داستان کامل و واقعی آقای عزیز من

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش اول




تا من نماز خوندم و سمارو رو روشن کردم ..آقا ؛؛ یونس و شوکت خانم رو بیدار کرده بود ..همه تا اونجایی که تونستیم لباس گرم پوشیدیم ..

تا با هم ماشین رو آماده ی حرکت کنیم ...

اما اونقدر هوا سرد بود که حتی در رو به حیاط باز نمیشد و آقا و یونس به زحمت بازش کردن ... ایوون پر بود از برف ..یونس فورا توی اون کولاک رفت توی حیاط و پارو رو از کنار دیوار بر داشت و راه رو باز کرد ...

آقا یقه ی کتشو کشید بالا که بره بیرون ..

گفتم : ما الان براتون آبگرم میاریم ..دست به دست میرسونیم ..

اما در و که باز کردم سوز سرما در همون لحظه ی اول توی صورتم خورد ..و تازه فهمیدم که کار همچین آسونی هم نیست ..

یونس اومد جلو و گفت : گلنار تو بیرون نیا همینجا دم در بده به من خودم می برم ..

شوکت خانم دوتا سطل و چند تا دبه خالی رو پر از آب گرم می کرد می داد دست من و اونا رو می ذاشتم بیرون پشت در تا یونس بیاد و ببره ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش دوم






بالاخره یک بار که اومد سطل خالی رو داد دست من گفت : مثل اینکه قسمت من و تو هم همینه توی سرما سطل دست به دست کنیم ...

خندم گرفت راست می گفت توی کوهستان هم ما مجبور بودیم توی سرما و برف با هم از چشمه آب بیاریم ..

یونس ادامه داد همین بسه ..ماشین روشن شد دیگه لازم نیست ..

وقتی خواست دبه ی پر از آب گرم رو ازم بگیره گفت : گلنار یک چیزی برات آوردم گذاشتم توی اتاق شوکت خانم لای رختخواب هایی که به من داده بودین ..برو برش دار ..

پرسیدم چیه ؟ چی برام آوردی ؟

گفت : قابل تو رو نداره ..همین در توانم بود ..اما بهت قول میدم از این بهتر هاشو برات بگیرم ..

هر چی بخوای برات فراهم می کنم ..

گفتم : یونس خواهش می کنم چی داری میگی توی این سرما؟ ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش سوم





خوبه داری یخ می زنی دماغت سرخ شده ..اینجا وایسادی باز داری حرفای نامربوط می زنی ..

یونس دارم بهت میگم ..من نمی خوام ..می فهمی ..

نمی خوام تو برای من مثل برادری ..خیلی بهم محبت کردی ..

ولی دیگه نمی خوام از این حرفا بشنوم برو دیگه خونه داره سرد میشه ..

خندید و با پر رویی گفت : باشه بازم صبر می کنم ..ولی تو بالاخره زن من میشی ..

و همینطور که سعی می کرد سُر نخوره رفت .. درو بستم و با حرص گفتم : پررو چه از خودش متشکره ..

مثل اینکه شوکت خانم متوجه شده بود و نمی دونم چقدر از حرفای ما رو شنیده بود ..همینطور که ناشتایی رو آماده می کرد گفت : بهش رو نده خوشم نیومد ازش ..

آب پاکی رو بریز روی دستش و بگو خاطر امیر رو می خوای ..شر درست نکن برای خودت ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش چهارم



گفتم : چه شری شوکت خانم بیخودی برای خودش حرف می زدنه می خوای به آقا بگم ببینه چیکارش می کنه ؟ اصلا این یونس از همون بچگی پر رو بود ..

پرسید مگه تو اونو از کی می شناسی ؟

گفتم : از وقتی رفته بودیم کوهستان میومد بهمون کمک می کرد ... حالا اون موقع چهارده سالش بود اما قدش از من کوتاه تر بود یک مرتبه این طور غول آسا شده ...

صدای ناله شیوا از اتاقش اومد و من فورا با سرعت رفتم ببینم چی شده اون معمولا صبح ها درد داشت و به خاطر بارداریش هم نمی تونست مسکن بخوره ...

اما اون روز درد شدیدی داشت و وقتی بهش رسیدم داشت گریه می کرد ... : شیوا جون چی شدین ؟ چیکار کنم براتون ..

گفت : سردمه ..چرا این خونه اینقدر سرد شده ..دارم می لرزم ...تمام استخوون هام درد می کنه ...

کیسه های آبگرم رو بر داشتم و دادم به شوکت خانم که دنبال من اومده بود و گفتم لطفا آبشو عوض کن ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش پنجم




اینطوری نمیشه باید باید زود یک کرسی درست کنیم نمی تونه سرما رو تحمل کنه ...در همین موقع آقا صدام کرد ..گلنار ..گلنار ..رفتم ؛؛

جلوی در ایستاده بود و گفت ما داریم میریم تا دیر نشده امیر حسام رو بیاریم ..با هم ناشتایی می خوریم ..

یادت نره غذا برای چند روزه ش آماده کنین ..شیوا بیدار شده ؟

گفتم : نه آقا ؛؛ با خیال راحت شما برو بسلامتی برگردین ..من مراقب شون هستم ..

نباید می ذاشتم آقا متوجه ی بشه که شیوا درد داره ..اینو می دونستم که دلش طاقت نمیاره ..

می خواستم با خیال راحت بره و امیر رو بیاره ...

حالا خیلی کار داشتیم اول شیوا رو گرم کردیم ..و با هم رفتیم توی آشپزخونه و من تند و تند پیاز داغ می کردم و سیر داغ ..

بادمجون ها رو گذاشتم بپزه ..و گوشت رو دادم به شوکت تا بکوبه و کوفته و کتلت درست کنیم ....

برای ناهار هم قورمه سبزی آماده کردیم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش ششم



بعد ناشتایی شیوا و بچه ها رو گذاشتم توی سینی و بردم توی اتاقش ..و همینطور سرم گرم بود و اصلا یادم رفت که یونس بهم چی گفته بود برای من یک چیزی گذاشته زیر رختخواب ..

نزدیک ظهر بود همینطور که گوش به زنگ اومدن اونا بودم از صدای ماشین آقا فهمیدم و بدون هیچ معطلی کتم رو تنم کردم و دویدم طرف در حیاط ...

با هیجانی وصف نشدنی در رو باز کردم با همون هیجان امیر رو پشت در دیدم ..

چند بار سینه ام به خاطر اینکه نفسم بالا نمی اومد بالا و پایین رفت و گفتم : خوش اومدی ..و اون با نگاهی که تا عمق وجودم رو لرزوند فقط بهم خیره شد ..

بالافاصله یونس و اون مامور رو پشت سرش دیدم ...

درو چهار طاق باز کردم ..و در حالیکه همه هوش و حواسم رفته بود جلوتر خودمو رسوندم به ساختمون ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش هفتم





شیوا با زحمت به کمک شوکت که زیر بغلشو گرفته بود با بچه ها دم در با خوشحالی از امیر استقبال کردن ...

امیر همینطور که اونا رو بغل کرده بود و می بوسید تسبیحی که توی دستش بود می چرخوند و می گفت یا علی ...

با اومدن امیر خونه حال و هوای دیگه ای پیدا کرده بود همه خوشحال بودیم ولی ته دلمون می دونستیم که جدایی خیلی زود تراز اونی که باید نزدیکه ....

دیگه وقت ناشتایی نبود شوکت خانم یک سینی چای برد توی پذیرایی ..و من در حالیکه دستم می لرزید سرمو به درست کردن ناهار گرم کرده بودم آقا اومد توی آشپزخونه و ازم پرسید ..گلنار ,, دخترم چیزی درست کردین که با خودش ببره ؟

گفتم بله آقا خاطرتون جمع باشه همه چیز حاضره ..

گفت :قربون دخترم برم آفرین دستت درد نکنه ؛؛ ببینم اتاق شوکت حاضره ؟ اینا برن توی اون اتاق غذا بخورن ..

سفره ی ما رو هم اتاق شیوا بندازین ...زود تر این کارو بکنین که ما باید دو نیم از اینجا راه میفتیم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش هشتم



یکمرتبه یادم اومد رختخواب ها رو جمع نکردم ...

با سرعت دویدم طرف اتاق شوکت و اول لحاف و بالش رو بردم گذاشتم توی کمد تا برگشتم تشک رو ببرم امیر دنبالم اومد بود و گفت ؛ بزار کمکت کنم ...

گفتم : نه خودم بر می دارم ..ولی اون گوش نکرد و به محض اینکه تشک رو بر داشت یک دستمال افتاد روی زمین و از لاش یک النگو پرت شد و رفت تا کنار دیوار ...

امیر گفت:اینو کجا بزارم؟..با لکنت گفتم توی کمد ته راهرو ...

گفت : یا علی از تو مدد ...فورا دستمال رو بر داشتم و انداختم روی النگو و گذاشتم توی جیب لباسم ...و فهمیدم باید همونی باشه که یونس گفته بود ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش نهم



باید یک طوری اونو بهش پس می دادم ...امیر وقتی برگشت من هنوز دستپاچه بودم و فکر می کردم این منم که کار اشتباهی کردم ...ولی اون گفت ..نترس؛؛ چرا اینطوری می کنی ؟ دیگه همه می دونن که ما همدیگر رو دوست داریم . آقا علی خودش کمکمون می کنه ...

من با داداشم حرف زدم ..بهم قول داده به همین زودی ها یک کاری برامون بکنه ..بگیر این نامه رو برات نوشتم بخون و جواب بده ...

گفتم ..جوابش حاضره منم برات نامه نوشتم ترسیدم نتونم باهات حرف بزنم ..

خندید و گفت : مگه میشه ؟ دارم میرم راه دور,, همینطوری ولت نمی کردم ..توی ماشین همه چیز رو به داداشم گفتم ..

با حیرت پرسیدم : جلوی اون مامور و یونس ؟ گفت : آره اونا عقب نشسته بودن ؛ هر دوشون هم که سرباز هستن با هم حرف می زدن و به ما گوش نمی دادن ...

ولی اون یونس رو نمی شناخت که چقدر حواسش به همه چیز بود ...

از طرفی خوشحال شدم که بدون اینکه خودم کاری بکنم یونس هم از فکر من بیرون میره ...

حالا باید در یک فرصت مناسب یک طوری که دلش نشکنه النگو رو بهش می دادم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش دهم







اونقدر از اینکه امیر شجاعانه در مورد من با آقا حرف زده خوشحال بودم که بازم یونس و اون هدیه ای که برای من گذاشته بود فراموش کردم ..

آخه امیر داشت میرفت و من نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم ...

بالاخره موقع رفتن رسید..و بازم همه در گیربرف پاک کردن و روشن کردنِ ماشین شدن ...و دستپاچگی از اینکه از قطار جا نمونن خداحافظی کردن ...

من چشمم به امیر بود و چیزی جز اون توی این دنیا نمی دیدم ...

آقا جلوتر رفت توی ماشین و امیر لحظه ی آخر دستشو دراز کرد طرف من ..نگاهی به شیوا کردم اونم با سر در حالیکه چشم هاشو باز و بسته می کرد بهم اجازه داد ..و دستهامو در هم حلقه شد ..

و با تمام وجود خواستم که گرمای دستشو تو حافظه ام نگه دارم و اشک از چشمم جاری شد ..

چندان که دیگه جایی رو نمی دیدم و اون با گفتن علی یار و نگهدارت باشه ..,,حق؛؛ ...

رفت و در بسته شد شوکت خانم اومد پشت سرم که بدون حرکت مونده بودم گفت : گلنار ناراحت نباش زود بر می گرده خیلی زود زمان میگذره ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش یازدهم





تازه یاد یونس افتادم که حتی ازم خدا حافظی نکرد و وقتی رفته بود ماشین رو از برف پاک کنه دیگه برنگشت ...

و اینطوری فهمیدم که اون همه چیز رو می دونه ..

فورا با شیوا رفتم به اتاقش تا کمکش کنم بشینه روی تشک و گرم نگهش دارم و در همین ضمن النگو رو در آوردم و جریان یونس رو گفتم : شیوا فکری کرد و گفت : راستش من همون گرگان که بودیم بهش شک کردم همش توی حیاط چشم دوخته بود به اتاق تو ...

چون قبلام ازت خواستگاری کرده بود من مراقب کاراش بودم ..بزار این النگو رو من خودم بهش پس میدم ..

چند روز دیگه که از دزفول برگشت خودم باهاش حرف می زنم تو دیگه کاری نداشته باش..الان دیگه نامزد امیر محسوب میشی ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش دوازدهم








رفتم به اتاقم و نشستم روی تخت ..و آروم سرمو گذاشتم روی بالش خیلی احساس خستگی می کردم ..

حال کسی رو داشتم که افتاده توی یک رود خونه و آب داره اونو با خودش می بره و هیچ اراده ای نداره ...

من می خواستم زندگی مو دست خودم بگیرم .. می خواستم اونو بسازم ولی انگار دیگه هیچی دست من نبود ..و با بال های خیال امیر رو بدرقه کردم ..

تا راه آهن رفتم و اونو سوار قطار کردم و همینطور که قطار دور میشد و اون از پنجره سرشو بیرون کرده بود برای همدیگه دست تکون دادیم و بی اختیار زیر لب گفتم : برو ..ولی یادت باشه من خودمو با تو غرق نمی کنم ؛ من باید اول به هدف هام برسم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش سیزدهم





اون روز آقا دیر برگشت و خیلی غمگین و پریشون بود می گفت : هوا خیلی سرده زمین و زمون بهم چسبیده ..

ماشین راه نمی رفت ..شما ها نمی دونین چقدر سرده آدم می خواد حرف بزنه لبهاش بهم می چسبه باور کنین یخ می زنه ..

فکر می کنم بیست درجه زیر صفر باشه ...من رفتم توی قطار ؛ اصلا گرمایی نداشت. ...

کاش یک پتو بهش داده بودیم ..نمی دونم توی این وضع تا اونجا چی بهشون میگذره ...

ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش اول




آقا منم نگران کرده بود ؛؛ امامن تصمیم گرفته بودم فقط منتظر امیر بمونم و عشقشو توی دلم نگه دارم و روزگار خودمو به خاطر اتفاقی که هنوز نیفتاده سیاه نکنم..

صدای زنگ در که بلند شد همه بهم نگاه کردیم توی این سرما کی می تونست باشه ؟

خواستم برم درو باز کنم ..

آقا با سرعت کتشو دوباره پوشید و گفت: تو نمی خواد بری خیلی هوا سرده ؛ سرما می خوری ..

شیوا گفت : نکنه امیر برگشته ؛

گفتم :نه فکر نمی کنم ؛ چون مامور با اون بود نمی تونه برگرده دست خودش که نیست ...

و بالاخره فرح رو دیدم در حالیکه گریه می کرد و از سرما می لرزید و دستشو آقا و محمد گرفته بودن تا با اون شکمش که حالا خیلی بزرگ شده بود زمین نخوره وارد شدن ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش دوم




تا منو دید گفت :گلنار جونم ؛ دیدی نتونستم امیر حسام رو ببینم ؟

دیدی رفت و من دیگه حالا حالاها نمی تونم ببینمش ؟ از صبح هزار تا بلا سرم اومد که نتونم خودمو برسونم اینجا و بالاخره داداشم رفت ...

بغلش کردم و گفتم : حالا خودتو ناراحت نکن کاریه که شده ..

شیوا در حالیکه فرح رو با مهربونی بغل می کرد گفت: خوش اومدی عزیزم ..

نگران نباش وقتی هر دومون زاییدیم بچه هامون رو بر می داریم و میریم دزفول و می ببینمش ...

ببینم انگار شکم تو بزرگتر از من شده نکنه تو زود تر بزای ..

فرح گفت : زن داداش من که خیلی سنیگن شدم ..شما چی ..

و شیوا خندید و گفت : من که از اول سنگین بودم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش سوم


آقا در حالیکه می خندید دست انداخت روی شونه ی فرح و گفت : بریم توی اتاق شیوا اونجا ازهمه جا گرمتره ... حتما خیلی سردتت شده

همه با هم رفتیم به اتاق شیوا ..

به آقا نگاه می کردم؛ از اون پریشونی که از راه رسیده بود داشت خبری نبود ..

می گفت و می خندید ...و مثل همیشه زیر یک نقاب درد ها و غصه هاشو پنهون کرد تا خانواده اش خوشحال باشن ..

و حالا که فکرشو می کنم می فهمم اون همیشه این کارو می کرد ..

انگار غصه های دنیا رو یک جایی مثل صندوقچه توی دلش تلنبار می کرد و درشو می بست ...که گاهی آدم فکر می کرد اصلا عین خیالش نیست ..

گاهی هم بی عاطفه به نظر میرسید ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش چهارم



اونشب از اومدن فرح خوشحالی می کرد قربون صدقه ی شیوا میرفت و سر بسر بچه ها میذاشت ..و می گفت و می خندید اما وقتی یکبار از اتاق اومد بیرون و با اضطراب به ساعت نگاه کرد و با افسوس سری تکون داد ..

و بعد با یک لبخند زورکی دوباره برگشت به اتاق به من ثابت کرد ...که در واقع بار همه ی اون زندگی رو به شونه هاش می کشه تا بتونه همه ی ما رو خوشحال نگه داره ...

به جز من تونسته بود بقیه رو گول بزنه و حال و هوای خونه رو از غم رفتن امیر به شادی تبدیل کنه ..

من در این فکر بودم که چه قدرتی می تونه اونو وادار کنه که اینطور بدون تظاهر این همه فداکار باشه ..کاش ما آدم ها می تونستم درون همدیگر رو ببینم...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش پنجم



وقتی تنها شدم نامه ی امیر رو باز کردم ..

اتاقم سرد بود ولی تختم چسبیده بود به شوفاژ ...پشتم رو دادم به اون و نامه رو باز کردم ..

از متن اون متوجه شدم که توی نامه ی های قبلی از بی دین شدنش و اینکه دیگه خدا رو قبول نداره نوشته بود و حالا توبه کرده و فهمیده که اشتباه کرده و دوباره رو خدا آورده ..

می گفت : مرتب نماز می خونم و توبه می کنم ..

و این تزلزل در فکر و رفتار امیر منو به وحشت مینداخت ..

اما بازم دلم نمی خواست بهش فکر کنم ...حالا در پایان هر جمله یک یا هو؛؛ و یا حق نوشته بود ..

نامه رو گرفتم توی مشتم و زیر لب گفتم : امیر حالا تا کی روی این اعتقادت می مونی ؟خدا می دونه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش ششم



با اینکه همه ی کلماتش حاکی از عشقی بود که به من داشت و عذابی که از دوری من می کشید ..دلم گرفت ...و چقدر از اینکه نامه های قبلی اونو نخونده بودم خوشحال شدم ..

با تمام قلبم احساس کردم خدا همراه منه ...چون خودمو میشناختم اگر اون زمان این نامه رو خونده بودم ممکن بود برای همیشه اونو از دلم بیرون کنم ...

چند روز گذشت و فرح اصلا خیال رفتن نداشت ..

با محمد توی خونه ی ما جا خوش کرده بودن ..و معلوم نبود چرا محمد سر کار نمی رفت ..

حالا مرتب فرح دلش هوس یک چیز تازه می کرد و منو و شوکت رو وا می داشت براش درست کنیم ..

مثل این بود که همه ی ناز و ادا های خودشو آورده بود برای ما ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش هفتم


من در لابلای حرفاش فهمیده بودم که مشکلات زیادی پیدا کرده اما نمی خواست بعد از اون همه اصرار برای ازدواج با محمد شکایتی پیش ما بیاره ...و با وجود محمد توی خونه؛؛ من و شیوا معذب شده بودیم ..

و به این ترتیب یک هفته گذشت و از یونس خبری نشد ..

فقط یکبار امیر از مخابرات زنگ زد و با آقا حرف زد و خبر داد که سلامت رسیدن و دارن دنبال خونه می گردن ..

می گفت : اینجا از برف خبری نیست و همه چیز عالیه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش هشتم




وقتی خیالم از طرف امیر راحت شد؛ دیگه ترجیح می دادم کمتر توی خونه بمونم ..

هر روز زود تر می رفتم کلاس و دیر تراز همه اونجا رو ترک می کردم ...و چون اغلب کسانی که شبونه میومدن روزا کار می کردن و یا زن خونه دار بودن همه درس شون ضعیف بود و نمی رسیدن تمرین های ریاضی رو حل کنن ، این بود که تا موقعی که معلم ها نیومده بودن من یکبار اون تمرین ها رو براشون حل می کردم ..

خودشون می گفتن وقتی تو میگی می فهمیم....و من تشویق می شدم که هر روز این کارو برای اونا انجام بدم ....

تازه وقتی هم از کلاس بیرون میومدم با وجود هوای سرد راه میفتادم و پیاده گشتی توی شهر می زدم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش نهم



حالا بسرعت اونطرفا ساخت و ساز میشد ..این پیشرفت نه به سرما نگاه می کرد ونه به کولاک ..

مغازه ها تبدیل شده بودن به فروشگاه های بزرگ و شیک و لوکس ماشین های آخرین مدل توی خیابون رفت و آمد می کردن ...

حتی لباس های مرد ها و زن هاو کلا چهره ی شهر تغییر و پیدا کرده بود ..و این برای من جذابیت داشت و با دقت همه چیز رو ورانداز می کردم ...

گاهی هم میرفتم توی اون فروشگاه ها و با خرید کردن و قیمت کردن لذت می بردم ...و آخر از همه می رفتم به کتاب فروشی و یکی ؛دوتا کتاب می خریدیم و با یکم تنقلات برای دخترا بر می گشتم خونه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش دهم




یک روز چشمم افتاد به یک لباس زنونه که بی اختیار مادرم رو توش دیدم ..فورا در حالیکه ذوق می کردم هر چی زود تر مامانم رو توی اون لباس ببینم اونو خریدم و برگشتم خونه ..و به شیوا نشون دادم و گفتم : می خوام برم به مادرم سر بزنم دلم تنگ شده ..

با همون مهربونی خاص خودش گفت : الهی بمیرم راست میگی خودم باید بفکرت می بودم ..

آره برو ولی شب برگرد ..

گفتم شیوا جون بزارین یکم بیشتر بمونم خیلی ازشون دور شدم حالا که هم شوکت خانم هست و هم فرح اینجاست شما دیگه تنها نیستین ..

گفت : تو خیلی بدی ؛ اصلا فکر نمی کردم در مورد من اینطوری فکر کنی ..مگه من برای تنهایی خودم تو رو می خوام ؟ دختر بفهم ..نمی تونم ازت دور باشم هنوز اینو نفهمیدی ؟ تو جون منی ..عمرمنی ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش یازدهم



نمی دونم چرا اینقدر تو رو دوست دارم ... ولی خوب مادرتم حق داره ..راست میگی ..خودت بگو چقدر میمونی ؟

یعنی اگر خودت می خوای ..شب برگردی الان بهم بگو ..ای بابا .نمی دونم ..شاید خود خواهی باشه ..

