی که برای دیدنش داشتم هر بار که می خواستم احساسم رو نشون بدم عزیز رو بین خودمون می دیدم ..اومد جلو و بدون اینکه حرفی بزنیم .. نگاهمون در هم تلاقی کرد ..که این نگاه عمیق و پر معنا نه از سر هوس بود و نه زود گذر...

کتاب هامو روی سینه گرفته بودم ..آستین پالتوی من گرفت تا با هم از خیابون رد بشیم ..

قلبم بیقراری می کرد و دیگه نه سرما رو حس می کردم و نه عزیز رو می دیدم ..

درِ ماشین رو باز کرد و سوار شدم ..نشست پشت فرمون و گفت :الان بخاری رو زیاد می کنم گرم بشی ..ولی به نظرم تو خوب نیستی ؛؛

گفتم : غیب گو شدی ؟

گفت : باز عزیز حرفی بهت زده ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتادم- بخش یازدهم



گفتم : وای راستی عزیز ...تو اومدی دنبالم نگفت نرو ؟

گفت : اولا خودش گفت برو بیارش چون داداش سفارش کرده ؛؛دوم اینکه اگرم نمی گفت میومدم ..

آخه تو چرا توی این هوا اومدی کلاس هیچکس نیومده بود تو تنهایی اینجا چیکار می کردی ؟ هان ..حدس می زنم از دست عزیز فرار کردی ..

گفتم : راستش آره برام خواستگار پیدا کرده و اصرار داره زنش بشم ..ولی من بهش گفتم می خوام درس بخونم ..بعدم عمه گفته می خواد منو ببره بنیاد استخدامم کنه ..

می خواد باهاش همکاری کنم ..

با تندی گفت : تو چی داری میگی ؟ حق نداری بری اونجا ؛؛ یک مشت دزد و مال مردم خور ...به اسم بنیاد بودجه ی مملکت رو می خورن ..

گفتم : تو چی داری میگی ؟من نمی فهمم ..چه ربطی داره ؟..

گفت :هر جایی که مربوط بشه به رژیم شاه نمی خوام تو کار کنی .. به زودی می فهمی ..خودم روشنت می کنم ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتادم- بخش دوازدهم





گفتم : امیر منو نترسون ..تو که نمی خوای خدای نکرده پشت سر شاه بد بگی ..به خدا خطرناکه ..

خندید و گفت : خطر ناک این رژیم دیکتاتوریه .. که مثل زالو دارن خونِ این مردم رو توی شیشه می کنن ..

گفتم : امیر بسه دیگه ..می خوای سر خودتو به باد بدی ؟ تو داری چیکار می کنی ؟ قرار بود درس بخونی نه اینکه ...

وسط حرفم پرید و . گفت : من تازه داره چشم و گوشم باز میشه ..آخه این مردم مظلوم تا کی باید زیر بار ظلم و ستم باشن ؟

گفتم : ای بابا چه ظلمی دست بر دار امیر من نمی خوام تو از این کارا بکنی ..تو رو خدا آروم درس بخون و تمومش کن ..

شاید به حرفت گوش دادم و باهم از این شهر رفتیم ..

آهی کشید و گفت : یک روز باید تو رو هم در جریان بزارم حالا برات زوده ولی می دونم با طرز تفکری که تو داری می فهمی حزب ما چی میگه ..

گفتم : حزب ما ؟ وای امیر ...نه ..خواهش می کنم من دارم می ترسم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتادم- بخش سیزدهم




خندید و گفت : تو و ترس ؟ اتفاقا تو به درد مبارزه می خوری ..

من که آدم معمولی هستم ولی تو شجاعی , اعتماد به نفس داری و دنبال عدالتی ...عدالتی که سالهاست توی این مملکت گم شده ...

گفتم : من دنبال حقیقتم ..ولی از این کارا بدم میاد ..تو از کجا می دونی اینایی که تو دنبالشون افتادی دروغ نمی گن ..من خودم دیدم توی تلویزیون که چقدر دارن برای این مردم زحمت می کشن ..

گفت : اون حرفا رو باور نکن برای مردم عامی میگن که سوارشون بشن ..

با لحنی التماس آمیز گفتم : امیر ؟

گفت : جان دلم ..

گفتم : به خاطر من دنبال این کارا نرو ..بزار مثل مردم عامی زندگی خودمون رو بکنیم ....در خونه نگه داشت و برگشت طرف من و با عشقی که به من داشت نگاهم کرد و گفت : اصلا ولش کن ..چشم .. من اومده بودم به امید اینکه یک دل سیر در مورد خودمون حرف بزنم ..بهت بگم چقدر دوستت دارم و همش به تو فکر می کنم ..ولی نذاشتی که ...

ببین حرف ما به کجا کشید ...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتادم- بخش چهاردهم




گفتم : بهم قول بده دست از این کارا بر می داری ..

گفت : پیاده شو الان عزیز شک می کنه ..گفتم که چشم ..

اما از چشمی که اون گفت خوب معلوم میشد که فقط برای تموم کردن بحث به زبون آورده ...و اینم شد یک دلشوره دیگه برای من ..

مدام حواس خودمو پرت می کردم که بهش فکر نکنم ...

آقا روز بعد شیوا رو که حالش بهتر شده بود از بیمارستان آورد خونه و ظهر دوباره امیر حسام اومد و بعد از ظهر عزیز رو برد ..

و موقع رفتن یواشکی در فرصتی به من گفت : عزیز رو می برم تا تو رو اذیت نکنه...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتادم- بخش پانزدهم



آقا توی همون سرما دنبال خونه گشت و توی خیابون شمرون یک خونه پیدا کرد و خرید ..

دوازده روز بعد ما به اون خونه اسباب کشی کردیم ...

عزیز و فرح وشوهرش محمد که حالا آبی زیر پوستش رفته بود و شوکت خانم و محمود آقا همه اومدن کمک ...

آقا از روز قبل یک اتاق رو فرش کرد و بخاری گذاشت و شیوا و بچه ها و عزیز رو اول از همه برد ..

و من و شوکت و محمود آقا وسایل رو جمع کردیم و بار کامیون زدیم ...و امیر خرده ریز ها و شکستی ها رو با ماشینش می برد و بر گشت ...

و بالاخر تموم شد ؛؛

من و امیر حسام آخرین نفری بودیم که درا رو قفل کردیم و از اون خونه بیرون رفتم ...



ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و یکم- بخش اول




پانزدهم بهمن و اوج سرمای زمستون انگار زمین و زمان یخ بسته بود ..

و خوب اسباب کشی توی این وضعیت کار آسونی نبود ..

دیگه توی خونه نه بخاری بود و نه میشد درها رو بست ..این بود که تمام روز ما توی سرما بودیم و در حالیکه دستهامون یخ زده بود کار می کردیم ..

با این حال دل کندن از اون خونه برام خیلی سخت بود ..من عشق رو اونجا شناختم .. وخاطرات قشنگی برام شکل گرفته بود ..که از من گلناری سخت کوش و هوشیار ساخته بود ...

هنوز از در بیرون نرفته بودم ولی حس می کردم دلم برای این خونه تنگ میشه ...

برای همین در حالیکه دوتا شعمدون های شیوا دستم بود مدتی توی حیاط ایستادم و به اون باغ و ساختمون قدیمی نگاه کردم.. ،

به نظرم اومد از رفتن ما افسرده شده , سکوت و سرما بدنم رو به لرز انداخت و بغض کردم ...آهی کشیدم و با افسوس از درِ حیاط بیرون رفتم و آهسته زیر لب گفتم : یک روز برمی گردم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و یکم- بخش دوم




وقتی نشستم توی ماشینِ امیر؛ شروع کردم به لرزیدن ...

فورا بخاری رو زیاد کرد ..کتشو انداخت روی من ..

ولی من بازم می لرزیدم ..اونقدر از صبح سرما خورده بودم که بدنم داشت یخ می زد ..

ماشین پر از خرد و پرت های آخرین باقی مونده های خونه بود و دوتا شمعدون های سر عقد شیوا هم که دستم گرفته بودم تا صدمه ای نبینه .. دیگه ساعت از دو گذشته بود ..

امیر گفت : الان بهترین موقع اس که بریم و یک دور بزنیم هیچکس نمی دونه ما کجاییم ..

همینطور که دندون هام بهم می خورد گفتم : با اینا ؟

پیاده شد و روی اثاثیه یک جا باز کرد و گفت بده به من قول میدم سالم برسونم ...

و راه افتاد و گفت : گلنار کاش همین الان با هم فرار می کردم ...

گفتم : حتما ,, دیگه چی ؟

خندید و گفت : می خوام تو رو بدزدم و ببرم یک جایی ..آماده باش ..

اونقدر سردم بود که حرفشو جدی نگرفتم ...اما اون واقعا منو برد به یک رستوان خیلی شیک و جلوش نگه داشت..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و یکم- بخش سوم




گفتم: امیر خواهش می کنم ...من با این لباس ؟ اصلا نمیشه .. نمیام ..

اولا سردمه دوما اگر ازم بپرسن کجا بودی نمی تونم به شیوا جون دروغ بگم ..صورت خوشی نداره بریم خونه امیر ..منتظرما میشن ..

گفت : می خوام خوشحالت کنم ..

گفتم : تو اگر می خوای من راضی باشم ..و دلم برات شور نزنه اون حرفایی رو که اون روز زدی رو فراموش کن ..و خیال منم راحت ..

گفت : تو نمی دونی دانشگاه علوم سیاسی جای همین حرفاست ...

ما جوون ها برای کشورمون یک زندگی ایده آل می خوایم و برای رسیدن به اون و این مساوات بین همه ی مردم باید تلاش کنیم ..

باید فقر از بین بره ..وگرنه همیشه همینطور میمونه ...

گفتم : تو فقر کجا دیدی ؟ فقط داری شعار میدی .. تو چه می دونی یک آدم فقیر چی میکشه ؟ من دوست ندارم تو طوطی وار دنبال کسانی راه بیفتی که خودتم نمی دونی مقصدشون کجاست ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و یکم- بخش چهارم





نگاهی به من کرد و گفت : تو اینا رو از کجا می دونی ؟

گفتم : از کجا ؟ نمی ببینم تو چطوری زندگی کردی ؟

نمی ببینم تا حالا جز خوردن و خوابیدن و درس خوندن کاری نکردی ؟ تا حالا شده یک وعده غذات رو ببری بدی یک فقیر بخوره ؟ نکردی امیر ؛؛ تو باید درد رو می دیدی و ازش حرف می زدی ؟

امیر خواهش می کنم اگر می خوای دنبال کسی بری اقلا مقصدشو بدون؛؛

خواهش می کنم وگرنه میری و میفتی توی پرت گاه ...

میشه یک طوری تلاش کنی که برات مشکلی پیش نیاد ؟

گفت : ..واییی به خدا تو همینقدر که از زمین بیرون اومدی همینقدرتم زیر زمینه ؛؛ تو چرا این همه می فهمی ؟

گفتم : بهم قول بده ؛؛ بی خودی هم منو چاخان نکن ...

گفت : چشم ؛؛ باشه ..قول میدم حواسم جمع باشه .بشرط اینکه تو دیگه برای من نگران نشی ...

و پیاده شد و رفت یکم بعد ..با دو تا لیوان بزرگ که ازش بخار بلند میشد برگشت ..و گفت ..بگیر ...بگیر سوختم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و یکم- بخش پنجم




گفتم: چه بویی داره این چیه ؟

گفت : نسکافه با شیر و شوکولات ...بخور جون می گیری ....

عطر نسکافه تو فضای ماشین پیچید و هوش از سرم برد ..

تا اون موقع چیزی به اون خوشمزه ای نخورده بودم ..و هرگز طعم اونو فراموش نمی کنم ..

اول اینکه سردم بود و اون داغ ..دوم گرسنه بودم اون شیرین و سوم مردی رو در کنارم داشتم که از دل و جون دوستم داشت و نگاه عاشقش قلبم رو می لرزوند ...

بالاخره رسیدیم و امیر وارد یک کوچه ی بن بست توی خیابون شمرون شد ..

و دست چپ جلوی یک در آهنی بزرگ قهوه ای نگه داشت ..در نیمه باز بود ..

امیر گفت : گلنار تو برو پایین و دست به هیچی نزن ...

محمود و محمد رو صدا کن بیان کمک کنن

گفتم : نه شمدون ها رو خودم می برم می ترسم بشکنه ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و یکم- بخش ششم





و در حالیکه دوتا شمدون دستم بود قدم گذاشتم توی حیاط اون خونه زیاد بزرگ نبود و با اینکه برف همه جا رو سفید کرده بود معلوم میشد که باغچه بندی مرتبی داره ..

کنار حیاط سمت راست در ورودی یک تاب راحتی با سایه بون خود نمایی می کرد ..

از کنار باغچه رد شدم ..ساختمون بزرگ و مدرنی که با دو پله ی کوتاه از سطح زمین و یک ایوون باریک سر تا سری و چهار تا ستون کنده کاری شده منو به وجد آورد ..

این خونه خیلی بهتر از اونی بود که فکر می کردم ..

یک پذیرایی بزرگ و آینه کاری شده و پنج تا اتاق خواب بزرگ با کمد های جا دار و یک آشپزخونه ی بزرگ و شیک ..و من برای اولین بار بود که شوفاژمی دیدم و اون خونه احتیاجی به بخاری و کرسی نداشت ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و یکم- بخش هفتم





آقا فورا اومد توی ایوون و با اعتراض گفت : کجایین چرا دیر کردین ؟

گفتم : برای اینکه بقیه ی وسایل رو جمع کردیم و درا رو قفل زدیم ..

گفت : تو سرما می خوری دختر بیا تو که شیوا منو کشت ..

هوا خیلی سرده؛؛ سرما که نخوردی ؛؛هان ؟ بیا زود باش گرم بشی ..شیوا از بس نگرانت بود سر درد شد ...

حس خوبی از اینکه اونا دوستم داشتن بهم دست داد ..

تا وارد شدم شیوا اومد جلو و با حالتی که نشون می داد نگرانم شده گفت : بمیرم الهی حتما سرما خوردی ؟

شوکت خانم می گفت خیلی سرد بود .. من نباید تو رو اونجا ول می کردم ...

شوکت خانم گفت : شیوا خانم این دختر خستگی سرش نمیشه

عزیز گفت : برای اینکه از بچگی عادت داره اینا توی یک اتاق زندگی می کنن .....

هیچ کدوم به روی خودمون نیاوردیم ..شیوا منو به زور برد کنار یکی از شوفاژ ها و گفت بشین تکیه بده به این تا گرم بشی ..

فرح در حالیکه می خندید گفت : ای بابا اینقدر لوسش نکنین ..داره حسودیم میشه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و یکم- بخش هشتم





و اون روز شوکت و فرح سفره رو پهن کردن و دور هم نشستیم ..و ناهار خوردیم ..

یک خانواده ..حس می کردم شیوا حالش بهتره ..

با اینکه درست نمی تونست راه بره و خیلی لاغر شده بود انگار اون خونه بهش انرژی داده بود ...

محمود شوهر فرح هم یکم آب زیر پوستش رفته بود و به نظر پسر بدی نمی اومد و از دل جون برای اینکه دل همه رو بدست بیاره کار می کرد و عزت الله خان تا می تونست بهش زور می گفت ...

و در مقابل هر دستور اون محمد فورا با یک چشم گفتن انجامش می داد .

بعد از ناهار همه با هم کار می کردن تا اثاث رو جابجا کنن ..

خونه ای گرم و نرم ..شیک و تمیز ..

منو سر ذوق آورده بود و دلم می خواست زود تر همه چیز رو جابجا کنم ...

که شیوا صدام کرد و گفت : گلنار بیا اینجا ..یک بسته ی بزرگ دستم بود گذاشتم زمین و رفتم ..

آقا هم اومد کنار ما جلوی در یک اتاق ..

شیوا گفت : اینجا خوبه ؟

گفتم : عالی شیوا جون فکر نمی کنم توی این خونه شما دیگه سرما بخوری کاش زود تر به حرف آقا گوش داده بودیم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و یکم- بخش نهم






آقا گفت : گلنار خانم منظورش اینه که این اتاق رو دوست داری ؟

اینجا مال توست از این به بعد می تونی راحت توی اتاق خودت باشی و درس بخونی ..

از شدت خوشحالی گریه ام گرفت گفتم : اتاق من ؟ راست میگین ؟

شیوا گفت : اره عزیزم اتاق تو دیگه بزرگ شدی و برای خودت خانمی ؛؛ باید اتاق داشته باشی چقدر توی اون خونه تو اذیت شدی و زحمت کشیدی ..

زبونم بند اومده بود و نمی دونستم چی بگم ...

این برای من یعنی رسیدن به یکی از رویا هام .. تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که نگاه تشکر آمیزی به آقا کردم و اونم با یک لبخند جوابم رو داد و در حالیکه توی چشمم اشک جمع شده بود به شیوا گفتم : ممنونم ..خیلی ممنون ..این اتاق خیلی خوبه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و یکم- بخش دهم




گفت : حالا می تونی هر چی دلت می خواد برای اتاقت بخری دلم می خواد خیلی قشنگ درستش کنی ..

پریناز گفت : گلنار جونم منم با تو توی این اتاق باشم ..میشه مال هر دومون باشه ..

گفتم : چرا نمیشه عزیزم مال هر سه تایی ما باشه ...من و تو و پرستو ..

امیر حسام از دور به ما نگاه می کرد و لبخند می زد گاهی زیر چشمی می دیدمش و هر بار دلم می لرزید و این شیرین ترین حس بین دو نفر می تونه باشه ..

اما برای جابجا کردن اثاث هر کس هر کاری می خواست انجام بده منو صدا می زد ..

چون واقعا این من بودم که می دونستم چی مال کجاست ....

خوب هیچکس بهتر از من به وسایل اون خونه آشنا نبود و با اینکه شیوا سعی می کرد نظر بده ولی از خیلی چیزا خبر نداشت ... و این وسط عزیز در هر فرصتی یک حرفی پشت سرش می زد که ناراحتم می کرد و نمی تونستم حرفی بزنم ..

به خصوص که جایی مطرح می کرد که آقا هم حضور داشته باشه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و یکم- بخش یازدهم





مثلا می گفت : ای وای حیف که این خونه زن درست و حسابی نداره ..

طفلک شیوا ؛؛نمی تونه در مورد جای اثاث خونه نظر بده ...

یا می گفت : شیوا حیوونی علیل شده دلم خیلی براش می سوزه ..بیشتر برای این دوتا بچه که باید زیر دست گلنار بزرگ بشن ..اونم حق داره از طبقه ی پایینه , نمی دونه با بچه ها چطور رفتار کنه ..

و از اینطور حرف های یاوه که آقا گوش می داد و به روی خودش نمیاورد حتی با عزیز مخالفت نمی کرد ...

یکماه و نیم بعد ::

دو روز به عید ؛؛

دیگه خونه مرتب شده بود اتاق من تخت داشت و برای اولین بار من جای معینی داشتم که می تونستم گاهی با خودم خلوت کنم ..و درس بخونم ...

اما خوب با وجود عشقی که به بچه ها داشتم و اونا به من, کار چندان آسونی هم نبود ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و یکم- بخش دوازدهم





حالا هر شب توی اتاق من می خوابیدن و بعد آقا میومد و اونا رو می برد و میذاشت توی تختشون ...

دیگه به نظر میومد سر و سامون گرفتیم ..اون خونه برای من مزیت های زیادی داشت ..چون نو ساز بود کارِ کمتری داشت ..

بخاری و کرسی نداشتیم و خونه همیشه گرم بود و آبگرم توی لوله ها ؛ در حالیکه هنوز خیلی از خونه ی تهران لوله کشی آب نبود ..و از همه مهتر حال شیوا بود که روز به روز بهتر میشد ..

من سعی می کردم خیلی از کارا رو با اینکه می تونستم انجام بدم به خواست عمه واگذار کنم به اون تا احساس مسئولیت بیشتری داشته باشه ...

در حالیکه شده بودیم یک خانواده ی خوشبخت چون همه همدیگر رو از دل و جون دوست داشتیم ...

اما من در هر لحظه ی خوشحالیم یاد خانواده ام میفتادم و دلتنگ شون بودم ..و وقتی با اصرار زیاد آصف خان قرار شد برای سال تحویل و تعطیلات عید برن گرگان یک فکری به خاطرم رسید و از شیوا خواستم اجازه بده اون عید رو پیش پدر و مادرم بمونم ...

و اون با اینکه اصلا دلش نمی خواست قبول کرد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و یکم- بخش سیزدهم






یک روز صبح زود منو بردن سر کوچه ی خونه مون پیاده کردن و در حالیکه جدا شدن از اونا برام خیلی سخت بود از هم خدا حافظی کردیم و رفتن ..

و من با یک ساک کوچیک دست خالی رفتم بطرف خونه ..

اولش خوشحال بودم مادرم خیلی ذوق می کرد و برادرام هنوز از من خجالت می کشیدن ولی پدرم همونی بود که قبلا بود شایدم بدتر ..

فقط چند ساعت بعد پشیمون شدم ..من دیگه مطلق به اونجا نبودم ..

می خواستم ؛؛ سعی می کردم ؛؛ ولی نمیشد ..گیج شدم ..

غمگین شدم ..و حتی دلهره گرفتم ..و اینو می فهمیدم که همه ی اونا رو هم معذب کردم ..

در واقع با تصمیم عجولانه ای که گرفته بودم حالا حتی نمی تونستم امیرحسام رو هم ببینم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و یکم- بخش چهاردهم





مامان تند و تند داشت برای من که مهمون به حساب میومدم ناهار درست می کرد و من زیر کرسی نشستم ..و اصلا دلم نمی خواست حرف بزنم ...

شایدم حرفی برای گفتن نداشتیم ..بابا یک طرف دیگه ی کرسی خواب بود و مرتب در حالیکه دهنش باز مونده بود خودشو می خاروند ...

خوب فکر اینکه تا سیزدهم فروردین بخوام اونجا بمونم داشت دیوونه ام می کرد ..که یکی در حیاط رو زد ..

ابراهیم فورا بلند شد و رفت درو باز کرد ..و برگشت و گفت : آبجی خانم با شما کار دارن ,, گفتم : با من ؟ کیه ؟

گفت : عزت الله خان ..از جام پریدم ..و با سرعت رفتم دم در ..

آقا گفت: ببخشید گلنار ..ولی ما نمی تونیم بدون تو بریم میشه الان با ما بیای بریم گرگان ..

زود بر می گردیم بعد تو بیا اینجا چند روز بمون ...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و یکم- بخش پانزدهم




خدای من تا اون موقع خبری به اون خوبی نشنیده بودم ..

فورا خداحافظی کردم و ساکم رو بر داشت و همراه آقا راه افتادم ...

آقا گفت : ناراحت که نشدی ..

گفتم : شما نمی دونین چقدر خوشحالم کردین ..

منم دیگه نمی تونم از شما ها جدا بشم ...

گفت : خیلی از راه رو رفته بودیم ولی دل و دماغ نداشتیم ..بدون تو نتونستیم بریم ...

من به شیوا گفتم برگردم ..گفت : من بدون گلنار نمیام ..برگرد ..

وقتی بچه ها و شیوا منو از دور دیدن توی ماشین بالا و پایین می پریدن ...

و کمی بعد ما توی جاده خوشحال و خندون میرفتیم بطرف گرگان ...



ادامه دارد






داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش اول





و این شادی چقدر زیبا بین همه ی ما مشترک بود ..

بچه ها از سر و کولم بالا میرفتن و خوشحالی می کردن و شیوا بلند می خندید و می گفت : خوب شد اومدی حالا می تونیم همه با هم بریم مینو دشت و بریم کوهستان توی همون کلبه ..

حتی آقا هم از نوع رانندگی کردنش پیدا بود که خوشحاله ...

هنوز من فکر می کردم اون بهترین مرد دنیاست ...

اون زمان درست نمی تونستم بفهمم برای چی من این فکر رو می کنم ..ولی اون با درایت و صبوری خودش سعی می کرد اوضاع نابسامان رفتار عزیز؛ و زود رنجی و مریضی شیوا , و همه ی مسئولیت هایی رو که در زندگی بعد از فوت پدرش که فقط بیست و یکسال داشت , به شونه های خودش بکشه ؛؛ و گله ای نکنه .. ..

اون حتی رخت و لباس همه ی ما رو می خرید و هر چیزی که لازم داشتیم بدون منت تهیه می کرد و آروم و بی صدا به همه چیز سر و سامون می داد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش دوم







و مقایسه می کردم با پدر خودم ..اونقدر بی خیال بود که حتی وقتی من بعد از مدت ها به خونه برگشته بودم خواب بود و نعشه ..

طوری که وقتی آقا اومد دنبالم و رفتم سراغ مادرم خودش فورا گفت برو مادر بزار بهت خوش بگذره ..

برو بعد از عید بیا پیش ما ....و من درد و فداکاری رو توی صورتش دیدم ..

به هر حال یک شکاف بین ما افتاده بود که اصلا دست من نبود ..

و مادرم اینو می دونست که اگر داره توی اون خونه زندگی می کنه و هر ماه از آقا پولی برای خرجی می گیره به خاطر اینه که من براشون کار می کنم ..

حتی موقعی که ازمادر و برادرام خداحافظی می کردم اصلا ناراحت نبودن وزود منو راهی کردن ...

برای همین یکم دلم گرفت ؛؛ کاش می تونستم زندگی بهتری براشون درست کنم ..کاش از غیرت آقا یکم پدر منم داشت ...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش سوم





حالا می فهمم که چرا در مقابل حرف عزیز هم هیچ عکس العملی نشون نمی داد و با صبوری از حرفای یاوه پرهیز می کرد ..

برای یک مرد خیلی سخته که همه ی درد هاشو توی سینه ی خودش نگه داره و دم نزنه ..در حالیکه همه ازش انتظار داشتن ....

آقای عزیز من قلبی از طلا داشت و برای من پدری می کرد و دلسوزم بود ..