منم ترس از دست دادن تو رو گرفتم ...باشه هر کاری دلت می خواد بکن ..دیگه بزرگ شدی ..

خانمی شدی برای خودت ..من حق ندارم به تو بگم چیکار کن ..

گفتم : قربونتون برم چشم من که به خاطر کلاسم نمی تونم بیشتر از یک شب اونجا بمونم .. ..

خودتون هم اینو می دونین که من بیشتر شما رو دوست دارم ..می خواستم فردا نرم کلاس ..ولی حالا که اینطور شد یک طوری میام که به کلاسم هم برسم ..خوبه ؟

گفت : آره اینطوری من خیالم راحت تره ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش دوازدهم




اونشب شیوا به آقا گفت و قرار بود صبح که میره سر کار منم با خودش ببره ..حالا برف ها یکم آب شده بودن و از خیابون های اصلی راحت تر میشد رفت و آمد کرد ..

ولی مطمئن بودیم که طرفای خونه ی ما همه ی کوچه ها پر از یخ و برفه ...

صبح زود با ذوق و شوق بیدار شدم کارامو کردم و لباس مادرم رو گذاشتم توی یک ساک ..

مقداری هم پول بر داشتم تا بدم به برادرام ..نمی دونم چرا به فکرم نرسیده بود براشون چیزی بخرم ..و حاضر و آماده از اتاق رفتم بیرون که سمارو رو روشن کنم ...

همیشه من و آقا اولین نفراتی بودیم که بیدار میشدیم ..بعد شوکت خانم و بچه ها و آخر از همه هم شیوا ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش سیزدهم





ولی اون روز چون می دونستن من می خوام برم همه بیدار بودن ناشتایی که حاضر شد و خواستیم دور هم بخوریم ؛ صدای زنگ در بلند شد ..

همه بهم نگاه کردیم ..فرح گفت : نکنه مادر محمد باشه اومده دنبال ما ؟

آقا با تعجب و اعتراض پرسید : برای چی بیاد دنبال شما مگه نمی دونن خونه ی ما هستی ؟ چه مشکلی هست ؟ فرح دستپاچه شد ..

دیدم رنگش پریده ..و جوابی نداشت بده فورا به دادش رسیدم و گفتم : ای بابا درو باز می کنیم ببینیم کیه دیگه؛؛ اما و اگر نداره ..

و خودم چون آماده بودم با سرعت رفتم و درو باز کردم,, یونس رو پشت در دیدم ..

با خوشحالی گفتم : وای تو برگشتی ؟ حالت خوبه؟ ..چیکار کردین؟ امیر جابجا شد ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش چهاردهم




در حالیکه سعی می کرد به من نگاه نکنه گفت : بله ..خاطرت جمع باشه ؛خونه گرفتیم و وسیله همه چیز براش خریدیم ...

پول که باشه همه چیز روبراهه همه هوای آدم رو دارن و می خوانش ..خوب خیالت راحت شد ؟

حالا بگو آقا بیاد گزارش بدم و برم ..

گفتم: گزارش بدی و بری ؟ یونس لطفا بیا تو خودتو لوس نکن ...باید یکم گرم بشی ؛؛..

حتما از راه رسیدی سردتت گرسنه ام هستی ...

گفت : مهم نیست ما فقیر بیچاره ها عادت داریم برو بگو آقا بیاد ..دیرم میشه باید برگردم گرگان ..

دو روزه مرخصیم تموم شده .. آقا بیان دم در ..

گفتم : یونس داری حرصم رو در میاری ؛ لجبازی نکن بیا تو ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش پانزدهم




که صدای آقا رو شنیدم که از توی ایوون گفت : آقا یونس ..بیا تو بابا ..چرا دم در وایسادی ؟ بیا اونجا سرده ...

راستش خندم گرفت یونس مثل بچه ها با من قهر کرده بود و توی صورتم نگاه نمی کرد ..

با همون خنده گفتم : شما مردا چرا بزرگ نمیشین ؟ یکی ؛ از یکی بچه تر .. یونس یادته ؟ من و تو با هم دوست بودیم ..نبودیم ؟حالا چی شده با من قهر کردی ؟

من دلم می خواد همین طور دوست بمونیم ..

یک مرتبه احساس کردم یک بغض توی گلوشه و داره لب ورمیچینه ..

بلند تر خندیدم و گفتم : بیا بریم تو رو قران منو نخندون ؛ آقا منتظرته ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش شانزدهم




یونس با اصرار اومد توی خونه و صبحانه خورد و تعریف کرد که برای امیر حسام یک اتاق توی یک خونه اجازه کردن ..

می گفت : خونه ی خوبی بوده و صاحب خونه ی مهربونی داشته ..و امیر توی یک دبیرستان دخترونه به نام ایراندخت دبیر ادبیات شده ...

خوب تقربیا خیال همه راحت شد ..یونس بلند شد که بره ..

آقا گفت : صبر کن من و خودم می رسونمت گاراژ ..گلنار زود باش بریم بابا ...

گفتم چشم شما برین من الان میام ..

یواشکی وقتی می خواستم از شیوا خدا حافظی کنم النگو رو ازش گرفتم که به یونس پس بدم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش هفدهم




فرصتی نبود آقا اول یونس رو رسوند ..و با هم پیاده شدن ..رفتن برای گرفتن بلیط ..

دل توی دلم نبود که یک طوری با یونس حرف می زدم وقبل از رفتن آرومش می کردم ..

دلم براش میسوخت و حقش این نبود که با دلی شکسته برگرده گرگان ..

نمی تونستم چشمم رو روی احساسات اون ببندم و از کنارش بی خیال رد بشم ..که دوتایی برگشتن و معلوم شد اتوبوس صبح رفته و یک بلیط برای بعد از ظهر گرفتن ..

آقا همینطور که می نشست پشت فرمون و ماشین رو روشن می کرد گفت : یونس من باید یک سر برم خونه ی مادرم اونجا پیاده میشم تو می تونی گلنار رو ببری و همون جا بمونی تا برش گردونی ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش هجدهم




گفتم: نه آقا من شاید شب بمونم ...

گفت : لازم نکرده,, بمونی که چی بشه ؟ برو ببینشون و زود برگرد ..

گفتم ولی آقا من هر بار خواستم برم همینطور شد ..خیلی وقته نرفتم خونه ی خودمون ..

گفت : ولی نداره بایدم همین طور باشه ..خونه ی تو اونجا نیست پیش ماست همین که گفتم گوش کن ..کارت تموم شد با یونس برگرد خونه ی خودت ..یک طوری راه بیفت که دیرش نشه ..

یونس توام ماشین رو بزار دم در حیاط و برو ..یا نه صبر کن ..

ساعت چهار در خونه ی مادرم باش همون جا که منو پیاده می کنی ..

گلنار رو بیار اونجا خودم می برمت گاراژ ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش نوزدهم



داشتم حرص می خوردم ..بازم آقا به خاطر محبتی که به همه داشت لقمه رو دور سرش گردونند و ما رو هم سر گیجه داد ...

اما این یک خوبی داشت که من می تونستم با یونس حرف بزنم ...

به محض اینکه آقا پیاده شد و یونس نشست پشت فرمون و راه افتاد گفتم : تو کلمه ی نه بلد نیستی ؟

مگه با من قهر نبودی چرا قبول کردی منو برسونی ؟ نگاهی از توی آینه به من کرد و گفت : آره درست فهمیدم ..

تو هنوز منو به چشم همون یونسی می ببینی که با کفش های پاره هر روز اون راه طولانی رو میومد تا تو رو ببینه ...و تو همیشه مسخره اش می کردی ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش بیستم




گفتم : بی خودی حرف نزن من کسی رو مسخره نکردم و نمی کنم ..اصلا از این کار بدم میاد ..

ولی از مردی هم که بغض کنه و لب ور بچینه هم بدم میاد ...

تو برای من مثل برادری برای همین باهات شوخی می کردم ..و تو فکر کردی مسخره می کنم ...

منم یادم نرفته چقدر برای ما فداکاری کردی ..اگر تو نبودی خیلی به من و شیوا سخت میگذشت ..

ما همیشه مدیون تو و آقا سلیمان هستیم ..این النگو رو هم برات آوردم بگیر قبولش نمی کنم ..

تا تو بدونی که برای من همیشه مثل برادری ...و دوست ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش بیست و یکم




گفت : خیلی خاطر امیر رو می خوای ..یک مرتبه جا خوردم و لی خودمو نباختم ..

گفتم : چون داداشمی بهت میگم ..آره ..ولی هنوز هیچی معلوم نیست وضعیت امیر رو که می دونی ؛ اما اینم می دونی که من هیچوقت به تو امیدی ندادم ..درسته ؟

پس یونس, نباید از دستم ناراحت بشی ..

برو یک دختر خوب پیدا کن و منو فراموش کن ..آخه من آرزوهای بزرگی دارم ..

نمی خوام با شوهر کردن همشون رو از دست بدم ...ولی اینو فهمیدم که توی این دنیا همه چیز دست ما نیست و یک تقدیری هم در کاره ..

نمی دونم در آینده می تونم به آرزوهام دست پیدا کنم یا نه ..ولی اینو می دونم که افسوسی نخواهم داشت چون تلاشم رو برای رسیدن به هدفم می کنم ..

اگر نرسیدم ..می دونم که تقدیرم جور دیگه ای رقم خورده بود و من کوتاهی نکردم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش بیست و دوم




خواهش می کنم دلت از من نشکنه ..منو ببخش ..

گفت : خودم می دونم شما پولدار ها هیچوقت ما رو قابل نمی دونین که ازمون کادو بگیرین ولی اگر می خوای دلم نشکنه النگو پیشت باشه ..یادگاری از من ..اصلا کادوی ازدواجت با امیر ..

گفتم : بس کن تو رو قران ..من چی میگم تو چی میگی ؟کدوم ازدواج ؟ کی پولداره ؟ خیلی خوب،، باشه آقا یونس حالا که اینطور شد ...؛؛

من امروز تو رو می برم خونه ی مادرم ..به هر حال نمی تونی تا بعد از ظهر توی ماشین بمونی ..و این النگو رو هم میدم دست مادرم امانت بمونه ..

هر وقت دیگه احساس کردم دلت رو دادی به یک نفر دیگه بهت پس میدم ..اینطوری خوبه ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و چهارم - بخش بیست و سوم



با اوقاتی تلخ گفت : خوبه ...

گفتم: با اخم خوبه ؟ نشد دیگه ؛؛ یک چیزی بهت بگم تا از ته دلت بخندی ..شایدم مسخرم کردی ..

من وقتی اومدم خونه ی آقا کفشم پاره بود و او روزم توی حیاط شون پر از برف بود و من روی برف و یخ پامو روی زمین می کشیدم ..ولی هیچوقت به خاطر این موضوع خودمو ناراحت نکردم ....

و اگر کسی بهم می گفت کفشت پاره اس بهم بر نمی خورد ..چون پاره بود ...حالا تو به من بخند ...

بعد اگر بابام رو ببینی دیگه از خنده روده بر میشی ...ولی من بازم بهم بر نمی خوره ..چون برای خودم ارزش قائلم ..و این چیزا نمی تونه برای من ارزش باشه ..



ادامه دارد


 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و پنجم - بخش اول



یونس اونقدر آروم رانندگی می کرد که فکر نمی کردم هیچوقت برسم ..

سکوتش نشون می داد هنوزم دلخوره ..

گفتم : یونس بسه دیگه ..حوصله ی این همه اخم و تخم رو ندارم ..به قران ادامه بدی پیاده میشم و میرم ...

گفت : دارم فکر می کنم ..حتما یکی بوده که اینا رو بهت یاد بده ..من چی؟

از وقتی خودمو شناختم چوپونی کردم و توی کوه و کمر توی سرما و گرما؛ سگ دو زدم ..نه مادری که بهم راه و چاه رو نشون بده و نه یک پدر مهربون داشتم که حتی احوالم رو بپرسه ..

دریغ از یک کلمه ی محبت آمیز ..اگر به خاطر تو نبود شاید هنوزم همون جا بودم و گوسفند می چروندم ..هنوزم برای خریدن یک کفش داشتم التماس می کردم ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و پنجم - بخش دوم



اومدم شهر تا تو رو پیدا کنم ..رفتم در خونه ی آصف خان که آقام رو برای اینکه تو رو خواستگاری کرد؛ به باد تمسخر گرفته بود و خیلی رک و پوست کنده به آقام گفته بود برو این کلاه برای سرت گشاده ..

اما من قبول نکردم ..چون فکر می کردم توام مثل من کار می کنی و با هم زندگی خوبی میسازیم و مطمئن بودم که می تونم دلت رو بدست بیارم ...

رفتم پیش آصف خان همینو بگم ولی اجازه نداد حرفم رو بزنم ازم خواست پیشش کار کنم ..

و بعد خانم مینویی ازم خوشش اومد و گفت بچه ی زرنگی هستی ..

منو برد پیش خودش ..و از اون موقع هر کدوم هر کجا گیر کنن میان سراغ من ..البته خیلی بهم کمک کردن ..اما منم کم نذاشتم .

بالاخره خودمو به تو رسوندم ..ولی حالا می فهمم که چرا این کلاه برای سر من گشاده ...

گلنار ؟ اگر درس بخونم ؟ اگر به جایی برسم ؟ توبهم یک شانس میدی ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و پنجم - بخش سوم





گفتم : بپیچ توی اون کوچه ...نه,, ..اگر می خوای داداشم باشی؛ باش,, اگر نمی خوای ؛ لازم نیست به خاطر من موفق بشی ؛؛

کاش یاد بگیری به خاطر خودت درس بخونی و به خاطر خودت پیشرفت کنی .. که اون موقع حتم دارم به آرزوهات هم می رسی ...

نمی دونم شاید پسرا اینطورین ..یا من جور دیگه ای فکر می کنم ...

به نظرم هنوز برای تو زوده که اینقدر به یکی وابسته بشی ....

اصلا یک سئوال ,,یونس به نظرت درسته وقتی دلم با کس دیگه ای هست به تو امید بدم ؟ آهان ,, سر اون کوچه نگه دار ...

یونس زد روی ترمز و گفت : خونه ات اینجاست ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و پنجم - بخش چهارم



گفتم : آره ..ولی خونه مال عزت الله خان هست و ما مستاجریم ..همچین خونه ای هم نیست ..

مثل اینکه پدر آقا برای همین کار اونا رو قفس موش ,قفس موش ساخته تا بده اجاره ..

سر تا سر این خونه ها مال آقاست ..

شایدم بیشتر باشه من خبر ندارم ...

گفت : نمی دونستم پس وضعیت تو بهتر از من نیست ...

گفتم : در واقع هم آره ؛ هم نه ...حالا پیاده شو بریم خونه ی ما اینجا سردت میشه ..

گفت : نه من نمیام خجالت می کشم ..تو برو همینجا منتظرت میمونم ...

گفتم : از اونجایی که می دونم لجبازی اصرار نمی کنم ..

ولی این النگو رو گذاشتم روی صندلی بردار و با خودت ببر یادگاری نگه دار




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و پنجم - بخش پنجم



گفت : قرار بود بدی به مادرت ..همینطور که پیاده می شدم گفتم : قرار بود ..ولی پشیمون شدم ..

چون دیگه نمی تونستم ازش پس بگیرم ....خیلی هم احتمال میدم تا اون موقع فروخته باشه پس پیش خودت باشه بهتره ...و پیاده شدم و راه افتادم ...

به عقل خودم سعی داشتم از یونس که پسر خوبی بود بدون اینکه توی دلش کینه ای از من داشته باشه جدا بشم ..

اما همینطور که روی اون یخ های ضخیم کوچه سُر می خوردم و به زحمت راه میرفتم حالم خوب نبود ..خیلی چیزا قلبم رو به درد میاورد و حالا هم به فکر دل یونس بودم که یک وقت از دست من دلگیر نباشه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و پنجم - بخش ششم




مامان از دیدنم چند تا جیغ کشید و در حالیکه منو در آغوش می گرفت با صدای بلند گریه می کرد ..

منم که مدت ها بود سعی داشتم خودمو کنترل کنم یک مرتبه رها شدم ..

از هر قید و بندی ..از هر قضاوتی ..اون مادرم بود جایی بهتر از اونجا نمی تونستم پیدا کنم که دلم خالی بشه ...

همینطور که توی بغل هم گریه می کردیم به این فکر می کردم ..که اون همه تعریف ها از عقل و صبوری من؛ اینکه چند متر هم زیر زمین هستم .اینکه در مقابل هر سختی قوی بودم و می تونستم تصمیم های بجا بگیرم باعث شده بود که دلم پر از غصه های نا گفته بشه و حالا مثل آتشفشانی بیرون بریزه ..

و هر دو زار ؛زار گریستیم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و پنجم - بخش هفتم



آره من اونجا دلم می خواست در آغوش مادرم همه ی اونچه که توی دلم جمع کرده بودم بیرون بریزم ..

طوری که نگرانش کردم و در حالیکه هنوز هق هق می زد با دو دست صورتم رو گرفته بود و می پرسید ..چیکارت کردن ؟ یا حضرت عباس بچه ام ..چی شدی مادر ؟ خدا مرگم بده بلایی سرت آوردن ؟ کسی بهت دست درازی کرده ؟

تازه متوجه شدم که بازم حق چنین کاری رو نداشتم ..

اشک هامو پاک کردم و گفتم : نه بابا از گریه شما اینطوری شدم ..من خوبم ..دلم تنگ شده بود ....

که بابا و برادرام رو دورم دیدم ؛؛ منتظر بودن به نوبت منو بغل کنن ..

بابا با اون پا های پرانتزی و لاغرش که آدم فکر می کرد هر آن میشکنه با چشمی که اشک توش حلقه زده بود به من نگاه می کرد ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و پنجم - بخش هشتم



آخه چی بگم پدرم بود هر چند که رغبت نمی کردم از کثیفی سر و وضعش بغلش کنم ..این کارو کردم ...

اون روز مامان برام دمی باقالی درست کرد ..

و در حالیکه با پیراهنی رو که براش خریده بودم پُز می داد با خوشحالی قربون صدقه ی من میرفت ..

یک ظرف غذا هم برای یونس که گفته بودم راننده ی آقاست ؛ کشید و داد به ابراهیم براش ببره ..

وقتی ابراهیم برگشت توی دستش اون دستمال و النگو رو دیدم ..

گفت : مامان آقا اینو داده بود به راننده اش برای تو بیاره ..

چشمهای مامان برق زد و با هیجان النگو رو گرفت و فورا دستش کرد مچش رو گرفت بالا و با ذوق نگاه کرد و گفت : الهی عزت الله خان اگر به خاک دست بزنی طلا بشه ..

خدا خیرش بده ..چقدر هم قشنگه ..تو می دونستی گلنار ؟قیمتش چنده آیا ؟

گفتم : بله؛ تقریبا ...قیمتش رو نمی دونم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و پنجم - بخش نهم



و اونقدر از داشتن اون النگو دلش شاد شده بود که نخواستم راستش بگم ...

بعد از ناهار بابا طاقت نیاورد و بساط شو کنار اتاق پهن کرد ..انگار دنیا رو توی سرم خراب کردن ..

با عصبانیتی که سعی می کردم کنترلش کنم گفتم : شما جلوی این دوتا بچه این کارو می کنین؟ ..

از کی تا حالا ؟توی خونه می کشین ؟ ای خدا به فریادم برس ؛؛

بابا جونم به خودت بیا ..نمیگی فردا هر دوی این بچه ها رو مبتلا می کنی ؟ توی این زمستون اتاق در بسته؛؛ بابا تو رو قران نکن ....آخه این چکاریه ؟

مامان چرا می زاری توی این اتاق جلوی پسرا این کارو بکنه ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و پنجم - بخش دهم




بابا همینطور که اخم هاشو کرده بود تو هم و انگار نه انگار من با اون بودم به کارش ادامه داد ومنتقلشو گذشت و بساط شو پهن کرد جلوش گفتم : با شما هستم ...بابا میگم نکن فردا هر دوشون معتادمیشن اونوقت چی میشه؟ می تونیم اعتراض کنیم ؟

گفت : زر نزن؛؛ یک روز اومدی مهمونی بشین سر جات ..بعدام راهتو بکش و برو ..برای ما تعین تکلیف نکن ...

کجا برم توی کوچه خیابون بکشم ؟

مامان دستم رو گرفت و با التماس گفت :گلنار جون حسن روغنی مُرد ..

دیگه بابات جایی رو نداشت بره ..خودت می دونی قبلا توی خونه این کارو نمی کرد ...به دستهاش نگاه کردم ..بازم سرخ و پوست مال شده بود ..

و سرما زدگی پشت دستش کاملا معلوم بود که باز داره چیکار می کنه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و پنجم - بخش یازدهم



داد زدم شما رخت می شوری ؟ بازم ؟ پس همه ی این سالها من فقط به خاطر این رفتم که بابا بیشتر بکشه ؟ حالا بیاد اینجا کنار اتاق و پیش برادرای من این کارو بکنه ؟

گفت : خوب مادر خودتو ناراحت نکن ..جایی نداشت بره بنده ی خدا ...

گفتم : اون انباری که بود,, زیرزمین که هست ؛؛ آخه چرا جلوی این دوتا پسر بچه ؟..

بابا به خدا دودش توی چشم همه ی ما میره ..

بابا با لحن بدی گفت : توی اون انباری سگ رو بزنی نمیره ..

اصلا به تو چه؟ خودم می دونم باید چیکار کنم ...حالا برای من آدم شدی ؟

ترشیدی اومدی تلافیشو سر ما خالی می کنی ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و پنجم - بخش دوازدهم



گفتم : این خونه کوچیکه ولی دوتا اتاق داره زورت میاد درستش کنی؟ بری اونجا ؟..

این کوچه پر از یخ و برفه ..همت نکردی با کمک پسرا اونو تمیز کنی که اینطور یخ نزنه ..

واقعا که هر کسی لیاقتی داره ..این بار اگر خواستن شما رو بیرون کنن من جلوشون رو نمی گیرم ..خوب به مال مفت عادت کردین و فکر کردین دنیا همینه که از یک جایی براتون برسه و شما بکشی ..

ای لعنت به هر چی آدم مفت خوره ..و رو کردم به مامان و گفتم : اگر برگردم ببینم بازم رخت شستی میرم و دیگه پشت سرمم نگاه نمی کنم ..