شیوا جلوی ماشین نشسته بود و تند و تند مرغ هایی رو که با هم پخته بودیم با گوجه فرنگی و خیار شور لای نون میذاشت و می داد دست ما ..

آقا بشکن می زد و می خوند و من و شیوا باهاش دم می گرفتیم ..

نزدیک غروب بود و ما هنوز توی جاده ..

پرستو توی بغلم و پریناز کنارم خوابشون برده بود ..و من همینطور چشمم آروم ؛آروم گرم شد و پلکم رفت روی هم ...و مدتی بعد احساس کردم ماشین ایستاده ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش چهارم






یک چشمم رو باز کردم نگاهی انداختم ..

آقا درِ سمت شیوا رو باز کرده بود و آروم می گفت : بیا پایین یکم راه برو ..

چی شدی آخه تو که خوب بودی ؟ صدای ناله ی شیوا رو شنیدم هوشیار شدم ..و با هراس پرسیدم : شیوا جون خوبی ؟

گفت : آره خوبم فقط کمرم درد گرفته دیگه طاقت نشستن ندارم باید دراز بکشم ..

گفتم : آقا توی سرما راه نره بهتره ..دردش بیشتر میشه ما میایم جلو شیوا جون بیاد عقب ....

آقا گفت : راست میگه اونجا می تونی دراز بکشی ...

خوب بچه ها هم بیدار شدن ...

فورا پیاده شدم یک بالش گذاشتیم زیر سرش و عقب دراز کشید ..

پریناز پایین پاش نشسته بود ومن جلو پرستو توی بغلم دوباره راه افتادیم ...

همینطور که توی جاده جلو میرفتیم تا خود گرگان دلواپسش بودم و مدام بر می گشتم عقب و بهش نگاه می کردم و هر بار آقا ازم می پرسید خوابیده ؟ حالش خوبه ؟ و نگرانی رو توی صورتش می دیدم ؛ اما ازسکوت شیوا می فهمیدم که درد شدیدی رو تحمل می کنه..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش پنجم







حدود ساعت نه بود که رسیدیم در خونه ی آصف خان ..

جلوی در حیاط یونس و یک مرد دیگه ایستاده بودن که تا ما رو دیدن دویدن توی خونه و خبر دادن که ما رسیدیم ...

و در یک چشم بر هم زدن به عادت گرگانی ها همه ریختن دم در و ازمون استقبال کردن ...

عمه و حسین خان هم اونجا بودن .. یونس و اون مرد فورا یک گوسفند به زمین زدن ؛؛ که آصف خان جلوی پای دخترِ یک دونه اش قربونی کنه ..

پرستو خواب بود ..آصف خان در ماشین رو باز کرد و اونو ازم گرفت و گفت : به به گلنار خانم ..نوه ی بزرگ ِمن ؛؛ به خونه ات خوش اومدی ...

این حرف شاید صحت نداشت ولی برای من ارزش بینهایت زیادی داشت ..و نگاهی به عقب انداخت و گفت : بابا جون تو چرا دراز کشیدی ؟ باز درد داری ؟

شیوا در حالیکه سعی می کرد با تمام توانش ظاهر رو حفظ کنه گفت : سلام بابا ..نگران نشو توی ماشین کمرم درد گرفت ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش ششم



اما اون نتونست خودشو جمع و جور کنه و پیاده بشه ..و آقا مثل بقیه مواقعی که شیوا اینطور کمر درد و استخوان درد داشت بغلش کرد ..

یونس بی پروا اومد جلو و گفت : گلنار سلام خوش اومدی ...

گفتم : سلام ممنون تو خوبی ؟و منتظر جوابش نشدم و دنبال بقیه رفتم توی حیاط ..

خونه با چراغ های زیادی مثل روز روشن بود ..

یک حیاط که دور تا دورش ساختمون بود و مثل همه ی خونه های قدیمی یک حوض بزرگ وسطش بود ..

رنگ در و پنجره ها آبی کمرنگ و یک دست و مرتب بود ..اون خونه اونقدر اتاق های کوچیک و بزرگ داشت که آدم توش گم میشد ..

این وسط زن جوونی که خیلی سر زبون داشت مدام تعارف می کرد و قربون صدقه ی شیوا و بچه ها میرفت ..

یک در میون می گفت خوش اومدین ..صفا آوردین به خونه ی ما ...

و من فهمیدم که اون ماه منیر زن آصف خان هست و نا مادری شیوا ....از اون همه اشتیاقی که نشون می داد سخت میشد چیزایی که شیوا در موردش گفته بود باور کرد ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش هفتم




عمه به عادت خودش شیوا رو سرزنش می کرد که تو بازم به فکر خودت نبودی ,, مگه من بهت نگفتم چیکار کنی ؟

چرا گذاشتی دوباره به این حال و روز در بیای ..

من دخالت کردم و گفتم : عمه جون وقتی راه افتادیم بیام اینجا واقعا بهتر شده بود فکر می کنم توی ماشین کمرش درد گرفته وگرنه حالش خوبه ...

این حرفای من فقط به خاطر این بود که نا خود آگاه دلم نمی خواست کسی متعرض شیوا بشه ...

هیچکس به اندازه من نمی دونست چقدر دل اون نازک و شکننده اس ..

اما شب خیلی خوبی رو گذروندیم ..پذیرایی شاهانه و شام مفصل و تعارف های بی امان آصف خان و ماه منیر هم که چاشنی اون شده بود. برای من که اولین بار بود این طور چیزا رو می دیدم لذت بخش بود ..

غیراز ما یک عده زن و مرد هم سر سفره نشسته بودن که آصف خان زیاد تحویلشون نمی گرفت و بعدا فهمیدم همه قوم و خویش های ماه منیر هستن...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش هشتم




بچه ها که تمام شب رو با دایی هاشون و بچه هایی که اونجا بودن بازی کرده بودن خسته و کوفته و خواب آلود اومدن سراغ من ؛؛

یک اتاق بهمون دادن و بردمشون اونجا و خوابیدیم.

روز بعد نزدیک ساعت پنج بعد از ظهر قرار بود سال تحویل بشه شیوا اصلا حال خوبی نداشت و نمی تونست از رختخواب بیرون بیاد ...

دیگه کاری نمی تونستیم براش بکنیم جز اینکه مسکن هاشو بیشتر کنیم ...

باز همه ی کارای بچه ها به من نگاه می کرد ..

نزدیک سال تحویل هر دوشون رو حموم کردم و لباس های عیدشون رو تنشون کردم ..موهاشون رو شونه زدم و مرتب فرستادمشون بیرون ...

آقا هم به شیوا کمک می کرد ولی بازم خودم باید میرفتم ببینم چطوره؛؛ زود حاضر شدم و ..از اتاق اومدم بیرون ..

که صدای آصف خان رو از اتاق بغلی شنیدم که می گفت : اگر تو نمیگی من بهشون بگم ..برین خونه های خودشون ..

باز راه انداختی اره و اوره شمسی کوره رو ریسه کردی اینجا من می خوام چند روز با دخترم تنها باشم می فهمی ؟

ماه منیر گفت : من می فهمم تو نمی فهمی نمیشه مهمون رو از خونه بیرون کرد ...

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش نهم



آصف خان گفت : زنیکه ؛ الاغ ؛ احمق بیشعور , شیوا مریضه ؛تو یک ذره ملاحظه نداری ؟

ماه مینر گفت : آخه اونا به تو چیکار دارن ؟اصلا به شیوا چیکار دارن ؟..

روی سر دخترت سوار شدن ؟ هر سال اینجا بودن حالام اومدن چطوری سر سال تحویل بیرونشون کنم انصاف داشته باش ؟

آصف خان گفت : غلط کردن ..؛؛...؛؛ خوردن ؛؛ تو چرا انصاف نداری ؟ یکسال دخترم اینجاست ..

یک کاری نکن؛هر چی از دهنم در میاد بهشون بگم که بار آخرشون باشه میان اینجا سور چرونی ... منیر دم عیدی اوقاتت رو تلخ می کنم ها ؛؛ ..

همین الان از اینجا میرن ..مفت خوری بسه دیگه ؛؛ بعد از ده سال دخترم اومده می خوام خودم باشم و اون ..

اگر خیلی دوستشون داری هرری ..توام برو ...دیگه حرف آخرمه ....نمی خوام سر سال تحویل ببنینمشون ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش دهم






من فورا برگشتم توی اتاقم ..نمی خواستم آصف خان بدونه که حرفاشو شنیدم ...

یک مدت صبر کردم ؛؛ گوش دادم صدایی نمی اومد ..دوباره در رو باز کردم تا برم پیش شیوا .. ولی هم زمان آصف خان هم عصبانی از اون اتاق اومد بیرون ...

منو دید و در حالیکه اصلا فکرشو نمی کردم خطاب به من گفت : لعنت به آدم نفهم ...حرف حالی این زن نمیشه ..

چندین ساله یک عده مفت خور اینجا می خورن و می خوابن ..بازم دست از سر من بر نمی دارن ..کاش یکم شعور داشت این زن ..

و ماه منیر رو دیدم که با چشمی گریون و عصبانی اما خجالت زده از اتاق اومد بیرون و نگاهی به من کرد و با سرعت رفت ...

حالم بد شد نمی خواستم آصف خان در مورد زنش به من اون حرف رو بزنه طفلک خجالت کشید ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش یازدهم





سرمو انداختم پایین سکوت کردم ..آصف خان گفت : ببخشید سر و صدای ما رو شنیدی ؟..

گفتم : نه آقا ..من نمی دونم موضوع چیه خاطرتون جمع باشه ...

گفت : تو اگرم شنیده باشی مهم نیست ...برای اینکه دختر عاقلی هستی و می فهمی ؛؛ولی شیوا نباید بدونه من به تو اعتماد دارم ..

سرمو با یک لبخند کج کردم و گفتم : آصف خان شما چطوری اینقدر به من اعتماد دارین ؟ همینطور که میرفت به طرف پنجره ی راهرو که رو به حیاط بود یکم آروم شده بود ..

بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : موهامو که توی آسیاب سفید نکردم ..من شصت و پنج سالمه ..با همه جور آدم سر و کار داشتم ..ولی مثل تو کمتر دیدم ..

می دونم شیوا از اخلاق های تو برام خیلی گفته ..اما چیزی که من در مورد تو فهمیدم اینه که شخصیت داری یک شخصیت ذاتی ..

هم مودبی هم جسور ..هم بی پروا هم خجول ..

هم پیچیده ای هم ساده ..هم دست یافتنی هستی و هم دور از دسترس ....




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش دوازدهم





آروم رفتم کنارش ایستادم و گفتم : خودم نمی فهمم چطوریم ولی مثل این حرفا رو یکی دیگه ام بهم زده ..

اما اگر اجازه بدین یک چیزی بهتون بگم ..

بهم نگاه کرد و گفت : بگو ..

گفتم : من اینو می دونم که شما آدم مهربونی هستین ..برای همین درِ خونه تون به روی همه بازه ..و هر کس به خودش اجازه میده مهمون خونه ی شما باشه ..

پس به نظرم سخت نگیرین ..و بزارین حالا که دخترتون اینجا پیش شماست..بهتون خوش بگذره ..

حالا فکر نمی کنم برای شیوا جون هم زیاد مهم باشه ..

ماه منیر خانم الان سرش خیلی شلوغه ..دارن زحمت می کشن ،،این همه مهمون ؛؛ خوب نیست ناراحت بشن آهی کشید و گفت : من که فکر می کنم هر چی سفره ی آدم بزرگتر باشه برکت اونم بیشتره ؛؛ دریغ ندارم که ..اما من به این زن گفته بودم شیوا میاد؛؛ گفته بودم مهمون دعوت نکن ؛ باید امسال رو منو به حال خودم میذاشت ...

گفتم : می دونم ..راست میگین ولی حالا که شده سر سال تحویل اوقات خودتون و ماه منیر خانم رو تلخ نکنین ..اینجا همه به شما نگاه می کنن ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش سیزدهم





برگشت و در حالیکه فکرشم نمی کردم,, با محبت گفت : باشه دخترم ..تو راست میگی ..

و دستی پدرانه به موهام کشید و رفت ..و من می فهمیدم که چقدر برام احترام قائله و دوستم داره برای همین هیچ عکس العملی نشون ندادم ..

رفتم بطرف اتاق شیوا ..

نزدیک سال تحویل بود و برو بیا اونطرف ساختمون زیاد بود ..

همینطور که راهرو رو طی می کردم از پنجره حیاط رو نگاه کردم یونس در حالیکه دوتا گلدون گل دستش بود میرفت بطرف اتاق مهمون خونه ...

اتاقی که پر بود از اشیاء گرونقیمت و قدیمی ..که باب میل آصف خان درست شده بود ...

و اینطور که فهمیدم یونس خونه زاد خونه ی آصف خان و عمه شده بود ..

چون راحت رفت و آمد می کرد ..و بهش اعتماد داشتن ...

زدم به در آقا گفت : بفرمایید ..سرمو از لای در کردم تو ..

اون با خوشحالی گفت: گلنار تویی کجایی ؟ بیا دیگه شیوا رو آماده کنیم ..

نگاهی به شیوا انداختم و گفتم : ماشاالله چقدر بهتر به نظر میاین ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش چهاردهم






گفت : یک عالم مسکن خوردم که بتونم سال تحویل روی پام باشم فقط دعا کن خوابم نبره ..

آقا گفت : ببین زن منو ؛؛ حموم کرده خوشگل شده لباس نو پوشیده ...

خندیدم و گفتم : چرا اینطوری میگین مگه شیوا جون بچه است که گول بخوره ..اونم خندید و گفت: برای من بچه است دارم لوسش می کنم ..

و بالاخره من و آقا دو طرف شیوا رو گرفتیم و رفتیم سر سفره ی هفت سین ..

همه ی کسانی که توی اون خونه بودن حتی راننده ها و کارگر های خونه که خوب یونس هم جزو اونا بود سر سفره ی با شکوه هفت سین جمع شدن ..

ظاهرا هیچ کدوم از مهمون ها نرفته بودن ...مادر ماه منیر که با اونا زندگی می کرد قران خوند ..

آصف خان که روی یک مبل بزرگ اون بالای سفره نشسته بود چند بیت از حافظ خوند و بعد گفت :خدایا برای سال نو سلامتی و خوشی آرزو می کنم ..

دلی شاد و لب های خندون , و مملکتی آباد ؛ ..و در این لحظه ی سال تحویل که بعد از سالها دختر عزیز من,, نور چشمم در کنار ماست همه با هم برای سلامتیش دعا می کنیم و امید داریم در این سال شیوا از این درد خلاص بشه و به امید خدا سلامتی کاملشو به دست بیاره ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش پانزدهم





به محض اینکه سال تحویل شد ..آصف خان قران رو بر داشت ، باز کرد و همینطور که دور می زد یک دونه اسکناس یک تومنی نو بر می داشت و با احترام می داد .. .

از کوچک و بزرگ مرد و زن یکسان ,,, یعنی همونی که به آقا و ماه منیر خانم داد به یونس و بقیه هم عیدی داد ...

اما به شیوا و من که رسید ازمون رد شد ...و بالاخره آخرین نفر هم عیدی خودشو گرفت و بعد یک جعبه از جیبش در آورد و داد به شیوا پنج سکه طلا پهلوی ....

و ده تا از اون اسکناس ها رو بر داشت وگرفت طرف من و گفت : تو برای اولین بار به خونه ی من اومدی ..باید خاطره ی خوشی داشته باشی ..اینم عیدی تو ..

نمی دونم چرا دلم خواست دستشو ببو سم ..خم شدم و این کارو کردم ..اونم مانع نشد ..بعد عمه عیدی داد و حسین خان ...

و بعدم عزت الله خان ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و دوم- بخش شانزدهم




اما کمی بعد دیدم که حسین خان بلند شد و به عمه گفت : خانم یک کاری پیش اومده باید برم رفع و رجوع کنم زود بر می گردم ..

عمه خیلی عادی گفت : بسلامتی انشاالله ...

من حواسم بود که عمه با وجود اینکه صورتش رو غم گرفته بود اصلا کاری نکرد که دیگران متوجه بشن ..

حالا من و اون می دونستیم که حسین خان کجا می تونه رفته باشه ..من هر وقت اونو می دیدم درس های بزرگی ازش می گرفتم ..

و اینطوری با شام شب عید اونشب هم با خوشی تموم شد ..

در حالیکه حسین خان خیلی دیر وقت اومد و یکراست رفت خوابید ...

وقتی آخر شب توی اتاقی که در اختیارم گذاشته بودن داشتم پرستو رو می خوابوندم ..یکی زد به در ..


ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و سوم- بخش اول



دیر وقت بود و همه خواب بودن ..برای همین یکم هول کردم ..سریع یک چیزی پوشیدم و گفتم : کیه ..

آقا آهسته گفت : گلنار ..گلنار دخترم بیداری ؟

گفتم بله آقا ؛

گفت : زود باش بیا شیوا حالش خوب نیست ...تو رو می خواد ..

دیگه نفهمیدم چطور حاضر شدم و با سرعت از اتاق رفتم بیرون و بدون توجه به آقا فقط توی راهرو می دویدم تا خودمو برسونم به شیوا ..

روی زمین بی حال و بی رمق در حالیکه می لرزید افتاده بود و از شدت درد اشک میریخت ..

خدا می دونه که من چه حالی داشتم ..انگار درد اون به منم سرایت کرده بود ...

گفتم :آقا؟ عمه رو صدا کنیم ..ای خدا چیکار کنیم حالا ؟ ..

با ناراحتی و نگرانی گفت: اول رفتم سراغ اون مثل اینکه خواب بود جواب نداد ..

آصف خان رو هم که میشناسی زود کنترلشو از دست میده ...پیرمرد طاقت نداره ...

گفتم : قرص هاشو خورده ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و سوم- بخش دوم



گفت : آره خودم بهش دادم ..

گفتم : پس زود باشین باید یک چیزی مثل کرسی درست کنیم ..اون از سرما اینطوری میشه..اینجا هوا رطوبت داره ..

اون نمی تونه تحمل کنه ...اتاق هم براش اونقدرها گرم نیست ..

دستپاچه بود و پرسید : خوب به نظرت چیکار کنم ؟من نمی دونم ؛؛ ..

آخه کرسی از کجا این وقت شب ؟

گفتم : صبر کنین من آشپزخونه رو بلدم ..و دویدم توی حیاط ..چشمم افتاد به یونس که اون موقع شب لبه ی حوض نشسته بود ..

اونقدر دستپاچه بودم که به این فکر نکردم این وقت شب اون چرا بیداره ..

گفتم : یونس ..بدو بهم کمک کن ..

از جاش پرید و گفت : باشه , باشه ..چیکار کنم ؟چی شده ؟

گفتم : خوب گوش کن ببین چی میگم ..می خوام فورا یک کرسی درست کنیم ..می تونی ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و سوم- بخش سوم



گفت : تو بگو چی می خوای من برات میارم ...ولی من نمی دونم کرسی دارن یا نه ؛؛

گفتم :یک چهار پایه هم باشه کافیه و یک منقل ..یا چیزی که بتونیم زیرش بزاریم ...تا گرم بشه ..

گفت : باشه ..الان میارم ..

و رفت طرف در حیاط و اون پرده ی ضخیم جلوی در رو پس کرد و یک چهار پایه با خودش آورد ..و گفت :این خوبه ؟

گفتم : آفرین به تو حالا یک منقل هم می خوام می تونی برام بیاری ؟ ...

گفت : اونم به چشم , الان میارم ...توی اتاق کار آقا یکی هست من دیدم ..کوچیکه عیب نداره ؟

گفتم : نه خوبه برو زود بیار اتاق شیوا خانم ...

و خودم با عجله رفتم ..و چهار پایه رو گذاشتم و یک تشک کنارش انداختم و لحاف رو روش کشیدم ..

و به کمک آقا شیوا رو بردیم روی اون تشک گذاشتیم ..

اما اون بیقرار بود و از درد به خودش می پیچید و گریه می کرد ...

اونقدر براش ناراحت بودم که بغض کردم و گفتم : الهی من بمیرم برات آخه شما چرا باید این همه درد بکشی؟ خدایا حکمت تو رو شکر ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و سوم- بخش چهارم


یونس با یک منقل برقی آجری کوچک برگشت ..

فورا خودش اونو زد به برق و گذاشتیم زیر چهار پایه ...

یونس با عجله رفت و من یکم بالای سر شیوا نشستم و موهاشو نوازش کردم و گفتم : الان گرم میشین ..چیزی نیست ..

می خواین براتون قصه بگم ؟

گفت : نه ..نمی خوام, حوصله ندارم ؛ از همه چیز بدم میاد ..چرا باید همه چیز به کام من تلخ بشه؟ ..چرا من یک روز خوش ندیدم ..

آقا گفت : قربونت برم چرا ندیدی ؟ ببین من پیشت هستم گلنار هست بچه ها رو داریم ..اومدیم خونه ی پدرت ...

چیزی نیست که یکم درد داری الان خوب میشی ..

گفتم : آقا زیاد اینجا نمی تونیم بمونیم ..هوای شمال بهش نمی سازه ..

شیوا گفت : نه تو رو خدا ..حرف رفتن رو نزنین ..خوب میشم باید از اول این کرسی رو درست می کردیم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و سوم- بخش پنجم



در همین موقع یونس اومدو یک لیوان دستش بود و داشت با قاشق هم می زد ..و گفت : زنجبیل با نبات براشون آوردم ..گرمه؛ براشون خوبه ..به نظرم این روزا بهشون سیر زیاد بدین ...

آقا لیوان رو گرفت و گفت : شیوا جون شنیدی ؟برات خوبه می خوری ؟ فکر کنم راست بگه زنجبیل بدنت رو گرم می کنه .. ...

شیوا با سر اشاره کرد ؛؛ می خورم ..

و با اینکه داغ و تند بود تا ته سر کشید ..

فکر می کنم می خواست به هر ترتیبی شده زود تر خوب بشه ..بعد پشت به منقل سرشو گذاشت روی بالش و توی همون حال سعی می کرد صورتشو با روسری بپوشونه تا زخمش معلوم نباشه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و سوم- بخش ششم


یونس رفت و آقا هم اونطرف اتاق دراز کشید و یکم بعد خوابش برد و صدای خر و پفش بلند شد ..

من همینطور کنار شیوا نشسته بودم ..تا کم کم چشمش گرم شد و احساس کردم داره می خوابش می بره ..

آروم و بی سر و صدا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ..و یک نفس عمیق کشیدم ..

دیگه خواب از سرم پریده بود ..به حیاط نگاهی انداختم ..

یونس این بار لبه ی ایوون روبرو نشسته بود ..

رفتم توی حیاط تا ازش تشکر کنم ..

منو که دید بلند شد و دو قدم اومد جلو و ایستاد ..

رفتم جلوتر و گفتم : تو مثل اینکه پیر بی خوابی ؛؛ چرا نشستی ؟ اومدم ازت تشکر کنم ..

خیلی خوب شد که تو بیدار بودی ..

گفت : اگر یادت باشه من همیشه به داد تو رسیدم؛ ولی یادم نمیاد ازم تشکر کرده باشی ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و سوم- بخش هفتم



گفتم : یونس خیلی بدجنسی ..من از تو تشکر نکردم ؟

خندید و گفت : چرا بدو بیراه زیاد گفتی اگر اونا اسمش تشکر بوده من دهاتیم نمی دونم ..شهری ها اینطوری تشکر می کنن؟

گفتم : اون موقع ها تو پر رو بودی می ترسیدم روت از اونم که هست بیشتر بشه ..

گفت : بچگی بود دیگه ..یادش بخیر تا موقعی که تو اونجا بودی به عشق تو از خواب بیدار میشدم و هر روز می خواستم بیام اونطرفا ..

آقام اونقدر کار سرم میریخت که یک دفعه می دیدم شب شده ..باور کن خودش تعجب می کرد چرا من این همه تند و تند کار می کنم ..

نمی دونست به خاطر این بود که وقت کنم بیام پیش تو ..

خنده ام گرفت و گفتم : برای همین کفشت همیشه پاره بود ؟ ..

گفت : اِح دیگه خجالتم نده ..تموم شد اون روزا ..

بازم خندیدم و گفتم : ببخشید ...ببخشید شوخی کردم ..خوب شب بخیر به نظرم توام برو بخواب ..بازم ممنون ...

شنیدی که ؟ یادت نره دوبار تشکر کردم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و سوم- بخش هشتم



گفت :نه یادم نمیره ..بهت قول میدم ..

گفتم: حالا برو بخواب..

گفت : اگر خوابم ببره ..میشه تو توی این خونه باشی و من بخوابم ؟ گفتم : دیدی گفتم پر رو میشی؛؛ ..من تو رو می شناسم ..خیلی روت زیاده ..تشکرم رو پس می گیرم ..

و هر دو خندیدیم ..و برگشتم و رفتم به اتاقم ..من هرگز یونس رو جدی نمی گرفتم ..نمی دونم چرا ؛

اونشب وقتی به رختخواب رفتم خوابم نمی برد ..هم برای شیوا نگران بودم وهم می ترسیدم؛؛

از چیزی هرگز دلم نمی خواست بهش فکر کنم و به زبون بیارم .و هر بار که از ذهنم می گذشت پشتم می لرزید ..

و هم اینکه خیلی دلتنگ امیرحسام بودم ..اون نمی دونست که من اومدم گرگان و ممکن بود توی تعطیلات بره سراغم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و سوم- بخش نهم


صبح از صدای شر شر بارون بیدار شدم ..سرمو از روی بالش خواب آلود بلندکردم و دیدم بچه ها هر دو خودشون رو توی رختخواب من مچاله کردن ؛؛

به ساعت زنگ دار روی طاقچه نگاه کردم نزدیک هشت و نیم بود ..اون موقع ها این ساعت بیدار شدن یعنی لنگ ظهر ..

خوب منم دستپاچه شدم روی بچه ها رو کشیدم اونا هم خسته بودن ..فکر کردم یکم بیشتر بخوابن ..و از جام بلند شدم ..