برای چی زیر بار ظلم و زور اون میری ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و پنجم - بخش سیزدهم




کیفم رو بر داشتم و با حرص از اتاق اومدم بیرون ابراهیم زود خودشو به من رسوند بازومو گرفت و گفت : آبجی ما معتاد نمیشیم بهت قول میدم ...

دارم درس می خونم می خوام دکتر بشم ..کار بابا رو نمی کنیم خیالت راحت باشه ..

پول ها رو از توی کیفم در آوردم ویواش کردم گوشه ی مشتش و گفتم با هم نصف کنین ..

ولی به بابا نشون نده ...و مامان رو بغل کردم وگفتم : ببخشید نمی تونم بشینم ببینم اون داره می کشه و من تماشا کنم ..ازم نمیاد ...

و از خونه زدم بیرون ..

وقتی سوار ماشین شدم ..

دیگه همه ی مسائل قبلی به نظرم مسخره و پوچ میومد ..

از خودم از یونس از امیر و از اون زندگی بیزار شدم ..دلم فریاد می خواست ولی بر سر کی ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و پنجم - بخش چهاردهم



یونس مثل اینکه حال و روز منو فهمیده بود آروم گفت : ناراحتت کردن ؟

گفتم : نه ..اونا همونی بودن که قبلا بودن من باید خودمو عوض کنم ..نباید اینقدر سخت می گرفتم ..ولی نتونستم کوتاه بیام ...

گفت : وقتی توی کوهستان تو رو می دیدم ؛ خیلی شاداب و سر زنده بودی منم سر شوق میاوردی ..یادته دنبال گله ی گوسفند ها می کردیم و یک مرتبه دیدیم خیلی از کلبه دور شدیم ؟ یادته رفتیم لب برکه و ماهی گرفتیم ؟

گفتم: یونس ساکت باش فایده نداره ..

حالم خیلی گرفته است با این چیزا خوب نمیشه ببخشید ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و پنجم - بخش پانزدهم



تا خونه ی عزیز در حالیکه سکوت کرده بودم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به بیرون نگاه کردم ..

یکی ؛ دوتا ؛ سه تا ...

و با همون سکوت آقا رو سوار کردیم و یونس رو رسوند گاراژ اونم خدا حافظی کرد و رفت ....

بعد آقا می خواست منو برسونه دم کلاس ..گفتم : امروز نمیرم ,, آقا بریم خونه ...

گفت : گلنار جان ؛ عزیزم چی شدی ؟ وضع پدر و مادرت خوب نیست ؟ برای اونا ناراحتی ؟ باشه من فردا بهشون میرسم نگران نباش ...

گفتم : نه آقا برای اون نیست اتفاقا خوب بودن ..مثل اینکه سرما خوردم ..فکر کنم تب داشته باشم ...

با تعجب گفت : تو مریض شدی ؟واقعا ؟ راستی من اصلا یادم نمیاد تو مریض شده باشی , حتی یکبار سرما هم نخوردی ...

زیر لب گفتم : از بس پوستم کلفته ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و پنجم - بخش شانزدهم



اما وقتی رسیدم خونه و استقبال شیوا و بچه ها رو دیدم حالم بهتر شد ولی بازم هرگز اون روز رو فراموش نمی کنم که هم از جانب یونس و هم بابام بهم خیلی فشار اومده بود ..

چند روز بعد زندگی من دچار یک تحول جدید شد ..

فرح هنوز خونه ی ما بود و حالا تقریبا دو هفته ای بود که مونده بود و حرفی از رفتن نمی زد ..

محمد میومد توی هال می نشست و تلویزیون تماشا می کرد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و پنجم - بخش هفدهم



سال 44 بود حالا چندتا کانال هم داشت و محمد از زمانی که برنامه هاش شروع میشد جلوی اون می نشست تا سرود شاهنشاهی تموم نمیشد خاموشش نمی کرد ..

و من احساس می کردم آقا هم دیگه اوقاتش تلخه ولی دلش نمی خواد فرح رو با اون بچه ی توی شکمش برنجونه ...

اما مثل این بود که من از همه بیشتر شاکی بودم ..

و هر روز خیلی زود تراز اونی که کلاس شروع بشه از خونه میرفتم بیرون و اغلب اول از همه می رسیدم کلاس و گاهی می نشستم پای درد دل فراش مدرسه که پیر مردی تنها بود ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و پنجم - بخش هجدهم



تا یک روز که خیلی کلافه بودم زود تر رفتم کلاس ..خانم زاهدی مدیر آموزشگاه شبونه بود با هم رسیدیم دم در ....

تا چشمش به من افتاد گفت : اومدی ؟ گلنار بیا دفتر کارت دارم ..

گفتم : سلام خانم چشم با من چیکار دارین ؟

گفت بیا بهت میگم خیره ..

اون منو میشناخت و همیشه بهم احترام میذاشت ..و یک وقت ها هم توی کاراش ازم کمک می گرفت و من خوشحال بودم که می تونم این کارو براش بکنم ...

نشست پشت میزش و با یک لبخند پرسید : خوب حالت خوبه ؟

گفتم : بله ممنون شما چطورین ؟

گفت : خوبم ..خوبم ..تو رو برای یک کاری در نظر گرفتم ...


ادامه دارد




 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و ششم- بخش اول




ببینم اول تو بگو چه نسبتی با عزت الله خان داری ؟

گفتم : برای چی اینو می پرسین ؟ چطور مگه ؟

گفت : آخه خودشون گفتن تو دخترشی ..ولی فامیلت فرق داره ..می خوام بدونم با هم چه نسبتی دارین ...

گفتم : دختر خونده ی ایشون هستم ..

گفت : آهان فهمیدم البته حدس می زدم یک همچین چیزی باشه ..حالا یک چیزی ازت می خوام ..من دیدم که چطوری درس میدی ..

راستش مدرسه ی ابتدایی ما معلم کلاس ششمش رفته برای زایمان ..الان پونزده روزه که بچه ها بی معلم موندن ..تو می تونی تا اون بر می گرده درس بدی که بچه ها عقب نمونن ؟..

گفتم : بله ..تونستن که می تونم ولی باید از عزت الله خان اجازه بگیرم ..تا فردا صبح بهتون خبر میدم ..

ببخشید کدوم مدرسه ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و ششم- بخش دوم


گفت : همین دخترونه ی فرحناز یک کم پایین تره ..خواهرم مدیر اونجاست ..

این موقع سال معلم پیدا نمیشه که بخواد جابجا بشه ..

گفتم :بله می دونم اونجا خیلی رفتم آخه پریناز هم همون جا میره مدرسه ..اینطوری خوب شد ؛شاید بهم اجازه دادن ..

اونشب از درس هیچی نمی فهمیدم و همش در رویای معلم شدن و درس دادن خیال بافی می کردم ....

و تا تعطیل شدم از خوشحالی تمام راه رو تا خونه بدون توجه به یخ های زیر پام ؛ قدم های بلند بر می داشتم و سر می خوردم ولی همینطور با ذوق میرفتم بطرف خونه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و ششم- بخش سوم




شاید اینطوری می تونستم توی زندگیم راهی پیدا کنم که زود تر از اون سرگشتگی بین خانواده ی خودم و جایی که زندگی می کردم خلاص بشم ...

من واقعا کفتر دو بوم بودم ..و هر بار که به مادرم سر می زدم اینو بیشتر احساس می کردم ؛

نه اون بالا ؛ بالاها جام بود و نه اون پایین؛ پایین ها راهم ...و من به خوبی این واقعیت ها رو می دونستم و قادر نبودم به راحتی از کنارش رد بشم و چشمم رو ببندم و انکار کنم که بابای من مدام پای منتقل شیره و تریاک نشسته ..

نبینم که مادر من هنوز جایی برای درست زندگی کردن نداره ..و هنوز رخت های مردم رو میشوره ..و اگر اون همه مهربونی و لطف آقا نسبت به من نبود نمی دونم تا حالا چی بسرشون میومد ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و ششم- بخش چهارم




وشاید همین باعث میشد اینقدر دیر به دیر به اونا سر بزنم چون هر بار که اونا رو می دیدم تا مدتی حالم بد بود و احساس بیچارگی می کردم و بیشتر از هروقت دیگه ای خودمو مدیون آقا می دونستم ..

و روز به روز بیشتر دوستش داشتم ... در نظرم اون بهترین آدم دنیا بود ...

گاهی وقتی چشمم بهش میفتاد دلم ضعف میرفت و زیر لب می گفتم : آقای عزیز من کاش واقعا پدرم بودی و من هر روز که از سر کار بر می گشتی مثل پریناز و پرستو بغلت می کردم ...

وقتی رسیدم خونه شوکت خانم درو روم باز کرد ماشین آقا رو دیده بودم پرسیدم آقا کجاست ؟

گفت : با فرح خانم و محمد تلویزیون تماشا می کنن ..

گفتم : بیا یک خبر خوب دارم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و ششم- بخش پنجم



گفت : خدا رو شکر یکی خبر خوب داشت ...

بدون سر و صدا وارد ساختمون شدم و رفتم به طرف اتاق شیوا دستم رو به دو طرف چهار چوب در گرفتم و با خوشحالی سرمو خم کردم و گفتم : سلام ..سلام شیوا جونم خبر خوب ..

اون که دراز کشیده بود و داشت با پریناز حرف می زد ؛ نیم خیز شد و با یک لبخند گفت : چی شده دختر خوشحالی ؟ الهی همیشه لبت خندون باشه بگو چی شده خبر خوبت چیه؟ ..

گفتم : شیوا جون باورتون نمیشه از من خواستن توی مدرسه ی پریناز معلم بشم ..

قربونتون برم ..دیدین چی شد ؟ از من ؟از من خواستن باور می کنین ؟ ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و ششم- بخش ششم



پریناز با خوشحالی دستهاشو کوبید بهم و گفت : آخ جون ..راست میگی گلنار جونم تو می خوای معلم من بشی ؟ با خنده بغلش کردم و گفتم نه عزیزم می خوام معلم کلاس ششم بشم ..

شیوا گفت :واقعا ؟ چطوری ؟ کی ازت خواست ؟

اما من می دونستم ..به خدا ؛؛ به فکرم رسید وقتی گفتی زود تر میری که همکلاسی هات درس بدی حدس زدم ممکنه همچین اتفاقی برات بیفته ..

مبارکه منم برات یک خبر خوب دارم ..امیر برات نامه داده ..

با شنیدن اسم امیر قلبم فرو ریخت ..و صورتم داغ شد ..اما خجالت کشیدم و گفتم شیوا جون چرا خجالتم میدین ؟جلوی پریناز ؟ ..

گفت : خجالت نداره که اون دیگه نامزد تو به حساب میاد ..کی از امیر حسام بهتر ..

تا اون تبعیدش تموم بشه توام راحت درس می خونی و میری دانشگاه ..

اتفاقا اینطوری بهترم میشه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و ششم- بخش هفتم



گفتم: آقا چی ؟ مخالفه من می دونم ..هر بار که اسمش میاد اوقاتش تلخ میشه ..

یک مرتبه صدای آقا رو شنیدم که در حالیکه می خندید گفت : بابا ها به راحتی دختر شوهر نمیدن ..من تا از امیر مطمئن نمی شدم نمی خواستم تو اذیت بشی ..

ولی حالا تو دیگه خودت بزرگ شدی و می تونی برای خودت تصمیم بگیری ..نگران نباش نامه رو من دادم به شیوا بهت بده ..

از شرم نامه رو کردم توی جیب پالتوم و با سرعت از اتاق رفتم بیرون ..

در حالیکه قلبم با صدای بلند تندو تند می زد .. رفتم به اتاقم که نامه رو بخونم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و ششم- بخش هشتم



راستی عشق عجب چیز عجیبیه ..حتی با شنیدن اسم کسی که دوستش داری دچار هیجان میشی و این اصلا دست خودت نیست ...و من عاشق امیر بودم ...

و واقعا که دنیا غیر قابل پیش بینیه و هیچوقت تصور نمی کردم بتونم با امیر ازداوج کنم اونم به این شکل ....

همه چیز داشت مطابق میل من پیش میرفت و قلبم روشن شده بود ..

وجود امیر ؛؛ معلم شدنم ..

محبت آقا و شیوا ..و علاقه ی من به دخترا ..

اومدن شوکت خانم ..برای کمک به من ..حس می کردم چرخ گردون فقط داره به خاطر من می چرخه ..

امیر نوشته بود ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و ششم- بخش نهم



گلنارم ..گل قشنگ من ..عزیزم .

اینجا فقط یک ناراحتی بزرگ دارم که از تو دورم و نمی تونم ببینمت ..من هر چهارشنبه بعد از ظهر بهت زنگ می زنم ..

مخابرات تا خونه ی من فاصله ی زیادی داره ..و دوبارهم رفتم نشده خونه رو بگیرم ..ولی در هر فرصتی سعی می کنم برم زنگ بزنم تا بتونم اقلا صداتو بشنوم ..

شاید یکم دلم قرار بگیره ..

راستی چیزی که ابدا فکرشم نمی کردم این بود که روزی تدریس کنم ..اونم توی یک دبیرستان دخترونه ..

مدرسه ی بزرگیه ..با یک حیاط بزرگ و روبرو و سمت چپ ساختمونی داره که پر از کلاس و کتابخونه و اتاق ورزشی و حتی آزمایشگاه هست ,,شاید باور نکنی توی یک شهرستان دور همچین دبیرستانی وجود داشته باشه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و ششم- بخش دهم




کلاس ها همه بزرگ و تجهیزات مدرسه کامل ..

وقتی به من گفتن تبعید تصور دیگه ای از این شهر داشتم ولی خیلی جای خوبیه و مردم خوبی داره ..

صاحب خونه ی منم خیلی مردمان شریف و مهربونی هستن ...

هر روز از غذا های خودشون برای من تعارفی میارن و جات خالی خیلی هم می چسبه ...اگر دوری تو نبود حتی دلم می خواست همن جا زندگی کنم ..

اینا واقعیت هست و فقط برای این نمیگم که تو خیالت راحت بشه ...تمام هفته کلاس دارم به جز چهارشنبه ها ..

صاحب خونه برای خوش آمدگویی , یک گلدون بهم داده ..نمی دونستم چه گیاهی هست اسمش رو گذاشتم گلنار و هر روز که آبش میدم باهاش حرف می زنم ..

منتظر جواب نامه ات هستم ...یا حق ..

عاشق و بیقرار تو امیرحسام ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و ششم- بخش یازدهم



فورا جوابش رو نوشتم و بهش خبر دادم که آقا در مورد تو با من حرف زده و مثل اینکه مخالفتی نداره ..و از معلم شدنم براش گفتم ...

روز بعد وقتی آقا پریناز رو می برد منم آماده شدم یک بلوز سفید تور دوزی شده با آستین پوفی و یک دامن مشکی هشت ترک پوشیدم ..و پالتومو روش تنم کردم ..

موهامو دوتا بافتم و بافته ها رو از توی هم رد کردم و پشت سرم با سنجاق بستم تا شبیه خانم معلم ها بشم ..

اونقدر ذوق و شوق داشتم که روی ابرها سیر می کردم ... توی راه آقا ازم پرسید :خوب خانم معلم تو برای چی می خوای معلم بشی ؟

گفتم : آقا اینطوری نگین دیگه ...فقط یک مدت کوتاه تا معلمشون بیاد ..شما راضی نیستی ؟

گفت : چرا ..ولی می خواستم دلیلشو بدونم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و ششم- بخش دوازدهم



گفتم : می خوام همه چیز رو امتحان کنم ..تجربه به دست بیارم ..

خندید و گفت : مثل همیشه منو قانع کردی ..اگر می گفتی به خاطر پول شاید نمی ذاشتم بری ...گلنار هیچ می دونی چقدر برای من عزیزی ؟

تو دخترِ با شرف و صادق و پاکی هستی ..درست مثل شیوا ..و من واقعا گاهی فکر می کنم تو همون بهرخ خودمون هستی که خدا یک جوری تو رو به ما برگردوند ...وگرنه چرا تو اینقدر از نظر خوبی شبیه شیوا هستی ؟من می دونم تو امیر رو هم سر عقل میاری ...

سکوت من به معنای رضایت خاطری بود که از حرفای آقا داشتم و بازم احمقانه فکر می کردم ؛؛ درِ این دنیا همیشه بر این پاشنه می چرخه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و ششم- بخش سیزدهم



اون روز توسط خانم زاهدی به خواهرش معرفی شدم و اون زنی بود پنجاه و سه چهار ساله ..

ماتیک پر رنگی مالید بود و موهاشو آرایش کرده بود ..و معلوم میشد که خیلی از مدیر ما بزرگتره ..

قد بلند و چهار شونه بود و خیلی جدی به نظر می رسید..

وقتی وارد دفترش شدم چند تا خانم دیگه نشسته بودن ..خودمو معرفی کردم و جلوی میزش ایستادم ..

بلند شد و با من دست داد و گفت : شما تجربه ی این کارو ندارین درسته ؟ ..

و من دلم نمی خواد بچه های مردم رو دست کسی بسپرم که یک وقت خدای ناکرده صدمه ببین ..ولی خواهرم از شما خیلی تعریف کرده و میگه شاهد بوده به همکلاسی های خودتون خیلی خوب درس می دادین ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و ششم- بخش چهاردهم




اگر موافق باشین چند روز آزمایشی برین سر کلاس به هر حال معلم ندارن ..و فعلا من و ناظم مدرسه بهشون درس میدیم ..پس به شما قولی نمیدم ...

گفتم : قبول می کنم چون منم نمی خوام اگر فایده ای برای بچه ها نداشتم این کارو بکنم ..

اما سعی خودمو می کنم ...

اون روز به محض اینکه وارد کلاس شدم انگار دنیای من عوض شد یک آدم دیگه ای شدم چشمان مشتاق و کنجکاو دختر بچه هایی که همه به من خیره شده بودن ..

شور و شوق درس دادن رو در من بیشتر کرد ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و ششم- بخش پانزدهم




و درس رو شروع کردم ..طوری که یک هفته گذشت و خانم زاهدی هیچ حرفی به من نزد ..

نه تشویق و نه ایراد و بدون اینکه حرفی بین ما در این مورد رد و بدل بشه من به کارم ادامه دادم ..

عاشق اون بچه ها شدم و اونا عاشقتر و هر روز با انرژی بیشتری سر کلاس میرفتم ..و اینطوری می تونستم دوری امیر رو هم تحمل کنم ..

ولی کارم سخت شده بود ..سعی می کردم صبح خیلی زود بیدار بشم ..

سهم خودمو از کار خونه انجام می دادم ..حتی تدارک ناهار و شام رو هم خودم می دیدم ...و ظهرها بعد از اینکه با پریناز میومدیم خونه سعی می کردم بیکار نمونم تا وقت کلاس خودم برسه کار می کردم ...

شب ها هم تا دیر وقت درس می خونم ..اونقدر خسته میشدم که هر جا ولم می کردن خوابم می برد ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و ششم- بخش شانزدهم



نیمه ی اسفند بود یک شب ظرف ها رو شستم و رفتم به اتاقم که درس بخونم .. اما همین اینکه خواستم کتابم رو باز کنم ..یکی زد به در و اومد تو؛؛ فرح بود ..

با تعجب پرسیدم حالت خوبه ؟ چی شده این وقت شب ؟ گفت : تو هنوز بیداری ؟

گفتم :هم درس دارم؛ هم درس بچه ها رو شب مرور می کنم حالا تو بگو چی شد ..

در حالیکه زیر شکمش رو گرفته بود اومد با زحمت روی تخت من نشست و گفت : گلنار ازت کمک می خوام ...

گفتم : از من ؟ باشه هر کاری از دستم بر بیاد می کنم ..خیلی ناراحت به نظر می رسی ..

گفت : محمد رفته بود سر کار موقتی ..ولی خیلی وقته ..یعنی از فوت عزیز بیکار شد ..

بیرونش کردن ..داداش حاضر نیست بهش کار بده ..هر چی طلا داشتم فروختم و خوردیم ..

باباشم وضعی نداره که بهمون کمک کنه ..من امشب درد دارم هیچی هم پول نداریم ..محمدم کار گیرش نمیاد ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و ششم- بخش هفدهم




گفتم تو واقعا نمی فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی ...فرح تو چرا هیچوقت دور و اطرافت رو درست نگاه نمی کنی ..محمد اصلا تلاشی برای پیدا کردن کار می کنه ؟

تو داری اونو بد بار میاری ..خودت ببین شوکت خانم چادر سرش می کنه از صبح تا شب معذب توی خونه راه میره ..

شیوا اصلا از اتاقش بیرون نمیاد مگر بخواد بره دستشویی ..

تو می دونی به خاطر صورتش دلش نمی خواد شالشو از سرش باز کنه ..فرح ؟ داری بازم اشتباه می کنی ...تا کی می خوای جور محمد رو بکشی ؟

شروع کرد به گریه کردن و گفت : با مادرش دعوا کردم ..بهم گفت بیوه بودی ما تو رو گرفتیم ..

اون روز که داشتم میومدم امیر حسام رو ببینم پول تاکسی نداشتیم و ازش قرض خواستم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و ششم- بخش هجدهم




گفت : لازم نکرده بری یک زندانی دیدن نداره ..منم دست از دهنم کشیدم و هر چی دلم خواست بهش گفتم ..به خدا محمد دنبال کار میرفت پیدا نمی کرد ..

الانم توی این سوز و سرما کجا بره آخه ؟ به داداش گفتم بزار برم خونه ی عزیز زندگی کنم ..هنوز حرفم تموم نشده بود گفت : حرفشم نزن خربزه خوردی پای لرزش بشین ..حالا چیکار کنم ؟

گلنار تو داری یکم بهم قرض بدی ..دستم رو جلوی داداشم دراز نکنم ؟

گفتم : چقدر می خوای ؟ آره یکم دارم ..

گفت : آخ ..درد دارم گلنار انگار بچه داره میاد ...


ادامه دارد


 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش اول



فرح رنگ به صورت نداشت و نگرانش شدم ؛ فورا از جام بلند شدم و گفتم : می خوای آقا رو بیدار کنم ؟

گفت : نه ..ببین چی میگم ...از سر شب درد دارم و می ترسم بچه به دنیا بیاد ..هیچی پول نداریم

گفتم : حالا به اون فکر نکن توی کوچه که نموندی ..باشه من بهت میدم ..چقدر می خوای ؟

خیلی بیچاره به نظرم رسید ..احساس می کردم هنوز یک چیزایی هست که به من نگفته ..

ولی نخواستم بیشتر از این ناراحتش کنم ..

گفت : هر چقدر داری بهم بده خیلی زود بهت پس میدم ..نمی خوام وقتی رفتم بیمارستان داداشم بفهمه محمد پول نداره .....

رفتم از توی کمدم یک مقدار پول آوردم و بهش دادم ..همینطور که درد می برد و ناله می کرد نگاهی به پول ها کرد و گفت : همینقدر داری ؟ این خیلی کمه ..