وقتی رفتم سراغ شیوا ..دیدم همه ناشتایی خوردن و برای من و بچه ها نگه داشتن ...

آصف خان از موضوع دیشب با خبر شده بود و همون سر صبح دستور داده بود برای شیوا یک کرسی درست و حسابی پر پا کنن ..و یک لحاف کرسی توردوزی شده با ساتن صورتی و مروارید دوزی شده روی اون پهن کردن ...

اون وقت ها توی هر خونه ای یک لحاف کرسی وجود داشت و یکی از چیزایی که هر دختری با خودش به خونه ی بخت می برد همین لحاف های بزرگ بود .




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و سوم- بخش دهم




شیوا می گفت حالم خوبه ...ولی با بارونی شدن هوا دیگه از زیر کرسی بیرون نمی اومد خوب آقا هم که پیش شیوا بود و عمه و آصف خان و حسین خان هم زیر همون کرسی دور هم می نشستن وگل می گفتن و گل می شنیدن ...

حتی گاهی ناهار و شامشون رو همون جا می خوردن ... و من تقریبا تنها مونده بودم و گاهی که کاری پیش میومد کمک می کردم ولی ماه منیر اجازه نمی داد و می گفت ما عادت نداریم مهمون کار کنه ...

یک طوری رفتار می کرد که حس می کردم زیاد دلش نمی خواد با اونا قاطی بشم ...

و این وسط یک چیزی توجه منو جلب کرد این ماه منیر زنی نبود که شب اول دیدم سر حال نبود و اوقاتش تلخ ..

بیکار بودم و از اونجایی که عادت داشتم به رفتار و صورت دیگران دقیق بشم ..

همینطور که توی خونه می چرخیدم متوجه شدم فامیل ماه منیر که دوتا خواهرو شوهر و بچه هاشون ؛؛ برادرش و زنش و جاری یکی از خواهراش با شوهر و بچه هاش ...

مهمون های اون خونه بودن ..و این برای من خیلی عجیب بود ..و بی اختیار حق رو به آصف خان دادم ..


داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و سوم- بخش یازدهم




گه گاهی یونس رو توی حیاط در رفت و آمد می دیدم و با اینکه تنها بودم و دلم می خواست با یکی حرف بزنم ..ولی ترجیح دادم اون کس یونس نباشه ..

روز سوم عید بود..

هوا صاف و آفتابی شد ..یک چرخی توی خونه زدم و دیدم هیچ کاری ندارم بکنم ..

برگشتم به اتاقم رفتم کنار پنجره و بازش کردم نفس عمیقی کشیدم ...

چقدر هوا خوب شده بود بوی بهار و بوی نم بارون که از شب قبل مونده بود مشامم رو پر کرد ؛ خیلی دلم می خواست شیوا حالش خوب میشد و با هم میرفتیم کوهستان توی اون کلبه ..

یاد اون سرزمین زیبا افتادم و بی اختیار رفتم توی رویا ؛؛

همینطور که داشتم توی ذهنم اون روزا رو که میون گلها می دویدم و بی خیال آواز می خوندم و می رقصیدم مجسم می کردم ..

یک لبخند روی لبم نقش بست و حس خوشایندی بهم دست داد ,,



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و سوم- بخش دوازدهم



چشمم رو بسته بودم و قلبم لبریز از شادی؛؛ .. که صدای داد و بیداد به گوشم خورد؛ و به خودم اومدم ؛

اتاق ماه منیر کنار اتاق من بود ..تا پشت در رفتم ..

صدا واضح نبود ولی جسته ؛گریخته اسم شیوا رو شنیدم و کنجکاو شدم لای درو باز کردم ..

آصف خان داد می زد خاک بر سرت کنن زنیکه ..سه روزه بچه ی من اینجاست مرده شورت رو ببرن احمقِ ..نفهم؛؛

اگر تو و اون فامیل هات رو از این خونه بیرون نکردم اسمم رو عوض می کنم ..

من چه صنمی با اون یدالله گدا دارم که باید سر سفره ی من بشینه و منم در خدمتش باشم ..

دو روز دختر منو تحمل نکردی ..حالا شاکی شدی که چرا با اونا غذا نمی خورم ؟ ..

برو خدا رو شکر کن پدر سگ تو و اونا رو بیرون نکردم .. نمی خوام دیگه توی خونه ام اونا رو ببینم ...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و سوم- بخش سیزدهم




ماه منیر که سعی می کرد آهسته تر حرف بزنه گفت : خوبه سه روزه دخترت اینجاست اینقدر اخلاقت عوض شده ..اگر موندنی بود که میشد آفت جون من ...

آصف خان ..عصبانی تر شد و داد زد ..آفت جون تو اون کله ی بی مغز و عاطفه ای که نداری ..

یک عمره داری منو می دوشی به حُلقومه فک و فامیلت می کنی ..بسه دیگه اجازه نمیدم ؛؛

با این کاری که کردی گور خودت رو کندی ..

کار بالا گرفت وصدای آصف خان بلند تر شد ..

قلبم تند می زد می ترسیدم شیوا متوجه بشه اون روز حالش بهتر بود و صبح از اتاق اومده بود بیرون ..و ناگهان صدای پا شنیدم و فورا درو باز کردم ..عمه رو دیدم ..

داشت میرفت ..نمی دونم تا کجا اومده بود و چی شنیده بودولی با سرعت میرفت بطرف اتاق شیوا ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و سوم- بخش چهاردهم





دنبالش دویدم و گفتم : عمه جون ؛؛ عمه جون ..و آستین لباس شو گرفتم و ادامه دادم : تو رو خدا چیزی به شیوا جون نگین ..اونو که میشناسی یک عمر فراموش نمی کنه و غصه می خوره ..

عمه گفت : چی رو ؟ تو چی شنیدی ؟ چی می گفت ؟

ماه منیر باز زر زیادی زده..که داداشم جوش آورده ..

حالا بزار شیوا بره من می دونم و اون ..بگو چی شنیدی ؟

گفتم : صدای داد و بیداد شنیدم ..دعوا می کردن ؛ ولی فکر نمی کنم موضوع شیوا جون باشه ..

آصف خان داشت با ماه منیر خانم دعوا می کرد که مهمون هاشو بیرون کنه ..

زن بیچاره می گفت خجالت می کشم ..

عمه نگاهی به من کرد و گفت : داداشم بی خودی این حرف رو نمی زنه ...اون زن بیچاره نیست ...داداشم بیچاره است ..

شیوا داشت یواش یواش میومد پیش تو صداشون رو شنیده بود ؛؛ رنگ به صورت نداشت وقتی برگشت توی اتاق ..

من اومدم ببینم چی شده ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و سوم- بخش پانزدهم





دست و پام از حس رفت ..چون می دونستم که شیوا چقدر به این موضوع حساسه ..

خلاصه دردسرتون ندم , همون شدکه فکر می کردم شیوا حالش بد شد و درد امونش رو برید و پاشو کرد توی یک کفش که برگردیم تهران ....اون روز اصلا یونس رو ندیدم ..

و به اصرار آصف خان شب رو موندیم تا صبح زود حرکت کنیم بطرف تهران ..

شیوا درد داشت و عمه شب رو پیشش مونده بود ..منم رفتم به اتاقم اما بی خواب شدم ..

و هر کاری می کردم خواب نمی برد که احساس کردم یک صدای تق شنیدم ..

انگار یکی می زد به شیشه ی پنجره ..بلند شدم و پرده رو پس کردم و نگاهی به حیاط انداختم ..

یونس بود با دست اشاره می کرد و من نمی فهمیدم چی میگی ..پنجره رو باز کردم و پرسیدم چی میگی ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و سوم- بخش شانزدهم




با انگشت چیزی رو نشون داد ..مسیر اشاره ی اونو نگاه کردم ..وای خدای من یک دسته ی بزرگ از گل های وحشی کوهستان ؛؛ زرد ؛ بنفش ؛ صورتی و سفید ..

نمی تونستم خوشحالی خودمو نشون ندم ..

گلها رو بغل کردم و با خنده گفتم : ممنون ...

دستشو زد به پیشونیشو بعد چند بار برام تکون داد ..

منم همین کارو کردم و پنجره رو بستم ...

با خودم فکر کردم ..گلنار هر چیزی رو که از ته دلت بخوای خدا بهت میده به شرط اینکه هیچ وقت از درگاهش نا امید نشی ..

نمی دونم چرا دلم قرار گرفت و گلها رو بغل کردم و خوابیدم...

فردا صبح زود راهی شدیم ..




ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و چهارم- بخش اول



وسایلم رو که جمع کردم و گلهامو که یکم پژمرده شده بودن گذاشتم روی ساکم تا با خودم ببرم و به امیر حسام بدم دلم می خواست اونم گلهای اون دشت رو ببینه ...

دیدم یونس دم در ایستاده ..

گفتم : سلام ..چی می خوای ؟

گفت : اومدم چمدونت رو ببرم ..

گفتم : من چمدون ندارم یک ساک هست خودم میارم ...

و دیدم که با نگاهی معصومانه به گل ها نگاه می کنه ..یک برق توی چشمش دیدم ..احساس کردم از اینکه من داشتم اونا رو با خودم می بردم خوشحال شده ..

ادامه دادم : راستی دیشب خیلی از اون گلها خوشم اومد ..کارت حرف نداشت ..

بهم بگو تو بازم توی اون کلبه رفتی ؟

همینطور که نگاهش هنوز به اون گلا بود گفت :با خودت می بری ؟ تا تهران خراب میشه اینا گلها وحشی هستن نمی مونن ..

گفتم : باشه هنوز قشنگن ..نگفتی تا حالا به اون کلبه رفتی یا نه ؟...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و چهارم- بخش دوم




گفت : تازگی ها نرفتم این گلها رو از جای دیگه چیدم ولی خیلی وقت ها شده که از زندگی دلم می گیره میرم اونجا و یک روزی میمونم ...

بهش میرسم نمی زارم خراب بشه ..کاش یک سر تا اونجا هم میومدین ..توی این فصل بد نبود ..

گفتم : خودت که می دونی شیوا خانم مریضه باید برگردیم تهران ...

گفت :خیلی دلم می خواست ..آخه می دونی یک کارایی اونجا کردم که می دونم تو خوشحال میشی ..

گفتم : دیگه نشد ؛ قسمت نبود ..

گفت : چند وقت پیش اومدم تهران یک کاری برای خانم انجام بدم و برگردم یک سرم به خونه ی شما زدم ..

ولی فهمیدم از اونجا رفتین ..خانم بهم نگفته بود ...

گفتم : تو چرا کشاورزی رو ول کردی اینجا کار می کنی ؟

گفت : حدیث مفصلی داره باشه در یک فرصت مناسب برات تعریف کنم ...حالا آبان قراره برم سربازی ..

تا بعد ببینم چطور میشه ...شاید آصف خان برام درست کرد که همین طرفا بیفتم ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و چهارم- بخش سوم



ساکم رو برداشتم و وقتی از اتاق بیرون میومدم عمه رو دیدم که از راهرو میرفت توی حیاط و ما رو دید ..

یونس که یکم تغییر حالت داده بود گفت : ما رو دیدن,, گلنار؛؛ خانم مینویی بود ؛؛ ...

گفتم : خوب ببینن ؛ آدمیم داشتیم حرف می زدیم ...کار بدی نمی کردیم که ..

و راه افتادم ..یونس از طرف دیگه رفت و دنبالم نیومد ..

همه جلوی در جمع شده بودن و آقا شیوا رو بغل کرده بود تا بزاره عقب ماشین ..و آصف خان در حالیکه بدون خجالت گریه می کرد به همون حال که در آغوش آقا بود بغلش کرده بود و به سر و صورتش بوسه می زد ..

شیوا هم بشدت تحت تاثیر قرار گرفته بود اشکهاش میریخت ..جدا شدن اونا بیش از اندازه ای که فکرشو می کردم دلخراش شده بود ..

نمی دونم چرا همه به گریه افتادن و از جمله ماه منیر , اما اتفاق بدی افتاد؛ چیزی که اصلا خوشایند من نبود ,,



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و چهارم- بخش چهارم



آصف خان همینطور که گریه می کرد و صورتش قرمز شده بود ؛ برگشت و چشمش به ماه منیر افتاد که به نظر میومد داره به زور گریه می کنه ..

آصف خان با لحن تندی جلوی همه تمام دق و دلشو سر اون زن خالی کرد ..یک مرتبه داد زد تو چرا گریه می کنی ریا کار ..

گمشو برو تو به فامیلت برس ..لازم نیست با بچه ی من خدا حافظی کنی ..

شیوا دستشو دراز کرد و با التماس گفت : بابا نه ..این کارو نکن ..خواهش می کنم ..

ماه منیر خانم تو رو خدا به دل نگیر بیا پیش من می خوام ازت خداحافظی کنم ..حلالم کن ....

زن بیچاره که حسابی تحقیر شده بود با سیل اشکی که شاید از خجالت از چشمهاش جاری بود با شیوا روبوسی کرد و آروم یک چیزایی در گوش هم گفتن که من نفهمیدم ...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و چهارم- بخش پنجم




یونس رو دیدم که بیقرار بود و مدام بالا و پایین میرفت و گاهی با نوک کفشش سنگ ریزه های رو محکم پرتاب می کرد ..

درست مثل این بود که یک چیزی داره ناراحتش می کنه ...

البته من خودمو می زدم به نفهمی ..ولی احساس می کردم که اون می خواد به من بفهمونه که از رفتنم ناراحته ...

وقتی راه افتادیم همه ساکت بودیم ..

آقا دیگه نمی خندید و حتی بچه ها هم سر حال نبودن و پرستو توی بغل من و پریناز عقب ماشین گز کرده بودن ..

ماشین از پیچ و خم اون جاده ی زیبا و سر سبز رد میشد ..من درخت ها رو بی جهت میشمردم .که به چیزی فکر نکنم ...

یکی ؛ دوتا ؛ سه تا ؛ اما نمیشد




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و چهارم- بخش ششم





فکرم رفت بطرف آخرین صحنه ای که دیده بودم ..به آصف خان و ماه منیر ..به اینکه حق با کدومشون بود و آیا آصف خان حق داشت همسر خودشو اینطور جلوی بقیه خراب کنه؟ ..آیا ماه منیر حق داشت که بعد از سالها که یک دونه دختر شوهرش پا توی اون خونه گذاشته و مریض هم بوده خونه رو شلوغ کنه تا به همه بفهمونه رئیس اونه و خونه در اختیار اون ؟و خیلی آیا ها ی دیگه ..

که اینو به من فهموند ، زندگی خیلی عجیبه و رفتار آدم ها عجیب تر ..

اونا با دست خودشون ناراحتی و بلا رو برای خودشون میخرن و بهای اونو می پردازن ..

شاید با یکم فکر و انسانیت میشد اون روزها رو که دیگه برگشتی براش نبود برای هم لذت بخش تر می کردن ..

در حالیکه با جر و بحث های بی ارزش و تو و منی های بی ثمر اوقات همه رو تلخ کردن ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و چهارم- بخش هفتم



من شیوا رو خوب میشناختم و می دونستم ..اگر ماه منیر رو صدا زد و ازش خداحافظی کرد فقط به خاطر پدرش بود که عاشقانه دوستش داشت ..و نمی خواست زندگی اونو خراب کنه ..

برای همین با وجود اینکه اصلا دلش به رفتن نبود به این کار راضی شد فقط به خاطر پدرش ...

تمام طول راه دلمون خون بود از بس که شیوا از کمر درد ناله کرد ..و به حالت اغما افتاد ..

اونقدر بد بود که نمی خوام یاد آوری کنم .

به محض اینکه رسیدیم تهران آقا ما رو دم خونه پیاده کرد و اونو برد بیمارستان...

من به بچه ها شام دادم و اونا رو خوابوندم ؛ ولی همون ترس لعنتی اومده بود سراغم ..می خواستم بهش فکر نکنم سرمو گرم می کردم وتند و تند خونه رو مرتب کردم حتی لباس های سفر رو بردم توی حموم شستم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و چهارم- بخش هشتم



ولی بی اختیار از شدت ناراحتی سینه ام بالا و پایین میرفت و با خودم حرف می زدم ...

خدایا بهم آرامش بده ..من چرا اینطوری شدم ؟ نه ؛ نه شیوا خوب میشه من می دونم ..فراموش می کنه ..

نمی زاره این موضوع اونو بهم بریزه؛؛ اون می دونه که اگر عصبی بشه روی نخاع های کمرش که بشدت صدمه دیده بود اثر می زاره ...

رخت ها رو توی سبد گذاشتم و لباس پوشیدم و یک حوله دور سرم بستم و سبد رو برداشتم تا ببرم لباس ها رو پهن کنم ..

هنوز از آقا هیچ خبری نبود و دلم داشت مثل سیر و سرکه می جوشید ..

وقتی صدای زنگ بلند شد یک جیغ کوتاه کشیدم و از جا پریدم و گفتم : خدا رو شکر اومدن ..

با خوشحالی سبد رو روی زمین رها کردم و دویدم توی حیاط تا درو باز کنم ..امیر حسام رو پشت در دیدم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و چهارم- بخش نهم



هم از دیدن اون که خیلی دلم براش تنگ شده بود خوشحال شدم و هم مایوس از نیومدن شیوا و آقا ...

یکم بهش با بغض نگاه کردم و در حالیکه دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم گفتم : امیر ؛؛ اومدی ؟ شیوا حالش خیلی بده بیهوش بود؛؛

امیر بیهوش بود آقا بردش بیمارستان ..امیر ..امیر ..اگر طوریش بشه من میمیرم ...

با حالتی که سعی می کرد منو آروم کنه گفت : خیلی خوب ...آروم باش , اینطوری نکن , من الان بیمارستان بودم ؛ با داداش حرف زدم ؛ به زن داداش مسکن زدن خوابیده حالش خوبه چرا تلفن رو جواب نمی دادی ؟

داداش می خواست بهت بگه ..جواب ندادی به من زنگ زد نگرانتون شده می گفت ده بار زنگ زده ..

گفتم : واقعا ؟ راست میگی حالش خوب بود ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و چهارم- بخش دهم



گفت : قسم می خورم ..کجا بودی تو ؟

گفتم : توی حموم رخت میشستم ..از بس استرس داشتم ..

گفت : ای وای اون گلنار امیدوار و خوش بین من کجاست ؟ تو خودت نمی دونی همیشه چطور به همه ی ما با رفتارت آرامش میدی ؟همینطور که با هم میرفتیم توی ساختمون گفتم : تو که خبر نداری چی شده ..منم تا حدی طاقت دارم ..

اما اگر پای شیوا در میون باشه اصلا نمی تونم خودمو کنترل کنم خیلی دوستش دارم امیر ..خیلی زیاد ..

تمام راه فریاد زد از درد و منو آقا رنج بردیم ...

گفت : حالا بگو ببینم خانم خانما منو چقدر دوست داری ؟ که بی خبر سر از گرگان در آوردی ؟ بدون اینکه به من بگی بی خبر گذاشتی و رفتی ؟ و منم که آدم نبودم بهم خبر بدی ....




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و چهارم- بخش یازدهم



همینطور که لباس ها رو انتهای راهرو پهن می کردم و اونم منو نگاه می کرد گفتم : اینطوری حرف نزن ..آدم نبودم یعنی چی ؟

خودت می دونی که برات ارزش قائلم ...راستش منو گذاشتن خونه ی مادرم ..ولی ظهر اومدن دنبالم از وسط راه برگشتن و منو با خودشون بردن ..

اون موقع اصلا به تو فکر نمی کردم ..راستش اونجا یادم افتاد ..ولی اخلاقم رو که می دونی نمی خواستم تلفن بزنم ...

بعدم یک چیزایی دیدم که نمی تونستم هضمش کنم ..امیر من نمی تونم مثل بعضی آدما زندگی کنم ..

از دو رنگی و ریا بدم میاد از حسادت بیزارم ..شیوا هم مثل منه برای همین نتونست تحمل کنه ..

گفت :تو هنوز دنیا رو ندیدی ..هنوز نمی دونی اون بیرون چه خبره ..تو باید خودتو برای خیلی از این دورنگی ها و ریا ها آماده کنی ...

گفتم : آره می دونم وگرنه میشم مثل شیوا ؛؛زود رنجور میشم و از پا در میام ..واقعا نمی خوام اینطوری بشم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و چهارم- بخش دوازدهم




گفت : پس بهتون خوش نگذشته ..بچه ها کوشن ؟

گفتم خوابیدن خسته بودن و نگران مادرشون ...تو برو بشین من چایی بزارم ...

روی مبل لم داد و گفت : آخیش یک بار من با تو تنها شدم و راحت می تونم باهات حرف بزنم ..

گفتم : امیر ؟ تو رو خدا برای اینکه منو آروم کنی نگفتی شیوا خوبه ؟ گفت : به جون خودت نه ؛؛ ولی مثل اینکه من خیلی خود خواهم چون وقتی شنیدم که برگشتین انگار خدا دنیا رو به من داد ..

کاش منو هم اندازه ی شیوا دوست داشتی و دلت برام تنگ میشد ..

گفتم : معلومه حتی نگران بودم بری خونه ی ما سراغ من ..

گفت : فکر کن نرفته باشم پس از کجا فهمیدم تو رفتی گرگان ؟ حالا بیا بشین می خوام یک چیز مهم بهت بگم باید با هم حرف بزنیم ..

گفتم : بزار چایی حاضر بشه گلوم خشک شده ..ازوقتی اومدیم یک لیوان آب نخوردم ..

راستی تو می خوای شب اینجا بمونی ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و چهارم- بخش سیزدهم



گفت : بله خانم وقتی تلفن رو جواب نمیدی باید منو تحمل کنی ..

گفتم : طعنه نزن ..بهت گفتم اینطوری با من حرف نزن ..من تو فکر عزیزم که الان چه فکرا می کنه ..

حتم دارم تا صبح نمی خوابه ...

وقتی چای آماده شد ریختم و رفتم ببینم امیر حسام می خواد بهم چی بگه ...

همینطور که لیوان چای رو سر می کشیدم گفتم : بگو ببینم چی می خواستی بهم بگی

گفت : می خوام به عزیز و داداشم بگم ..ما باید ازدواج کنیم من دیگه نمی تونم دور از تو زندگی کنم ....

لحنش مثل دستوری بود که من باید اجرا می کردم خوشم نیومد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و چهارم- بخش چهاردهم




گفتم : نه من اجازه نمیدم ..ما همچین قراری نداشتیم..نه عزیز موافقت می کنه و نه آقا راضی میشه ..

خواهش می کنم امیر منو تحت فشار نزار ؛؛ کوچیکم نکن ..دوست ندارم تا وقتی همه چیز مهیا نشده دیگه حرفشو بزنی ...

گفت: من برات مهم نیستم ؟ بهت قول میدم اولش مخالفت می کنن ولی بعدا راضی میشن .. ما باید برای عشقمون یک کاری بکنیم ...

گفتم : امیر من احساس می کنم تو داری عوض میشی ..

دیگه مثل قبل ملایم نیستی ..می خوای زور بگی ؟..من اینطوری دوست ندارم می فهمی ؟ الان وقتش نیست ..

می خوام درس بخونم ..تا جایگاهی برای خودم نسازم زنت نمیشم ..

گفت : دیوونه من دوستت دارم ..نمی خوم دور از تو باشم ..اقلا بیا خودمون یواشکی عقد کنیم ..و با هم باشیم ولی به هیچ کس نمیگیم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و چهارم- بخش پانزدهم




گفتم : متاسفم برات ..تو در مورد من چی فکری کردی؟ ..

واقعا فکر می کنی من همچین کار احمقانه ای می کنم ؟ اگر خواهرت بود قبول می کردی ؟

گفت : پس تو عاشق من نیستی ..

گفتم : اگر معنی دوست داشتن اینه ..آره عاشقت نیستم ..چون عشق مقدسه ..و آدم به کسی که دوست داره توهین نمی کنه ...من درست فهمیدم تو عوض شدی؛؛

امیری که من می شناسم همچین پیشنهادی به من نمی کرد ..حالا خواهش می کنم برو خونه ی خودتون تا عزیز فکرای بدی نکنه ....

با تندی گفت : گلنار تو بزرگ شدی رفتی توی هفده سال هنوز مثل بچه ها فکر می کنی ...

دنیا داره عوض میشه ..بیا ببین بیرون از این خونه که خودتو توش حبس کردی چه خبره ؟ آخه تو چرا خودتو اسیر این زندگی کردی ؟ برو بگرد با مردم آشنا شو تا بفهمی من چی میگم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و چهارم- بخش شانزدهم




.با لحن بدی گفتم : امیر حسام برو ..همین الان از اینجا برو نمی خوام الان به این بحث ادامه بدم ...

تو نه شرایط منو درک می کنی نه می دونی که من دارم چی می کشم ..

اگر نمیگم برای این نیست که وجود نداره ..مثل اینکه یادت رفته من چرا اینجام ..

دو دست لباس شیک پوشیدن و گفتن اینکه دختر این خونه هستم واقعیت رو برای من از بین نمی بره ..

من هیچوقت خودمو فراموش نمی کنم ....می دونی چرا ؟ چون برای خودم ارزش قائلم ..

اما می ببینم که تو خیلی زود با رفتن به دانشگاه اخلاقت عوض شده ؛ به قول خودت روشن فکر شدی ...


ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و پنجم- بخش اول



با تعجب به من نگاه می کرد و از جاش بلند شد و گفت : گلنار تو چت شده ؟ من که منظور بدی نداشتم می خواستم بدونی چقدر دوستت دارم ..

اصلا منظورم این نبود که بخوام تو رو ناراحت کنم ..باور کن خیلی دوستت دارم می خوام خاطرم جمع باشه که اگر اتفاقی برام افتاد تو رو از دست ندم ..

می خوام بدونی که زن منی و ولت نمی کنم ..با این حال سر حرفم هستم تو داری زندگی خودت رو فدای دیگران می کنی و من اینو نمی تونم تحمل کنم ..