گفتم : آره به قران توی خونه پول ندارم توی بانکه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش دوم




گفت : میری بانک یکم دیگه برام بگیری؟ زایمان که تموم شد محمد میره سرکار بهت پس میدم .. گلنار خیلی ازت ممنونم ولی تو رو خدا به کسی نگو ..

گفتم : من نمی تونم از حسابم پول بر داشت کنم آقا می فهمه اون حساب تا هیجده سالم تموم نشه دست آقاست ...

فرح می دونم الان وقتش نیست ولی خواهش می کنم محمد رو بد عادت نکن ...تو با این کارت نمی تونی فردا وادارش کنی بره سرکار نباید طلاهات رو می فروختی ..

نباید بهش امید بدی که می تونه به تو متکی باشه ..به خدا آخر و عاقبت نداره ..اینطور که من می ببینم اون بی خیال تر از اینه که به فکر زاییدن تو باشه ..یا به فکر درست کردن زندگیش ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش سوم



گفت : تو اشتباه می کنی محمد رو نمیشناسی ..از روی ناعلاجی توی خونه نشسته ...

فرح درد می برد و نمی تونستم بیشتر باهاش بحث کنم ..

زیر لب گفتم : کاش می فهمیدی که مسبب همه ی این گرفتاری ها ت خودت هستی ..

اما دیگه موقع بحث کردن نبود و اون از درد فریاد می زد ..

رفتم سراغ شوکت خانم و صداش کردم و گفتم : بیدار شو فرح دردش گرفته ..

همینطور که خواب آلود بود و هنوز نمی تونست چشمش رو باز کنه بلند شد و دنبال من اومد و گفت : از کی دردش گرفته ؟ الان قابله از کجا پیدا کنیم ؟ تو مطمئنی داره می زاد ؟

گفتم : حالا بیا خودت ببین ..من از کجا بدونم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش چهارم



اما تا چشمش افتاد به فرح که از شدت درد ولو شده بود و عزیز رو صدا می کرد و زور می زد ..

با نگرانی گفت : یا فاطمه ی زهرا ..نکنه بچه داره میاد ؟ بدو گلنار آقا رو صدا کن ...

زود تر ببریمش بیمارستان ..وقتی از اتاق اومدم بیرون محمد توی هال بود ..

پرسید : چی شده فرح حالش خوبه ؟

با حرص گفتم : شما چرا بیدار شدی ؟ برو بخواب یک وقت بهتون بد نگذره ..به قران راضی نیستیم آب توی دلتون تکون بخوره ..

و دویدم در اتاق شیوا و در زدم ..و با صدای بلند گفتم : آقا ..آقا ؟ فرح درد داره ...آقا ؟

فورا درو باز کرد و همینطور که پیراهنش رو می پوشید پرسید کجاست ؟

گفتم توی اتاق من ..مثل اینکه چیزی نمونده عجله کنین ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش پنجم




آقا که هنوز درست به خودش نیومده بود سرشو خاروند و نگاهی به محمد کرد و گفت : چرا وایستادی ..برو ماشین رو روشن کن زود باش ....

محمد گفت : چشم سوئیچ رو بدین ..آقا نگاهی به اطراف کرد و گفت همین جا ها گذاشته بودم ...و هر دو شروع کردن به پیدا کردن سوئیچ ماشین ..

منو شوکت خانم فرح رو آماده کردیم ..و زیر بغلشو گرفتیم ..

انگار دردهاش آروم شده بودن ..و حتی شک کردیم که نکنه درد زایمان نبوده ...

شیوا لباس پوشید و از اتاق اومد بیرون و با نگرانی گفت : شوکت خانم برو از لباس های بچه یک دست بر دار ..بزار توی یک بقچه ..نه دو دست بر دار قنداق ؛؛ لاستیک ..هر چیزی که لازمه ؛ رفع احتیاج بزار ..

ما دوباره می خریم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش ششم



و در حالیکه دستشو می گرفت به دیوار اومد جلو و به فرح گفت : عزیزم چیزی احتیاج نداری ؟ نگران نباش ..

همه چیز اینجا هست تو فقط به فکر سلامتی خودت باش ..الان همه چیز رو برات آماده می کنم ...

و منو صدا زد و آروم توی گوشم گفت : برو از کشوی اتاقم سی تومن بر دار و بیار یواشکی بده به من کسی نفهمه ...

همین کارو کردم ولی اون پولها رو توی مشتش نگه داشت ...

شوکت خانم و آقا؛؛ فرح رو بردن توی ماشین ..

محمد برگشت وسایل بچه رو ببره ..

شیوا رفت جلو و پول رو فرو کرد توی دست اونو و آروم گفت : خیر پیش به سلامتی انشاالله ...با خبر خوش برگردین ...

محمد یکم موند چی بگه آروم و خجالت زده گفت : ممنونم جبران می کنم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش هفتم





اونا رفتن ..و من یاد حرف آقا افتادم که به من گفته بود تو مثل شیوا هستی ..

نبودم ..شیوا یک فرشته بود ..من از دست محمد حرص می خوردم و چشم ندیدش رو پیدا کرده بودم ..

در حالیکه شیوا حتی یکبار به زبون نیاورد و گله ای نکرده بود ..و حالا با کاری که کرد به من فهموند تا شیوا شدن راه زیادی دارم ..

صبح من ناشتایی رو آماده کردم و سفره رو پهن گذاشتم و پریناز رو بر داشتم که بریم مدرسه تا از در خونه رفتیم بیرون آقا از راه رسید و گفت : سوار شین به موقع رسیدم ....

سرمو خم کردم و از پنجره ی ماشین گفتم : تو رو خدا شما برو بخواب ما خودمون میریم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش هشتم





گفت : نه برای من پنج دقیقه بیشتر طول نمی کشه ..

وقتی سوار شدیم و راه افتاد پرسیدم : چی شد؟ بچه به دنیا اومد ؟

گفت : نیم ساعت پیش زائید ..خیلی طول کشید ....اما هر دو سلامت هستن ...یک دختر داره ..جای عزیز خالی عاشق پسر بود ولی ما براش همش دختر میاوردیم ..

پریناز گفت : چرا عزیز دختر دوست نداشت ؟..

آقا خندید و گفت : برای اینکه نمی دونست چقدر دختر خوبه ..من که خیالم راحته ..سه تا دختر دارم و پیر بشم ازم مراقبت می کنن ...

اون روز مادر محمد و خواهراش رفته بودن بیمارستان اما فرح حاضر نشده بود با اونا بره ظهر آقا اومد دم مدرسه و منو و پریناز رو سوار کرد و با هم رفتیم بیمارستان و اونا رو با خودمون آوردیم خونه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش نهم



فرح با وجود اینکه زایمان کرده بود سر حال بود و دختر ناز و تُپلی داشت که همه ی ما رو به وجد آورده بود ..

بوی نوزاد شیرین ترین و خوش بو ترین بوی دنیاست ..موجودی عاری از هر نا پاکی و پلیدی به دنیا میاد و با گذر زمان و خواسته های بجا و نابجاش کم کم معصومیت خودشو از دست میده ...

وقتی رسیدیم خونه دیدیم شیوا با همون حالش اتاق فرح رو آماده کرده و با روی خوش از اون و بچه استقبال کرد ...

و به من مژده داد دوباره برات نامه اومده ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش دهم



با اینکه ناهار حاضر نبود و همه گرسنه بودن و من باید برای فرح کاچی درست می کردم ..نتونستم صبر کنم ..

به هوای عوض کردن لباسم فورا نامه رو باز کردم و تند خوندم ...نوشته بود

سلام یک معلم به خانم معلم ..

خوش به حال شاگردانی که دختر شاه پریون اونا رو درس میده ..

می دونی چیه گلنار ؟ از وقتی نامه ی تو رو خوندم همش سر کلاس مجسم می کنم تو چطوری درس میدی ..من مطمئنم که اون بچه ها هم عاشق تو میشن ..

فکر می کنم منم دبیر خوبی هستم ..اینجا به جز من یک تبعیدی دیگه هست که پنج ساله اینجاست و قراره چهار سال دیگه هم بمونه ..

خدا رو شکر کردم که من خیلی زود خلاص میشم ..ولی با هم دوست شدیم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش یازدهم



اینجا بهار زود از راه رسیده ..دیروز با همین دوستم رفتیم خارج از شهر ..

یک جایی بود پر از گلهای وحشی که بهش لاله ی واژگون میگن نمی تونم برات توصیف کنم چقدر قشنگ بود ..

وقتی اون گلها رو دیدم بشدت دلم برات تنگ شد و راستشو بگم گریه ام گرفت اون گلها ، مثل تو زیبا بودن ..و می دونم که تو چقدر گلهای صحرایی رو دوست داری خیلی جات خالیه ، دلم می خواست پیشم بودی ...

گلنار ؛؛عزیز دلم , یک خواهشی ازت دارم لطفا دیگه نه نگو و زودم جوابم رو بنویس و بفرست ..

چون با تلفن نمیشه راحت حرف زد ..خط ها خیلی به زحمت آزاد میشن ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش دوازدهم



ازت می خوام هر چی زود تر زنم بشی .. و اینجا با هم زندگی کنیم ؛ اگر موافقی؛؛ من با داداشم حرف بزنم ..یک سفر توی عید بیان اینجا و عقد کنیم اگرم نخواستی اینجا بمونی می تونی مرتب بهم سر بزنی ..

واقعا طاقت ندارم این همه مدت ازت دور بمونم ...

و دیگه خیالم راحت میشه که تو دیگه زنم شدی ..گلنار خیلی دوستت دارم ..بیشتر از اونی که بتونی تصور کنی ...

جواب زود ..زود ..زود ..یا حق ؛؛

به امید خدا

فورا نامه رو جمع کردم و رفتم به کمک شوکت خانم ..ولی حال عجیبی داشتم و شوکت تا چشمش افتاد به من با تعجب گفت: چرا لپ هات گل انداخته؟ ..

امیر حسام چی برات نوشته بود که اینطور گل از گلت شکفته ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش سیزدهم




گفتم : وا شوکت خانم چی میگی شما ؟ دارم از خستگی میمیرم ولی باید کاچی درست کنم ..حرفا می زنین ها ...

ولی من قبل از اینکه جواب نامه ی امیر رو بدم یکی دو روزی فکر کردم ..

با اینکه از ته قلبم همینو می خواستم نمی دونستم این کار درسته یا نه ..

و بالاخره هم نتونستم تصمیم بگیرم گذاشتم تا ببینم چی میشه و در جواب نامه ی امیر نوشتم ..

تو که به خدا ایمان داری و می دونی که هر چه که خواست اون باشه همون میشه پس خودمون رو می سپریم دست خودش ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش چهاردهم




یک هفته گذشت و فرح رفت حمام و مادر شوهرش اومد و اونا رو با خودش برد ..

با اینکه همه ی ما فکر می کردیم شیوا زود تر از فرح بچه اش رو به دنیا میاره هنوز خبری نبود ..اما خیلی سنگین شده بود و ما هر لحظه منتظر به دنیا اومدن بچه بودیم ...

تا چند روز مونده بود به عید یک شب دردش شروع شد و اول از همه منو صدا کرد و گفت : گلنار مثل اینکه داره میاد ..

با خوشحال داد زدم آقا ؛ آقا ..بچه داره میاد ..

و اون با تمام عشقش به شیوا خودشو رسوند و بغلش کرد و گفت : عزیز دلم درد داری ..خیلی ناراحتی ؟

شیوا در حالیکه هم درد می برد و هم می خندید گفت : عزت الله بچه مون داره میاد ..

خیلی منتظرش بودم حاضرم درد بکشم ولی روی بچه ام رو ببینم ...آره زود باش منو ببر بیمارستان ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش پانزدهم



و من و آقا با خوشحالی وسایلشو که از قبل آماده کرده بودیم بر داشتیم و شوکت خانم ما رو از زیر قران رد کرد در حالیکه شیوا ..حالش خوب بودو هیچ ناراحتی جز همون کمر درد نداشت و بعد از اون همه انتظار برای به دنیا اومدن بچه حتی از درد هایی که می برد احساس رضایت داشت ..خودمون رو رسوندیم بیمارستان و در تمام مدت دستش توی دست من بود ..

فورا معاینه اش کردن و بردنش اتاق زایمان .. همون جا به ساعت نگاه کردم حدود نه شب بود ..

با آقا روی صندلی راهرو منتظر نشستیم ..بار دیگه که به ساعت نگاه کردم ده و نیم بود ولی هیچ خبری بهمون نمی دادن ..

آقا از پرستار ها پرسید ولی جواب درستی بهمون ندادن و گفتن باید منتظر بشیم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش شانزدهم




از اونجایی که دکترشم هنوز نیومده بود فکر می کردیم وقتش نرسیده ...یازده ..دوازده ..و یک شب بازم هیچ خبری بهمون ندادن ..

آقا در حالیکه رنگ به صورت نداشت راه میرفت و مدام از پرستار ها و هر کس که وارد اتاق میشد و میومد بیرون می پرسید ..ولی با بی تفاوتی می گفتن ..

اگر به دنیا بیاد بهتون میگیم ...من دیگه طاقت نیاوردم و وقتی در اتاق زایمان باز شد بدون اجازه خودمو انداختم توی اتاق و با سرعت به اطراف نگاه کردم ..

شیوا رو بین زن هایی که منتظر زایمان بودن دیدم و دویدم طرفش ..

خواستن جلومو بگیرن ولی نتونستن ..و با هراس پرسیدم چی شده شما که درد هات تند بود چرا حالا هیچی نمیگی ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش هفدهم



دیدم چشمهاش داره میره و با بی حالی گفت : نمی دونم دردهام پس رفته ..

داد زدم یکی به دادمون برسه ...تو رو قران مادرم داره میمیره ..

یکی از اون ماما ها اومد و یک چیزی مثل قیف گذاشت روی شکمشو ..داد زد زود باشین باید بره روی تخت زایمان ..بچه داره خفه میشه ...

زنگ بزنین دکتر عابدی ...مریضش توی خطره ...

و من در حالیکه مثل ابر بهار اشک میریختم اونا رو تماشا می کردم ..

شیوا رو بردن روی تخت زایمان ..همه اونقدر دستپاچه بودن که کسی منو نمی دید ..یک آمپول بهش زدن و اکسیژن بهش وصل کردن ..

ای خدا ..نه؛ نه : شیوا رو ازم نگیر ..خدا یا با من اینکار نکن ..من میمیرم ..بدون اون میمیرم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش هجدهم





خیلی زود دکتر از راه رسید و رفت توی اتاق و درو بستن ولی صدای دکتر میومد که بلند فریاد می زد و فحش های بدی به پرستار ها می داد ..

چند بار شنیدم که می گفت کشتینش ..کثافت ها ..اگر بلایی سرش بیاد همه تون رو بیچاره می کنم ...

دیگه مغزم کار نمی کرد و نمی تونستم از جام تکون بخورم ..

یک نفر اومد و با اعتراض به من گفت : خانم برو بیرون چرا اینجا وایسادی داد زدم اگر دست به من بزنی این بیمارستان روی سرتون خراب می کنم گمشو برو کنار تا از حال مادرم با خبر نشدم هیچ کجا نمیرم ...

چرا باهاش این کارو کردین ..چرا بهش نرسیدین ...

گفت : تقصیر خودش بود صداش در نمی اومد از کجا می دونستیم که حالش بده ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش نوزدهم




اما در اتاق بسته بود و همه هراسون و نگران بودن و می فهمیدم که هنوز بچه به دنیا نیومده ..

دیگه هق و هق گریه می کردم به خدا التماس ..

تصور از دست دادن شیوا و بچه برام یک کابوس بود ..که صدای گریه بچه رو شنیدم ..

نفسم رو توی سینه حبس کردم و به در اتاق خیره شدم ..

شاید ده دقیقه بیشتر به همون حال موندم تا در اتاق باز شد و پرستار در حالیکه گریه اش گرفته بود با خوشحالی گفت : گریه نکن مادرت و برادرت نجات پیدا کردن ..

هر دوشون خوبن ..دیگه نگران نباش ..برو بیرون یک مدت دیگه میارمشون توی بخش ...

واقعا قدرت حرکت نداشتم ..همین طور که گریه می کردم گفتم : تو رو قران راست میگی حالش خوبه ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هفتم- بخش بیستم




گفت : آره خاطرت جمع باشه قول میدم به زودی هر دوشون رو می ببینی ....

از اتاق زایمان رفتم بیرون و آقا رو دیدم که دیگه از شدت اضطراب و ناراحتی صورتش ورم کرده بود ..

رفتم جلو و فقط گفتم ..

آقا مبارکه خدا بهمون پسر داد ...

پرسید : شیوا ؟ اون چطوره ؟

در حالیکه سرمو تکون می دادم گفتم خوبه ..خوبه ...

اومد جلو سرمو گرفت توی بغلش و هر دو با هم گریه کردیم ....


ادامه دارد


 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هشتم- بخش اول




اونقدر ترسیده بودم که دلم قرار نمی گرفت و هنوز نگران شیوا بودم ..

اون چیزی که من دیدم آقا ندیده بود ..یکم بعد دکتر عابدی از اتاق زایمان اومد بیرون و هر دو هراسون رفتیم جلو و اون در حالیکه دستهاشو می گرفت بالا جلوی صورت آقا و می لرزید گفت : ببین ؛ ببین ..عزت الله خان خدا خیلی بهت رحم کرد چیزی نمونده بود هر دومون بیچاره بشیم ..

من زن و بچه ات رو نجات دادم ..حالا یک سور درست و حسابی به من بدهکاری ..

آقا با هراس پرسید : چی شده بود مگه ؟ چرا شیوا که حالش خوب بود ..چه مشکلی پیش اومد ؟

دکتر گفت : تو شیوا رو نمیشناسی ؟ باز داشت با جون خودش بازی می کرد ..

پرستار می گفت چند بار ازش پرسیدم تا اگر درد هاش تند شده منو خبر کنه ولی گفته بود خوبم ..

پرستارا میگن آخه مگه میشه زائو داد نزنه و آروم بگیره بخوابه ..

می گفت خوابش برده بود ما هم فکر کردیم هنوز وقتش نرسیده ..نگو بچه پس رفته بود؛ خطر از بیخ گوشمون گذشت ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هشتم- بخش دوم




وقتی من رسیدم ضربان قلب بچه اونقدر کند بود که ترسیدم و فکر کردم دیگه نمیشه کاری کرد ؛؛

خدا چقدر به این زن صبر و تحمل داده من یکی که نمی فهمم؛؛ و تا حالا اینطورشو ندیده بودم ..؛؛

در حالیکه دکتر می زد به شونه ی آقا ،، ادامه داد حالا چشمت روشن عوضش یک پسر کاکل زری برات گرفتم برو کیفشو ببره ..

شنیدم دوتا دختر داشتی ..آقا در حالیکه حلقه ی اشکی که تو چشمش بود پایین ریخت و بلافاصله پاکش کرد گفت : سه تا دختر دارم ..؛؛؛

و اشاره کرد به من ؛؛؛دکتر نگاهی به من کرد و نگاهی به آقا و گفت : پس خوب زود دست بکار شدی اصلا بهت نمیاد همچین دخترِ بزرگی داشته باشی ..آهان پس این تو بودی که پشت در سر و صدا راه انداخته بودی و مادر مادر می کردی ؟ .. دیگه خیالت راحت شد ؟

مادرت صحیح و سالم الان میارنش توی بخش ..اما چون بد زائیده یکی دو روزی توی بیمارستان بمونه بهتر ..تازه با بیماری که داره تحت درمان باشه براش بد نیست ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هشتم- بخش سوم




اتاق شیوا رو بهمون نشون دادن ولی من و آقا پشتِ در اتاق زایمان موندیم تا بیاد بیرون ..و به محض اینکه در باز شد و چشم مون به تخت چرخ دار اون افتاد از دو طرف دستشو گرفتیم ..

دست های گرم و همیشه مهربون اون بازم با محبتی که حتی از روی دستهاش هم میشد فهمید به من حس خوبی داد..

چقدر دوستش داشتم و هنوز از شوک از دست دادنش بیرون نیومده بودم و نمی تونستم جلوی بغضم رو بگیرم....

وقتی شیوا رو بستری کردیم ..بی حال و بی رمق بود و دلش می خواست بخوابه ...

ولی آقا مدام باهاش حرف می زد و گله می کرد ..

صد بار بهت نگفتم اگر درد داری حرف بزن ..چرا این کارو کردی و نگفتی درد داری؟ , نگفتی حالت بده ؟ ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هشتم- بخش چهارم




شیوا آروم گفت :به خدا خودمم نفهمیدم چی شد ؛؛ یک مرتبه درد هام تموم شد خودمم فکر می کردم حالا زود بوده اومدیم بیمارستان ..

وقتی داشتم از حال میرفتم دیگه حسی به بدنم نبود که داد بزنم ...حالا که به خیر گذشت .. دیدی گفتم پسره ؟..عزت الله جای عزیز خالی که اینقدر دلش پسر می خواست شاید اگر زود تر من این بچه رو میاوردم به چشمش میومدم و دوستم داشت ...

می دونی چرا هیچوقت جواب کارای اونو ندادم ؟

به دو دلیل یکی اینکه می خواستم مثل تو رفتار کنم و دیگه اینکه از ته دلم می خواستم دوستم داشته باشه ..

همیشه اینو می خواستم و صبر کرده بودم تا اون روز برسه ..ولی حالا می فهمم که توی این دنیا برای نشون دادن محبت نباید صبر کرد یک وقت می فهمی که دیگه خیلی دیر شده ...

آقا با عشق نگاهش می کرد .. دستی به موهاش کشید،، همین طور که نوازشش می کرد ؛ پشت سر هم اونو می بوسید ..و من بازم یک گوشه ایستاده بودم و سرم کج شده بود و تماشا شون می کردم ..و دلم می خواست یک روز من و امیر هم همچین رابطه ای با هم داشته باشیم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هشتم- بخش پنجم





سپیده زده بود که یک پرستار در حالیکه بچه رو با خودش آورده بود اومد و داد بغل من و گفت : بیا اینم برادرت ..

شنیدیم بیمارستان رو روی سرت گذاشته بودی ..

خدا رو شکر این کارو کردی همه دارن میگن اگر دخترش نرسیده بود خدای نکرده یک اتفاق بدی میفتاد ...

شیوا نیم خیز شدو گفت : راست میگه یادم اومد ؛؛ عزت الله گلنار اومد و فهمید که حال من بده ..آره اون بود که دوباره به داد من رسید ...

اما من حواسم جای دیگه ای بود ؛؛

با بغل کردن اون بچه انگار حالم منقلب شد .. دیگه به حرفای شیوا توجهی نداشتم ...

موهای تنم مور مور می شد و حس عجیبی داشتم ..پتو رو از روی صورتش کنار زدم ..سفید و بلوری بود درست شبیه آصف خان و خود شیوا ..مثل یک تیکه جواهر می درخشید ..

گفتم : خدای من الهی فدات بشم داداش جونم ..قربونت برم چرا اینقدر تو خوشگلی ؟..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هشتم- بخش ششم




و آقا اومد کنارم و نگاهش کرد ..و در حالیکه سخت به هیجان اومده بود گفت : ای خدا ببینش ...شیوا چقدر شکل توست ..

آخه چرا پسرم می زای شبیه خودت میشه ؟..

بچه رو گذاشتم توی بغل شیوا ...و تابلویی از زیباترین منظره ی دنیا جلوی چشمم دیدم ..

مادری که برای اولین بار بچه اش رو بغل می کنه ...و دهان کوچکی که باز میشه تا سینه ی مادرشو بمکه و اینطوری پیوندی جدا نشدنی بین اونا بر قرار میشه که تا آخر عمر میمونه ..

اما من نسبت به اون بچه حس عجیبی داشتم ؛ درست مثل این بود که واقعا باهاش نسبت خونی دارم ..

دلم می خواست بغلش کنم و بوش کنم ...

با ذوق و شوق کمک کردیم تا شیوا شیرش بده و بعدم پرستار اومد و اونو برد ..

وقتی شیوا خوابید ؛؛آقا هم همینطور که روی صندلی نشسته بود خوابش برد ..نگاهی با عشق به اونا انداختم ..و رفتم تا خودمو برسونم برای آخرین روز به مدرسه که تکالیف بچه ها رو بدم و یک سر به پرستو و پریناز بزنم و برگردم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هشتم- بخش هفتم






وقتی از بیمارستان اومدم بیرون تازه متوجه شدم که شب چهارشنبه سوری هست ..

یاد امیر افتادم و روز های خوشی که توی این شب با هم داشتیم ..دلم خیلی برای دیدنش پر می زد و این دوری دیگه برام داشت غیر قابل تحمل میشد و مثل هر دختری رفتم در رویا عروسی با امیر؛؛

وقتی که زن و شوهر باشیم و من بچه دار بشم ؛؛ اون زمان می تونم واقعا بچه ی خودمو بغلم بگیرم ؛؛

امیر ازم مراقبت کنه و من به خاطر به دنیا آوردن یک بچه ی خوشگل برای اون ناز کنم ...و با این فکرای شیرین رفتم مدرسه ..

ظهر وقتی خواستم از خانم زاهدی خدا حافظی کنم بهم گفت : گلنار صبر کن کارت دارم ..و یک پاکت بهم داد و گفت : چون شب عیده و با همه تسویه حساب کردم پول تو رو هم بهت میدم ..

به شرط اینکه قول بدی بعد از این با ما همکاری کنی ..

هم بچه ها خیلی تو رو دوست دارن و هم اولیا ازت راضی هستن ..حتی چند نفرشون پیشنهاد کردن تا آخر سال با بچه هاشون بمونی ..

ازت ممنونم که کارت رو خوب انجام دادی ...در ضمن یک سر برو پیش خواهرم اونم باهات کار داره ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هشتم- بخش هشتم





با ذوقی که توی دلم افتاده بود گفتم : مرسی ؛ ممنون ..چشم میرم ....

گفت : همین الان برو ..یعنی حتما برو منتظرته ...

از شنیدن این خبر داشتم پرواز می کردم ..

از اونجا تا دبیرستان رو پیاده راه افتادم از خوشحالی روی پام بند نبودم ...

یک چیزی مثل رقصیدن خودمو تاب می دادم و سبکبال بودم ..با خودم گفتم ؛؛حتما اونم می خواد بهم پیشنهاد کار بده ..

قبول می کنم چون هر چی باشه دبیرستان بهتر از دبستانه ...

خدایا شکرت که بهم این توانایی رو دادی ..حالا من دارم واقعا خانم معلم میشم ..

وقتی زدم به در اتاق خانم زاهدی و وارد شدم دیدم تنها نیست یک مرد توی اتاقش بود ..

گفتم ببخشید من بعدا مزاحم میشم ..

گفت : بیا تو ..بیا گلنار جون؛ نه مزاحم نیستی ..و تعارف کرد که بشینم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هشتم- بخش نهم




سرم پایین بود ..

چشمم افتاد به کفش های اون مرد که روبروم نشسته بود واکس زده و براق انگار نه انگار که زمین پر از گل و شل بود ..آخه اون روزا همیشه ته کفش های همه مقداری گل چسبیده بود ..و این توجه منو جلب کرد ..

در حالیکه خانم زاهدی می گفت : صدات کردم بهت بگم که چقدر خواهرم ازت راضیه و فکر نمی کرده که من بتونم از عهده ی تدریس کلاس ششم بر بیام ..و هیمنطور ادامه می داد ....

من نگاهم رو بردم بالا؛؛ مرد جوونی روبروی من نشسته بود , خیلی شیک پوش با کت و شلوار و کراوات ؛داشت به خانم زاهدی نگاه می کرد ..که من از حرفاش چیزی نفهمیدم که با من چیکار داره ..

گفتم : ممنونم ایشون لطف دارن ...

گفت : خوب بگو توام از کارت راضی بودی ؟ گفتم : بله خیلی زیاد ..احساس می کنم درس دادن رو دوست دارم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هشتم- بخش دهم





خندید و گفت : راستی نادر جان این گلنار خانم ما ، سه سال اول متوسطه رو توی دو سال خونده با این وجود به بقیه ی همکلاسی هاش ریاضی درس میده ...

بدون اینکه به حرف اون توجهی کنم .پرسیدم : خانم زاهدی ..امروز که کلاس تعطیله کسی نمیاد ..اگر کار ندارین من برم ؟

گفت : حالا بشین گفتم برامون چای بیارن ..دیر نمیشه ..

گفتم ببخشید ولی من دیرم شده باید زود تر برم مادرم بیمارستانه ...

گفت : ای وای چیزی شده مریضن ؟

گفتم : نه ..زایمان کردن ..الان حالشون خوبه با اجازه من میرم ....

گفت صبر کن ..این آقا نادر برادر منه..میگم سر راه تو رو برسونه بیمارستان ..

گفتم : نه ممنونم ..مزاحم نمیشم ..راهی نیست خودم میرم ..خدا نگهدار ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هشتم- بخش یازدهم





و با سرعت راه افتادم طرف در ؛؛ بچه نبودم و فورا فهمیدم که این ملاقات بی موقع برای چی بوده ..

در همون ضمن صدای اون جوون رو شنیدم که گفت : خواهش می کنم مزاحم نیستین ..من ...

دیگه بقیه اش رو نشنیدم و در بسته شد و با عجله یک تاکسی گرفتم و رفتم خونه تا برای شیوا کاچی درست کنم و ببرم بیمارستان ...

تا رسیدم خونه دخترا رو بغل کردم و بوسیدم و با هم خوشحالی کردیم و خبر پسر بودن بچه رو بهشون دادم ..

سه تایی دست همدیگر رو گرفته بودیم و دور اتاق می رقصیدیم ..

وقتی رفتم به اتاقم و نامه ی امیر رو روی میز دیدم دیگه خوشحالیم تکمیل شد ..

شوکت خانم از خوشحالی به دنیا اومدن بچه فراموش کرده بود بهم بگه ...

امیر بازم از دلدادگی و دلتنگی هاش نوشته بود ..و اشتیاق منو برای دیدنش صد چندان کرد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هشتم- بخش دوازدهم







شاید دو روز در میون از امیر بهم نامه می رسید ولی هنوز موفق نشده بودیم با تلفن با هم حرف بزنیم ...

روزهای شیرینی بود ..

اومدن بچه از بیمارستان ..که کلی براش تدارک دیده بودیم ..

من و شوکت خانم و دخترا همه ی کارای عید رو با ذوق و شوق انجام دادیم بزن و بکوبی توی خونه راه انداختیم نگفتی ..و در میون دود اسپند و شادی؛؛شیوا و بچه و آقا چند ساعت مونده به سال تحویل اومدن خونه ..و عید اونسال برای ما بسیار با سال قبل متفاوت بود ...

عزیز دیگه زنده نبود ..و امیر هم در تبعید ..فرح با یک بچه و زندگی نامعلوم ..اما خانواده ی ما خیلی خوشحال ..

همه دور سفره ی هفت سین جمع شدیم و آقا قبل از تحویل سال پسرشو بغل کرد و گفت : می خوام اسمشو بزارم نوید ..هر کس موافقه دستش بالا ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هشتم- بخش سیزدهم




و اینطوری ما در کنار هم عید اونسال رو خوش بودیم ..

چند روزی آصف خان وپسراش با عمه اومدن خونه ی ما و بر عکس سال قبل خیلی بهمون خوش گذشت ..

و من بازم موفق شدم هم امتحانات خودمو به خوبی پشت سر بزارم و سیکل اول دبیرستان رو بگیرم و هم شاگرد هایی که درس می دادم با نمرات خوب قبول شدن ..و همه ی این کار ها رو با ذوق و شوق انجام می دادم چون قرار بود وقتی تعطیل شدم چند روزی همه با هم بریم به دیدن امیر و من اون عقد کنیم ...

به پیشنهاد شیوا یک دست لباس سفید برای خودم خریدم ..و یک چادر تور سفید که موقع عقد سرم بندازم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و هشتم- بخش چهاردهم





درست روزی که همه ی کارمون رو کرده بودیم و داشتیم آماده می شدیم برای سفر؛ نامه ای از امیر به دستم رسید ...

مثل همیشه با ذوق و شوق بازش کردم ..فقط چند خط نوشته بود ..

عزیز دلم گلنارم ..

زندگی چه بازی ها با ما می کنه ...

صاحبخونه ی من جوابم کرده و باید به جای دیگه نقل مکان کنم ..

زنگ زدم به داداش بگم تا من جابجا نشدم حرکت نکنین .ولی خط آزاد نشد ..

از قول من بگو به محض اینکه خونه گرفتم و اسباب کشی کردم زنگ می زنم ..

هیچوقت یادت نره خیلی دوستت دارم و مشتاقانه منتظر دیدارت هستم ..

امیر حسام

ادامه دارد


 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و نهم- بخش اول




نامه توی دست لرزون من مونده بود و نمی دونستم چیکار کنم ..

آیا واقعا امیر بعد از اون همه اشتیاقی که برای رفتن ما نشون می داد به خاطر جابجایی خونه اش منو بالاتکلیف گذشت؟ ..یا اتفاق دیگه ای افتاده بود؟ ..

نتونستم طاقت بیارم و با همون حال رفتم پیش شیوا که داشت نوید رو شیر می داد و گفتم : امیر..امیر ..

شیوا دستپاچه شد و پرسید : ای وای چرا رنگ و روت پریده امیر طوریش شده ؟

گفتم : نه ..ولی ..چیز کرده ..شیوا جون ..نامه داده

و نامه رو بطرفش دراز کردم ..

با هراس گفت : گلنار منو نترسون زود باش برام بخون ببینم چی نوشته می ببینی که دستم بنده ...

گفتم: امیر میگه نیاین ؛ ..می خوام بجا بجا بشم باورم نمیشه بعد از اون همه اصراری که خودش داشت ..





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و نهم- بخش دوم




گفت : وای دختر منو ترسوندی اگر شیرم خشک بشه تقصیر توست ..

دیشب به عزت الله زنگ زد و گفت : می خواد یک جایی بگیره که اگر تو چند روزی پیشش موندی اذیت نشی ..

می خواد یک جای بهتر پیدا کنه ؛؛ ...

ترسیدم به خدا ..چیزی نشده اینقدر خودتو ناراحت کردی ...

گفتم : ولی شیوا جون شما چرا به من نگفتین ؟

گفت : دیشب دیر وقت زنگ زد و گفت از خونه ی یک دوست تلفن می کنه و تازه به عزت الله گفته بود که تو خبر داری می گفت برات نامه داده ما تعجب کردیم که چرا به ما نگفتی ..

از عزت الله پول خواست اونم امروز رفت براش حواله کنه ..

گفتم : این نامه اشه امروز به دستم رسید ...

شیوا چون چیزی که ناراحتم کرد عقب افتادن رفتنمون نیست ..نمی دونم احساس کردم سرد شده ..

خیلی بی تفاوت نوشته بود نیاین تا خودم بهتون خبر بدم ..





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و نهم- بخش سوم




گفت : نه عزیز دلم تو اشتباه می کنی ..امیر؟ امیر از تو سرد بشه ؟ اون برای تو میمیره؛؛ محاله ..اصلا خودتو ناراحت نکن ..

اما بهت حق میدم ؛؛تو که این همه صبر کردی یکم دیگه روش ..اینم میگذره ؛

تازه بهتر نوید هم یکم جون می گیره ..

همینطور که منو شیوا حرف می زدیم نویدکه حالا سه ماه و نیمش بود با شنیدن صدای من سینه ی شیوا رو که دودستی گرفته بود رها می کردو بر می گشت به من نگاه می کرد و می خندید ..

اون فکر می کرد دارم باهاش بازی می کنم ..یکم خیالم راحت شد و گفتم : قربون نوید برم که دیگه منو میشناسه...

فداش بشم نفس من ..

اون روز شیوا تونست آرومم کنه و من منتظر خبری از امیر موندم ..

با صدای هر زنگ در, یا تلفن از جا می پریدم و قلبم شروع می کرد به تند زدن ..اما هیچ خبری نبود و نشد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و نهم- بخش چهارم





دیگه تابستون بود و همه توی خونه بودیم ..و سرمون به نوید که روز به روز شیرین تر میشد گرم شده بود ..

اونم مثل پرستو به من علاقه ی زیادی داشت و اغلب شب ها میبردمش پیش خودم می خوابوندم .

بچه ی آرومی بود و تا خود صبح بیدار نمیشد و صبح زود شیوا میومد و ازم می گرفت تا بهش شیر بده ..

در حالیکه پریناز و پرستو هم ولم نمی کردن و مجبور بودیم چهار تایی روی زمین بخوابیم .. و من اینطوری سعی می کردم زیاد به امیر فکر نکنم ..

بازم منتظر بمونم ..و مدام پیش خودم دلیل میاوردم که حتما خونه گیرش نیومده ..ولی وقتی دیگه نامه ای ازش نگرفتم و تلفن هم نمی زد ..

نه تنها من بلکه آقا هم بشدت نگرانش شده بود ...و با حرفایی که می زد و رفتاری که با من داشت می فهمیدم بیشتر از اونی که برای امیر نگران باشه به خاطر من ناراحته ..





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و نهم- بخش پنجم






مثلا می گفت : مگه دستم بهت نرسه امیر معلوم نیست باز داری چه غلطی می کنی که این بچه رو اینطور سرگردون گذاشتی و یک خبر نمیده ..

از اونجایی که نمی تونستم ناراحتی آقا رو ببینم تمام روز وانمود می کردم عین خیالم نیست..شایدم از روی غرورم بود که نمی خواستم کسی بدونه چقدر برای من سخت و طاقت فرساست در انتظار امیر نشستن ...

در این مورد با هیچ کس حرفی نمی زدم ..گاهی بی خودی با قهقهه می خندیدم ..و گاهی زیاد کار می کردم ...اما این غم برای سینه ی من زیاد بود ..

یک جای خلوت می خواستم که عقده هام رو باز کنم ..دلم دیگه داشت می ترکید ..

تا یک روز بعد از ظهردیگه نمی تونستم طاقت بیارم و بیشتر از این تظاهر کنم ..





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و نهم- بخش ششم






خوب یادمه یک روز جمعه بود و من اصلا حال خوبی نداشتم ..یک عالم سئوال در ذهنم می جوشید ولی نمی دونستم از کی باید بپرسم ..

آخه چرا امیر این کار و می کنه ..اون حتی اگر پشیمون شده بود باید رک و راست بهم می گفت این برای من خیلی بهتر از این انتظار کشنده بود ..

سر ناهار اصلا اشتها نداشتم و سعی می کردم با غذا بازی کنم تا کسی متوجه نشه ..

سرم پایین بود به کسی نگاه نمی کردم ..هوا بشدت گرم شده بود و همینو بهانه کردم رفتم به اتاقم ..

حتی توی جمع کردن سفره کمک نکردم ..پنجره رو باز کردم تا شاید یکم هوا بیاد توی خونه ..

ولی حتی یک نسیم هم نمی اومد ..کلافه بودم و باد بزن رو برداشتم و نشستم کنار پنجره و خودمو باد می زدم ..کمی بعد رفتم تا یک لیوان آب بخورم ..

دیدم همه خوابیدن ..هیچ صدایی نبود ..

شیوا کنار نوید و آقا کنار پریناز و پرستو خواب بودن ..

برگشتم و آهسته لباس پوشیدم و کلید خونه باغ رو بر داشتم و از در حیاط رفتم بیرون و آروم اونو بستم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و نهم- بخش هفتم






با یک خیال واهی از اینکه شاید امیر برای من به اونجا نامه فرستاده باشه ....توی ایام عید و فصل شکوفه ها چند بار دسته جمعی رفته بودیم اونجا ولی نمی دونستم که چرا دیگه از اون خونه خوشم نمی اومد شاید برای اینکه به هر کجای اون نگاه می کردم امیر رو می دیدم ..

ولی اون روز باید میرفتم و سرش فریاد می زدم ..

تمام راه رو بدون اینکه گریه کنم اشک ریختم ..چون من بی کس ترین پر کس روزگار بودم ...

پدر داشتم و نداشتم ..مادرم با رنج دوری از من به خاطر اینکه خوشبخت بشم راضی به دوری از من بود ..

شیوا برام مادری می کرد ولی من این حس رو نسبت به اون داشتم و ازش مراقبت می کردم ؛آقا ؛ بالای سرم بود ولی نمی تونستم هر وقت دلم گرفت سرمو بزارم روی شونه هاشو نوازشم کنه ...

از برادرای خودم دور شده بودم برام غریبه به حساب میومدن ... یک مرتبه به خودم اومدم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و نهم- بخش هشتم





نزدیک خونه باغ بودم اشکم رو پاک کردم و گفتم : این فکرا چیه می کنی گلنار تو خوشبختی ..چرا داری مثل شیوا میشی ؟

بسه دیگه غصه ی تو فقط اینه که چرا امیر سرکارت گذاشته همین ..اینقدر ناله نکن ..تو که از مرثیه خونی خوشت نمی اومد ..نزار عوض بشی ...

نزار آدم بی ثباتی مثل امیر تو رو بازیچه ی دست خودش بکنه ..تو گلناری ...

مرد که قحط نیست اصلا خودم میرم و به آقا میگم دیگه امیر رو نمی خوام ..

اما دلم کوچک بود و با این فکر دوباره زدم زیر گریه و درِ خونه باغ رو باز کردم و رفتم تو ولی مثل همیشه امیر رو ندیدم ..اونجا هم توی رویا ی من نبود ...

چند قدم تا زیر درخت ها رفتم ..و همینطور که بلند گریه می کردم نشستم روی زمین و داد زدم فقط بهم بگو چرا؟ امیر چرا ؟ امیر بگو؛؛ اونوقت دیگه کاری به کارت ندارم ..

به خدا مزاحمت نمیشم ..ولی تو رو قران بهم بگو چی شده ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و نهم- بخش نهم




فقط چند دقیقه طول کشید که یکی محکم کوبید به در و ضربه دوم ..طوری که انگار می خواد اونو بشکنه ..

تا اومدم از جام بلند بشم در باز شد و آقا رو توی چهار چوب در دیدم ...

نفس نفس می زد ..و عصبانی بود ..ترسیدم و آروم بلند شدم تا توضیح بدم چرا این وقت روز از خونه بیرون اومدم ...اما زبونم بند اومده بود ...

آقا در حالیکه سرشو با افسوس تکون می داد بدون اینکه حرف بزنه رفت روی پله نشست و سرشو گرفت ..

من سرجام خشکم زده بود نمی دونستم چیکار باید بکنم ..اصلا اون چرا از دست من این همه ناراحت شده ؟..

پس در حالیکه هنوز بدون گریه اشک میریختم صبر کردم ..بالاخره به حرف اومد وسرم داد زد : تو چرا به من نگفتی که این همه ناراحتی ؟ حرف بزن ببینم چرا نگفتی ؟





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و نهم- بخش دهم




مگه قرار نشد تو دختر من باشی ؟ ..مگه بین من و تو رازی بوده تا حالا ؟ گلنار چند بار بهت بگم ..اگر قرار باشه بین تو و امیر یکی رو انتخاب کنم این تویی ..

چطوری بهت بفهمونم که برای من عزیزی ..محترمی ..دوستت دارم ..بگو ..

چطوری بگم که منو نامحرم ندونی ..

حالا من نامحرم بودم چرا به شیوا نگفتی ؟...

رفتم کنارش روی پله نشستم و گفتم :آقا ؛؛ آخه شما چقدر می خوای بار همه ی ما رو به شونه هاتون بکشین ؟ درد من که درد بزرگی نیست ..

چرا باید شما رو به خاطرش ناراحت کنم ..همینطوری دلم گرفته بود و اومدم اینجا خوابم نمی برد هوا هم گرم بود ..گفتم شاید اینجا خنک بشم ...

آهی کشید و گفت : من مَردم باید سنگ صبور خانواده ام باشم ..تو نمی خواد به این چیزا فکر کنی ..

اگر طاقتت تموم شده ؛؛ خودم یک فکری می کنم نمی زارم غصه بخوری ...





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و نهم- بخش یازدهم





اصلا زود باش بریم خونه من باید هر چی زود تر بفهمم این پسره چیکار داره می کنه ..متاسفانه یکم گرفتار کار ساختمون پاساژم وگرنه همین فردا می رفتم دزفول ببینم چی شده و چرا امیر بهمون خبر نمیده ..

من می دونم حتما دلیل منطقی داره ..

خودمم نگرانش شدم ..ولی می دونم اتفاق بدی براش نیفتاده ...

پرس و جو کردم بهم گفتن هنوز هر شب میره و خودشو به کلانتری معرفی می کنه ..غیبت نداره ..

پس حالش خوبه ...

گفتم : آقا اگر اینو به من می گفتین که اینقدر ناراحت نمیشدم حتما خونه گیرش نیومده ..

گفت : شیوا هم همینو میگه ..می گفت من امیر رو می شناسم می خواد یک جایی بگیره که اگر خواست گلنار رو نگه داره تو مانع نشی ..خدا کنه همین باشه ...