از داداشم دلخورم برای اون کاری نداره یک نفر رو کمک بیاره که تو اینقدر خسته نشی ..چرا نمی کنه؟ ..اگر واقعا میگه تو دخترشی چرا این همه ازت کار می کشه؟ ..

بهت قول میدم تو رو برای کار بردن گرگان , نه از روی دوست داشتن ..چرا نذاشتن سه روز پیش پدر و مادرت بمونی ..من برعکس تو فکر می کنم ..نه تنها به تو توهین نکردم ؛؛ خواستم همه جایگاه تو رو بدونن و این همه ازت کار نکشن ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و پنجم- بخش دوم





گفتم : تو منو اینطوری شناختی که نمی تونم از پس خودم بر بیام ؟ من اگر واقعا دختر شیوا بودم بازم همین کارو می کردم که الان می کنم ..

اما این یک حقیقته که آقا بابت کار من از پدر و مادرم کرایه نمی گیره حتی هر ماه یک پولی به مادرم میده ,, اونوقت من در ازای این محبت ناز کنم ؟ هر چقدر هم منو دوست داشته باشن من نباید جبران محبت شون رو بکنم ؟

در حالیکه من فقط به فقط از روی دوست داشتن این کارو می کنم ..اونا الان خانواده ی من هستن ..

دیگه با پدر و مادرم راحت نیستم ..تو اینو نمیفهمی و برای چیزی که نمی دونی منو سرزنش می کنی ؛؛

من اگر کسی رو دوست داشته باشم هر کاری براش می کنم ..و اگر نداشته باشم حتی شده کاسه ی شیر برنج رو می کوبم جلوش روی میز ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و پنجم- بخش سوم




تو با خودت چی فکر کردی ؟ تو تا حالا پدر و مادرم رو دیدی ؟ نمیشه امیر ..نمیشه ؛ شدنی نیست ..

حداقل به زودی ها نمیشه ..قبلا هم بهت گفته بودم و توام قبول کردی ..اصلا یک کاری می کنیم؛ من بعد از سیزده کلاس دارم بیا دنبالم با هم بریم ؛ تا از نزدیک زندگی پدر و مادرم رو بهت نشون بدم ...

خودت با چشم خودت ببین بعد می فهمی من چی میگم ..

امیر حرف آخرمه اگر منو دوست داری باید صبر کنی؛؛ با عقد یواشکی کار ما درست نمیشه..هر دومون کوچیک میشم و من بی آبرو ..

سرشو به علامت بیقراری تکون داد و گفت : وای وای باورم نمیشه ..من چی فکر می کنم و تو کجای کاری ؛؛

گلنار به جون خودت قسم فقط به فکر توام ...دوستت دارم ..عاشقتم می خوام کنارم باشی ..

این کجاش غلطه ..داداش هم سن من بود عاشق شیوا شد فورا رفت و با هم ازدواج کردن ..برای من مهم نیست پدر و مادر تو کی هستن مهم خودتی ...دیوونه؛؛




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و پنجم- بخش چهارم





من میگم همه رو در جریان بزارم تا تو راحت بشی ..

میگی نه ,, میگم یواشکی این کارو بکنیم عصبانی میشی ..خوب خودت بگو تا کی موش و گربه بازی در بیاریم ؟

تو بری سفر من این در و اون در دنبال تو بگردم ؛ حتی جرات نکنی بهم خبر بدی ..دروغ میگم ؟ می دونی من چی کشیدم تا فهمیدم رفتی گرگان ؟

گفتم : امیر خواهش می کنم ازت امشب برو خونه ی خودتون ..نمی خوام عزیز دلواپس تو بشه ,,

الان خیلی خسته ام دیگه نمی خوام در موردش حرف بزنیم ..چیزی که باید می گفتم ؛گفتم ..حالا خودت می دونی ..

امیر کتشو که روی مبل انداخته بود بر داشت و با غیظ بدون خداحافظی از در رفت بیرون و در حیاط رو محکم بهم زد ..

و صدای ماشین اونو از دور شنیدم که طوری گاز می داد که معلوم میشد عصبانیه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و پنجم- بخش پنجم



مدتی بی رمق نشستم ..قدرت هیچ کاری رو نداشتم و ترسِ از دست دادن اون به جونم افتاد ..نکنه ولم کنه و دیگه دوستم نداشته باشه , آخه من خیلی دوستش داشتم و نمی خواستم ناراحتش کنم ..

شاید منم باید رفتار بهتری از خودم نشون می دادم ..ولی خوب نشد و کنترلم رو از دست دادم..

نمی دونم چرا هر بار که حرف ازدواج منو اون پیش میومد نا خود آگاه قیافه ی بابام در حالیکه نعشه کنار اتاق افتاده بود جلوی نظرم مجسم میشد ..و یک فاصله ی بزرگ بین خودمون می دیدم وبعد یاد عزیز می افتادم و فیس و افاده ها و دسیسه هایی که به خاطر رسیدن به مقصودش می کشید ..و بغض می کردم و ازدواج با امیر برای من کاری محال به نظر می رسید ..

با خودم گفتم : گلنار بهتره این طور اذیتش نکنم و دلشو سرد کنم تا بره دنبال زندگی خودش اینطوری هم اون خلاص میشه هم خودم ..

تو می تونی فراموشش کنی ..پس این کارو بکن ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و پنجم- بخش ششم




اما با این فکریک مرتبه حالم منقلب شد ..دلم از غصه داشت می ترکید من نمی خواستم امیر رو از دست بدم ...

دویدم توی اتاقم و درو بستم تا بچه ها صدامو نشنون ..

چشمم افتاد به گلهایی که با خودم آورده بودم و گذاشته بودم روی میز کنار تختم ..تا به اون نشون بدم ..آروم رفتم و بغلشون کردم و همینطور که اشک از روی گونه هام روی لبم می غلطید و از زیر چونه ام می چکید ؛

زیر لب گفتم : امیر دیگه اون حس قشنگ رو نداره ..

بزرگ شده ..دانشگاهیه ..به نظرش این چیزا مسخره میاد ..خوب شد بهش نشون ندادم ..

و در حالیکه شوری اشک رو احساس می کردم بلند بلند گریه کردم و برای اولین بار دلم برای خودم سوخت ..ولی خیلی زود به خودم اومدم و فکر کردم اون خدایی که منو تا اینجا آورده خودش راه رو نشونم میده و اگر صلاحم بدونه به امیر می رسم و کسی نمی تونه مانع ما بشه ...

آره من اونقدر تلاش می کنم تا کسی نتونه ما رو از هم جدا کنه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و پنجم- بخش هفتم



روز بعد آقا شیوا رو آورد خونه ..وقتی دیدم داره با پای خودش میاد با خوشحالی دویدم طرفش و وسط حیاط همدیگر رو بغل کردیم ...

بعد دستشو گذاشت زیر چونه ی منو نگاهی بهم کرد و گفت: چی شده نازنینم ؟ چرا اینقدر بهم ریختی ؟ حالت خوبه ؟ بمیرم خسته شدی ؟

گفتم : حالا بیان توی خونه میگم بهتون شما باید استراحت کنین ..

آقا درِ ماشین قفل کرد و اومد و همینطور که از کنار ما رد میشد وخیلی خسته به نظر میرسید ..

فقط بچه ها رو که از دیدن اونا خوشحالی می کردن بغل کرد و بوسید و گفت : گلنار دخترم شیوا دست تو سپرده من باید یکم بخوابم ....

دارم از بی خوابی میمیرم ..صدام نکنین تا خودم بیدار بشم ..دخترا شما هم سر و صدا نکنین باشه بابا ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و پنجم- بخش هشتم



و تا غروب خوابید و منو شیوا با هم بودیم و درد دل کردیم ..اون از کاری که ماه منیر باهاش کرده بود دلی خون داشت ؛ می گفت : اگر میموندم اختلافشون بالا می گرفت ماه منیر دفعه ی اولش نیست, از همون اول با من همین رفتار رو داشت .. که وقتی از عزت الله جدا شده بودم ترجیح دادم برم مزرعه تا باعث ناراحتی پدرم بشم ...

اونجا بود که جذام گرفتم ..توی یکسالی که من مزرعه بودم حتی یکبار بهم تعارف نکرد که برم خونه ی پدرم ..

گفتم : آخه چرا همیشه شما میدون رو برای بقیه خالی می کنی کاش این بار که من و آقا هم بودیم نمی ذاشتی به هدفش برسه ..کاش باهاش حرف می زدی ببینیم دردش چیه ؟

گفت : وضعیت من عادی نیست ..وقتی می ترسید بهم نزدیک بشه که نکنه جذام بگیره من دیگه چی می تونستم بهش بگم؟ ..

حالا تو بگو چی شده بود که چشمت از گریه ورم داره ؟ ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و پنجم- بخش نهم




منم جریان شب قبل رو با امیر براش تعریف کردم ...

گفت : قربونت برم خوب کاری کردی ..من شاید با عزیز کنار بیام ولی تو اصلا نمی تونی تحمل کنی ..امیر حسام هم اینو می دونه ..

عزت الله خان هم از اون بهتر می دونه میگه حیف گلنار که عزیز اذیتش کنه ..حالا چرا به تو همچین پیشنهادی کرده نمی دونم ...

گفتم : مگه آقا جریان من و امیر رو می دونه ؟

گفت : آره بابا چیزی از چشم اون پنهون نیست ..به من سفارش می کنه که نزارم این کار بشه ...

گفتم : وای خدا مرگم بده دلم نمی خواست آقا بدونه ..

گفت : تو به روی خودت نیار اینطوری بهتره ..

گفتم : آقا می دونست و دیشب از امیر خواست بیاد اینجا ؟

گفت : فقط بهش گفته بود بیاد سر بزنه دلواپس شده بود همین ...

که صدای زنگ تلفن بلند شد ..دلم ریخت پایین حسم می گفت که ممکنه امیر باشه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و پنجم- بخش دهم



گوشی رو بر داشتم ولی صدای عزیز رو شنیدم که گفت :الو ؟

گفتم : سلام عزیز ...

گفت : گلنار ؟ چه خبر ؟

شیوا کجاست ؟

گفتم: اینجان حالشون بهتره ..

گفت : خیلی خوب من امروز مهمون دارم میان عید دیدنی من؛؛ فردا صبح میام دیدنش شانس که ندارم من باید دست بوس خانم بیایم ..

با توام کار دارم باشه فردا ..

و گوشی رو گذاشت ..ولی من ادامه دادم : نه خدا شکر حالشون خوبه سلام می رسونن و میگن تشریف بیارین خونه ی ما....

چشم بزرگی شما رو می رسونم ..

تمام شب رو به امید این بودم که امیر حسام هم با عزیز بیاد و روز بعد در کنار ناهار ظهر کشک و بادمجون هم درست کردم ..و این تنها کاری بود که از دستم بر میومد تا شاید عشقمو به اون ثابت کنم ..

اما عزیز رو محمود آقا رسوند و خودش رفت ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و پنجم- بخش یازدهم



شیوا از صبح زود آماده میشد مسکن خورد که زیاد درد نداشته باشه و لباس خوب پوشید و کمی آرایش کرد ..

اما خوب بازم خوب نمی تونست راه بره و برای هر چند قدم یکبار خم میشد ..من رفتم درو باز کنم و شیوا و آقا توی پذیرایی منتظر موندن ...و بچه ها دنبال من ....

عزیز تا منو دید گفت : ای وای تو چرا با ساعت بزرگ میشی؟ ..چقدر فرق کردی ..توی اسباب کشی تو رو دیدم ؛ اینطوری نبودی ...

زنی شدی برای خودت ..پس برای همین سر و گوشت می جنبه ..شوهر؛ شوهر می کنی ..

گفتم : عزیز شما که برام پیدا کردی اگر شوهر ؛شوهر می کردم که زن همون میشدم ..خوش اومدین ...

عزیز همینطور که گردنشو راست نگه داشته بود با غرور گفت : فکت رو ببند جواب نده نمیمیری که ؛؛ نزار دهنم رو باز کنم ..

باشه بعدا ..خدمت تو هم میرسم ..اونم درست و حسابی که دست و پاتو جمع کنی ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و پنجم- بخش دوازدهم



قلبم فرو ریخت و مطمئن شدم امیر در مورد من باهاش حرف زده ...

عزیز تا وارد ساختمون شد تغییر حالت داد ..آغوش باز کرد برای شیوا و گفت : وای شنیدم چی شده ..چقدر حیف شد کاش اونجا بهتون خوش میگذشت ..

اینجا که از خونه بیرون نمیری ..کار خدا رو ببین چند روزم که رفتی سفرپیش بابات اینطوری شد ...

من دیگه به حرفاش گوش نمی دادم مغزم داشت می ترکید ..

واقعا از شدت استرس سر درد شده بودم ..و دنبال راه چاره می گشتم ...

خیلی ترسیده بودم و فکر می کردم حسابی افتادم توی درد سر ...

اما عزیز خوب و خوش ناهارشو خورد و از هر دری حرف زدن جز من ..

در حالیکه دیگه حس توی بدنم نبود و هر آن احتمال می دادم سر حرف رو باز کنه ...بعد از ناهار آقا رفت بخوابه ..و عزیز پیش شیوا نشسته بود ..

منم رفتم براشون چای ببرم چون عزیز عادت داشت بعد از ناهار بخوره ..وقتی با سینی نزدیک اتاق شدم چیزی شنیدم که پشت در میخکوب شدم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و پنجم- بخش سیزدهم



وای خدای من نقشه های اون زن تمومی نداشت ..

می گفت : تو خانمی کن ..از اولم تو خانم و با گذشت بودی ..این همه سال عزت الله خان به خاطر تو گذشت کرد صبر کرد و تو رو با همه ی مریضی هات نگهداری کرد ..تو خودت مادری می دونی چی میگم ..فرض کن یک پسر داشته باشی که همیشه در رنج و عذاب باشه ..و تو بشینی و تماشا کنی ..دلت نمی خواد خوشی بچه ات رو ببینی ؟ منم مادرم ؛

مادر دلم برای عزت الله کبابه ..عزیز دلم,, دخترم ؛؛ شیوا جان ..به خاطر من نه ..به خاطر عزت الله رضایت بده ..خانمی کن ..

من هیچوقت این خوبی تو رو فراموش نمی کنم ...به خدا خودتم راحت تری ..

حالا که خودمونیم ؛ تو که دیگه زن بشو برای اون نیستی خودتم می دونی ..بزار بچه ام چند صباحی رنگ خوشی رو ببینه ..عمر دست خداست ..معلوم نمی کنه کی به سر بیاد ..

اگر تو راضی باشی عزت الله هم راضی میشه ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و پنجم- بخش چهاردهم



به خدا دختر خوبیه ..هم به تو میرسه هم به بچه هات ..

به من قول داده مراقب تو هم باشه ...

و شروع کرد به گریه کردن و همینطور که با دستمالش اشک و آب بینی خودشو پاک می کرد گفت , به اون امام رضا به خاطر عزت الله یک آب خوش از گلوم پایین نمیره ....

بچه ام هیچی از زندگیش نفهمید ...به پیر و پیغمبر من نمی خوام تو رو اذیت کنم ..

ولی اگر خودمم شرایط تورو داشتم اجازه می دادم شوهرم زن بگیره ..به خدا ثواب می کنی ...خدا هم ازت راضی میشه ..

دیگه نتونستم طاقت بیارم ...

رفتم توی اتاق و سینی رو گذاشتم روی زمین شیوا رنگش مثل گچ سفید شده بود و علنا می لرزید ؛

با سرعت دویدم طرف اتاق آقا و صدا زدم ..مثل اینکه هنوز نخوابیده بود ..درو باز کرد و هراسون پرسید : شیوا چی شده ؟

گفتم :بله آقا عزیز داره ازش می خواد برای شما زن بگیره زود باشین دیگه نمی تونیم شیوا جون رو جمع و جور کنیم...

خودتون هم می دونین ...

آقا با عصبانیت دستهاشو بهم کوبید و گفت : وای از دست تو عزیز دیگه داری کلافه ام می کنی ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و پنجم- بخش پانزدهم



من گفتم الان آقا عزیز رو از خونه بیرون می کنه و اونم از چشم من می ببینه ..با عجله میرفت بطرف اتاقی که اونا بودن منم دنبالش ...

آقا در حالیکه حالت سر زنش کننده ای به خودش گرفته بود گفت : عزیز ؛؛ عزیز ؛ عزیز..باز داری چیکار می کنی ؟

قربونت برم ؛ مادر من , نکن ..بزار من زندگیم رو بکنم ..و نشست کنار شیوا و دست انداخت گردنش و گفت : یکبار دیگه میگم برای همیشه ..شیوا همه وجود منه ..زندگی منه ..

مادر بچه هامه ..تا باشم و باشه من همین یک دونه زن رو بیشتر نمی خوام ..

حالا شما حوری و پری برای من بیار, به خدا با یک تار موی اون عوض نمی کنم ..تموم شد ؟فهمیدین چی میگم ؟ ؛؛

من زن بگیر نیستم ... اما گفته باشم؛؛ عزیز می دونم از سر خیر خواهی این کارو می کنی ولی نکن ..این بار بد جوری از دستت ناراحت میشم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و پنجم- بخش شانزدهم



عزیز گریه کرد سرخ شد قسم و آیه خورد که خیر اونا رو می خواد ..شیوا رو دوست داره و از سر محبت می خواد اونا سر و سامون بگیرن ..

ولی شیوا یک کلمه به زبون نیاورد ..و خوب معلوم بود برای یک زنِ با احساسی مثل شیوا چقدر می تونست سخت باشه شنیدن اون حرفا از زبون مادر شوهرش ...

و من بشدت نگران بودم ..

اونا داشتن هنوز حرف میزدن که صدای زنگ در رو شنیدم ..

رفتم در و باز کردم و امیر رو پشت در دیدم با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی ..

در یک لحظه نگاهمون در هم تلاقی کرد و وجودم از عشق اون گرم شد ..

بی اختیار اشک توی چشمم حلقه زد ..گفت : اومدم معذرت خواهی ..منومی بخشی ؟

گفتم : امیر؟

از زیر گلها یک جعبه کوچک در آورد و گفت : اقلا اینو بنداز گردنت که من بدونم منو دوست داری و منتظرم میمونی ..بهم قول بده ..



ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و ششم- بخش اول



گفتم :هیس ..تو رو خدا یواش عزیز اینجاست ..تو به بهش حرفی در مورد خودمون زدی ؟

گفت : نه ..مگه خُلم ..من هر کاری بخوام بکنم اول با تو مشورت می کنم ..مگه چیزی شده ..

گفتم : خیلی خوب بیا تو ..

و همینطور که من جلو و اونم پشت سرم میومد جعبه رو کردم توی جیب لباسم و گفتم :آخه عزیز تا از راه رسید بهم گفت می خواد با من حرف بزنه ولی دیگه چیزی نگفته ..

امیر آهسته گفت : این گلا رو هم برای تو آوردم میدم به زن داداش ولی تو بدون به خاطر تو خریدم ...

گفتم : فکر می کردم دیگه این چیزا به نظرت مسخره میاد ...راستی نفهمیدم توی این جعبه چیه ؟

گفت : برو ببین فکر کنم خوشت میاد ..ولی از گردنت باز نکن .. نشونه ی عشق ما باشه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و ششم- بخش دوم




بچه ها از دیدن امیر خوشحال شده بودن و بالا و پایین می پریدن همینطور که با اونا شوخی می کرد رفت توی اتاقی که شیوا و بقیه نشسته بودن ...

از همون جلوی در نگاهی به شیوا که همیشه نگرانش بودم انداختم ؛؛ با اینکه دستش توی دست آقا بود ..هنوز حال خوبی نداشت ..

امیر حسام گلها رو داد به من وگفت : ببخشید گلنار میشه زحمت بکشی بزاری توی گلدون ؟

زن داداش قابل شما رو نداره ...

گلا رو گرفتم و فورا رفتم تو آشپز خونه تا این کارو انجام بدم ؛؛ بعد خودمو رسوندم به اتاقم تا ببینم امیر برام چی آورده ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و ششم- بخش سوم



تا اون زمان من هرگز طلایی نداشتم و این اولین بار بود ....و چشمم رو خیره کرد ..همینطور توی دستم مونده بود بهش نگاه می کردم و نمی دونستم چیکارش کنم ..

حالا برای اینکه امیر برام خریده بود یا از داشتن گردنبند طلا ذوق زده شده بودم نمی دونستم ..به هر حال به نظرم زیباترین چیزی بود که در عمرم دیده بودم ..

یک گردنبند بشکل دو تا قلب تو در تو ؛؛ یکی سفید و یکی زرد ..

با یک زنجیر بلند که تا روی سینه ام میومد ...یک مرتبه مثل این بود که از این دنیای خاکی دور شدم ..پاهام روی زمین نبود و قلبم لبریز از عشق شده بود ..

باز حس کردم دختر شاه پریون شدم ...فورا اونو بستم به گردنم ...ولی زیر لباسم پنهونش کردم ...

دستم رو گذاشتم روش تا مطمئن بشم هست و رویا نیست ...که پریناز در اتاق رو باز کرد و گفت : گلنار جونم مامانم کارت داره ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و ششم- بخش چهارم




به خودم اومدم دوباره وارد این دنیا که پر از بند های اسارت بود شدم ...و یاد عزیز افتادم که هنوز نمی دونستم برای من چه نقشه ای کشیده ..

وقتی فهمیدم که قصد داره با شیرین کاری که در حق شیوا کرده بود با پر رویی شب رو هم خونه ی ما بمونه فهمیدم دنبال یک فرصت می گرده تا منو هم گوش مالی بده ..

و اونشب تا می تونستم ازشون دوری کردم و به هوای درس خوندن بیشتر توی اتاقم موندم و به گردنبندم نگاه کردم ....

و آخر شب هم در حالیکه اون دوتا قلب رو توی مشتم گرفته بودم خوابیدم




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و ششم- بخش پنجم




صبح زود خواب آلود رفتم توی آشپزخونه تا سمار رو روشن کنم .. یک مرتبه یکی جلوم ظاهر شد از ترس دو قدم رفتم عقب و عزیز رو دیدم با لباس خواب و موهای آشفته خیلی قاطع گفت : من روشن کردم ..بریم می خوام باهات حرف بزنم ...

گفتم : عزیز ؟ سر صبح ؟واقعا که ؛؛ من هنوز چشمم باز نشده ..می خوام نماز بخونم ...

گفت: من توی اتاقت میشینم تا نمازت تموم بشه ...امروز مهمون دارم باید زود برم خونه خودم ...

از شدت استرس زبونم خشک شده بود طوری که برای خوندن نمازی که اصلا حواسم بهش نبود زبونم نمی چرخید ..

عزیز روی تخت من نشسته بود ..و من به این فکر می کردم که دوباره چی جواب این زن رو بدم که دست از سرم بر داره ..

ولی این بار دلم می خواست پل ها رو پشت سرم خراب نکنم ..چون نمی خواستم امیر رو از دست بدم و ناراحتش کنم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و ششم- بخش ششم





خیلی آهسته جانمازم رو جمع کردم و همینطور که هنوز چادر سرم بود برگشتم طرف عزیز و گفتم بفرمایید ؛راستشو بگم ؟ عزیز من فکر می کنم شما خوشتون میاد به دیگران استرس وارد کنین ..

با تعجب پرسید : برای چی ؟

گفتم : آخه اگر یادتون باشه شما چند بار این کارو با من کردین ..

از دیشب تا حالا همش دارم فکر می کنم باز من چیکار کردم که شما از دستم عصبانی هستین ..

گفت : کی گفته از دست تو عصبانیم ؟ تو کارگر ما هستی و گاهی باید یک چیزایی رو بهت یادآوردی کنم ..

گلنار من قبول دارم تو خیلی به درد عزت الله خان و بچه هاش می خوری ولی هر چیزی توی این دنیا یک حساب و کتابی داره ..

اولا داری پاتو از گلیمت دراز تر می کنی ..تو دختر عزت الله نیستی ..اینو بفهم ؛؛




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و ششم- بخش هفتم




و اینقدر به خودت ور نرو الان لباس های تو ازفرح بهتره ..

چرا ؟دختر جان نباید اینطور باشه ؛ تو باید نهایتش مثل شوکت بپوشی ..

توی این خونه هم عزت الله خان نا محرمه هم امیر حسام ..چه معنی داره تو اینقدر شیک و پیک راه بری ؟

دوم اینکه از این ماه بابات باید کرایه ی خونه رو بده ..

اگر نمی تونه خالی کنه ..من الان به شوکت که این همه ساله پیش من کار می کنه دارم سه تومن میدم تو فوق ِ فوقش ماهی یک تومن باید بگیری ...

نگاهی بهش کردم و همینطور که دو زانو میرفتم جلوتر دستم رو گذاشتم روی پاشو و آروم و با محبت گفتم : عزیز ..عزیز تو رو خدا یکم انصاف داشته باشین ..

الان چرا این حرفا رو به من می زنین ؟ من که می دونم به خاطر کرایه خونه نیست ..چون شما بهتر از هر کس می دونین که دست من نیست آقا منو آورده و هر کاری خودش خواسته کرده ..به من ربطی نداره ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و ششم- بخش هشتم





من تا حالا چیزی از شما خواستم ؟ یا حتی از آقا ؟

من شرط کردم که بابام کرایه نده؟ یا پدر و مادرم ؟ خود آقا می خواسته :: شما هم به خودشون بگین ...

اما حالا شما که بزرگ تر این خونه ای ..شما که باید الگوی من و بقیه باشین ..چرا متوجه این موضوع نمیشین و مدام این کرایه ی خونه رو به سر من می زنین ؟نمی دونم ... دلم می خواد رو راست بهم بگین توی دلتون چی میگذره ؟ چرا سعی دارین منو کوچک کنین ؟

چرا دل شیوا رو می شکنین ..شما که زن با خدایی هستی ..له کردن آدما چقدر براتون لذت داره که شما مدام این کارو می کنین ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و ششم- بخش نهم



گفت :این چه حرفیه می زنی ؟ چه ربطی داره ؟ دخترجان کسی بخواد مالشو حفاظت کنه مقصر و بی خدا میشه ؟

گفتم در صورتی که من تا حالا تقاضای چیزی از آقا کرده باشم , خوب برین به آقا بگین ..

اصلا پدر و مادر منو بیرون کنین ..اونوقت خیال شما راحت میشه ؟دست از سر من بر می دارین ؟ ..

اصلا می خواین من برگردم خونه ی خودمون تا شما دیگه چشمتون به من نیفته ؟

عزیز تو رو قران دست از سر من بر دارین خودتون می دونین که اخلاقم چطوریه با من این کارو نکنین ..

اگر حرفی دارین رو راست باشین و بزنین اینطوری برای خودتون هم بهتره ..

از دیشب تا حالا همش فکر می کردم شما یک حرف منطقی دارین ..ولی اشتباه کردم ..

فقط قصد تون این بود که من و شیوا جون رو خراب کنین ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و ششم- بخش دهم




حالا چرا ؟اصلا نمی دونم ..یک کیسه زهر با خودتون آوردین اول فرو کردین توی قلب شیوا و بقیه اش رو گذاشتین برای من ..باشه ..قبول ولی بهم بگین چرا ؟

گفت : تو هنوز جوونی نمی فهمی چیزی که جوون توی آینه می ببینه پیر توی خشت خام می ببینه ...

برای اینکه بدونی بهت میگم من بی خودی حرف نمی زنم ..تو یک دختر جوونی ..

شیوا که اصلا این چیزا براش مهم نیست که دوتا مرد توی این خونه میان و میرن ..من که نمی تونم به امیر حسام بگم زیاد اینجا نیاد ..

تو نباید لباس های خوب بپوشی ..نباید به خودت برسی ..من اینا رو می ببینم حرص می خورم اگر یک بلایی سرت بیاد این تویی که بدبخت میشی ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و ششم- بخش یازدهم



گفتم : پس شما بچه های خودتون رو نمیشناسین ..شیوا رو نمیشناسین ..

آقا نجیب ترین مردیه که ممکنه توی این دنیا وجود داشته باشه ...و همینطور امیر حسام ,, اما منم نمیشناسین چون من هیچوقت برای کسی خودمو درست نکردم ..

لباسی رو که برام خریدن می پوشم نه خودم تا حالا بازار رفتم و نه لباسی رو خودم انتخاب کردم ..

حالا شما منو به چی متهم می کنی بازم نمی فهمم ..ولی ازتون خواهش می کنم ملاحظه ی شیوا جون رو بکنین ..

بزارین زود تر خوب بشه ..

گفت :خوب چی بشه ؟ سل داره ..تو چی میگی ؟ اگر منتظری اون خوب بشه ؟شدنی نیست ,

شیوا عمری نمی کنه ..نمی ببنی استخوون هاش دارن کج و کوله میشن ..خدا اون روز رو نیاره اما اگردوام بیاره ؛؛ دوماه یا سه ماه دیگه زنده اس ..

پس بزاره من بچه ام رو سر و سامون بدم ..اینو باید خودش می فهمید ولی نه؛ شیوا کجا و عقل کجا ؟ اگر بی عقل نبود این حال و روزش نبود ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و ششم- بخش دوازدهم




دیگه دلم می خواست فریاد بزنم و هر چی از دهنم در میاد بهش بگم که امیر حسام به دادم رسید ...

و زد به در اتاق که نیمه باز بود و با تندی گفت : عزیز زود باش بریم من حاضرم ...

عزیز گفت : حالا زوده برای چی الان؟ صبر کن ناشتایی بخوریم بعد میریم ..

امیر با همون لحن تند و عصبی گفت : من کار دارم بسه دیگه شما هم به اندازه ی کافی گل کاشتی ..

گلنار از قول من از داداش و زن داداش خدا حافظی کن ..

و راه افتاد و گفت : من تو ماشین منتظرم ..زود باشین با یکی قرار دارم ...

و من که هنوز دو زانو روی زمین نشسته بودم و چادرم سرم بود هیچ حرکتی نکردم ...

دلم دریا نبود که بتونم حرف عزیز رو در مورد شیوا که از مردن اون به راحتی حرف می زد هضم کنم ..و با اینکه باور نداشتم ؛؛دلم خیلی گرفت .




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و ششم- بخش سیزدهم



و می دونستم حرفای عزیز هم روی دل شیوا میمونه و باز مدتی طول می کشه تا فراموش کنه ...

همین هم شد شیوا تمام روز رو کنار شوفاژ دراز کشیده بود و طوری بغض داشت که نه گریه می کرد و نه آروم بود ..احساس می کردم باید یک کاری بکنم ..

و واقعا نمی دونستم چه کاری از دستم بر میاد ...

بعد از ظهر آقا بچه ها بر داشت و با ماشین رفتن خرید ..

من فرصت رو غنیمت شمردم تا بهش بگم که امیر به من گردنبد داده ..

چون به هر حال به زودی خودش می دید ...یکم میوه گذاشتم توی ظرف و رفتم کنارش نشستم ...و خودم شروع کردم به پوست کندن و گفتم : یک چیزی می خوام بهتون بگم قول بدین ناراحت نشین ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و ششم- بخش چهاردهم



با زحمت بطرف من برگشت و در حالیکه اخمش از درد تو هم بود گفت : بگو ..چی شده از اینی که الان هستم بیشتر نمی تونم ناراحت بشم ...

نمی دونم چی شد که از اون حالت بی عرضگی اون ناراحت شدم وحرصم گرفت حرفی رو که می خواستم بزنم عوض کردم گفتم : می خوام برم خونه ی خودمون ..دیگه دوست ندارم پیش شما باشم ..

مثل اینکه شوکه شده بود سرشو از روی بالش بلند کرد و با تعجب پرسید ..

چی شده کسی اذیتت کرده ؟ عزیز بهت حرفی زده ؟ از دست کی ناراحتی ؟

گفتم : دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم ..از دست شما ..

فقط شما که از زمین و زمان شاکی هستین ..ای بابا ..من همش دلم کف دستمه که کسی شما رو نرنجونه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و ششم- بخش پانزدهم




حرفایی که عزیز به من زد اگر تو روی سنگ می گفت , سنگ می ترکید ..ولی من حساب می کنم چقدر برای اون شخص ارزش قائلم ؟ که خودمو ناراحت کنم ..

به خدا صبح هر چی از دهنش در اومدبه من گفت ..الان اصلا یادم نیست ..ولی شما یکسر داری برای یک چیزی غصه می خوری ..

زندگی همینه دیگه نمیشه که هیچکس به شما حرفی نزنه,, شما ؛؛

شیوا جون داری من و آقا رو می کشی از بس که مدام برای یک موضوع خودتون رو ناراحت می کنین ..من فکر کردم اگر برم مجبور میشین خودتون به کار بچه ها برسین و دیگه اینطور بی خودی غصه نمی خورین .. ..

گفت : عزیز دلم این حرفا رو نزن دست خودم که نیست ...حرفی که عزیز به من زد با حرفی که به تو زد زمین تا آسمون فرق داره ..

با حالتی عصبی گفتم : خوب فرق داشته باشه ..اما شما یکی مثل آقا رو دارین که اونطور ازتون حمایت می کنه اگر واقعا به حرف عزیز گوش می داد ..چی میشد ؟

چیکار می خواستین بکنین ؟ شیوا جون تو رو قران بسه دیگه ؛ یا بزارین من برم :یا دست از غصه خوردن بر دارین ..من که اهل غصه خوردن نبودم ..شما دارین منم مثل خودتون می کنین ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و ششم- بخش شانزدهم




دستشو دراز کرد و با گریه گفت : بیا اینجا ..بیا بغلم ..راست میگی چشم ..قول میدم ..تا اونجایی که بتونم سعی می کنم ..ولی جنس منم اینه دیگه ..

و همینطور که منو بغل می کرد چشمش افتاد به گردنبد و..تغییر حالت داد و بازوهای منو گرفت و اشکهاشو پاک کرد و گفت : این چیه ؟

با خجالت سرمو انداختم پایین و گفتم : اومده بودم همینو بهتون بگم ...

گفت : ازش قبول کردی ؟گلنار این برات تعهد میاره ..به نظرم پسش بده ..هنوز تو تصمیم جدی در مورد امیر حسام نگرفتی ..درسته ؟

قرار بود صبر کنیم شاید بخت تو جای دیگه ای باشه ...عجله نکن ..

مگه نمی خوای بری دانشگاه ..اینو بندازی گردنت فردا میاد و ازت یک چیزی می خواد که تو نباید بر آورده کنی ..

با وجود عزیز من نمی زارم ...پسش بده خودم برات یکی می خرم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و ششم- بخش هفدهم




گفتم : وا؟ شیوا جون مگه من دلم گردنبند می خواست ؟ باشه بهش میدم ...

اما من فقط اونو از گردنم در آوردم و دلم نیومد به امیر حسام پس بدم من این رشته ای که ممکن بود ما رو بهم وصل کنه دوست داشتم ..

عید تموم شد و روز ها از پس هم گذشتن ..

من درس می خوندم و هر روز میرفتم کلاس و بر می گشتم ..و هر روز چشمم دنبال امیر حسام بود که یک روز بیاد دنبالم ..

البته حالا هم هوا بهتر بود و هم راهم نزدیک ..اما دلم براش تنگ بود ..

گاهی خودش تنهایی و گاهی با عزیز میومدن خونه ی ما ؛و همینطور دورا دور می دیدمش ..

شیوا به جز درد کمرش که خیلی اذیتش می کرد با گرم شدن هوا حالش بهتر بود ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و ششم- بخش هجدهم




این شد که به محض اینکه امتحانات من تموم شد؛ تصمیم گرفت یکشب فرح و شوهرشو پاگشا کنه ..وشاید برای اینکه جلوی دهن عزیز رو ببنده ,,

خوب عزیز و امیرحسام و محمد و پدر و مادرو خواهراش هم دعوت داشتن ..

شوکت از صبح اومد به کمک ما و حسابی براشون تدارک دیدیم ..

اما باز این دل من شور می زد ...و با هزار بهانه خودمو آروم می کردم ......

اونشب عزیز با فرح و محمد اومد در حالیکه بشدت نگران امیر حسام بود و می گفت : صبح که رفت بهش گفتم شب دعوت داریم ..

قرار بود بیاد منو بیاره اینجا ولی هیچ خبری نداده ..


ادامه دارد
 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️
#قسمت_ هفتاد و هفتم- بخش اول




آقا گفت : عزیز شلوغش نکن جوونه دیگه میاد حالا ..
عزیز گفت : نه مادر هیچوقت اینطوری بی خبر جایی نمیره می دونه من ناراحت میشم ... پرسید: صبح نگفت کجا میره ؟
عزیز گفت : اخلاقشو که می دونی حرف نمی زنه که,, تازگی هام که گردنش کلفت شده همش سر بالا جواب میده ,,
اما مثل اینکه رفت دانشگاه چون کتاب هاشو برد ..
گاهی میشه شب ها دیر بیاد ولی حتما بهم خبر می داد امشب هم بهش گفتم خونه ی شما دعوت داریم گفت میام با هم میریم ..
آقا گفت : خوب اون موقع ها که دیر می اومد نمی گفت کجا میره ؟
عزیز گفت : چرا ..میرفت خونه ی دوستاش .. حالا این دوستا کی بودن و چیکاره خدا عالمه .. من که هیچ کدوم اونا رو ندیدم ..
آقا گفت : شایدم الان با همون ها باشه؛؛ پس برای چی نگرانی ؟ هنوز دیر نکرده ..
گفت : برای اینکه اگر قرار باشه بیایم اینجا با سر میاد جای دیگه ای نمیره ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هفتم- بخش دوم







آقا پرسید : با ماشین رفته بود ؟

عزیز گفت : نه ..وقتی میرفت محمود با ماشین اومده بود شوکت رو بیاره اینجا ..

بدون ماشین رفت ..

آقا گفت : نگران نباش مادر من هر جا باشه میاد ؛؛ جایی نرفته ؛؛ خاطرت جمع ؛

ماشین هم که نداشته دلواپس بشیم ...پس شما چرا به فرح زنگ زدی خوب با محمود میومدی , گفت : اونو فرستادم دم دانشگاه ببینم پیداش می کنه یا نه ..

آقا گفت : ای بابا عزیز باز داری بی خودی خودتون رو ناراحت می کنین..

هنوز دیر نکرده برای چی دلواپسی؟ هر جا باشه الان سر و کله اش پیدا میشه .....

با اومدن مهمون ها دیگه حرفی در مورد امیر نزدن ؛

در حالیکه من و شوکت و فرح مشغول پذیرایی و آماده کردن شام بودیم ..نگاه من به ساعت و گوش به زنگِ در بودم ..

یعنی میشه من امیر رو توی چهار چوب در ببینم ؟ اما نمی دونستم چرا اونقدر دلشوره داشتم دلم می خواست با یکی در مورد امیر حرف بزنم ولی نمیشد من حق همچین کاری رو نداشتم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هفتم- بخش سوم






در واقع فقط من و عزیز بودیم که حالمون بد بود ..

صورتش در هم و نگران بود و وقتی اونو می دیدم نگرانی منم بیشتر میشد ..

احساس می کردم عزیز یک چیزی می دونه و نمی خواد به کسی بگه ..و جز من و اون همه سرشون به کار خودشون بود ؛؛

میوه و شیرینی می خوردن و از هر دری حرف می زدن ..

آقا هم که نقل مجلس شده بود و کلا امیر حسام رو فراموش کرده بود ..صدای زنگ در که بلند شد عزیز بلند گفت : اومد یکی درو باز کنه ...

و من بی اختیار دویدم طرف در حیاط ..اما محمود آقا اومد بود بدون اینکه خبری از امیر داشته باشه..

اون خطاب به عزیز گفت : خانم پرس و جو کردم امروز هیچ خبری توی دانشگاه نبوده ..عزیز یک نفس راحت کشید و گفت خدا رو شکر پس هر جا باشه پیداش میشه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هفتم- بخش چهارم






اما من خیالم راحت نشد ..پشت سر هم آب می خوردم و با خودم می گفتم : نه ..این دلشوره نیست ؛

یک چیزی خوردم اذیتم کرده حال تهوع دارم .. الان خوب میشم ...

شایدم خسته شدم ...امیر هم حتما واسه ی شام خودشو میرسونه ...

بالاخره سفره پهن شد و غذا ها رو چیدیم ...و همه شروع کردن به خوردن ...

شیوا حواسش به من بود که حال خوشی ندارم تا اون موقع اینطور خودمو نباخته بودم ...

ساعت حدود یازده شب شد و بازم از امیر خبری نشد ... حالا دیگه همه نگران شده بودن و هر کس چیزی می گفت ...

و آقا هراسون با عزیز رفت تا دنبال امیر بگردن ...

و من مجبور بودم در یک سکوت عذاب آور منتظر بمونم تا یکی خبری از امیر بهم برسونه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هفتم- بخش پنجم





شیوا و پریناز با هم جمع و جور می کرد و من ظرف ها رو میشستم ...

ولی خدا می دونه توی دل من چی میگذشت و شیوا تنها کسی بود که اینو می دونست ....

حالا یاد حرف های امیر افتادم که اصلا جدی نگرفته بودم .. اگر اتفاقی برای من افتاد،، ..اگر یک وقت از هم دور شدیم ,,

این جمله ها رو مرور می کردم و اشک هامو با آرنجم پاک می کردم تا ظرف ها رو ببینم ..

باز یادم اومد که بهم گفته بود..منظورم این نبود که تو رو ناراحت کنم باور کن خیلی دوستت دارم و می خوام خاطرم جمع باشه که اگر اتفاقی برام افتاد تو رو از دست نمیدم ..

پس اون می دونست که ممکنه اتفاقی براش بیفته ..

ظرف ها رو کوبیدم توی ظرف شویی و بلند گفتم : ای لعنتی ..اگر به قولت وفا نکرده باشی من می دونم و تو ..

شیوا گفت : چی شده حالت خوبه ؟ نگران نباش بهت قول میدم همین امشب پیداش می کنن ..بچه که نیست ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هفتم- بخش ششم





در حالیکه گریه می کردم گفتم : بچه است ..به خدا بچه اس ....نمیفهمه .

پرسید : تو چیزی می دونی خوب به ما بگو شاید کمکی بکنه ..

گفتم : من درست نمی دونم ولی عزیز می دونه ..

شیوا جون به قران عزیز می دونه که چه بلایی ممکنه سر امیر اومده باشه ....

با تعجب به من نگاه کرد و گفت :تو از کجا می دونی ؟

گفتم : شما دقت نکردین عزیز می ترسه که امیر رو گرفته باشن برای همین محمود رو فرستاده بود ببینه توی دانشگاه خبری بوده یا نه ..

شیوا گفت : یعنی چی نمی فهمم برای چی بگیرنش ؟ هر چی می دونی بگو تا به عزت الله بگم ..

آب دهنم رو قورت دادم تا نفسم بالا بیاد ..و گفتم : شیوا جون ..امیر با یک گروه مبارزه رفته بود توی یک تیمی ..

نمی دونم ..بهم گفت ،،ولی یادم نیست ...صبر کنین ... آهان می گفت حزب ما ..رفته توی حزب ..

من که نفهمیدم چی میگه ولی از یک چیزایی مثل مساوات و برادری حرف می زد ..می گفت ثروت باید بین مردم یکسان تقسیم بشه ...خلاصه از این حرفا....




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هفتم- بخش هفتم






شیوا گفت : یا امام زمان ..چرا اینا رو زود تر نگفتی عزت الله بدونه جلوشو بگیره ؟

و گوشی رو بر داشت و زنگ زد به خونه ی عزیز و با آقا حرف زد و گفت : عزت الله از عزیز بپرس امیر حسام چیکار می کرده ..فکر می کنم عزیز خبر داشته باشه ..

آقا چنان عصبانی بود و داد می زد که صداشو منم می شنیدم , گفت : عزیز خبر نداشته باشه ؟ می دونست و به من نگفت ..پسره ی احمق ..اگر گرفته باشنش چه خاکی تو سرمون بریزیم .....

عزیز میگه رفته بود توی حزب توده ..الان همه رو دارن می گیرن مخصوصا دانشجو ها رو هنوز سر نخی پیدا نکردیم ..

شیوا باورت میشه ؟ این عزیز می دونست و به من چیزی نگفت ..اینا دیگه چطور آدمایی هستن ...

آخه چرا من نباید بدونم امیر دست به چه کار خطر ناکی زده ...آخه اون بچه داره چیکار می کنه ؟ ..

حالا اومده غمبرک زده جلوی من پسرم ؛پسرم می کنه ..من حالا کجا دنبال اون بچه بگردم ؟

شیوا پرسید : راهی نداره بفهمین؟ اصلا گرفتش یا نه شایدم خدای نکرده اتفاقی براش افتاده باشه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هفتم- بخش هشتم






گفت : نمی دونم به هرکس میشناختم زنگ زدم دیگه دیر وقته باید تا صبح صبر کنیم ..تا ببینم چی میشه ..

من محمود رو می فرستم دنبال شما بیان اینجا خیالم راحت تره ...

شیوا گفت : ما الان خسته ایم ...اشاره کردم تو رو قران بریم ..

یک فکری کرد و گفت : ببین عزت الله بفرست؛ میایم ...

گفتم : ممنون من الان همه جا رو جمع و جور می کنم ..شما فقط بچه ها رو حاضر کن ...

اما رفتن به خونه ی عزیز هم دردی از من دوا نکرد و تا روز بعد هیچ خبری نشد ..

حال عزیز خیلی بد بود گریه نمی کرد ولی پریشون و بی قرار بود و دعا می کرد ..

و آقا دنبال یک نفر می گشت که از امیر خبری داشته باشه ..

و بعد از ظهر یکی از دوستانش زنگ زد و گفت که با چهارده نفر دیگه توی یک خونه ی تیمی دستگیر شدن ...

دیگه اینجا بود که عزیز شروع کرد به فریاد زدن و شیون کردن ..ولی من از اینکه سلامت بود یکم خیالم راحت شد ..

هنوز نمی دونستم اصل ماجرا چیه و چه حوادثی در پیش داریم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هفتم- بخش نهم







سه روز گذشت , آقا دوندگی می کرد تا یکی رو پیدا کنه که اون از زندان بیرون بیاره ..

حالا یا با کسی قرار داشت و میرفت از خونه بیرون یا توی خونه با یک عده جلسه داشت تا به یک نتیجه برای بیرون آوردن امیر برسن ...

ولی هر کاری کرد نشد؛ که نشد ..

یک هفته گذشت و حال همه ی ما بد بود ..از اون طرف شیوا مدام حال تهوع داشت, و یک سر توی دستشویی بود ؛

اون هر وقت عصبی میشد این حالت بهش دست می داد .. و زیاد برامون عجیب نبود ..

حالا من و شوکت خانم و فرح که با محمد اومده بودن اونجا و مثل ما موندگار شده بودن از شیوا و عزیز مراقبت می کردیم ..

در حالیکه دل خودم خون شده بود و نمی دونستم حرفی بزنم ...

سکوت کرده بودم ولی هر کس منو می دید می فهمید که چه حالی دارم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هفتم- بخش دهم








اما توی این ماجرا که هنوز ما خونه ی عزیز بودیم فهمیدیم شیوا بار داره در صورتی دکتر براش قدغن کرده بود ...

اصلا نمی دونستیم باید خوشحال باشیم یا ناراحت ..

اما خودش خیلی ذوق می کرد و می گفت ..این نشونه ای از کار خدا ست ..این بچه رو به ما داده تا بتونیم سختی ها رو تحمل کنیم ..

غم امیر حسام؛؛ عزیز رو هم ساکت کرده بود ..

دیگه اون شر و شور همیشگی رو نداشت ..هر چی ازش می پرسیدن با دو کلام و خلاصه جواب می داد ..

حتی خبر بار داری شیوا رو شنید آروم و بدون متلک یا رنجوندن دل کسی گفت :مبارکه انشاالله به سلامتی ...و این نشون می داد که عزیز حالش خیلی بده ...

هیچ خبری از امیر حسام نداشتیم تا بالاخره آقا از جای اون با خبر شد و تونست باهاش ملاقات کنه ..

ما وقتی اینو فهمیدم که آقا از ملاقات با اون برگشته بود خونه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هفتم- بخش یازدهم




اون روز وقتی وارد خونه شد ازبس ناراحت و پریشون بود و چشمهاش قرمز که همه نگرانش شدیم و فکر کردیم بلایی سر امیر اومده ..

عزیز که داشت غش می کرد ..واقعا حالش بد بود و قدرت تحمل نداشت ...

در حالیکه سعی می کرد از جاش بلند بشه گفت : تو رو به اون امام رضا بهم بگو که امیرم سالمه ..

آقا عزیز رو بغل کرد و گفت : سالمه , امروز دیدمش ..

رفتم ملاقاتش ...به خدا حالش خوبه ..

عزیز دو زانو افتاد روی زمین و به زحمت بلندش کردن و نشست روی مبل و گفت : چرا منو نبردی ؟

آقا گفت : خودمم به زور رفتم صد نفر رو دیدم و یک گونی پول دادم ..تا دادگاهش تشکیل نشه ملاقات ممنوعه ..

عزیز گفت : خوب بگو مادر ...بگو چی گفت ؟ ..

آقا برگشت طرف من که صدام توی گلو خفه شده بود و اونقدر بغض کرده بودم که گلوم درد می کرد گفت : به همه سلام رسوند و گفت : نگران نباشین من کاری نکردم حتما توی دادگاه تبرئه میشم ..همین ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هفتم- بخش دوازدهم





فرح که داشت بلند بلند گریه می کرد ؛ شروع کرد به عق زدن ..

محمد اونو برد دستشویی ..عزیز از حال رفت ..و آقا دستشو گذاشت روی صورتشو زار زار گریه کرد ...و من بازم سکوت کردم ..

و روز بعد فهمیدیم که فرح هم حامله اس ..و عزیز با شنیدن این خبر هم حالش بهتر نشد و فقط یک لبخند تلخ زد و سری تکون داد ..

حالا همه با هم توی یک خونه زندگی می کردیم و یک درد مشترک داشتیم .. و در انتظار روز دادگاه بودیم ...

و تنها دلخوشی من همون گردنبند بود که شب ها توی مشتم می گرفتم و با امیر راز و نیاز می کردم ..

یک هفته مونده بود به روز موعد عزیز از ما خواست که یک ختم قران توی خونه بر گزار کنیم ...

بازم دلش قرار نمی گرفت و گوسفند قربونی کرد ..

به فقرا غذا داد ؛ و آخر از همه از شیوا حلالیت طلبید ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هفتم- بخش سیزدهم




و این نشون می داد که اون طورم که وانمود می کرد نمی دونه داره شیوا رو اذیت می کنه نبوده ...

بالاخره روز دادگاه رسید و با اینکه گفته بودن علنی نیست و کسی رو راه نمیدن آقا و عزیز و فرح و محمد رفتن ..تا شاید امیر حسام رو از دورم شده ببینن و با وکیلش حرف بزنن و نتیجه ی حکم رو بدونن ..

اون روز من چه حالی داشتم و چطور به خدا التماس می کردم بماند ..

نمی تونستم کاری انجام بدم و بی رمق یک گوشه گز کرده بودم ..

گاهی احساس می کردم قلبم نمی زنه و گاهی اونقدر تند می زد که صدای دیگه ای رو نمی شنیدم ....

با بی تابی که من داشتم تقریبا همه متوجه ی احساس من به امیر شده بودن ...حالا این شیوا بود که همش مراقب من میشد چون اصلا اشتها به غذا نداشتم و مثل آقا توی همون مدت بشدت لاغر شده بودم ...و این انتظار آخر از همه سخت تر بود ..

ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود که صدای ماشین رو از توی حیاط شنیدم ..و مثل مجنون ها دویدم توی ایوون و منتظر شدم تا ماشین جلوی پله ها نگه داشت ...