بریم بابا دیگه نبینم خودتو ناراحت کردی ..دلم می خواد هر چی اذیت کرد بیای و به ما بگی ؛؛ من پشتت هستم و نمی زارم کسی به تو صدمه ای بزنه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و نهم- بخش دوازدهم






امیر پسر با شرفیه خودتم اینو می دونی پس دلت رو بد نکن و به روزا خوب فکر کن ..شایدم اینطوری به صلاح هر دوتون باشه ...

عقد که بکنی امیر دیگه نمی زاره تو برگردی اینجا ..شاید خدا نخواسته ..

منم راضی نیستم شیوا وادارم کرد قبول کنم ... هنوزم فکر می کنم اینطوری بهتره ...

اصلا عجله ای نیست صبر می کنیم تا برگرده تهران و درست و حسابی عروسی بگیریم ..تازه اگر تو بری من و شیوا و بچه ها دق می کنیم ...

به نظرت اینطوری بهتر نیست ؟ نگاهی بهش کردم و با شرمندگی گفتم : ببخشید از دستم در رفت نباید شما رو نگران می کردم ..

از جاش بلند شد و راه افتاد و گفت بخشیدیمت ولی بار آخرت باشه که تنهایی غصه می خوری ..چرا تو باید از همه ی راز دل ما با خبر باشی ؟ بعد ما ندوینم توی دل تو چی می گذره ؟





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و نهم- بخش سیزدهم






وقتی از خونه باغ اومدیم بیرون تازه فهمیدم که آقا تمام راه رو دنبال من پیاده اومده بود ..

شونه به شونه اش راه میرفتم احساس خوبی داشتم ..اون تکیه گاه محکمی برای من بود و در طول اون سالها من باور نداشتم ..و فکر می کردم حبابی بیشتر نیست ..

ولی اون روز برای اولین بار حس کردم اون عزیز ترین کسیه که توی این دنیا دارم ...

آقای عزیز من ؛؛ یک مرتبه یک تصمیم جدی گرفتم و گفتم :آقا ؟ میشه یک خواهش ازتون بکنم ؟

می خوام شما هیچی به امیر نگین ..بزارین خودش تصمیم بگیره چیکار کنه ..

اگر عذرش موجه بود که چه بهتر اگر نبود منم همین حالا تکلیفم رو بدونم ...

گفت : باشه بابا , چشم ..منم همینطور دلم می خواد ..دختر من باید خوشبخت بشه اونطوری که لیاقتش هست ..





داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و نهم- بخش چهاردهم





مرداد هم تموم شد و آخرای شهریور بود ما هیچ خبری از امیر نداشتیم ..حالا سعی می کردم با کتاب خوندن و به بچه ها رسیدن تا می تونم به امیر فکر نکنم ..

اما هر وقت یادم میفتاد انگار بند دلم پاره می شد و بغض گلومو فشار می داد و یک عرق سرد می نشست روی پیشونیم ...

تا یک روز آقا مدارک بچه ها رو آماده کرد و با خودش برد که قبل از اینکه بره سر کار اسم پریناز رو کلاس سوم و پرستو رو کلاس اول بنویسه ..

عکس و پوشه فتوکپی شناسنامه ..

اون موقع ها تازه مجله ی بوردا اومده بود که الگو داشت ومن چندتا خریده بودم و توی خونه تمرین خیاطی می کردم ..و فقط برای دخترا لباس می دوختم ..

بعد از ظهر بود همه وسط هال بساط مون رو پهن کرده بودیم .. من داشتم الگو در میاوردم ,,




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ هشتاد و نهم- بخش پانزدهم




شوکت خانم سبزی و لوبیا سبز پاک می کرد ..و شیوا هم نوید رو عوض می کرد ..

دخترا هم خاله بازی می کردن ..و تا تونسته بودن همه چیز رو برای اینکه هر کدوم خونه ی جدا داشته باشن جا بجا کرده بودن ..

و برای اولین بار شوکت خانم سر درد دلش باز شده بود و از پسراش شکایت می کرد ..

من کنجکاو شدم بدونم چرا اونا سراغ مادرشون نمیاین ..

اما صدای زنگ در خونه بلند شد ..آقا نبود چون اون چند تا بوق می زد ..

فرح هم نبود تازه باهاش حرف زده بودیم ...

من و شیوا نگاهی بهم انداختیم و با هم پرسیدیم یعنی کی می تونه باشه ؟

یک لحظه فکرم رفت که شاید پستچی نامه آورده ..

برای همین خودم از جام بلند شدم و دویدیم طرف حیاط ...

موهام پریشون دورم ریخته بود و یک بلوز و دامن سرمه ای پوشیده بودم ..

درو باز کردم خودمو پشت در ایستادم و پرسیدم کیه ؟

یکی گفت : گلنارجون



ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نودم- بخش اول




منم زاهدی ..

در و کامل باز کردم و گفتم : سلام ..شما اینجا چیکار می کنین ؟

با هیجان گفت : دخترتو چرا به ما آدرس اشتباه دادی ؟ حتی شماره ی تلفن هم به ما نداده بودی ..

صبح از عزت الله خان گرفتم و بهشون گفته بودم میایم ؛؛ چیزی بهتون نگفتن ؟

گفتم : نه ما ایشون رو ندیدم ..حالا عیب نداره با من کاری داشتین ؟

گفت : خلاصه می خوام مادرت رو ببینم ..

گفتم : مادرم ؟ چیزه ..کی می خواین ایشون رو ببینین ؟چرا ؟ دستپاچه شدم ..

نمی دونستم برای چی می خواد شیوا رو ببینه گفت : خوب الان ؛؛ اشکالی داره ؟

چند دقیقه بیشتر مزاحم نمیشم ..

گفتم : یعنی همین الان , الان ؟

خندید و گفت : الانِ ؛الان ..میشه خبر بدی ؟

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نودم- بخش دوم


یک مرتبه از پشت سرش همون برادر اطو کشیده اش رو دیدم که با یک دسته گل اومد جلو ..

با دستپاچگی گفتم : آخه ما خبر نداشتیم .. ببخشید میشه یکم صبر کنین ؟

من به شیوا جون بگم ؟ ..

اونا رو همینطور دم در رها کردم و با سرعت رفتم به طرف ساختمون و ....

سراسیمه درو باز کردم و گفتم پاشین جمع کنین ..

شیوا جون خانم زاهدی با برادرش اومده حالا چیکار کنیم ؟ شوکت گفت : ای داد بیداد چه بی ملاحظه ..

گفتم میگه صبح به آقا خبر دادم ...

شیوا از جاش بلند شد و گفت زود باشین جمع کنین ..پریناز هر چی ریختی جمع کن ..

زود ..نباید آبرومون بره ..

گفتم : به نظرم برین دم در جوابشون کنین ..

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نودم- بخش سوم





گفت : نه بده تو داری باهاشون کار می کنی ..نمیشه ..

و خودشو اول از همه شالشو محکم کرد دور سرش و بلند گفت پرستو ..تو برو اون یکی دستکش منو بیار ...

شوکت بدو سماور روشن کن ..

شوکت گفت : شیوا خانم مبادا بهشون بگی نامزد داره ؟ برای دختر خوبیت نداره ..ما که از آینده خبر نداریم ....

دیگه مثل برق و باد خونه رو تا می تونستیم جمع کردیم ..

و خود شیوا لباس پوشید و رفت دم در ..منم فورا موهامو شونه کردم ..تا یکم مرتب باشم ...

حدود یک ربع طول کشید که اونا توی حیاط ایستاده بودن ...

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نودم- بخش چهارم



و با شیوا اومدن و بردمشون توی پذیرایی ...

نوید توی این سر و صدا ترسیده بود و من مدتی اونو آروم می کردم و نرفتم توی اتاق ..

ولی صداشون میومد که داشت از شیوا تعریف می کرد ... چند دقیقه بعد شیوا اومد و بهم گفت : گلنار بیا خودت جواب بده مثل اینکه اینا نقد کردن گذاشتن توی جیبشون و فکر می کنن ما از اینکه اومدن به خواستگاری تو خوشحالیم ..

گفتم : باشه چشم خودم جواب میدم ...

بهم نگاه کرد و با مهربونی گفت : نگران نباش به زور کسی نمی تونه تو رو از من بگیره ...

خودمو انداختم توی بغلشو و گفتم : هیچ دقت کردین هیچ کار من به آدمیزاد نمی مونه ؟

گفت : برای اینکه تو دختر شاه پریونی ..خودت انتخاب کردی ....با من بیا ..

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نودم- بخش پنجم



با شیوا رفتم توی اتاق شوکت خانم همون موقع چای آورد و تعارف کرد ..

خانم زاهدی گفت : خوب گلنار جون حالت خوبه ؟ امسالم که میای مدرسه ی ما ..خواهرمم خیلی ازت راضیه و همون کلاس ششم رو برات در نظر گرفته ..

می خوای که همکاری کنی ؟

گفتم : بله دوست داشتم ..ولی هنوز وضعیتم معلوم نیست ..

چون می خوام سال دهم و یازدهم رو با هم بخونم ..شاید یکم برام سخت بشه ..

ولی خانم زاهدی هنوز به خودم چیزی نگفتن ...

گفت :به به آفرین من همیشه این پشتکار تو رو تحسین می کنم ..

وقتی کسی از خانواده ی خوبی باششه همینه دیگه ..راستی اصلا تو کجا بودی که بهت بگیم ..

آدرسی که از تو داشتیم یک خونه باغ بود که رفتیم و خالی پیداش کردیم ..

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نودم- بخش ششم





با تعجب پرسیدم : شما تا اونجا رفتین ؟ ..آهان راست میگین آدرس ما اون سال که اسم نوشتم اونجا بود ..

بعدا عوض کردیم ..

شیوا گفت بفرمایید چای تون سرد نشه ..

خانم زاهدی گفت : به هر حال ما بی تقصیریم صبح به عزت الله خان گفته بودیم که خدمت میرسیم ..

نمی دونم چرا به شما نگفتن ..

شیوا گفت : بهشون گفتین برای چه کاری تشریف میارین ؟ خانم زاهدی گفت : درست یادم نیست چی گفتم ولی من اومدم که گلنار جون رو برای برادرم خواستگاری کنم انشاالله دفعه ی بعد با مادر و خواهر بزرگم میایم ...

شیوا گفت : حتم دارم عزت الله خان حواسش نبوده ..

آخه هنوز خونه نیومدن ..سرشون هم شلوغه ..فکر می کنم متوجه نشده که شما برای چی می خواین بیاین اینجا ..

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نودم- بخش هفتم




آخه قصد نداره گلنار رو شوهر بده ..به هیچ وجه ..اون دلش می خواد گلنار بره دانشگاه ..

قسم خورده که تا اون موقع حرفی از شوهر و خواستگار توی خونه ی ما نباشه ...

خانم زاهدی خندید و گفت : ای بابا این حرفا که همیشه اولش هست ..ولی باید ببینیم قسمت چی میگه ...

این آقا نادر ما یک مرد نمونه و همه چیز تمامه گلنار جونم که معلومه چقدر شایسته اس ..خوب حیفه ما دوتا خوب رو بهم نرسونیم ..

شیوا گفت : بله حتما که همینطوره ولی عزت الله خان زیر بار نمیره و چندین مورد بوده که اجازه نداده ..

اختیار گلنار فقط دست عزت الله خان هست ..

نادر اینجا به حرف اومد و سینه ای صاف کرد و گفت : عذر می خوام با اجازه ی شما من یکم از شغل و زندگیم بگم ؛ شاید نظرتون عوض شد ..

من توی اداره ی دارایی پست مهمی دارم و حقوق مناسبی ..

آخرین فرزند خانواده هستم و پدرم عمرشون رو دادن به شما ...

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نودم- بخش هشتم



همینطور که اون حرف می زد و روده درازی می کرد من زیر چشمی ورندازش می کردم ...

شکلش بد نبود قد متوسطی داشت و موهای پر پشتی که یکم مجعد بود در حالیکه سعی می کردم خیلی با ادب رفتار کنم ..حرفش که تموم شد ..خطاب به خانم زاهدی گفتم : شما به من لطف دارین ..ولی من خودمم نمی خوام ازدواج کنم ..واقعا نمی خوام ..

این از اون حرفایی که همه می زنن نیست ..

خلاصه از من گفتن و از خانم زاهدی نشنیدن و به تعارف برگزار کردن و در حالیکه می گفتن منتظر جواب هستیم رفتن ..

وقتی آقا اومد عصبانی شد و باز شیوا رو دعوا کرد که چرا وقتی فهمیدی خواستگاره دم در ردشون نکردی ..

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نودم- بخش نهم



شیوا ناراحت شده بود و گفت : تو برای چی با من دعوا می کنی ؟ خودت اجازه دادی بیان ..

گفت : به من گفت می خواد یک سر به گلنار بزنه ..منم فکر کردم برای کارش هست چه می دونستم می خواد بیاد چه غلطی بکنه ..

خوب آقا زیاد از حد ناراحت شده بود چون فکر می کرد من نامزد امیر هستم حسابی رگ غیرتش بالا اومده بود ..

و بالاخره قرار شد خودش جواب خانم زاهدی رو بده ...

نمی دونم چرا ولی وجود این خواستگار انگار یکم دلم رو خنک کرد چون از اینکه امیر اینطور ما رو بی خبر گذاشته بود غرورم شکسته بود و حس بدی داشتم و یک طورایی سر خورده شده بودم ..

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نودم- بخش دهم



مهر ماه اومد و مدرسه ها باز شد ..و اون انتظار کشنده به پایان نرسید ..

من هر روز صبح پریناز و پرستو رو آماده می کردم و یا با آقا و یا پیاده که راه زیادی نبود می بردم مدرسه و خودمم کلاس ششم رو درس می دادم ..و ظهر بر می گشتیم ..

دوباره بعد از ظهر میرفتم کلاس تا درس بخونم ..در حالیکه چشمم دنبال امیر بود ..

خانم زاهدی هر وقت منو می دید یک اشاره ای می کرد و ازم می خواست فکر کنم و بهم نوید خوشبختی با برادرشو می داد ...

پاییز با همه ی زیبایی هاش دیگه نمی تونست خوشحالم کنه ..حتی برگهای رنگ و وارنگ درخت های خیابون پهلوی بغض به گلوی من میداخت و هر کاری می کردم نمی تونستم امیر رو فراموش کنم ..

و از کاری که با من کرده بود بگذرم ...

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نودم- بخش یازدهم




و زمستون شد ..و دوباره برف و کولاک ..

دیگه امیدم رو از دست داده بودم ..و سعی می کردم با انجام کارا ی مختلف سرمو گرم کنم ...

تا یک شب تلفن زنگ زد ..

داشتیم شام می خوردیم آقا بلند شد و گوشی رو بر داشت .و با صدای بلند و هیجان زده گفت : امیر حسام ..تویی داداش ؟ ...

آره چرا ما رو بی خبر گذاشتی ..نه تلفنی نه نامه ای ..آخه پسر چی بهت بگم .؟ ...آهان ..خوب ؟ ..برای چی ؟ ..خوب ؟ ..حالا کجایی ؟ ..آهان ...باشه ؛ باشه ..

آره اینطوری بهتره ...باشه ..چشم ..یادت نره امیر به من زنگ بزنی خبر بدی ..

دلواپس مون نزار ...مراقب خودت باش ..

داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نودم- بخش دوازدهم


من نیم خیز شده بودم که آقا صدام کنه با امیر حرف بزنم ..مثل یخ وارفتم ..

آقا فورا فهمید و گفت : سلام رسوند ..نمی تونست از خونه ی مردم بیشتر حرف بزنه ..

گفت دوباره از مخابرات زنگ می زنم ..

من به دهن آقا خیره شده بودم ..

شیوا پرسید : زود باش بگو چی شده بوده که این همه مدت خبری ازش نیست ..

گفت : والله درست نفهمیدم ..

فقط گفت : داشتم دنبال خونه می گشتم یک جایی رو گرفتم که اصلا خوب نبود و دوباره عوض کردم ..

حالا جام خوبه ..

اما هر چی فکر می کنم اینجا نمیشه گلنار رو بیارم ..به حرف شما رسیدم ..

همون که شما گفتن میام تهران و عروسی می کنیم ...بیا بابا گلنار دخترم بیا غذات رو بخور ..

فردا بهت زنگ می زنه خودت درست و حسابی باهاش حرف بزن ...

اما من می دونستم و واضح بود که پشت این کاسه باید نیم کاسه ای هم باشه ..

و فورا تصمیم گرفتم خودم برم و از نزدیک همه چیز رو بفهمم و خودمو بازیچه ی دست امیر نکنم ...


ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و یکم- بخش اول




در حالیکه آشوبی توی دلم بر پا شده بود سعی کردم بازم غرورم رو حفظ کنم و عکس العملی نشون ندم که باعث سر شکستگی خودم بشه ..

ولی دیگه نمی تونستم دست روی دست بزارم و تماشا کنم امیر برای من تصمیم بگیره ..

ما همچین قراری با هم نداشتیم ...

شب وقتی برای خوابیدن به اتاقم رفتم باز از اون پنجره که منو یاد انتظار هام مینداخت به بیرون نگاه کردم بازم برف میومد ..حالا از برف هم بدم اومده بود ...

برفی که همیشه به من آرامش میداد دیگه از دونه دونه هایی که از آسمون پایین میومد متنفر شده بودم ..و این فکر به سرم زده بود که هر طوری شده خودمو برسونم دزفول و تکلیفم رو روشن کنم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و یکم- بخش دوم



امیر بعد از اینکه سه تا نامه ی منو جواب نداد منم دیگه براش نامه ای ننوشته بودم و کلا ارتباطمون قطع شده بود ...

بارها با خودم فکر کرده بودم بزنم زیر همه چیز و براش دوباره نامه بنویسم که دیگه نمی خوام ببینمش ولی بازم دلم رضا نمیشد ومی ترسیدم توی شرایط بدی باشه و من دلشو بشکنم ...

روز بعد بیدار شدم و نماز خوندم و از خدا خواستم راه درست رو جلوی پام بزاره تا از این سرگردونی خلاص بشم ...

یاد انتظار های شیوا افتادم ؛؛ یاد وقتی که از غصه مات می موند و ماتم می گرفت و من بی خیال برای خودم توی دشت و صحرا خوش میگذروندم ..

چند بار که با همون بچگی خودم سر زنشش می کردم به من می گفت تو کنار آتیش ایستادی و من وسط آتیشم ..اینا با هم فرق داره ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و یکم- بخش سوم




و حالا می فهمیدم که اون زمان شیوا چه حالی داشت ..

سماور جوش اومده بود قوری رو گذاشتم زیرش تا پر بشه ..که تلفن زنگ خورد ..

اون موقع صبح هنوز کسی بیدار نشده بود ...با سرعت رفتم و گوشی رو بر داشتم ..

صدای امیر بود که چند بار بلند گفت : گلنار ؟ الو ..الو ..گلنار خودتی ؟

با بغضی که سعی داشتم پنهونش کنم گفتم : بله منم ..

گفت : تو رو خدا منو ببخش ..می دونم ؛حق داری قربونت برم ..به جون خودت گرفتار بودم ..

نتونستم به داداش هم بگم ..ولی اینجا مشکلی برام پیش اومد نمی خواستم تو و بقیه رو ناراحت کنم ..

گلنار نا خواسته توی درد سر افتادم ..ولی حلش می کنم بهت قول میدم..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و یکم- بخش چهارم





دیروز برات نامه نوشتم و پست کردم اونجا برات توضیح دادم ..عزیزم یک چیزی بگو دیگه ..

گلنار گوش می کنی ؟ من دسترسی به تلفن ندارم اینجا خونه ی یکی دوستامه..نمی تونم زیاد حرف بزنم ..

صداش بغض آلود بود و احساس کردم داره گریه می کنه ..و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد ادامه داد ..

تو رو خدا فراموشم نکن ..گلنار خیلی دوستت دارم عاشقتم ..

گفتم : عشق به چه دردی می خوره وقتی آدم همدم و همراز نباشه ..

اگر نتونی از گرفتاری هات و غصه هات باهاش حرف بزنی و درکت نکنه چه فایده ای داره ..نمی خواستی به داداشت بگی باید به من می گفتی ..

حالام تا ندونم مشکلت چیه باورت ندارم ..این کاری که تو کردی توهین و تحقیر کردن بود نه راز داری ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و یکم- بخش پنجم



گفت : حق داری ولی بهت قول میدم جبران کنم ..نمی دونم چرا افتادم روی دنده ی بد بیاری ...

از هر طرف بهم فشارمیاد ..تو دیگه تنهام نزار ..

نزار از این بیچاره تر بشم ..جز تو کسی رو توی این دنیا نمی خوام ...

خواهش می کنم یکم به خاطر من صبر کن ..یادته یک روز از من خواستی این کارو برای تو بکنم ؟ حالا نوبت توست که برای من صبر کنی ..

چشم هم بزاریم این یکسالم تموم میشه و من بر می گردم ..و تمام عمرم رو به پات میریزم ..قول شرف بهت میدم ..

دیگه صداشو نشنیدم ...چند بار گفتم امیر ..امیر ؟

ولی بوق گوش خراش گوشی نشون می داد که ارتباط قطع شده ...

سرم داغ شده بود و گوشم صدا می داد ..دلم می خواست فریاد بزنم ....

این چه حسی بود که داشتم با همه ی حرفایی که بهم زده بود باورش نداشتم و به نظرم اصلا عادی نبود ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و یکم- بخش ششم




صدای آقا باعث شد یک مرتبه از جا بپرم و برگشتم ..داشت دست و صورتشو با حوله خشک می کرد ..

در حالیکه نگاه نافذ شو به صورتم انداخته بود پرسید : امیر بود ؟

گفتم : بله ..

و دویدم به بطرف آشپزخونه تا شیر سماور رو ببندم اما آب سماور تا ته رفته و از توی قوری همه جا رو خیس کرده بود ..

همینطور که من تند و تند مشغول جمع کردن خرابکاری خودم بودم آقا گفت : تو به چی فکر می کنی ؟

گفتم : هیچی ...

نشست روی صندلی و یکم تند و با لحن قاطعی گفت : بهت میگم به چی فکر می کنی ؟اونا رو ول کن میگم شوکت جمع شون کنه ...

هیچی که نشد حرف ..قرارمون این نبود گلنار ..من خودمو در مقابل کارای امیر مسئول می دونم ..اون حق نداشت بی هیچ دلیلی این کارو بکنه ..

حرف بزن بهم بگو تو چی می خوای ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و یکم- بخش هفتم





دستمال بزرگی رو که روی زمین می کشیدم توی ظرفشویی چلوندم و با حرص گفتم :من چی می خوام ؟ من اصلا چه حقی دارم که چیزی بخوام ..

اونم از شما ؛؛ نمی خوام براتون درد سر درست کنم ..

گفت : این حرفا رو بزار کنار بگو می خوای چیکار کنی ؟..

گفتم : اگر بگم قول میدین جلومو نگیرین ؟..و بهم کمک کنین ..