اول فرح پیاده شد و دست عزیز رو گرفت که اونم بیاد پایین ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هفتم- بخش چهاردهم





از حال و روزشون معلوم بود که خبر خوبی ندارن ..

زیر لب زمزمه کردم ..وای خدا جونم ..امیر ؛؛

آقا که دلی نازک داشت چشمهاش پر از اشک بود ..به بقیه نگاه کردم همه گریون بودن ...

عزیز با زحمت اومد پایین و همینطور که دستشو محمد و فرح گرفته بودن از پله اومد بالا ..و من مات زده و پریشون بهشون نگاه می کردم ..و بازم مجبور بودم سکوت کنم که عزیز در حالیکه هق و هق گریه می کرد دستشو دراز کرد طرف من و گفت : بیا اینجا گلنار ..بیا ..تو امانت پسرمی .. امیر تو رو من سپرده ..

بیا ..گلنار؛؛امیرحسام من تو رو خیلی دوست داشت گردنم بشکنه ؛؛ اگر تو رو براش گرفته بودم اینطوری نمیشد ..

گلنار ..امیرم رو زندونی کردن ..دوازده سال تو باید صبر کنی ...

زانو هام خم شد و نتونستم از جام تکون بخورم ..

فقط بغضی که نزدیک به یکماه توی گلوم نگه داشته بودم ترکید و همون جا روی زمین نشستم و خم شدم و بلند؛ بلند گریه کردم ...



ادامه دارد



 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هشتم- بخش اول




شیوا در حالیکه صداش بغض آلود بود بازوی منو گرفت و با التماس گفت : پاشو , پاشو قربونت برم .. کاری که شده ..

اشکهامو پاک کردم و یک نفس عمیق کشیدم ..و خودمو رها کردم روی زمین انگار دیگه هیچی توی این دنیا برام مهم نبود ..

فرح و آقا داشتن عزیز رو می بردن توی ساختمون ..

گفتم : شیوا جون می خوام تنهاباشم ..چیکار کنم ؟

کجا برم ؟

اجازه میدین چند روز برم خونه ی مادرم ؟ خواهش می کنم ..

من دلم نمی خواد با کسی روبرو بشم ..این وضع رو نمی تونم تحمل کنم ..

دو زانو جلوم نشست ولی از کمر درد نتونست طاقت بیاره و دوباره با ناله بلند شد و گفت : چرا ؟

حالا که عزیزم کوتاه اومده و کاری به کارت نداره چرا می خوای بری ؟

پاشو کمرم درد می کنه نمی تونم بیشتر اینجا وایستم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هشتم- بخش دوم




آروم از روی زمین بلند شدم و در همون حال گفتم :متوجه نشدین ؟

هنوز با من مثل دستمال آشپزخونه رفتار می کنه .. شاید اون ارزش منو همینقدر می دونه ولی من نمی خوام ..تحملشو ندارم عزیز به من بگه چیکار باید بکنم؟ ..

قولی به کسی ندادم ؛و کار بدی هم نکردم ..

من نمی خوام امانتی دست عزیز باشم ..

آخه امیر با خودش چی فکر کرده که منو دست اون سپرده یعنی چی ؟ ..

من چه احتیاجی به این کارا دارم ..مگه به فکر من بود که رفت و دست به این کار زد؟ ..

شیوا جون امیر می دونست و مدام به من می گفت اگر نبودم ..اگر اتفاقی برام افتاد ,, پس می دونست ..

اون حق نداشت با من چنین کاری بکنه ؛؛ یکم رفت توی فکر و گفت :ولش کن ..

حالا عزیز یک حرفی زده خودت که می دونی فردا فراموش می کنه ..

الان از راه رسیده بود از روی ناراحتی برای امیر اینا رو گفت ..اما راست میگی ..باشه عزیزم ..

باشه ..من درستش می کنم تو نگران نباش ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هشتم- بخش سوم




گفتم : اجازه بدین چند روز برم پیش مادرم لطفا ؛؛ گفت : خیلی خوب میگم محمود آقا تو رو برسونه ..اگر اینطوری راحت تری منم حرفی ندارم ..ولی قول بده هر وقت فرستادم دنبالت برگردی ...

خودت می دونی که دلم برات تنگ میشه ..الان نزدیک پنج ساله از هم جدا نشدیم ..

برای من و بچه ها دوری تو سخته ..حالا بلند شو ببینم که اون گلناری که همیشه در مقابل هر اتفاقی قوی بود حالا چطوری با این موضوع بر خورد می کنه ...

دوباره اشکهامو که بی اختیار پایین میومد پاک کردم ..

از زمین بلند شدم ..

شیوا دستم رو گرفت و با هم رفتیم توی ساختمون ..

عزیز پا هاشو دراز کرده بود روی مبل و در حالیکه فرح شونه هاشو می مالید گریه می کرد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هشتم- بخش چهارم




آقا می گفت : این رای قطعی نیست ..وکیلش گفته تجدید نظر میدیم ..و حتما این بار تبرئه میشه یا حبس کمتری بهش می خوره ..

فقط تا اون موقع باید ابراز پشیمونی بکنه و بگه گولم زدن ..یعنی ندامتنامه بنویسه ..

حالا باید یکی باهاش حرف بزنه ..فکر می کنم از این به بعد بتونیم ملاقاتش کنیم

عزیز فورا گفت : هر چی زود تر؛ یک وقت ملاقات بگیر من خودم باهاش حرف می زنم ..راضیش می کنم ..

فرح گفت : عزیز بهتر نیست گلنار بره باهاش حرف بزنه ؟

آقا طرفش براق شد و با تندی گفت : مگه گلنار مسخره دست شما هاست ..

حالا اون پسره ی احمق یک چیزی گفته این کارشم مثل بقیه ی کاراش از روی نادونی بوده ..

گفته باشم دیگه کسی توی این خونه در این مورد حرف نمی زنه ..

هیچکس به گلنار کار نداشته باشه ؛؛خودم تصمیم می گیرم اون چیکار کنه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هشتم- بخش پنجم



عزیز گفت : اووو چه خبرته لابد یک چیزی بوده که بچه ام گفته ..

آقا گفت : عزیز تا اینجا هر کاری کردی باهات راه اومدم ..ولی دیگه بسه ..شل کن ؛ سفت کن در آوردی ؟

هر کاری دلتون خواست کردین هر چی خواستین گفتن ..دیگه خسته شدم ..

همین اتفاقی هم که برای امیر حسام افتاده تقصیر شماست بی خودی گریه و زاری راه نندازین ...

چرا به من نگفتین ؟ برای چی از من پنهونش کردین ؟ ..

شما این همه از صبح تا شب در مورد همه حرف می زدی و قضاوت کردی ..حالا چی شده بود که این موضوع به این مهمی رو ازمن قایم کردین ؟ ..

به خدا دیگه از دست شما خسته شدم ..حالا هم به حرف امیر می خواین این بچه رو به اسارت بکشین ؟

شیوا برو جمع کن می خوای بریم خونه ی خودمون ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هشتم- بخش ششم




من بدون اینکه به کسی نگاه کنم رفتم تا وسایلم رو جمع کنم و برم ..حس ناخوشایندی داشتم ..

در حالیکه حرفای آقا مثل آبی بود که روی آتیش دلم ریخته باشن آروم شده بودم ..

همه ی اهل اون خونه تصور می کردن من از کار عزیز خوشحال میشم ..و تنها آقا احساس منو درک کرده بود ..

اما هیچکدوم نمی دونستن که تو سر من چی میگذره ..

شیوا در جواب آقا گفت : گلنار داره میره خونه مادرش ..شوکت خانم به محمود آقا بگو اونو برسونه ...

آقا با اعتراض ؛منو که نزدیک اتاق سابق بچه ها بودم صدا زد و گفت : گلنار بیا اینجا ببینم ...توام وقت گیر آوردی ؟ نمی ببینی ما چقدر ناراحتیم ..

برگشتم و در حالیکه سرمو انداخته بودم پایین سکوت کردم ..

آقا دوباره گفت : برای چی می خوای بری ؟ من که گفتم کسی حق نداره دختر منو اذیت کنه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هشتم- بخش هفتم




آروم گفتم : آقا فقط می خوام برم مادرم رو ببینم دلم تنگ شده عیدم که نشد بمونم ..

فقط دو سه روزاجازه بدین ..

شیوا دخالت کرد و گفت : عزت الله بزار بره با من حرف زده اینطوری بهتره ...عزیز همینطور که بی قرار بود چند بار زد روی پاشو سرشو تکون می داد وگفت : همینه دیگه ..هیچکس عاطفه نداره ..هیچکس نمی تونه بفهمه درد من چیه؟

برین همه تون برین گمشین خونه های خودتون منو با درد خودم تنها بزارین ...

آقا بی توجه به حرفای عزیز اومد جلو و به من گفت : حالا تو حتما باید بری ؟ نمیشه باشه بعدا ؟

خودم می برمت ..الان وقتش نیست ما رو تنها بزاری ..می بینی که وضعیت چطوریه ..من باید بیشتر از خونه بیرون باشم شیوا و بچه ها تنها میمونن ..

گفتم : هر چی شما بگین گوش می کنم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هشتم- بخش هشتم



آقا رو کرد به فرح و گفت : تو و محمد اینجا بمونین ..من خودم میام سر می زنم ..

صبح باید برم دنبال کار امیر حسام چند نفر بهم قول دادن باید سبیل اونا رو چرب کنم ..

عزیز با حالتی عصبی و التماس آمیز گفت : تو رو قرانی که به سینه ی محمده دست از این کاراتون بر دارین ..

تو برای چی می خوای بچه ها رو همین امشب ببری و ما رو تنها بزاری ؟ من دارم دق می کنم عزت الله ..

نرو بزار بچه ها اقلا جلوی چشمم باشن ..

بازم آقا بی توجه دست پرستو رو گرفت و گفت : اون موقع که از من پنهون کردی امیر داره چیکار می کنه باید به فکر این روزم بودین ...فردا بر می گردم انشاالله با خبر ای خوب زود باشین من توی ماشینم ..و رفت بطرف در ..

عزیز داد زد عزت الله ..نرو ...عزت الله ...و بلند تر داد زد عزت الله ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هشتم- بخش نهم




و آقا درو زد بهم و رفت بیرون ..و عزیز زار ؛ زار گریه کرد ...

شیوا رفت جلوی عزیز و گفت : تو رو خدا ناراحت نباشین ..خاطرتون جمع باشه ما تنهاتون نمی زاریم ..قول میدم زود برگردیم ؛ الان یکماهه اینجایم ..

بریم خونه یک لباسی عوض کنیم و کارامون رو بکنیم ؛ دوباره میایم .مگه چقدر راهه که شما ناراحتی ؟

عزت الله هم خیلی اعصابش خُرد شده که شما بهش چیزی نگفتین ..اما اونو که می شناسین زود فراموش می کنه ..

حالی رو که داشتم هیچوقت تجربه نکرده بودم من افتاده بودم توی دست انداز های زندگی ..

انگار یکی دستم رو گرفته بود و با خودش می برد و من هیچ اختیاری از خودم نداشتم و این ناراحتم می کرد ..

چون مغرورانه همیشه با خودم فکر می کردم می تونم اختیار زندگیم رو توی دستم بگیرم و با تلاش و سعی خودم بسازمش ..آره من اونجا از زندگی ترسیدم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هشتم- بخش دهم



وقتی توی ماشین نشسته بودیم و میرفتیم بطرف خونه همه اوقاتمون تلخ بود مخصوصا آقا وبه شیوا می گفت : من چیکار کنم از دست این عزیز ؟ باورت نمیشه اون می دونست امیر داره چیکار می کنه ..

آخ ؛ آخ برای چی به من نگفت نمی فهمم ..حالا رفتارش طوریه که انگار من مقصرم که نتونستم اونو بیارم بیرون طلبکار شده ..اما من دیگه به حرف هاشون گوش نمی دادم همینطور که به بیرون نگاه می کردم درختهای کنار خیابون رو شمردم ..

یکی ؛ دوتا ؛ ....سی و پنج, سی و شش ..اصلا دلم نمی خواست به هیچی فکر کنم ..نه به امیر حسام , و نه به هیچ کس دیگه ..

به محض اینکه رسیدیم خونه دم در آهسته به شیوا گفتم : اجازه میدی برم اتاقم ؟

گفت :البته برای همین اومدیم که تو راحت باشی .. برو عزیزم نمی زارم امشب بچه ها بیان سراغت ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هشتم- بخش یازدهم




بدون هیچ کلامی رفتم به اتاقم و درو بستم ..و فورا روی تخت دراز کشیدم ...

ولی اونقدر آشفته بودم که نمی تونستم مسیر درستی برای فکرم پیدا کنم ..اما من اینو از زندگی یاد گرفته بودم که هرگز گول لحظه های خوب و بد اونو نخورم ..

با خودم گفتم : گلنار تو که نمی دونی فردا چی می خواد پیش بیاد .. خیلی چیزا دیگه دست خودت نیست باید حواست و جمع کنی و خودتو نبازی ..

اصلا ..تو دختر شاه پریون و امیر پسر پادشاه ..این تو بودی که غیب شدی و امیر داره دنبالت می گرده ..و سعی کردم با رویا هام این دنیا رو فراموش کنم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هشتم- بخش دوازدهم



روز بعد طبق عادت هر روز صبح زود بیدار شدم ..آقا زودتر از من اومده بود و توی آشپزخونه دنبال یک چیزی می گشت ..سلام کردم ..

نگاهی به من انداخت و گفت : حالت خوبه ؟

گفتم: بله آقا بد نیستم ..شما چطورین ؟

گفت : ولی من اصلا خوب نیستم ..و فکر نمی کنم تا امیر حسام رو آزاد نکنم بتونم یک نفس راحت بکشم ..

گفتم : آقا ؟ واقعا از ته قلبم ازتون ممنونم ..برای همه چیز ..تو رو خدا غصه نخورین اینم میگذره ..

یک لبخند تلخ زد و گفت : آره ولی با خون جگر ...به هر حال اگر شده همه ی ثروتم رو خرج کنم امیر رو در میارم ..نمی زارم اون تو بمونه و عمرش تلف بشه ..

بدون اینکه حرفی بزنم سماور رو روشن کردم و با سرعت رفتم توی اتاقم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هشتم- بخش سیزدهم



روزا ی اول برای همه ی ما خیلی سخت بود..هر ثانیه برای من یکساعت میگذشت انگار زمان متوقف شده بود ..روزهای گرم و بلند تابستون و انتظار کشنده برای یک خبر از امیر برام سخت بود ...

ولی خاصیت آدمیزاد همینه که زود می تونه با درد و غصه کنار بیاد ..

البته آقا خیلی امیدوار بود که وقتی دادگاه تجدید نظر امیر تشکیل بشه حکمش بشکنه ..

می گفت : یک کسانی رو پیدا کردم که بهم امید دادن می تونم به زودی امیر رو آزاد کنم ..

شیوا سعی می کرد بر خلاف قبل که اصلا دلش نمی خواست بدیدن عزیز بره ؛ بیشتر اوقات با عزت الله خان میرفت و بر می گشت و منو و بچه ها توی خونه میموندیم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هشتم- بخش چهاردهم




حالا تمام وقتم رو به خوندن کتاب های سال دوم میگذروندم تا شهریور امتحان بدم ..

اون زمان که مبارزه ی شدید با بی سوادی بود همه جور امکانات به محصل داده میشد که بتونه درس بخونه ...

آقا میرفت به دیدن امیر حسام ولی چیزی از اون به من نمی گفت و خبر هایی که از اون داشتم موقعی بود که برای دیگران تعریف می کرد ..

و همینطوری فهمیدم که دادگاه امیر دوازدهم شهریوره ..

تا یک روز بعد از ظهر که آقا با عزیز رفته بودن ملاقات امیر برگشت ..

تا وارد خونه شد به شیوا گفت : سلام ..به خدا دیگه عزیز رو نمی برم ملاقات ؛ نمی دونی چقدر گریه کرد ..

دل امیر که خون شد منم خسته شدم از بس بهش گفتم اینقدر خودتو ناراحت نکن ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و هشتم- بخش پانزدهم




شیوا از خونه تا زندان و از زندان تا خونه همینطور زار ؛زار گریه کرد ..

شیوا گفت : پس بیا امشب بریم پیشش گناه داره به خدا ..بالاخره بچه اش زندانی شده ...

آقا بدون مقدمه منو صدا زد و گفت : گلنار ..من راستی نمیرسم برم براتون لباس بخرم ..پول میدم خودت برو برای بچه ها هم بخر ...

اگر شیوا دوست داشت و قبول کرد با هم برین وگرنه تنهایی برو هر چی خودت می خوای انتخاب کن ...

فورا فهمیدم این کارو امیر از آقا خواسته ؛؛چون حرفای اون روز صبح منو عزیز رو شنیده بود گفتم : باشه آقا ممنون ..اگر شیوا جون نیومد با پریناز برم؟ ..

گفت : برو ولی دستشو ول نکن ..

همین جا توی میدون تجریش خرید کن و برگرد تا من یک چرت می زنم اومده باشی ها ...

من و پریناز آماده شدیم که با هم قدم زنون برم تا میدون تجریش و آقا و شیوا هم هنوز داشتن حرف می زدن که تلفن زنگ زد ..

و آقا گوشی رو بر داشت شوکت بود که داشت گریه می کرد و می گفت : آقا زود باشین ..خانم ..خانم حالشون خیلی بد بود فرح خانم و آقا محمد بردنش بیمارستان نجمه ....



ادامه دارد
 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و نهم- بخش اول



خدای من ؛؛ تا اون موقع من آقا رو اونطور ندیده بودم گوشی رو که گذاشت انگار یک آدم دیگه ای شده بود فریاد می زد و می دوید و گریه می کرد ..

درست مثل پسر بچه ای که توپشو گرفته باشن زار می زد ..

من و و شیوا و حتی دخترا وحشت زده بهش نگاه می کردیم ..

شیوا پشت سرهم می پرسید تموم کرده ؟ عزیز چی شده ؟

آقا همینطور که مثل همیشه دنبال سوئیچ ماشینش می گشت ..گفت : نمی دونم ..نمی دونم ..عزیزم رو بردن بیمارستان ..ای خدا اگر طوریش بشه چیکار کنم ؟

و من نا خود آگاه یاد حرفای همین چند ماه پیش عزیز افتادم که در مورد مرگ شیوا قاطع و محکم نظر می داد و می گفت ..اون دیگه رفتنیه ...

باید برای عزت الله یک فکری بکنم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و نهم- بخش دوم



و حالا اونو برده بودن بیمارستان در حالیکه شیوا حالش بهتر بود و حتی به امید به دنیا اومدن یک بچه روحیه ی خوبی داشت ..و این بازم یک گوشه ی دیگه از شگفتی های این دنیا رو جلوی چشم من باز کرد ..

اون زمان هنوز نمی دونستم درست مسائل رو تجزیه تحلیل کنم ولی می فهمیدم که گرداننده ی این گردون می دونه چطور این چرخ دوار رو بگردونه به ما نشون بده همه چیز دست ما هست ؛ و نیست ..

گاهی زندگی اختیار رو از ما می گیره و جبر زندگی ما رو چنان دستخوش ناملایمات می کنه که هیچ راهی رو برای نجاتمون نمی تونیم پیدا کنیم ...

ولی عزیز خود کرده بود و اینو می تونستم کاملا درک کنم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و نهم- بخش سوم





شیوا با التماس حاضر میشد که همراه آقا بره ..هر دو گریون و پریشون ..شاید باور کردنی نباشه اونقدر ناراحت بود که من می ترسیدم بچه اش رو بندازه و اون امیدی که توی دلش رشد می کرد رو از دست بده ...

آقا می گفت : نه تو نیا من بهت خبر میدم با این کمرت و اون بچه ی تو شکمت اذیت میشی ..

شیوا در حالیکه نمی تونست درست راه بره گفت : طاقت نمیارم عزت الله خواهش می کنم منو ببر از نزدیک عزیز رو ببینم ...

و بعد رو کرد به منو و گفت : تو چرا گریه می کنی ..ببین بچه ها رو هم به گریه انداختی ...

هر دوشون رو بر دار با خودت ببر خرید ..هر چی خواستین بخرین ..

به چیزی فکر نکن من بهت زنگ می زنم و انشالله خبر سلامتی عزیز رو بهت میدم ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و نهم- بخش چهارم



و خدا می دونه که من چطور دست به دعا شدم ..نمی دونم؛ دلم نمی خواست عزیز طوریش بشه شاید به خاطر آقا و امیر حسام و فرح و شایدم واقعا اونقدر ها هم که فکر می کردم از اون زن بیزار نبودم ...و یا یک حس انسانی , در هر حال نمی تونستم هیچ وقت بد کسی رو بخوام .. و حالا بشدت برای عزیز ناراحت بودم ...

وقتی اونا رفتن احساس می کردم حال خرید کردن ندارم ..و نمی دونستم چطوری سر بچه ها رو گرم کنم ..و یا خودمو آروم کنم ..

دخترا عزیز رو خیلی دوست داشتن و حالا هم که بزرگ شد بودن و همه چیز رو می فهمیدن ..

یک چیزی به فکرم رسید ..هر سال این موقع ها درخت های باغ پر از میوه می شد ..و امسال اونقدر گرفتار بودیم که یادمون نمی اومد بریم و اونا رو بچیدیم ...

گفتم : بچه ها آروم باشین الان می برمتون یک جایی که می دونم هر دو تون خوشحال میشن ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و نهم- بخش پنجم



خیلی زود آماده شدیم ..کلید اون خونه هنوز دست من بود بر داشتم و با دوتا زنبیل درا رو قفل کردیم و از خونه رفتیم بیرون ...

فورا یک تاکسی گرفتم و بچه ها رو بردم به خونه باغ ...به جایی که برای من پر بود از خاطرات شیرینِ دوست داشتن و دوست داشته شدن ...

با دیدن درِ قدیمی و چوبی اون خونه به تنها چیزی که فکر می کردم امیر بود و انتظار های شیرینی که برای دیدنش می کشیدم ...

موقع هایی که درو براش باز می کردم و اون با لبی خندون و دستی پر؛ پشت در منتظر من بود .. و با نگاهی عاشقانه می گفت : سلام گلنار خانم ..

هنوز صداش توی گوشم می پیچید و حسم بهم می گفت امیر اینجاست ..

حتی می تونستم صورتشو ببینم که به من لبخند می زد ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و نهم- بخش ششم



بغض گلومو فشار می داد .. با همون حال کلید رو توی قفل چرخوندم و درو باز کردم و سه تایی وارد شدیم همه جا سکوت و کور بود فقط صدای پرنده ها که لابلای درختان پر از میوه خوشحال و سر حال می پریدن و آواز می خوندن ...

و شادابی باغ و درخت های پر از میوه به من حس خوبی داد ....

امیر رو اون روبرو دست به سینه دیدم ..می خندید و سرشو تکون می داد ..آروم گفتم : بله خوب تو بایدم به من بخندی ..

تازگی ها یک خواننده توی رادیو به اسم پوران ترانه ی جدیدی خونده بود و یا من تازه شنیده بودم ولی مرتب میذاشت و خیلی دوستش داشتم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و نهم- بخش هفتم





بر گیسویت ای جان ..کمتر زن شانه ....

حتی اسم آهنگ رو هم نمی تونستم ..برای اینکه بغض و غمم رو به بچه ها منتقل نکنم شروع کردم به خوندن و رفتم سراغ درخت ها و چیدن میوه در حالیکه اشک میریختم و می خندیدم ..

ولی تونستم هر دوی اونا رو خوشحال کنم که موقتا عزیز رو فراموش کنن ...

اما خودم یادم نمی رفت و دلشوره داشتم ..

گیلاس و آلبالو و گوجه سبز زیاد بود اما زرد آلو ها به درخت یا روی زمین از بین رفته بودن ...

حالا سه تایی می خوندیم و می رقصیدیم و میوه جمع می کردیم ..

در حالیکه توی دلم غوغا بود و می خواستم بدونم چی بر سر عزیز اومده ...به چندماه پیش فکر می کردم زمانی که همه چیز روبراه بود امیر بود عزیز حالش خوب بودو ما زیر همین درخت ها می نشستیم و صفا می کردیم ..

ولی اینم یادم بود که همون روزا هم برای هر چیزی غصه می خوردیم ..

دلم می خواست این زنجیر غم خوردن رو پاره کنم ..که من اصلا دوستش نداشتم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و نهم- بخش هشتم




زیاد توی باغ نموندیم ..اما من احساس کردم بازم می تونم از اون خونه به عنوان پناهگاهی برای تنهایی خودم استفاده کنم ..

آدم ها هر چی بزرگ تر میشن انگار یک طورایی به این پناهگاه ها بیشتر احتیاج پیدا می کنن ..

وقتی احساس کردم هوا داره میره به سمت غروب بچه ها رو بر داشتم و در حالیکه زنبیل های ما پر بود از میوه ..که برای چیدن اونا لباس هامون رو کاملا کثیف کرده بودیم اون خونه رو ترک کردیم و من ودرو قفل کردم و راه افتادیم ..

مقدار زیادی راه رو پیاده رفتیم تا به تاکسی رسیدیم سوار شدیم و برگشتیم خونه ..

هنوز کلید رو از روی در بر نداشته بودم که صدای زنگ تلفن رو شنیدم با عجله خودمو رسوندم ..شیوا بود ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و نهم- بخش نهم




انگار مدتی بود که به خونه زنگ می زد و نگران شده بود ..فریاد زد ..کجا بودی گلنار ؟

گفتم : خودتون گفتین بریم خرید ..عزیز طوریش شده ؟همینطور که گریه می کرد گفت : محمود داره میاد دنبالتون ..زود حاضر بشین ..

گفتم : شیوا جون ؟ تو رو خدا بهم بگین عزیز چطوره ؟

گفت : درا رو خوب قفل کن برای چند روزم لباس بر دار ..خودتم سیاه بپوش لباس های سیاه منم بیار ...

گلنار بیا خیلی بهت احتیاج داریم ...

احساس کردم بدنم داغ شده و چشمم داره سیاهی میره ..

اصلا باور کردنی نبود عزیز به این زودی و نا غافل از بین ما بره ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و نهم- بخش دهم




اون نه بیماری داشت و نه دردی ..هنوز چهار زانو می نشست و خیلی قبراق و سر حال بود با یک انرژی بالا ..

ولی اون فقط یک درد بزرگ داشت بیش از حد و اندازه بچه های خودشو دوست داشت و جز اونا کسی رو نه می دید و نه به احساس کسی فکر می کرد ..

و همین باعث شد که از پا در بیاد و نتونه دوری امیر رو تحمل کنه ...

و بیشتر از هر چیزی به فکر امیر بودم که با شنیدن این خبر توی زندان چه حالی بهش دست خواهد داد و توی اون تنهایی و حبس چطوری می تونه تحمل کنه ...

دلم بیشتر می سوخت و هق و هق گریه می کردم ..

وقتی رسیدیم جلوی در خونه پر بود از ماشین؛؛ و جای سوزن انداختن نبود ..

فامیل و دوست و آشنا همه با چشمی گریون اومده بودن ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و نهم- بخش یازدهم



اونوقت ها رسم بود که وقتی کسی فوت می کرد فامیل های نزدیک میومدن و هر کدوم یک گوشه ی کارو می گرفتن ..و اول از همه دیگ های بزرگ روی اجاق های ذغالی بار گذاشته میشد که هفت شبانه روز شایدم بیشتر سفره های بزرگِ صبحانه و ناهار و شام برای عده ی زیادی پهن بشه ..

محمود آقا که تمام راه رو گریه کرده بود و تعریف می کرد که چطور حال عزیز یک مرتبه بهم خورد و تا بیمارستان فوت کرد ...

با هزار مکافات تا نزدیک ساختمون رفت و ما مجبور شدیم پیاده بشیم ..

دست بچه ها رو گرفته بودم و دلداریشون می دادم که یک وقت وحشت نکنن ...

خونه با صدای بلند قران کاملا رنگ عزا به خودش گرفته بود ...

آقا توی ایوون داشت به یک نفر دستور می داد ..که چشمش به ما افتاد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و نهم- بخش دوازدهم



نگاهی به من کرد و بغضش ترکید و اومد جلو و نفهمیدم چی شد که منو بغل کرد و زار زار گریه کرد و منم بشدت به گریه انداخت ..

و گفت : گلنار دیدی مادرم رو از دست دادم ؟ حالا با امیر چیکار کنیم ؟ بچه دق می کنه توی زندان ...

نمی دونستم در مقابل این کار آقا چیکار باید بکنم ..یکم رفتم عقب و گفتم : حق دارین آقا خیلی بد شد ..

عزیز نباید به این زودی میرفت ..

گفت : برو شیوا و فرح حالشون خیلی بده ..برو به اونا برس ...

بالاخره وارد ساختمون شدم خونه ای که پر از عزا بود و همه داشتن گریه می کردن ..

شیوا و فرح رو پیدا کردم ..هر دو با دیدن من دوباره اشکشون جاری شد و زار زار گریه کردن ..

در حالیکه حامله بودن و این ناراحتی براشون خوب نبود ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و نهم- بخش سیزدهم





و آقا عزیز رو یک روز توی سردخونه نگه داشت تا بتونه امیر رو برای خاکسپاری برسونه ....

و من از یکطرف مراقب شیوا بودم که باز از کمر درد نمی تونست حرکت کنه و از طرف دیگه فرح علائمی دیده بود که باید استراحت مطلق می کرد ..

و از طرفی باید مراقب پریناز و پرستو که جون و عمر من بودن و هر دوشون برای عزیز گریه می کردن و بهانه می گرفتن می بودم و از طرف دیگه همه ی کارهای اون خونه به منو و شوکت نگاه می کرد ...

با اینکه همه ی کسانی که اونجا جمع شده بودن هر کدوم یک گوشه ی کارو می گرفتن ....




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و نهم- بخش چهاردهم



گونی های برنج و دبه های روغن ؛؛ آرد و شکر و زعفرون و خرما؛؛ لپه و سبزی قورمه میومد توی آشپز خونه و ما باید اونا رو سر و سامون می دادیم ..

اما من گیج بودم ..و همین طور که اشک میریختم کار می کردم ..

زن دایی آقا حلوا درست کرد و خرما رو یکی دیگه ..

مرد ها توی حیاط سه تا گوسفند برای سیر کردن شکم اون همه آدم کشتن ...

بالاخره موقع خاکسپاری رسید ..

قلبم برای دیدن امیر داشت از کار میفتاد ..انگار زمان متوقف شده بود و ساعت اصلا جلو نمی رفت ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هفتاد و نهم- بخش پانزدهم



تا وقت نماز میت یک ماشین نگه داشت با سه مامور و امیر رو با دستبند پیاده کردن ..

ریشش بلند شده بود و لباس سیاهی که آقا براش برده بود رو به تن داشت ...و امیر با اومدنش قیامتی بر پا کرد نگفتی ..

قلبم چنان تند می زد که حس می کردم داره از توی سینه ام بیرون میاد ...

تعداد کسانی که اومده بودن برای خاکسپاری اونقدر زیاد بود که کسی نمی تونست کنترلشون کنه شلوغ و پر سر و صدا و امیر حسام بی قراری می کرد و مدام سرش روی بازوی آقا بود و محمود دستشو گرفته بود ..

اون گریه می کرد و یک چیزایی زیر لب می گفت ..ولی نمی دیدم که حتی با نگاه دنبال من بگرده ...

اما من همه جا چشمم به اون بود و نمی خواستم یک لحظه رو هم برای دیدنش از دست بدم .....

ادامه دارد​
 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتادم- بخش اول




گورستان ظهیر الدوله باغ سر سبزی بود که برای آدم های پولدار و سر شناس آرامگاه های اختصاصی و خانوادگی داشت ..و عزیز رو روی دست بردن به یکی از اون اتاق ها که کنار مزار شوهرش دفن کنن ..

آقا و امیر در حالیکه سه مامور زندان پشت سرشون بود رفتن توی اون آرامگاه ..محمد؛ فرح رو نگه داشته بود و من شیوا رو که از کمر درد روی یکی از قبر ها نشسته بود و گریه می کرد ...و می گفت : چرا نمی تونم برم و عزیز رو یک بار دیگه ببینم الان می زارنش توی قبر ..

به محض اینکه کلمه ی قبر رو از زبون شیوا شنیدم موهای تنم راست شد و یک لرز به بدنم افتاد ؛؛ یاد خوابی که مدتی پیش دیده بودم افتادم خوب یادم بود که تا چند روز بهش فکر می کردم و ناراحت میشدم ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتادم- بخش دوم





آخه توی خواب قبری رو دیده بودم که قرار بود شیوا رو اونجا ببینم ولی ناگهان عزیز رو دیدم که با دستهایی که فقط استخوانش مونده بود مچ منو گرفت ومحکم کشید طرف خودش ...و من با وحشت از خواب پریدم ..

و حالا حس بدی بهم دست داده بود ..اگر اون خواب صحت داشت و حالا تعبیر شده بود پس چرا عزیز مچ منو گرفت و تعبیر این چی می تونست باشه ؟

و هراسی عجیب اومد به سراغم ..در حالیکه نمی تونستم مثل همیشه با شیوا حرف بزنم و اون آرومم کنه ...

همینطور بی هدف به اطراف نگاه می کردم و حس خفگی بهم دست داد هوا هم ابری شده بود و رعد و برق می زد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتادم- بخش سوم




یک مرتبه پریناز و پرستو با خوشحالی فریاد زدن بابا جون ..عمه ؛؛

من و شیوا هر دو برگشتیم و آصف خان و ماه منیر و عمه و حسین خان رو دیدیم که میومدن بطرف ما .....

بعد از اینکه شیوا رو دلداری دادن رفتن بطرف مزار و شیوا و بچه ها رو هم با خودشون بردن ..

ولی من همون جا زیر یک درخت ایستادم و منتظر شدم امیر حسام از اون اتاق بیاد بیرون ...

مدتی بعد کار دفن تموم شد و مردم برای فاتحه خونی دسته ,دسته میرفتن توی اتاق و میومدن بیرون ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتادم- بخش چهارم




همینطور که به دور ورم نگاه می کردم یک مرتبه چشمم افتاد به اون سه تا مامور که داشتن امیر رو می بردن .. چادرمو محکم گرفتم و تا اونجایی که قدرت داشتم از روی قبر ها دویدم بطرف ماشینی که می خواست اونو با خودش ببره زندان ..

..و درست لحظه ای که می خواست سوار ماشین بشه نفس زنون روبروش ایستادم ؛؛

مثل این بود که بهش برق وصل کردن می لرزید و در حالیکه اعضای صورتشو در هم کشیده بود لبشو گاز گرفت و بغضش ترکید؛

نتونست حرف بزنه ....




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتادم- بخش پنجم



ماموری که می خواست بهش دستبند بزنه دلش سوخت و ولش کرد ..

امیر یکم اومد جلو و سرشو خم کرد طرف من ..

منم همین کارو کردم ..هر دو بدون صدا و حرکتی اشک میریختیم ؛

چند ثانیه به همون حال موند و در حالیکه به من نگاه نمی کرد گفت :ترسیدم برگردم زندان و تو رو ندیده باشم ..

دلم خیلی برات تنگ شده بود؛؛ دوست نداشتم اینطوری تو رو ببینم ..

چرا جواب نامه های منو که به داداش دادم ندادی؟

سرمو بلند کردم و خواستم بپرسم کدوم نامه ؟ من که ندیدم ..

ولی فورا فهمیدم چی شده ؛؛ ..آروم گفتم : نمیشد دیگه ؛؛ از آقا خجالت کشیدم ..امیر؟ تو خوبی ؟

گفت : ای چی بگم ؟..

عزیز به خاطر من جونشو از دست داد چطوری می تونم خوب باشم؟ ..هیچوقت خودمو نمی بخشم ..


داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتادم- بخش ششم




در همون موقع مامور دستشو کشید وگفت : سوار شو باید بریم ..

با دستپاچگی گفت : گلنار من کاری نکردم ..فقط حرف زدم هیچ مدرکی از من ندارن ..

خودشونم اینو می دونن ,, حتم دارم به زودی آزاد میشم ..

گفتم : چرا ندامت نامه نمی نویسی ؟

گفت : این یعنی اعتراف به کاری که نکردم و اشتباهه ..بیشتر برام درد سر میشه ..

و همینطور که به زور سوار ماشینش می کردن ..بلند تر گفت : مراقب خودت باش جواب نامه های منو بده ...

دلم اونجا به همین خوش باشه ..ازم دریغ نکن گلنار ..منتظرم میمونی ؟ ...

دستم رو براش تکون دادم و سری با افسوس ..حتی فرصت نکردم بهش تسلیت بگم ..

همینطور که ماشین دور میشد منم آروم ؛ آروم دنبالش رفتم ..

بی هدف بودم و سرگردون ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتادم- بخش هفتم



حالا بارون هم گرفته بود اصلا یادم رفت که برای چی اومده بودم اینجا ...

برای اولین بار دلم می خواست امیر رو بغل کنم و سرمو بزارم روی سینه اش ..دلم می خواست دلداریش می دادم ..و یا حتی گله می کردم ..

ولی زمانی برای این کار نداشتم نمی دونم چقدر به همون حال موندم ..

همه ی لباس هام و چادرم خیس شده بود و بارون با شدت هر چه تمام تر به سر و صورتم می خورد ...که یک مرتبه یکی از پشت منو گرفت و گفت : چیکار می کنی ؟

صدای آقا بود ..برگشتم ولی نای حرف زدن نداشتم ..آقا همینطور که سرشو خم کرده بود تا بارون به صورتش نخوره ؛ دستم رو کشید و گفت بیا سوار ماشین شو داریم میریم خونه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتادم- بخش هشتم



شیوا رو دیدم که از پنجره ی ماشین صدام می زنه ..ولی همه چیز دور سرم چرخ می خورد ...

وقتی خواستم سوار بشم شیوا گفت : عزت الله چادرشو بر دار خیسه سرما می خوره ...

آقا چادرو از سرم کشید و مچاله کرد و پرت کرد کف ماشین و کتشو در آورد و انداخت روی شونه های من ؛ و گفت : برو بالا الان بخاری رو می زنم گرم بشی ..

من ولی لباسم خیس بود و تا خونه لرزیدم .. همه ی کسانی که سر خاک بودن برای خوردن ناهار با ما اومدن ...

شیوا حواسش به عمه و ماه منیر بود که شنیدم قراره شب برگردن گرگان ...

عده ی زیادی هم توی خونه تدارک ناهار رو می دیدن .. سفره ها پهن بودن و دسته؛ دسته می نشستن سر سفره و می خوردن و باز یک عده ی دیگه ..

از بوی چلوکباب بیشتر ضعف کردم و یادم افتاد که از همون موقع که خبر فوت عزیز رو شنیده بودم درست غذا نخوردم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتادم- بخش نهم



احساس کردم سر گیجه ی منم به خاطر همونه ..نشستم تا اونجا که جا داشتم خوردم ..

و همش با خودم فکر می کردم ..؛؛ من نباید خودمو ببازم ..باید قوی باشم نمی خوام سرم گیج بره و روی دست کسی بیفتم ..نمی خوام ...باید به خودم برسم ..نمی خوام مریض باشم ..

دیگه توی مراسم عزیز گریه کردن آزاد بود و دل من که دیگه پر شده بود از غم و رنج با ریختن اشک خودمو دلداری می دادم ...

در حالیکه هنوز هویت درستی توی اون خانواده نداشتم و معلوم نبود صاحب عزا هستم یا نیستم ؛؛

بهم تسلیت می گفتن ..هر کس هر کاری داشت میومد سراغ من ...

شاید برای اینکه مدام چشمم رو گریون می دیدن ...پس وقتی یکم حالم بهتر شد تمام تلاشم رو می کردم تا مراسم عزیز خوب برگزار بشه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتادم- بخش دهم



از طرفی هر وقت به آقا نگاه می کردم اونو داغون تر از روز قبل می دیدم ..و حس بدی بهم دست می داد ؛؛انگار لحظه به لحظه پیر میشد ..و ترس از دست دادن اون به جونم میافتاد ..

چیزایی که قبلا اصلا بهش فکر نمی کردم ..مرگ برام مفهموم خاصی نداشت و از چیزی توی این دنیا هراس نداشتم و این اولین بار بود که برای کسی این همه دلهره به دلم افتاده بود ..

یک حس بی ثباتی از اینکه ممکنه یک آن اتفاقِ نا خوشایندی بیفته ؛؛بهم دست داده بود ..

چند روز بعد از هفتم من باید میرفتم امتحان می دادم و بازم زیاد آمادگی نداشتم همونی بود که از قبل خونده بودم ..

شب قبل آقا یادش بود و به من گفت : هر چند می دونم که این روزا وقت نکردی درس بخونی ولی ضرر نداره امتحان بدی ..صبح خودم می برمت ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتادم- بخش یازدهم



گفتم : شما نمی خواد بیاین دیگه خودم راه و چاه رو بلدم می دونم این روزا سرتون شلوغه ..اجازه بدین خودم میرم ..گفت : پس به محمود میگم تو رو ببره ...

حتی کتاب هام هم همراهم نبود ..

اما وقتی سئوالات رو دیدم احساس کردم آسون هاشو انتخاب کردن و برای من خیلی راحت بود ..

از صبح تا ساعت یک و نیم سر جلسه بودم و قرار بود خودم برگردم ...و چون امتحانم رو خوب داده بودم یکم دلم قرار گرفته بود هر چی فکر می کردم برگردم به اون خونه دلم نخواست ..

سه روز دیگه دادگاه امیر بود و حکم نهایی رو می دادن ..و این ذهنم رو مشغول کرده بود ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتادم- بخش دوازدهم




از کنار پیاده رو راه افتادم طرف تهران ..کنار نهر بزرگِ پیاده رو قدم می زدم و بی خیال از این دنیا به اون آب که با شتاب از جلوی چشمم میرفت نگاه می کردم ..

مثل زندگی بود ..همون طور تند و سریع ..واقعا خیلی زود بزرگ شدم بدون اینکه بتونم بچگی کنم ؛؛

همینطور که قدم بر می داشتم حس اسیری رو داشتم که تازه آزاد شده بود ..

دوست داشتم این راه پایانی نداشته باشه ...از دور مغازه ها رو نگاه می کردم یک مرتبه چشمم افتاد به یک پیرهن مشکی که پشت ویترین یک مغازه بود ..

ایستادم ..لباسی بود ساده و جلو باز که سر تا سر دکمه می خورد آستین بلند و یقه بسته اما خیلی خوش دوخت و قشنگ به نظرم اومد .

از روزی که عزیز فوت کرده بود یک بلوز و دامن تنم بود که زیاد دوستش نداشتم ..رفتم بطرف مغازه و با ترس وارد شدم و پرسیدم آقا این چند ؟

گفت :دو تومن ..

گفتم : واقعا ؟ این همه زیاد ؟

گفت " نه خواهر گرون نیست..الان دارم به قیمت بازار میدم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتادم- بخش سیزدهم




فورا خریدمش و زود حرف اونو باور کردم ...یک ذوق خاصی به دلم افتاده بود ...

این اولین بارم بود که برای خودم لباس می خریدم ....دلم خواست بازم خرید کنم ..

خلاصه از اونجا به بعد از دمِ هر مغازه ای رد شدم یک چیزی خریدم ..بدون اینکه به فکر کسی باشم ...

نه به امیر نه به نتیجه ی دادگاه و نه به شیوا و آقا که ممکن بود نگرانم بشن ..

و همینم شد وقتی رسیدم خونه آقا دم در بود و آماده که بیاد دنبالم بگرده ..و در جواب سئوال اون که با نگرانی پرسید کجا بودی تا حالا اتفاقی که برات نیفتاده ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتادم- بخش چهاردهم



خیلی عادی گفتم :نه آقا خوبم رفته بودم برای خودم لباس بخرم ..نداشتم ..

آقا نگاهی به من کرد و آروم گفت : بابا جان اینطور وقت ها باید خبر بدی ..منو و شیوا نگرانت بودیم ...

گفتم : چشم آقا قول میدم ...

و اون زمان بود که فهمیدم آقا هیچوقت منو دعوا نکرده حتی وقتی بچه بودم و بازیگوشی می کردم ..

خونه هنوز پر از مهمون بود و برای عزیز قران دور می کردن ...

فورا لباسی که خریده بودم پوشیدم و صورتم رو شستم .. احساس می کردم حالم بهتره و امیدم به زندگی برگشته ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتادم- بخش پانزدهم



نمی دونم چون امتحانم رو خوب داده بودم ..و یا اینکه برای اولین بار آزادانه بدون اینکه دلم شور بزنه باید به کسی جواب بدم و یا کارهای خونه مونده برای خودم توی خیابون قدم زدم و خرید کرده بودم ...

چند روز بعد دادگاه تشکیل شد و حکم امیر به سه سال تغییر پیدا کرد ..و اون آزاد نشد ..

اما هشت نفر از کسانی رو که با اون گرفته بودن محکوم به اعدام کردن .. ...

دیگه به نبودن امیر هم عادت کرده بودیم ..اما نبودن عزیز روز به روز بیشتر عذاب آور میشد ..

با همه ی رنجی که از دست اون تحمل می کردیم ..بازم مرگ غم انگیزی داشت .. و فقدانش خلا بزرگی بوجود آورده بود که جبران شدنی نبود ...


داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتادم- بخش شانزدهم




مراسم عزا داری اون هم تموم نمیشد ..تا چهلم از سر خاک برگشتیم و شام دادیم و خونه خلوت شد آقا ما رو جمع کرد و گفت : تا ما اینجا بمونیم همه می خوان همینطور بیان و برن ..

جمع کنیم فردا بریم خونه ی خودمون ..دیگه همه خسته شدیم ..

شوکت خانم هم یک مدت بیاد پیش ما و محمود آقا هم مراقب خونه باشه ..

فعلا درارو قفل می کنیم و میریم تا ببینیم خدا چی می خواد ..

من دیگه نمی تونم این خونه رو تحمل کنم ...

خوب فرح هم رفت خونه ی خودش و ما اون خونه ی بزرگ رو با یازده اتاق و سه تا سالن بزرگ و حیاطی دوهزار متری درمیون غم اندوه تنها گذاشتیم و اونجا رو ترک کردیم ..خونه ای که یک روز با وجود عزیز پر از شور زندگی بود ..



ادامه دارد​
 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و یکم - بخش اول




و ما بعد از مدتها برگشتیم به خونه ..اولین چیزی که دیدیم آلبالو و گیلاس های خراب شده توی زنبیل کنار آشپزخونه بود که من اصلا فراموش کرده بودم و اینطوری تازه شیوا متوجه شد که ما اون روز رفته بودیم به خونه باغ ..

و حالا با اومدن شوکت خانم کار منم توی خونه کم شده بود ...و بیشتر اوقاتم رو به کتاب خوندن میگذروندم ...

حالا احساس می کردم که عضوی از اون خانواده هستم و فقط برای کار کردن اونجا نیستم ...

آقا مرتب به دیدن امیر میرفت و ما هر بار براش چیزایی رو که دوست داشت درست می کردیم و می فرستادیم ..

اما بازم آقا از نامه های امیر به من چیزی نمی گفت و منم نمی تونستم حرفی در این مورد بزنم ..اون با همه ی مهربونی و قلب رئوفی که داشت به خاطر ظاهرِ پر جذبه و مردونه اش همه ازش حساب می بردن ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و یکم - بخش دوم



بالاخره یک فکری به خاطرم رسید و فورا عملیش کردم ..برای امیر نامه نوشتم و به آدرس زندان و خونه باغ فرستادم ..

ولی نخواستم اون بدونه که نامه هاشو آقا به من نمیده ..نوشتم : سلام امیر جان ..

نه من از دلتنگی هام میگم نه تو بگو ..بزار فکر کنیم که هیچ افتاقی نیفتاده ..

نه لکه ی روی کاغذ اشک چشم توست و نه خط خراب من نشونه ا ی از دست لرزون ..

همه چیز خوبه و بهتر هم خواهد شد ..اما مدتیه که پسر پادشاه به دست دیو سرزمین غول ها اسیر شده و دختر شاه پریون با لباس سفید حریرش بالای قلعه ی پادشاه ؛ در حالیکه باد موهاشو پریشون کرده ..

چشم به دور دست دوخته و قلبش برای اون می زنه ..و قسم خورده تا اسب شاهزاده رو از دور نبینه از اون بالا پایین نیاد ..و پسر پادشاه به عشق دختر شاه پریون ؛به فکر راه نجات از دست دیو؛ روزگار میگذرونه ..

تا بعد ..

پسر پادشاه لطفا نامه هات رو به آدرس خونه باغ پست کن ..دختر شاه پریون




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و یکم - بخش سوم




و به هوای گرفتن نتیجه ی امتحاناتم رفتم و نامه رو پست کردم تنها چیزی که آزارم می داد این بود که می دونستم آقا از این کار راضی نیست اون به من اعتماد داشت ؛

بهم شخصیت می داد و.هر چی می گفتم به عنوان حقیقت قبول می کرد ..و من اونقدر دوستش داشتم که نمی خواستم از اعتمادش سوء استفاده کنم ...

اما راه دیگه ای برای اینکه دل امیر رو توی اون زندان گرم نگه دارم تا امیدشو از دست نده به نظرم نرسید ..

و آقا طوری وانمود می کرد که انگار در این مورد چیزی نمی دونه و من هیچ ارتباطی به امیر ندارم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و یکم - بخش چهارم



در حالیکه من هر لحظه و ثانیه به یاد امیر میفتادم ..وقتی کتاب هامو می خریدم ؛وقتی که میرفتم کلاس و یا از در کلاس بیرون میومدم ..

وقتی اسمم رو می نوشتم و یاد موقعی که شیرینی می خوردم ..و حتی وقتی فکر می کردم برای ناهار چی درست کنم به فکر چیزایی میفتادم که امیر دوست داشت...

و اینکه آقا به روی خودش نمی آورد نگرانم می کرد که نکنه با این کار مثل عزیز مخالفه ..

حتی خواستم به شیوا بگم ولی دلم نیومد اون هنوز عزا دار بود ...

از پستخونه یکراست رفتم و نتیجه ی امتحانم رو گرفتم فورا اسمم رو برای کلاس سوم دبیرستان نوشتم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و یکم - بخش پنجم




و کلاس های شبونه از اول آبان شروع میشد و من از همون روز اول میرفتم کلاس و درس می خوندم ..

اما کلید خونه باغ همیشه توی کیفم بود و با اینکه هوا بشدت سرد بود هر وقت دلم می گرفت و دوست داشتم با امیر حرف بزنم میرفتم اونجا تا ببینم نامه ای برام اومده یا نه ..و از ایوون طبقه ی بالا به اون پاییز زیبا نگاه می کردم ..و فکر می کردم بالای قلعه ایستادم و انتظار می کشیدم ...

گاهی یکساعتی زیر درخت ها باغ قدم می زدم و فکر می کردم بر می گشتم ....

تا یک روز که کلید انداختم رفتم توی خونه یک نامه پشت در دیدم ..

نامه رو برداشتم و درو بستم از زندان بود ..

قبل از اینکه بازش کنم کتاب هامو پرت کردم روی زمین و نامه رو به سینه ام فشار دادم و شروع کردم به چرخ زدن و بالا و پایین پریدن ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و یکم - بخش ششم



این اولین نامه ی امیر بود که به دستم می رسید و اون نمی دونست ..چون نوشته بود ..

عزیزِ جان و دلم ..گلنار مهربونم ..

نامه ی توام مثل خودت پر از رمز و رازبود ..وقتی آدم آزاده نمی دونه چه نعمتی داره ..

تا موقعی که طعم تلخ اسارت رو نچشیده باشی معنی آزادی رو نمی فهمی ...