می خوام بدون خبر برم و ببینم داره چیکار می کنه ..امیر خودشو گرفتار کرده آقا ؛ حالا چطوری و چقدرش رو نمی دونم ..

من دوست ندارم وسط راه برای اینکه گرفتار شده ولش کنم این از مرام من دوره ..ولی تا ندونم چی شده ؛چطوری می خوایم کمکش کنیم ؟..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و یکم- بخش هشتم



گفت : می خوای چیکار کنی ؟ بری دزفول ؟ توی این برف و کولاک ؟ من نمی تونم زن و بچه ام رو تنها بزارم ..و هرگز اجازه نمی دم توام بری ..

گفتم :آقا تا حالا همیشه به حرف شما گوش دادم ....بازم گوش می کنم ..اگر بگین نرو؛ نمیرم ولی اگر نرم هیچوقت نمی فهمم واقعیت چی بوده ؛

چون هر چی که هست امیر خجالت می کشه بگه پس هرگز به من نخواهد گفت ..تو رو قران قسمتون میدم بزارین برم ..

اگر پارسال توی این هوا امیر و یونس رفتن منم می تونم ..خودتون می دونین من دختر قوی هستم ..

حتی سرما نمی خورم ..پس چرا بشینم و دست روی دست بزارم ..یک هفته مرخصی می گیرم و میرم ..

یک فکری کرد و گفت : پس اگر ازت نمی پرسیدم خودت سر خود می ذاشتی و میرفتی آره ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و یکم- بخش نهم





گفتم : بله آقا؛؛ تصمیمم جدیه ...

گفت : آفرین به تو ..اینطوریه گلنار خانم ؟ازت انتظار نداشتم ..

گفتم : آقا وقتی می دونم شما اجازه نمیدین و من باید این کار رو بکنم راه دیگه ای نداشتم ..تا حالا شده به حرف شما گوش نکنم ؟ یا روی حرفتون حرفی بزنم ..

یا کاری کنم شما ناراحت بشین ؟ خوب الان خودم می دونم که باید برم ...

گفت : ای بابا ...آخه چطوری ؟ یک دختر تنها این راه دور رو بره ؟

گفتم : این دختر وقتی دوازده سالش بود توی کوهستان توی برف و سرما تنها بود و از یک مریض مراقبت می کرد ...من اونجا ساخته شدم قوی شدم می تونم ..

بهتون قول میدم صحیح سالم برگردم فقط شما بهم اجازه بده ....

اون یکم نرم شده بود و آروم و متفکرانه گفت : مگه یک کاری بکنم ...

خیلی خوب بزار ببینم چی میشه ..خدایا این پسر رو به راه راست هدایت کن ..امیر ؛ امیر ..

وای امیر چی شد که تو اینقدر باعث درد سر شدی ..اصلا فکرشم نمی کردم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و یکم- بخش دهم




اون روز باز همه **** شدیم تا ماشین رو روشن کنیم ..و آقا همینطور که توی فکر بود و دیگه ندیدم حتی یک کلمه حرف بزنه ما رو دم مدرسه برد و وقتی می خواستم پیاده بشم ؛گفت : گلنار با یک آموزشگاه حرف زدم ..

بیاد بهت تعلیم رانندگی بده ..یک ماشینم برات می خرم که دیگه راحت سه تایی برین و بیاین ..

امروزم تو مدرسه باشین خودم یا محمود میایم دنبالتون ..

گفتم : آقا این رانندگی باشه وقتی برگشتم ..

خنده ی تلخی زد و گفت : کاش تو رو نمیشناختم اونوقت می گفتم داری شوخی می کنی , آخه دختر توی این هوا ؟ اقلا صبر کن تا یکم برف ها آب بشن ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و یکم- بخش یازدهم




سکوت کردم ..آقا این سکوت رو میشناخت و ادامه داد ..خیلی خوب حالا برو پایین؛ تا یک فکری بکنم ..

مثل اینکه نتونستم سرت رو گرم کنم ..

و با افسوس سرشو تکون داد و گفت : محمود رو با هات می فرستم ..

ولی به شرط اینکه صبر کنی تا خودم بهت بگم کی و چطور ،،سر خود هیچ کاری نمی کنی که دلخور میشم فهمیدی ؟

گفتم: چشم آقا ...

و دست دخترا رو گرفتم و رفتیم توی مدرسه ..

چند روز گذشت و نامه ای از امیر نیومد ..

شاید اینم فقط برای دلگرمی من گفته بود و نامه ای در کار نبود ...آقا هم هیچ حرفی نمی زد ..

اما من بیقرار تر از اونی شده بودم که بازم بتونم صبر کنم ..اصلا آدم این کار نبودم و همون مدت هم که طاقت آوردم فقط به خاطر آقا بود که دلم نمی خواست قوز بالا قوزش بشم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و یکم- بخش دوازدهم




یک روز که زنگ دوم تفریح از کلاس اومدم بیرون ناظم مدرسه صدام کرد و گفت : برو دفتر خانم زاهدی کارت داره ...

نگران شدم شاید به خاطر فکر آشفته ای که داشتم خطایی کرده بودم و اون می خواست بهم تذکر بده ...

وقتی وارد شدم ..

از جاش بلند شد وگفت : گلنار جون اومدی ؟ با من بیا ..و جلوی چشم معلم ها بازوی منو گرفت و از دفتر بیرون اومدیم ..

کنار راهرو ایستادیم و به صورتم نگاه کرد و گفت : ببین چی میگم تو داری اشتباه می کنی نادر پسر خیلی خوبیه ..تو رو هم خواسته ..

البته که نظر تو مهمه ..ولی اگر اونو نشناسی چطوری می خوای بفهمی که به دردت نمی خوره ..گلنار از من به تو نصیحت منم کار تو رو کردم هر کس اومد یک ایرادی گرفتم ..ولی تک و تنها موندم ..

می دونستی من شوهر نکردم ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و یکم- بخش سیزدهم




گفتم : ببخشید خانم زاهدی شوهرم همچین باغ دلگشایی نیست ..

شما اینطوری که راحت ترین ...نیستین ؟

گفت : ای دختر جان انسان نیاز داره محبت کنه و محبت ببینه ..بدون عشق زندگی مفهمومی نداره ..اجازه بده نادر یک بار بیاد دنبالت برین بیرون با هم حرف بزنین شاید خوشت اومد و قبول کردی و انشا الله خوشبخت شدی ..

حالا نمی خواد به خانواده ات هم بگی ..اگر همه چیز به خیر گذشت بهشون میگیم ...

گفتم : من تا حالا چیزی رو از آقام پهنون نکردم و نمیکنم ..

ولی ازشون اجازه می گیرم اگر قبول کردن چشم به شما میگم ...

نمی دونم چرا این کارو کردم شاید از حرصی که از امیر داشتم ..یا رودروایسی که از خانم زاهدی داشتم و می ترسیدم کارم رو ازم بگیره ...

و یا یک اشتباه جوونی اون زن و نادر رو به ملاقات دونفره امیدوار کردم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و یکم- بخش چهاردهم




در حالیکه اصلا نمی خواستم این کارو بکنم و جوابم از قبل معلوم بود ؛؛ آقام اجازه نداد ,,...

تا یک روز جمعه ..صبح من یکم بیشتر خوابیدم شب قبل نوید که حالا چهار دست و پا راه میرفت و همش می باید یکی مراقبش می بود گریه می کرد و مثل این بود که از یک درد رنج می بره ..

اول بهش نبات داغ دادیم بعد گوشش رو گرم کردیم ..به توصیه ی شوکت خانم دستمال گرم به پهلو هاش بستیم ولی بازم گریه کرد سر شب بغلم بود که دیدم بدنش داغ شده و فهمیدم تب کرده مدام سرشو تکون می داد دستشو مشت می کرد و می برد طرف دهنش ..

و متوجه شدیم که می خواد دندون در بیاره...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و یکم- بخش پانزدهم



حالا شیوا هم کمرش دوباره با اومدن فصل سرما گرفته بود و نمی تونست نگهش داره و اون بچه هم فقط توی بغل من و اون آروم می گرفت این بود که تا دیر وقت همه گرفتار نوید بودیم تا بالاخره خوابش برد ..

تازه باز فکر خیال به سرم زده بود که چطوری می تونم خودمو برسونم به دزفول ..به یاد یونس افتادم که امیر رو با خودش برده بود ..

اون راه رو بلد بود و می تونست همراهم بیاد ...ولی من دسترسی بهش نداشتم ...اگرم تنها می رفتم آقا ناراحت میشد ..ولی خودشم کاری نمی کرد که من بدونم و خیالم راحت بشه ...

وقتی بیدار شدم رفتم توی آشپزخونه دیدم شوکت خانم آش بار گذاشته ..

یک چای برای خودم ریختم و گفتم : هنوز هیچ کس بیدار نشده ؟

گفت : امروز من زدم رو دست تو زود تر بیدار شدم ؛ باید آش درست می کردم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و یکم- بخش شانزدهم




گفتم : سر صبح این آش برای چیه ؟

گفت : ای مادر ؛؛ مگه نمیدونی این آش دندونیه تا بچه و مادرش نخورن دندون بچه بیرون نمیاد ...

خندیدم و گفتم : پس شاید دندون پولدارا اینطوریه ؛ چون من یادم نمیاد کسی برای برادرای من آش درست کرده باشه یک مرتبه دیدیم هشت تا دندون دارن ...

مادر بیچاره ی من کی بود که براش آش درست کنه ...

گفت : وا ؟ مگه میشه ؟ خوب ؛؛ بالاخره در میاد ولی این لعاب نخود خودش کمک می کنه دردش آروم بشه و بچه راحت تر باشه ..

مادرشم می خوره که بره توی شیرش ...

صدای زنگ در بلند شد ..استکان رو گذاشتم روی میز و گفتم : قرار بود محمود آقا بیاد ؟

گفت : نه دیشب دیدمش توی این برف بیاد چیکار ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و یکم- بخش هفدهم




گفتم : من برم درو باز کنم تا آقا بیدار نشده ...لباس پوشیدم و شال گردنم رو انداختم و رفتم درو باز کردم تا اون موقع چند بار زنگ رو فشار داده بود ..

یک حالت تهاجمی به خودم گرفتم و تا دررو باز کردم گفتم چه خبرته ......

و یونس رو روبرم دیدم ..اصلا باور کردنی نبود ..یک لحظه فکر کردم اشتباه می ببینم ..

یکم بهش نگاه کردم و گفتم : یونس ؛؛ واقعا خودتی ؟ در حالیکه هیکل درشتشو توی پالتو جمع کرده بود و صورتش از سرما قرمز بود..

گفت : سلام گلنار..ببخشید ..

با اتوبوس اومدم صبح زود رسیدم تهران ..

با هیجان گفتم : یونس تو رو قران با من بیا بریم دزفول ..میشه ؟ وقت داری ؟


ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و دوم- بخش اول



هوا بشدت سرد بود اون زمان چهار و پنج سالی تهران زمستون های سختی داشت و همیشه برف همراه با کولاک های وحشتناک آدم رو می ترسوند ..

اون روز هم با اینکه صبح بود باد برف های شب قبل رو توی هوا بلند می کرد و به سر و صورتمون می زد و سرما تا عمق وجود آدم رخنه می کرد ...

یونس اومد توی حیاط و در حالیکه ساک کوچکی دستش بود و معلوم میشد داره می لرزه گفت : گلنار دارم یخ می زنم ؛ میشه بیام توی خونه گرم بشم ؟

گفتم : تو شنیدی چی میگم ؟ می خوام با من بیای بریم دزفول ؛؛ میای ؟..

گفت : برای امیر حسام اتفاقی افتاده ؟

راه افتادم طرف ساختمون و گفتم : نمی دونم تو به این کارا کار نداشته باش فقط بگو کمکم می کنی یا نه ؟

همینطور که دنبالم میومد گفت : آقا ازم خواسته بیام ..بهم گفته باید یک سر به امیر بزنم نمی دونستم توام می خوای بری اونجا راستش منم دلواپس شدم چیزی شده ؟ ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و دوم- بخش دوم





وقتی فهمیدم که آقا از یونس خواسته بیاد خیالم راحت شد ..

یونس رو بردم توی خونه ..تا اون داشت پوتین های سربازیش رو در میاورد..

گفتم بیا آشپز خونه که از همه جا گرم تره ..و خودم جلوتر رفتم و از شوکت خانم پرسیدم : آقا با این همه زنگ بیدار نشده ؟

گفت : چرا بابا ..رفته دستشویی فهمید این پسره اومده از پنجره نگاه کرد ...

یونس در حالیکه جلوی پالتوشو از خجالت گرفته بود اومد وفورا گفتم : بشین تا برات چای بریزم گرم بشی ..

به شوکت گفت : سلام خانم ببخشید ..

آقا اومد و با یونس دست داد و نشست و گفت : آقا یونس خیلی شرمنده ام که دوباره توی این هوا ازت خواستم بیای و بهم کمک کنی ..

راستش این دختر من صبر نداره ما هم خیلی برای امیر نگرانیم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و دوم- بخش سوم




ازت می خوام بری و یک خبر موثق برای ما بیاری تا خیال همه راحت بشه ؛؛ می خوام ببینیم امیر چطوره و چیکار داره می کنه ..

البته کسانی بودن که بفرستم ولی مثل تو راه بلد نبودن و خوب آدم که راز شو نمی تونه به همه بگه تو دیگه از خودمون شدی ..

می دونم اومدنت سخت بود و توی این هوا رفتن به دزفول هم سخت تر اما فعلا چاره ای نداریم ..

تو می تونی قبول نکنی پسرم ..

یونس سرشو با رضایت تکون داد و گفت : نه مشکلی نیست میرم آقا ...

گفت : خیلی لطف کردی اومدی اشاالله جبران می کنم ....

یونس گفت : این حرفا چیه آقا من از وقتی خودمو شناختم شما بهم کمک کردین مگه میشه حالا برای یک همچین کار کوچکی نیام ..در خدمتم هر کاری داشته باشین من هستم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و دوم- بخش چهارم




گفتم : آقا شما چی گفتین ؟ یونس بره خبر بیاره ؟

گفت : آره مگه تو همینو نمی خوای از یونس قول می گیریم هر چی دیده بگه ..

اصلا تا ته و توی کارشو در نیاورده بر نگرده خوبه ؟ ..

گفتم : نه آقا ..لطفا زیر قولتون نزنین من باید برم ..

با تعجب گفت : با یونس ؟ من تو رو با یک مرد جوون بفرستم بری اون سر دنیا ؟گلنار بس کن دیگه ؛ میگم صلاح نیست , یعنی صلاح نیست ؛ محاله ؛؛؛

همچین چیزی ازم نخواه که نمی تونم اجازه بدم ..حرفشم نزن ...

شیوا یک مرتبه توی چهار چوب در پیداش شد ودر حالیکه کمرش درد می کرد و درست نمی تونست راه بره دستشو گرفته بود به دیوار ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و دوم- بخش پنجم




خیلی قاطع گفت : عزت الله خان بزار بره ..ته و توی کار امیر رو آقا یونس نمی تونه در بیاره ..خودگلنار باید بره ..

جلوشو نگیر این زندگی اونه ..یک روز از من خواست که خطر رو به جون بخرم و توی اون برف برگردم خونه ببینم چه خبره ..

حالا نوبت ماست که بهش این اجازه رو بدیم ...بزار راهشو خودش انتخاب کنه ..

خطر هم داشته باشه آقا یونس هست ما بهش اطمینان داریم ..یونس به من ثابت کرده که چقدر نجیب و وفاداره ...

خاطرت جمع باشه از گلنار خوب مراقبت می کنه ...

آروم رفتم کنار شیوا و دستشو گرفتم ..

با مهربونی دستم رو کشید طرف خودشو بغلم کرد ..و گفت : نمی خوام دیگه چشم های تو رو منتظر ببینم ..

باید هر چی زودتر یکطرفه بشه ....




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و دوم- بخش ششم






آقا که به نظر کلافه میومد گفت : خدایا چیکار کنم ..آخه من اینقدر بی غیرت شدم که بزارم دخترم توی این سوز و سرما ..

شیوا نذاشت حرفش تموم بشه ..گفت شلوغش نکن ..من می دونم که گلنار از پسش بر میاد ..

شما حق داری ولی اون باید بره و تکلیف زندگی خودشو روشن کنه ..ا

صلا شاید امیر به کمک احتیاج داشته باشه ..نباید ما بفهمیم ؟

و اینطوری من با یک ساک چرمی قهوه ای کوچک و یک بسته خوراکی که شوکت خانم برامون آماده کرده بود؛ بعد از ظهر اون روز با آقا و یونس رفتیم راه آهن ..

یک پالتوی مشکی تنم کردم و کلاه و شال گردن و دستکش سبزِ یشمی داشتم که دور سرم پیچیدم ودستم کردم ؛ با چکمه های بلند زیر زانو ..

در حالیکه آقا و شیوا نگران دنبالم راه میرفتن و سفارش می کردن ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و دوم- بخش هفتم




آقا دو دسته اسکناس داد به من و گفت : این باشه برای خودت که یک وقت گیر نکنی ..

اینم اگر امیر کار بدی نکرده بود و احساس کردی بهش نیاز داره بده ولی اگر خدای نکرده لیاقت نداشت ؛؛

آقا مکثی کرد و ادامه داد ..نه فکر نمی کنم اینطور باشه چون من برادرم رو میشناسم کار بدی نمی کنه ...

آره بهش بده ....

بالاخره رسیدیم راه آهن و بلیط خریدیم و از سالن راه افتادیم طرف قطار تا سوار بشیم ..

و در میون سوز و سرمای برفی که همچنان از کولاک بلند میشد و حرکت آدم ها رو کند می کرد من چنان مشتاق و بیقرار بودم که جلو جلو میرفتم ..و انگار می ترسیدم یکی مانع رفتنم بشه ...

تا واگن سوم که خیلی جلو تر بود پیدا کردم و وقتی برگشتم با آقا خدا حافظی کنم دیدم چشمهاش پر از اشک شده و به نظرم در مونده اومد ..

گفتم : آقا ..تو رو خدا خودتون رو ناراحت نکنین ..بهتون قول میدم مراقب خودم هستم و صحیح و سالم بر می گردم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و دوم- بخش هشتم




گفت : مراقب پولهایی که بهت دادم باش؛؛ ازت بزنن توی راه می مونی ...

اگر اوضاع روبراه بود و امیر خطایی نکرده بود پولی رو که برای اون دادم بهش بده وگرنه برش گردون ..

خودت می دونی چی میگم ..دخترم برای تو دوتا صندلی گرفتم تا راحت بخوابی یونس میگه بهتون پتو میدن کوپه هم گرمه ,, یونس تو هم خیلی مراقبش باش؛؛

گلنار رو دست تو می سپرم مبادا چشم روی هم بزاری ؟

سوت قطار و دودی که از اون بلند میشد به ما فهموند موقع سوار شدنه ...

آقا نگاهی از روی نگرانی بی حدش به من کرد و یک مرتبه بغلم کرد و گفت : اگر چیزی دیدی خودتو ناراحت نکن ...

زود برگرد و به منم خبر بده ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و دوم- بخش نهم




گفتم : چشم آقا ..و هر دو به گریه افتادیم ...و من سوار شدم و یونسم پشت سرم ..

فورا خودمون رو رسوندیم به کوپه ..

و من که نگران آقا شده بودم از پنجره نگاه کردم ..هنوز ایستاده بود دستهاشو کرده بود توی جیبش و در حالیکه روی صورتش پر از برف شده بود به من نگاه می کرد ...

دستی تکون دادم و در حالیکه اشکهام میریخت آروم گفتم ..هیچوقت دلم نمی خواست باعث نگرانی دل مهربون شما بشم ...آقای عزیز من ...

و قطار سوت کشان از ایستگاه دور شد ...

دلم به این خوش بود که دیگه کسی نمی تونه مانع رفتنم بشه ..روی صندلی نشستم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و دوم- بخش دهم




اما فقط من و یونس توی کوپه بودیم و کسی نیومد ...

یونس دلش می سوخت که چرا آقا سه تا بلیط گرفته ؛ و مدام تکرار می کرد , حیف شد .؛

.یکم منتظر شدیم اما خبری از مسافر نشد و درِ کوپه رو بستیم و پرده رو کشیدیم ..

من کنار پنجره قوز کرده بودم و به بیرون نگاه می کردم ..

قطار با صدای یکنواخت تلق و تلق توی اون بوران و برف میرفت جلو ...

یونس گفت : گلنار حالت خوبه ؟ نمی خوای برام تعریف کنی امیر چیکار کرده که تو باید بری و خودت ببینی ؟

اون پسرِ خوبیه محاله کار بدی کرده باشه ..

گفتم : آره می دونم ..کار بد که نه ..خیلی آدم ساده و زود باوریه ..ما احتمال میدیم برای خودش درد سر درست کرده باشه ..خوب قبلا هم این کارو کرده بعید نیست ...

تا وقتی دانشگاه نرفته بود خیلی سر براه و مهربون بود ..ولی اونجا یک مرتبه تیپ روشن فکری به خودش گرفت و خودشو بدون هدف توی درد سر انداخت ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و دوم- بخش یازدهم



گفت : نگران نباش تا این کارا رو نکنه مرد نمیشه ...اینطوری سرد و گرم روزگار رو می چشه ...

تازه فهمیدم خیلی هم ناز پرورده بار اومده ..آقا هم که خیلی هواشو داره ..اون بارم دوتا دسته اسکناس بهش داد ..خوب وضع شون خوبه ..

می دونی چیه روزی که من می خواستم برم سربازی رفتم از بابام خداحافظی کنم ..بدون اینکه به من نگاه کنه گفت : خاک برسرت برو به جهنم شیرین کاشتی حالا چشم روشنی می خوای ..

گفتم : آخه برای چی ؟ مگه چیکار کرده بودی ؟

گفت : هیچی بابا نمی خواست برم سربازی ؛ نمی خواست پیش آصف خان و خانم مینویی کار کنم ..

دلش می خواست من تا آخر عمرم کنارش بمونم و ازش فرمون ببرم ..اصلا ازم نمی پرسه تو چیکار می کنی ..

پول داری ؟ نداری ؟ همینکه دلخوره برای اینکه منو نبینه کافیه .




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و دوم- بخش دوازدهم




اگر به خاطر مادرم نبود دیگه سراغش نمی رفتم ...

عوضش خوشحالم که روی پای خودم ایستادم ..

خیلی هم دوست ندارم مثل امیر باشم ..

گفتم : اتفاقا امیر پسر خیلی خوبیه ..اونطوری هم که تو فکر می کنی نازپرورده نیست..فقط ساده اس ..زود باوره ..