اینکه هر وقت دلم برات تنگ میشد میومدم و می دیدمت خودش یک نعمت بزرگ بود ...من فکر می کردم برای اعترافی که توی نامه ی قبل برات کردم منو سر زنش می کنی ..اما تو چیزی ننوشتی ...و جواب هیچکدوم از سئوالات منو ندادی ...

ولی خدا رو شکر اینجا با یکی آشنا شدم که منو از اشتباه در آورد و راه رو بهم نشون داد ..

درویشی که نفسش حقه و من مریدش شدم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و یکم - بخش هفتم



بعدا برات بیشتر توضیح میدم .

دختر شاه پریون ..مراقب خودت باش ولی منو فراموش نکن و بدون که از من عاشق تر پیدا نخواهی کرد ...

همون طور که توی نامه های قبلم هم نوشتم ..اینجا فقط به یاد تو زندگی می کنم ..

به امید روزی که از این اسارت خلاص بشم و در کنار هم زندگی خوبی رو بسازیم ..

امیر حسام ..

نامه که تموم شد دیگه خوشحال نبودم ..امیر مثل یک بطری خالی هر چی میریختن توش همون میشد ..

نمی دونستم توی نامه ی قبل چی نوشته ولی از اینکه باز مرید یکی شده ؛ نگران شدم و دلم گرفت ..

همون جا نشستم و براش نوشتم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و یکم - بخش هشتم




خیلی تند و واضح ازش گله کردم که چرا دنبال هر کسی راه میفتی ..

مگه تو خودت به چیزی اغتقاد نداری ..و خیلی چیزای دیگه ..ولی پاره کردم و انداختمش دور و یکی دیگه نوشتم ...

دختر شاه پریون روی پشت بام قلعه ایستاده بود که یکی از طرف پسر پادشاه براش پیغام آورد ..

دختر از ذوق و هیجان دور خودش چرخ می زد و می رقصید ..و برای شاهزاده پیغام فرستاد...

بیا با هم به زیبایی پاییز نگاه کنیم ..و چون همه چیز در حال گذره منتظر سفیدی برف و درخشش نور خورشید روی دونه های اون بشیم ..و باز در انتظار بهار و شکوفه های گیلاس و سیب ..

و چشم براه روزی که دست در دست هم اون میوه های آبدار رو بچینیم ...

به امید اون روز ..

دختر شاه پریون




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و یکم - بخش نهم




نامه رو سر راه پست کردم و برگشتم خونه و بدون اینکه به کسی نگاه کنم فقط گفتم سلام و رفتم به اتاقم و درو بستم ولی بالافاصله شیوا درو باز کرد و اومد تو و گفت : گلنار برام تعریف کن چی شده ؟

گفتم : شیوا جون ؟ چی می خواستین بشه ؟ هیچی به قران ...

گفت : زود باش می خوام همه چیز رو بدونم ؛؛ با کسی آشنا شدی ؟ کسی دنبالت افتاده ؟

بگو گلنار چیزی نباشه که از من پنهون کنی ...

گفتم : شما دیگه بهم اعتماد ندارین ؟

گفت : چرا دارم برای همین از خودت می پرسم ..من تو رو میشناسم و می فهمم داری یک چیزی از من قایم می کنی ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و یکم - بخش دهم



گفتم : باشه همشو براتون میگم ..

به خاطر امیر ..بهم گفت برات نامه دادم ولی به دستم نرسیده ..

گفت دلم به همین خوشه ..نخواستم امیدشو از دست بده ..

از آقا هم خجالت می کشیدم براش نامه فرستادم به آدرس خونه باغ ..امروزم رفتم اونجا نامه داشتم ..

برای همین از شما شرمم اومد آخه هنوز عزا دارین نمی خوام با کارای احمقانه شما رو اذیت کنم ...

یک نفس بلند کشید و گفت : ای وای خدا رو شکر ..

منو بگو هزار تا فکر و خیال کردم ..دیگه چیزی رو ازمن پنهون نکن ..ما با هم مادر و دختر یم خواهریم و دوستیم ..

گفتم : به خدا اینطوری خودمم راحت ترم چشم قول میدم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و یکم - بخش یازدهم



پاییز سرد اونسال هم رو به پایان بود ..ولی از مدت ها پیش برف سنگینی اومده بود و من نمی تونستم برم به خونه باغ سر بزنم ..

و مدام در فکر نامه ای بودم که پشت در افتاده و زیر برف ها از بین رفته ...

شکم شیوا روز به روز بالاتر میومد و با کمر دردی که داشت حرکت کردن براش سخت شده بود ..و من بیشتر از قبل ازش مراقبت می کردم ..

یک روز که داشتم مثل همیشه کیسه های آبگرم رو توی پشتت می ذاشتم ..یک مرتبه گفت : گلنار ...گلنار ..داره تکون می خوره ..ای خدا واقعا جون گرفته ...

بیا عزیزم ..بیا اینجا ..داره تکون می خوره ..بیا ببین ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و یکم - بخش دوازدهم




با خوشحالی دو زانو نشستم جلوش و دستم رو گذاشتم روی شکمش ..پریناز و پرستو و دویدن که ,, ما هم می خوایم ببینیم ,

در حالیکه زیر دستم حرکت خفیف اون بچه رو احساس می کردم دلم براش ضعف رفت ..و خندیدم و گفتم : ای خدا ..آره داره تکون می خوره ..

پرستو گفت : من ندیدم ...

گفتم : قربونت برم دیدنی نیست باید دستتون رو بزارین و حسش کنین ..اونوقت اون با شما حرف می زنه ..می فهمه که خواهراش چقدر دوستش دارن ..

شیوا تکیه داد به پشتی و دست ما سه تا روی شکمش و می خندیدم ..

شوکت خانم با یک لیوان زنجیبل و نبات اومد توی اتاق ..آخه از وقتی یونس این کارو کرده بود شیوا می گفت می خورم حالم بهتر میشه ..

شوکت گفت : مبارکه , بسلامتی پسر باشه انشاالله ..بزارین ببینم من یکی زیادیم ...

پرستو گفت : دیدنی نیست باید حسش کنی ...

گفتم : بیا شوکت خانم ..توام بیا ببین ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و یکم - بخش سیزدهم





ولی اون بچه دیگه تکون نمی خورد و انگار فقط من احساسش کرده بودم ..

پرستو می گفت : اگر راست میگی بگو به تو چی گفت : خندیدم و در حالیکه قلقلکش می دادم گفتم : می گفت به اون خواهر خوشگل من بگو دارم میام زود تر بره برام کادو بخره ...

گفت : گلنارجونم ازش می پرسی چی دوست داره ؟

گفتم : دستت رو بزار خودت بپرس ..بعد من گوش می کنم و بهت میگم ..

پرستو در حالیکه منو باور داشت بدون هیچ شکی دستشو گذاشت و پرسید ..ومن برای اینکه اون خوشحال بشه گفتم : وای ..چه چیزایم می خواد ..

اون می خواد تو براش پستونک بخری ..

پریناز گفت : اون خیلی کوچیکه نمی تونم حرف بزنه ..گفتم

: حرف نمی زنه که ..با احساسش اینو به ما میگه ..شما هم اگر خیلی دوستش داشته باشین خودتون بفهمین که چی لازم داره ..

منم چون خیلی دوستش دارم اینو می فهمم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و یکم - بخش چهاردهم





شیوا لیوان رو گرفت و یکم ازش خورد بچه ها رفتن سراغ بازی و منو و شوکت کنارش نشسته بودیم ..

یک مرتبه بغض کرد و گفت : همش یاد عزیز میفتم که نا غافل چطوری از بین ما رفت ..

اگر بچه پسر باشه ؟ جای عزیز خیلی خالیه ...

شوکت گفت : اگر دختر باشه اصلا جاش خالی نیست ..خدا بیامرز صد تا نیش و کنایه می زد ...

شیوا خانم یک چیزی میگم ناراحت نشین ..من ازش بدی ندیدم ولی خاک براش خبر نبره .. واقعا من شاهد بودم نمی ذاشت یک آب خوش از گلوی شما پایین بره ..

شیوا که چشمهای آبی شیشه اش پر از اشک بود گفت : می دونم ..ولی من به اون به چشم یک مادر نگاه می کردم ..خیلی بچه هاشو دوست داشت ..و همین عذرشو برای خودش موجه می کرد ..

عزیز آدم بدی نبود دیدین که مراسمش چطور برگزار شد ..

چقدر مردم دوستش داشتن و خوب گاهی بهش حق می دادم که نگران پسرش باشه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و یکم - بخش پانزدهم




شوکت گفت : اگر پسر داشتی دلت میومد دختر مردم رو اینطور آزار بدی ؟

گفت : من ؟ نه ؛ خوب هرکس یک اخلاقی داره ..وقتی عزیز فوت کرد یاد مادر خودم افتادم ..

اون زمان پونزده سالم بود و درست نتونستم براش عزا داری کنم ..و از اون موقع پیش عزیز بودم ..

من حلالش کردم ..شما ها دیگه پشت سر مرده حرف نزنین ..

شوکت گفت : راستی خانم دقت کردین محترم خانم و دختراش اصلا پیداشون نشد ؟

خدا رو شکر دست از سر ما بر داشتن ..

شیوا گفت : شوکت خانم خوب نیست این حرفا ولش کن ..در مورد خودمون حرف بزنیم بهتره ....

و این طوری شد که هر وقت اون بچه توی شکم شیوا تکون می خورد ما رو صدا می زد و دورش جمع میشدیم وبرای یک حرکت کوچک اون مدت ها سرمون گرم میشد ...

شب های بلند زمستون و نگرانی من برای امیر ..از زبون آقا چندین بار شنیدم که می گفت : دارم یک کارایی برای امیر می کنم که زودتر خلاص بشه ..

ولی اون نمی دونست که طاقت منم داره تموم میشه ..



ادامه دارد
 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و دوم - بخش اول




زمستون اون سال بیداد می کرد زمین ها یخ زده بود و برف روی برف می نشست ؛ روزهای کمی آفتاب رو می دیدیم ..

اماخونه ی ما به لطف آقا گرم بود و شیوا مثل سابق اذیت نمیشد ولی اون همیشه سردش بود و استخوون هاش درد می کرد ..

توی یکی از اتاق ها کنار شوفاژ تشکی پهن کرده بودیم و اون پشتشو می داد به گرمای اون و همیشه یک پتو که چند تا کیسه آبگرم زیرش میذاشتیم روی پاش می کشید تا بتونه سرما رو تحمل کنه ...

متاسفانه حاملگی اون به روز های عزا داری عزیز بر خورد کرده بود و ما نتونسته بودیم حتی درست خوشحالی کنیم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و دوم - بخش دوم



اما اون روزا که جرات بیرون رفتن از خونه رو نداشتیم تنها سرگرمی ما شده بود تکون های بی وقفه ی بچه توی شکم شیوا ...

اونم چون می دید ما ذوق می کنیم هر وقت به جنب و جوش میفتاد ما رو صدا می کرد و کلی با هم خوش میگذروندیم ..

یک روز بعد ظهر که همه دور شیوا جمع شده بودیم و با بچه حرف می زدیم و می خندیدیم آقا از راه رسید ..

ماشینش رو ندیدیم وارد حیاط بشه ...در حالیکه می لرزید و بشدت سردش بود وچیزایی که خریده بود داد به شوکت خانم و اومد توی چهار چوب در و با خنده گفت : خانم ها چیکار می کنین ؟ انشالله همیشه بخندین ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و دوم - بخش سوم



پریناز گفت : سلام بابا داریم با بچه مامانم فوتبال بازی می کنیم ...

گفت : ای بابا صبر کنین منم بیام ؛ تازه خبر خوبی هم براتون دارم ؛

شیوا با خوشحالی گفت : امیر آزاد میشه ؟

گفت : از کجا فهمیدی ؟

فورا آب دهنم رو قورت دادم و خودمو کنترل کردم که هیجانم رو نشون ندم ..

شیوا گفت : تو رو خدا راست میگی ؟ چطور ممکنه؟ ..اونا که رای قطعی داده بودن ..تو چطور تونستی این کارو بکنی ؟

گفت: الان میام براتون تعریف می کنم ...

گلنار به نظرت خونه سرد نیست ؟در حالیکه از خوشحالی درست نمی تونستم نفس بکشم گفتم: نه آقا,,شما از راه رسیدین ... این اتاق گرمم هست ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و دوم - بخش چهارم




بی اختیار دست شیوا رو گرفتم ؛ دلم می خواست از خوشحالی گریه کنم شیوا محکم دستم رو فشار داد و با نگاهی معنا دار همدیگر رو بغل کردیم ..

پریناز دوید دنبال باباش و پرسید : بابا راست میگی عموآزاد میشه ..دیگه توی زندان نمی مونه ؟ ..

آقا همینطور که میرفت لباسشو عوض کنه با صدای بلند گفت : آره دخترم عمو آزاد میشه ...

کمی بعد آقا اومد و کنار شیوا نشست و دست انداخت گردنش و اونو بوسید ودست دیگه اش رو گذاشت روی شکمش و گفت : خوب ببینم این دختر من چطوری تکون می خوره که میگن فوتبال بازی می کنه ؟

شیوا با خنده گفت :اووو آقا ؛؛ نداشتیم ها ؛؛ تو حالا این وسط دختر از کجا در آوردی شاید پسر باشه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و دوم - بخش پنجم




پرستو گفت : بابا من از صبح تا شب دعا می کنم و از خدا می خوام که داداش برام بیاد ..خواهر دوتا دارم یک داداش می خوام ...

آقا گفت : چه فرقی می کنه بابا اگر یک دختر دیگه هم شکل شماها که مثل مادرتون خوشگلین خدا بهم بده خیلی خوب میشه ..

اگر پسر شد که امید وارم این یکی شکل من بشه ..

شیوا گفت : ای بابا پریناز که شکل توست همه میگن ..

آقا خندید و گفت : ولی خدایش خوشگلیش به تو رفته ..

شیوا پرسید : صدای ماشینت رو نشنیدم چرا نیاوردی توی حیاط ؟

گفت : کوچه یخ زده بود ..مجبور شدم سر خیابون نگه دارم ...

گلنار جون به شوکت بگو یک چایی برای من بیاره ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و دوم - بخش ششم



گفتم : من الان براتون میارم ..اما تا حرفم تموم شد شوکت خانم خودش با یک سینی چای اومد و گفت : مگه میشه ندونم شما از راه رسیدین چای می خواین ..

بخورین گرم بشین ..

حالا من دل تو دلم نبود که آقا تعریف کنه امیر چطور و کی آزاد میشه ..

بالاخره شیوا گفت : عزت الله زود باش بگو جریان چیه و تو چیکار کردی امیر رو آزاد کردی؟ ...

گفت : سرهنگ میر باقری رو که می شناسی ..برای مراسم عزیز هم اومده بود ..

اونجا بهم قولشوداده بود و می گفت دو؛سه ماهی که توی زندان بمونه ؛ میاریمش بیرون ...چون دانشگاهی بوده میشه تبعیدش کرد به یکی از شهرهای دور و باید با حقوق کمی برای دولت درس بده ...

اون خونه رو وثیقه گذاشتم ؛ و درش آوردم ولی باید بره یک جای دور ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و دوم - بخش هفتم




شیوا گفت : ای وای پس اونطوری هم که گفتی آزاد نمیشه ...

آقا گفت : همین که توی زندان نباشه خودش خیلی خوبه هر وقت بخوایم میریم و اونو می ببینم ..ولی اون تا دوسال دیگه نمی تونه برگرده تهران ...

خیلی توی ذوقم خورده بود و نمیتونستم جلوی آقا هیچ عکس العملی نشون بدم ..

شیوا پرسید ..حالا کی این کارو می کنن و کجا اونو می فرستن ؟

گفت : شنبه قراره آزاد بشه ..ترتیبش رو دادم با مامور بیاد خونه..و از اینجا ببریمش راه آهن ..

میره اندیمشک و از اونجا دزفول ..

باید توی دبیرستان اونجا درس بده معلم کم دارن از زندانی های سیاسی که جرم بزرگی مرتکب نشدن استفاده می کنن ..

مامور اونو میبره زندان اونجا برگه می گیره که مرتب خودشو معرفی کنه ..نباید از شهر بیرون بره ..بعد خودش بر می گرده ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و دوم - بخش هشتم




به یکی گفتم بیاد اینجا با امیر حسام بره ؛ولی هوا خیلی خرابه می ترسم نتونه خودشو برسونه ؛

اونوقت مجبور میشم شما ها رو تنها بزارم و برم؛؛ توی این هوا معلوم نیست چند روز طول بکشه ...

از طرفی خوب دلم برای تو هم شور می زنه ..خیالم راحت نیست ..محمود آقا هم نمیشه ..باید مراقب اون خونه باشه ..بفهمن کسی نیست ممکنه دزد بزنه نمیشه اون خونه رو به امان خدا ول کرد ..

حالا ببینم خدا چی می خواد ..به هر حال یکی باید با امیر حسام بره و سر و سامونش بده ..

نفهمیدم کِی و چطور اشکم اومد پایین و آقا منو دید ..

و گفت : چرا دیگه گریه می کنی ؟ اینطوری براش خیلی بهتره؛؛ زندان جای امنی براش نبود ...

تا چشم بر هم بزاریم این دوسال و چند ماه هم تموم میشه




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و دوم - بخش نهم




سرم رو تکون دادم و اشکم رو پاک کردم و آروم گفتم : درسته آقا ..می دونم ..ببخشید ..

و برای اینکه بغضم نترکه فورا بلند شدم و رفتم به اتاقم ...

درو بستم و نمی فهمیدم چرا از این خبر خوشحال نشدم و دلم این همه گرفت ..

شاید برای امیر هم آسون نبود که دور از خانواده و شهرش زندگی کنه ..

خودم دلداری می دادم ..حتما براش بهتر بوده که آقا این کارو کرده ..حالا معلم میشه و بیکار نیست ..

شایدم توی زندان اذیتش می کردن ..اینطوری می تونه یک مدت تجربه کسب کنه و برگرده ..

هوا که خوب شد میرم پیشش ..اصلا شایدم زنش شدم و همون جا باهاش موندم ..آره فکر نمی کنم ازدواج کردن قدغن باشه ...

دیگه آقا هم که باهام در مورد امیر حرف زده ..عزیز هم که نیست مخالفت کنه ...

آره همین کارو می کنم ..زنش میشم و بعدا درس می خونم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و دوم - بخش دهم




آروم باش گلنار ..خواهش می کنم بی خودی بزرگش نکن اینم میگذره تو که اینو می دونی دنیا در حال گذره ؛؛ ..

اما اینو گفتم و زدم زیر گریه و در حالیکه خودمو دَمَر مینداختم روی تخت و با مشت می کوبیدم روی بالش گفتم : می دونم ...می دونم ..ولی ناراحتم دست خودم که نیست ..

دوستش دارم نمی تونم ببینم این همه ازم دور میشه ..من چطوری طاقت بیارم ؟ تو رو خدا انصاف داشته باشین ..من دلم تنگ میشه ...دلم تنگ ...میشه ...دلم ...ای خدا دلم ..

یکم که عقده هامو خالی کردم همینطور که دمر خوابیده بودم بالش رو بغل کردم و به همون حال موندم..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و دوم - بخش یازدهم




..صدای زنگ در بلند شد ..دیگه من مثل همیشه مامور باز کردن در نبودم گاهی هم شوکت خانم میرفت ..

با خودم گفتم : ولش کن حتما محمود آقاست کس دیگه ای رو نداریم ..

ولی دلم طاقت نیاورد و بلند شدم و رفتم پشت پنجره ایستادم .....

اول فکر کردم اشتباه می ببینم ..و مثل مواقعی که امیر رو توی رویا هام واضح می دیدم ..اینم یک خیاله ؛؛ ولی مثل اینکه واقعا یونس داشت برای من دست تکون می داد .. اومد جلوتر و همینطور که یک بسته ی بزرگ دستش بود و یک بسته هم شوکت خانم با خودش حمل می کرد از بین برف هایی که دو طرف حیاط جمع شده بود اومد به طرف ساختمون ..

چند بار پلک زدم و رفتم ببینم خیال بوده یا واقعا یونس اومده خونه ی ما ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و دوم - بخش دوازدهم




آقا جلوی در منتظرش بود ..

بسته رو گرفت و گفت : آی پسر؛ شاهکار کردی .. اصلا فکر نمی کردم بتونی خودت رو برسونی؛؛ چطوری اومدی ؟

یونس با خنده ی همیشگی خودش گفت : مگه میشه شما امر کنی و من نیایم ..

راهش این بود که با یکی از کامیون های آصف خان راحت بیام تا تهران تمام مدت اون عقب خواب بودم نگران نباشین من خوبم اصلام سخت نبود ..

و چشمش افتاد به من که جلوی در اتاقم ایستاده بودم و هاج و واج نگاهش می کردم ..

بلند و با خوشحالی گفت : سلام گلنار خانم ..

گفتم : سلام خوش اومدی ...

آقا گفت ..خوب بیا اینجا بشین گرم بشی ..خیلی خوش اومدی ..

ببینم سردت که نیست ..اینا چیه آوردی ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و دوم - بخش سیزدهم



همینطور که با هم میرفتن روی مبل های هال بشنین گفت : قابل شما رو نداره ..مادرم یکم نون و ماست و از این جور چیزا درست کرده بود فکر کردم برای شیوا خانم خوبه ....کجان؟ ..حالشون چطوره ؟...

آقا گفت : پسر چرا موهاتو زدی توی این سرما ...

خندید و دستی به سرش کشید و گفت : خبر ندارین ؟ سربازی میرم ..شما که گفتین بیا؛؛ آصف خان خبرم کرد و خودش ترتیبشو داد یک هفته مرخصی گرفتم ..

آقا گفت : آره من به بهشون گفتم اگر تو نیای مجبورم خودم برم شیوا تنها میشه ..

برات گفته ازت چی می خوام ؟

گفت : بله آقا می دونم ..با آقا حسام میرم دزفول و همراهیش می کنم تا جا بجا بشه ..و بر می گردم ..

آصف خان می دونه من یا کاری رو نمی کنم یا اگر قبول کنم تا آخرش هستم شما دیگه نگران آقا حسام نباشین ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و دوم - بخش چهاردهم




یونس پسر خودمونی و بی ریایی بود ..و من فکر می کنم به خاطر این بود که مدت زیادی پیش عمه و آصف خان کار کرده بود ...

اون روز پنجشنبه بود و باید تا شنبه خونه ی ما می موند ...

شوکت اومد توی اتاق منو اتاق اونو دادن به یونس تا شب رو اونجا بخوابه ..

اما همه می دونستیم که اخلاق آقا چطوریه ..اجازه نداد از اتاق بیاد بیرون و شام و ناهارشم همون جا توی اتاقش خورد و منم زیاد حوصله نداشتم که بهش سر بزنم ..

خود آقا هم پاشو از در خونه بیرون نذاشت ..

اون برای اولین بار مجبور شده بود که یک مرد غریبه رو توی خونه اش راه بده ....




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و دوم - بخش پانزدهم



شب شنبه ..شبی که قرار بود صبح امیر بیاد خونه و تا بعد از ظهر بمونه ..همه چیز دست به دست هم داده بود که منو بی خواب کنه ..

کولاک و سرمای شدیدی که اونشب بود ..خُر خُر های شوکت خانم و فکر خیالی که به سرم زده بود ؛ خواب به چشمم نمی اومد ..

همش فکر می کردم چطوری باهاش روبرو بشم و چی بگم که توی غربت دلتنگ نشه ..

تصمیم گرفتم براش یک نامه بنویسم و در فرصت مناسب بهش بدم ...

دیگه هوا داشت روشن میشد که من برای نماز صبح بلند شدم یک بغضی گلومو فشار می داد ..و نمی فهمیدم از چی ناراحتم ..چرا اینطور بهم ریختم ..

و اصلا دلم چی می خواد ؟..گیج شده بودم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و دوم - بخش شانزدهم



به بیرون نگاه کردم شیشه ها همه یخ زده بود و اتاق ها گرم نمیشد ...

صدای زوزه ی باد و کولاکی که از نیمه های شب شروع شده بود؛ اون موقع صبح بیشتر و ترسناک تر به نظرم رسید ...

لرز کردم و فورا ژاکتم رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون ..

آقا داشت وسط هال راه میرفت ..و پریشون به نظرم رسید ..

منو که دید انگار خوشحال شد و گفت : توام نخوابیدی ؟ گفتم : نه آقا ؛ حتی یک لحظه چشمم گرم نشد ..

گفت : توام مثل من نگران این کولاکی ؟

گفتم : بله ....

گفت : می ترسم نزارن امروز بیاد نمی دونم چطوری تا دم زندان برم ..باید یونس رو بیدار کنم کمکم کنه ..حتما ماشین رفته زیر برف ..یخ زده ..شانس با هامون یار نیست ..

گفتم : این چه حرفه آقا شانس همیشه با شما یاره ..نگران نباشین ..

منو شوکت هم کمک می کنیم آبگرم میاریم یخ هاش باز میشه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و دوم - بخش هفدهم




گفت : ببینیم حالا اصلا این کولاک کم میشه یا نه ..فکر می کنم نیم متر تا صبح برف اومد ..

اینطورشو دیگه تا حالا ندیده بودم ....راستی یادت باشه امروز امیر با یک مامور میاد ..

اتاق شوکت باشه برای یونس و اون مامور قطار ساعت پنج بعد از ظهر حرکت می کنه ..

از اینجا تا راه آهن هم خیلی راهه توی این برف حتما باید دوساعت زود تر راه بیفتیم ...

راستی یکم غذا و چیزای دیگه براش آماده کنین که با خودش ببره ..

هم توی راه بخورن هم اونجا چند روز غذا داشته باشه ..آجیل و گردو هم بزارین ..

از این نون هایی که یونس آورده ...

گفتم : آقا نمی خواد یکی یکی بگین من می دونم چیکار کنم شما به فکر ماشین باشین ...نکنه روشن نشه و نتونین برین دنبالش ؟


ادامه دارد


 

بالا