گفت : توی قطار رستوران داره می خوای برم برات چای بگیرم ؟

گفتم : واقعا میشه اینجا چایی خورد ؟

گفت : آره چرا نمیشه ؟

گفتم : پس آره برو بگیر ..بلند شد و گفت اینجا رو ببین ؛؛ من که رفتم بیرون اینطوری از تو درو قفل کن تا برگردم ..

و کمی بعد با دوتا چای برگشت و گفت : به خدا گلنار ده نفر توی قطار نیست بیشتر کوپه ها خالیه ....

آدم خوف می کنه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و دوم- بخش سیزدهم




گفتم : خوب توی این سرما کسی جرات نمی کنه از خونه اش بیاد بیرون ...

اون چای داغ خیلی بهم چسبید و بعدم مرغی رو که شوکت خانم برامون گذاشته بود در آوردیم و با هم خوردیم و حرف زدیم از خاطراتمون توی کوهستان از عقایدمون ..و از روزگار ..

کم کم خوابم گرفت و دوتا پتو کشیدم روم و به یونس گفتم خوب توام بخواب ..

گفت : باشه من الان خوابم نمیاد ..قطار حرکتش کند شده مثل اینکه برف خیلی زیاده ..

خدا بهمون رحم کنه ..

پرسیدم تو چیزی می دونی ؟

گفت : نه ولی این چیزی که من می ببینم از پارسال بدتره ...تو بخواب انشالله صبح میرسیم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و دوم- بخش چهاردهم




خیلی زود خوابم برد ..و نفهمیدم چه مدت گذشت که احساس کردم قطار ایستاده ...

بلند شدم و دیدم یونس دو دستشو گرفته به صورتشو به پنجره چسبیده پرسیدم : چیزی شده ؟

گفت : نمی دونم ..دارم نگاه می کنم ببینم اینجا ایستگاهه یا از شدت برف قطار دیگه نمی تونه راه بره مدتیه داره ریپ می زنه و از الاغ آهسته تر میره ..

حدس می زنم برف جلوی راه رو گرفته ..خدا به خیر کنه ...اینجا بازم پتو هست بکش روت تا برم یک خبری بگیرم ..

گفتم نرو ..

گفت : می ترسی ؟

گفتم : نه , منظورم اینه که هر چی شده باشه زود می فهمیم منو تنها نزاری بهتره ...

همینطورم شد ..

یکی از مامور های قطار اومد و جار زد همه برن رستوران ..الان سرد میشه ما فقط می تونیم اونجا رو گرم کنیم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و دوم- بخش پانزدهم




همه رستوران ..بیدار شین ...کسی توی کوپه ها نمونه ....

فورا اثاث مون رو جمع کردیم و یونس دوتا از پتو ها رو برداشت و راه افتادیم ...یونس از اون مامور پرسید :داداش توی برف گیر کردیم ؟

گفت : بد جور بهمن ریخته روی ریل و راه بسته شده ...

شیشه های قطار همه یخ بسته بود و توی راهرو هم می لرزیدیم سرما تا مغز استخوون آدم نفوذ می کرد ...

رستوران هم زیاد گرم نبود ..اما چای داغ و قهوه آماده بود ..

یونس دو تا لیوان گرفت و با هم روی دوتا صندلی روبروی هم پشت یک میز کوچک نشستیم ..

یونس فورا پتو ها رو پیچید دور من؛؛ گفتم چیکار می کنی یکی شون رو برای خودت بر دار ...

گفت : من الان سردم نیست ..

پرسیدم ساعت چنده ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و دوم- بخش شانزدهم




گفت : دو ..هنوز تا صبح خیلی مونده ...توی این برف و کولاک کسی هم نمی تونه بیاد به کمک ما ...

وقتی همه توی رستوران جمع شدن کلا سه تا زن بودیم و حدود بیست تا مرد ..

حالا می فهمیدم آقا چرا این همه ناراحت بود ..اون این خطر ها رو می دونست در حالیکه من فقط به این فکر می کردم که از کار امیر سردر بیارم ...

تا ساعت چهار صبح بود که یکی از مامورها گفت : خودتون رو گرم نگه دارین باید لوکوموتیو رو خاموش کنیم وگرنه سوخت برای ادامه راه نداریم و همین جا میمونیم ...

و حتی چراغ ها هم خاموش شد توی تاریکی سالن گاهی یکی با زدن کبریت و روشن کردن سیگار فضا رو روشن می کرد ..

شب سخت و طاقت فرسایی بود ..از خستگی و خواب داشتم ضعف می کردم ولی سرما از همه بدتر بود ...انگشت های پام یخ زده بود و درد می کرد ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و دوم- بخش هفدهم




همه سعی می کردن با چای و قهوه خودشون رو گرم کنن ..

نه کسی می تونست بخوابه و نه از سرما از زیر پتو بیرون بیاد ..

به محض اینکه سپیده زد و هوا یکم روشن شد ..رئیس قطار گفت : همه باید برای باز کردن راه کمک کنین ..

سخته ولی چاره ای نداریم ..اینجا بمونیم سوخت تموم میشه و دیگه نمی تونیم راه بیفتیم ..

بی سیم زدم هیچ قطاری نمیاد ..و همه از سرما یخ می زنیم ...

یونس بلند شد..

گفتم : منم میام ..

گفت : نه تو از جات تکون نخور ..

گفتم : میام هر چقدر بتونم کمک می کنم یک نفرم یک نفره ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و دوم- بخش هجدهم




از اون دوتا دیگه خانم یکی سنش بالا بود و موند و اون یکی هم که با شوهرش بود و نزدیک من نشسته بود گفت : راست میگه منم میام ..

اما به این سادگی نبود ..

دو تا مامور اومدن و به هر نفر ابزاری برای پاک کردن برف دادن چند تا بیلچه و خاک انداز و چند تا بشقاب روحی ...

اما درای قطار یخ زده بود و با وجود اینکه هر چقدر آب جوش داشتن ریختن لای درز های در بازم باز نمیشد .بالاخره چند تا مرد با زور و فشار بازش کردن ، برف تا بالای در قطار ارتفاع داشت ..و چند نفر جلو افتادن برای باز کردن راه تا بقیه بتونن پیاده بشن و خودشون رو برسونن جلوی قطار ...

اما کار سخت ودشواری بود و همه با هم تلاش می کردیم برف ها رو از روی ریل پاک کنیم ..

با روشن شدن هوا و در اومدن خورشید با اینکه دمای زیادی نداشت کار آسون تر شد و بالاخره خیلی از ظهر گذشته بودم که لوکوموتیو رو روشن کردن و قطار روی ریل راه افتاد و فریاد شادی و هورا مسافران بلند شد ...

سوار شدیم و قطار به راهش ادامه داد ..

کمی بعد توی ایستگاه شازند نگه داشت وسوخت گرفت و مقداری خوراکی و نون برای مسافرا تهیه کردن و دوباره راه افتادیم ...و ساعت هشت و نیم شب بود که رسیدیم اندیمشک ..


ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و سوم- بخش اول




یونس نگاهی به من کرد و گفت : گلنار من نمی دونم تو برای چی این همه راه رو اومدی اما یک آدرس هم از امیر نداریم ..

از پنجره بیرون رو نگاه کردم خودمم آشفته بودم ...

دیگه نه از برف خبری بود نه از اون سرمای طاقت فرسا ...ولی بازم سرد بود ..

یونس هم ساک خودشو و هم ساک منو بر داشت وگفت : باید یک ماشین پیدا کنیم بریم دزفول گلنار کاش آدرس جدیدشو داشتی هیچ نشونه ای نداری ؟

گفتم : نه آخرین نامه ای که داده بود به آدرس یک دبیرستان بود منم جواب ندادم ...

گفت : خدا کنه اعلاف نشیم باید بریم خونه ی قبلی امیر اونجا که من براش گرفته بودم ؛ اونا حتما خبر دارن کجا رفته ؛؛ و گرنه باید تا صبح صبر کنیم و بریم سر کارش ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و سوم- بخش دوم




از کوپه رفتیم بیرون و اون جلو و من پشت سرش از قطار پیاده شدیم ..

گفتم :یونس اگر امشب پیداش نکنیم چی میشه ؟ توی خیابون آواره میشیم ..

گفت :نه بابا نترس من هستم .. یک جایی رو بلدم اون بار با امیر شب رو موندیم ...

گفتم : یک مشکل دیگه هم هست امیر می گفت دوباره خونه اش عوض کرده پس اینا نمی تونن کمکی بهمون بکنن ..

یونس با لحن امیدوار کننده ای گفت : بیا نترس پیداش می کنیم ...از آب خوردن راحت تره ...

از توی ایستگاه که راه افتادیم یک مرد کوتاه قد میون سال با ریش و موهای سفید اومد جلو و پرسید : ماشین می خواین ؟ برسونمتون ؟ مسافرین ؟ در خدمتم ..کجا میرین؟ ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و سوم- بخش سوم


یونس گفت : ما رو می بری درفول .

.با خوشحالی گفت : چرا نمی برم ..دنبال من بیاین ماشین اون پایینه ....

و خودش در حالیکه مدام برمی گشت و ما رو نگاه می کرد تا مطمئن بشه دنبالش میریم از چند تا پله رفت پایین و وارد خیابون شد ..

و یکم جلوتر یک بنز صد و هشتاد رو نشون دادو گفت : اونجاست بفرمایید ...

وقتی ماشین راه افتاد ؛ ضربان قلب من تند شد و از اینکه با چه واقعیتی می خواستم روبرو بشم وحشت کرده بودم ..

هر چی به امیر نزدیک تر می شدم حالم منقلب تر میشد ..

ذهنم پر بود از سئوال ..و ترس از چیزی که باید می دیدم ..

راننده تمام را رو با یونس حرف زد و سئوال کرد ..فکر می کنم سه ربع ساعت طول کشید تا به یک پل بزرگ که رود خونه ای عظیمی از زیرش رد میشد رسیدیم ..

شب بود خوب همه چیز دیده نمیشد و یا من حالم خوب نبود ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️
#قسمت_ نود و سوم- بخش چهارم




یونس برام توضیح می داد ..این رودخونه رو ببین خیلی قشنگه ,, مخصوصا غروبا تماشاییه ..
اون بار که اومدم همش یاد تو بودم که از این چیزا خیلی خوشت میاد انشاالله فردا با امیر میایم و تماشا می کنی ..فکر کنم دیگه دلت نخواد برگردی تهران ...
اون جلو نشسته بود و منو نمی دید که چه حالی دارم ..
اون زمان حتی از نفس کشیدن هم بیزار بودم ..
وارد شهر شدیم ..و من دیگه جز صدای ضربان قلبم چیز دیگه ای نمی شنیدم ..
آب دهنم رو قورت دادم و یک نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم : گلنار به خودت بیا ..آروم باش ..تو گلناری ..خودتو ضعیف نشون نده ...
ماشین وارد یک کوچه ی باریک شد و دویست متر جلوتر نگه داشت ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و سوم- بخش پنجم




یونس برگشت و گفت : گلنار خوبی ؟ رسیدیم ..آقا شما بمون ما پرس و جو کنیم برگردیم ...

و رو کرد به من و ادامه داد اگر اینجا خبری ازش نداشتن با همین بریم یک مهمونخونه ...

پیاده شدیم ..

یونس جلوتر رفت در چوبی باریک یک خونه رو زد ..وقتی می کوبید به در انگار باز بود و جلو و عقب می رفت ..

یعنی با یک فشار باز میشد ..یکم صبر کردیم ....

دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ...؛؛ و در باز شد ...

امیر رو در حالیکه پیژامه پاش بود و یک کت روی شونه اش انداخته بود جلومون دیدیم ؛؛

و اون با دیدن ما چنان منقلب شد که کت از روی شونه اش افتاد و دست و پاش می لرزید ..

یونس گفت : سلام داداش فکر نمی کردیم تو هنوز اینجا باشی ..

امیر به خودش اومد و دستپاچه گفت : گلنار ..گل..نار ..گلنار تو اینجا چیکار می کنی ؟ برای چی اومدی ؟ ...

چرا خبر ندادی؟ ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و سوم- بخش ششم





و از خونه اومد بیرون ودر حالیکه اصلا حال خوبی نداشت گفت : غافلگیر شدم یونس تو گلنار رو ببر همون مهمون خونه من الان میام ..اینجا مناسب گلنار نیست ...

گفتم :سلام امیرحسام مثل اینکه خوشحال نشدی ؛ حتی یادت رفت سلام و احوال پرسی کنی ..و وارد خونه شدم ...

می خواستم ببینم چه خبره ...

امیر کتشو از روی زمین بر داشت و با التماس گفت گلنار من باید برات توضیح بدم ..صبر کن ..

تو با یونس برو من زود میام ..

گفتم : اینجا اگر برای تو مناسبه برای منم هست ...

بیا یونس ..

ما از دیشب تا حالا توی راه هستیم خسته و گرسنه ..

امیر می خوای دم در ما رو نگه داری ؟ اینه مهمون نوازی تو ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و سوم- بخش هفتم





یک حیاط بود که روبرو و سمت چپ ساختمون یک طبقه ای بود که هر طرف چند تا اتاق داشت و یک حوض کوچک وسط اون بود و دورش باغچه ای که چیزی توش نداشت ...

یک مرد میون سال از یکی از اتاق های سمت راست اومد بیرون و پرسید آقا امیییر کی بود ؟

امیر جوابشو نداد و پرسیدم اتاقت کدومه ؟

و قبل از اینکه حرفی بزنه یونس با دست اشاره کرد به یکی از اتاق ها ی روبرو ...

اما قبل از اینکه من کاری بکنم یک زن از همون اتاق اومد بیرون در حالیکه شکمش کاملا نشون می داد بار داره و با ترس دوباره برگشت توی اتاق و درو بست ..

امیر وحشت زده و در مونده به من نگاه می کرد و حرفی نزد ..

وارفته بودم و اصلا نمی دونستم چیکار باید بکنم ؟

و نمی فهمیدم چی بسرم اومده ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و سوم- بخش هشتم






گفتم : اون زن کی بود ؟ توی اتاق تو ؟

گفت : برات توضیح میدم ..اونطوری که تو فکر می کنی نیست .....

گلنار من با تو درد دل کردم ازت کمک خواستم نباید بی خبر میومدی, کاش بهت می گفتم ....

یونس ازش پرسید : امیر اون کی بود ؟ حرف بزن داداش ؛داره اوضاعت خراب میشه ...

امیر با بغض گفت : هیچ کس ..در واقع هیچ کس ..به خدا گلنار هیچ کس ..گرفتار شدم ..

برو از خود اون زن بپرس ..بپرس ..

من چیزی نمیگم ...اون تو رو میشناسه ...می دونه عاشق توام ...خودش برات بگه ...

با دقت به صورتش نگاه کردم و آروم پرسیدم : امیر تو چیکار کردی ؟ اون زن کی بود ؟ بچه ی تو رو حامله است ؟...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و سوم- بخش نهم





طوری اومد جلو که بازوی منو بگیره و انکار نکرد ؛ که دنیا روی سرم خراب شد ..

رفتم عقب و گفتم : به من دست نزن فقط بگو چیکار کردی ؟

گفت :گلنار بهت نگفتم توی درد سر افتادم ؟ نگفتم صبر کن تا خودم درستش کنم ؟..من بهت اعتماد کردم ...

نباید میومدی ...اصلا تو اینجا چیکار می کنی ؟

بلند شدی اومدی مچ منو بگیری ؟ من که بهت گفتم توی درد سر افتادم ..نگفتم ؟

حالا برات توضیح میدم ...

انگار تمام بی قراری هام به یکباره تموم شد ..هیچ حسی نداشتم و به اونچه می خواستم برسم رسیده بودم .. خیلی بیشتر از اونی بود که فکرشو می کردم.به سرم اومده بود ...

راه افتادم طرف اتاق و درو باز کردم ..

امیر هراسون در گوش یونس یک چیزایی گفت و دنبالم اومد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و سوم- بخش دهم




وارد اتاق شدم در حالیکه حس می کردم دارم از حال میرم ... نگاهی به اون زن که بیچاره و وحشت زده کنار در تکیه داده بود به دیوار انداختم ..

زنی بود همسن و سال شیوا ..شایدم بزرگتر ..

و رنگ به صورت نداشت ..دلم به حالش سوخت..

حس کردم اونم یک قربانیه ..

با حالت ترحم آمیزی که به خودش گرفته بود ترجیح دادم حرفی نزنم و..برگشتم بیرون ..

امیر مثل مرغ پر کنده بال , بال می زد ..

به یونس گفتم بریم و راه افتادم بطرف در حیاط ..

حالا از اتاق های سمت راست چند زن و دوتا مرد و پنج , شش تا بچه اومده بودن بیرون و ما رو تماشا می کردن ...

امیر بازوی منو گرفت و با التماس در حالیکه درست نمی تونست حرف بزنه گفت : خودت دیدی؟ ..چه بلایی سرم اومده؟ به خدا نفهمیدم چی شد گلنار ..

کمکم کن خلاص بشم ..اون فقط اومده بچه اش رو اینجا بزاد و بره ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و سوم- بخش یازدهم




بازومو از دستش کشیدم وهمینطور که چشم هام پر از اشک بود ..

با افسوس سری تکون دادم و با دو دست سرم رو گرفتم و با غیظ گفتم : اصلا فکر نمی کردم اینقدر بی شرف باشی امیر ..من روی تو حساب دیگه ای باز کرده بودم ..

عاشق مردی بودم که فکر می کردم انسانه ...

ولی با این حرفت متاسفانه ، نمی تونم اسم حیوون روت بزارم چون اونا هم به یک چیزایی پا یبند هستن ؛؛ این حرفا چیه تو می زنی ؟ ...

امیر مراقب کارات باش وگرنه بد جوری پاشو توی این دنیا می خوری ...

و قبل از اینکه اون شاهد عجز و ضعف من باشه با سرعت از در رفتم بیرون و سوار ماشین شدم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و سوم- بخش دوازدهم




امیر رفت سراغ یونس و یک چیزایی گفت و اونم اومد سوار شد و راه افتادیم ..در حالیکه امیر فورا رفت توی خونه و درو بست ..

باورم نمیشد,, ولی حقیقت داشت و نفس ؛ نفس می زدم و اشک میریختم ولی گریه نمی کردم...

من امیر رو از دست داده بودم ..

یونس سکوت کرده بود و حرفی نمی زد حتی از من نمی پرسید چه حالی دارم ..

بالاخره یک جایی نگه داشت توی خیابون اصلی دزفول ....که به نظر نمی رسید جای مناسبی برای موندن باشه ..

گفتم : آقا کسی رو سراغ ندارین همین شبونه با ماشین ما رو ببره تهران ؟

اگر خودت می بری هر چقدر باشه بهتون میدم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و سوم- بخش سیزدهم




گفت : من که نه ..نمی تونم ..ولی کسی هست , باید تا صبح صبر کنین ..

یونس گفت : گلنار توی این هوا نمیشه با ماشین رفت ..فردا با قطاری که از اهواز میاد میریم ..پیاده شو ...امشب اینجا میمونیم ..

تا پامو از ماشین بیرون گذاشتم امیر رو جلوی در مهمونخونه دیدم ....

راستش ته دلم می خواست اونو ببینم و حرفاشو بشنوم ..نه برای اینکه ازش بگذرم و گناهشو ببخشم ..نمی خواستم قضاوت نا بجایی داشته باشم ..

من باید برای آقا تعریف می کردم که اون چیکار کرده ..

با هراس اومد جلو و گفت : گلنار تو رو خدا به حرفم گوش کن ..

گفتم : باشه ..اومدم که به حرفت گوش کنم تو نا گفته زیاد داری ..

یونس گفت صبر کنین من یک اتاق بگیرم ..و با عجله رفت توی مهمونخونه ..

من بی هدف ایستاده بودم و امیر همینطور که حلقه ای از اشک توی چشمش بود به من خیره شده بود ...تا یونس صدا کرد بیاین اتاق حاضره ما سکوت کرده بودم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و سوم- بخش چهاردهم





لحظات تلخ و طاقت فرسایی رو میگذروندم ..قلبم داشت آتیش می گرفت ..

بند های که به دلم بسته بودم باید پاره می کردم و این کار سختی بود ..

به همین راحتی نیست که وقتی خیانت ببینی یک مرتبه همه چیز تموم بشه ...نمیشه ..

شدنی نیست ..خیانت آزار دهنده ترین شکنجه ی دنیاست برای یک عاشق ..

باید یکی یکی بند هایی رو که از محبت به دلت بسته بودی پاره کنی ..

و برای هر کدومشون زجر بکشی .. و این سخت ترین مرحله ی خیانت به حساب میاد که در توان هر کسی نیست ....

و انگار به خاطر همین می خواستم بشنوم نه برای راضی کردن خودم ، بلکه برای پاره شدن اون بند ها بهش نیاز داشتم ...

از پله های چوبی باریکی رفتم بالا و وارد اتاق کوچکی شدم که زیاد هم تمیز نبود ..

امیر هم پشت سرم اومد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و سوم- بخش پانزدهم




یونس سرشو کرد توی اتاق و در حالیکه نگران به نظر می رسید گفت : گلنار لطفا آروم باش ..من اتاق بغلی هستم ..کارم داشتی صدام کن ..

امیر درو بست و من روی تخت بشکل موقتی نشستم ...

یک مدت همینطور ایستاد و به من نگاه کرد ..

بعد زانو زد روی زمین و نشست و هق و هق گریه کرد ..منم گریه کردم ...

اما به چشمم خار شده بود ..راستی اون که خیانت می کنه بیشتر صدمه می ببینه ..یا اونکه بهش خیانت میشه ؟ ما هر دو داشتیم عذاب می کشیدیم ...

امیر همینطور ساکت بود و گریه می کرد ....

برای اون گفتش سخت بود و برای من شنیدنش ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و سوم- بخش شانزدهم




خودشو کشید تا کنار دیوار و در حالیکه اشک هاشو پاک می کرد و سرش پایین بود گفت : گلنار ..می دونم؛ هر چی بگم فقط توجیه ؛؛

من مقصرم منو ببخش ولی نه اونطور که تو فکر می کنی نیست ..خیلی ناخواسته اتفاق افتاد ..

تنها بودم ..خیلی احساس بدی داشتم عمرم اینجا داشت تباه می شد ..

به فکر دانشگاهم ..خانواده ام و از همه مهمتر تو ..وقتی فکرشو می کردم مغزم داغ میشد ...

تا با یک نفر که اونم تبعیدی بود آشنا شدم ..

شب ها وقتی میرفتیم و خودمون رو معرفی می کردیم ..قدم زنون میرفتیم خونه ی اون ...

متاسفانه اهل همه کار بود ..یکشب که ***** زیادی خورده بودم ..

نفهمیدم چیکار می کنم ..روز بعد اونقدر شرمنده بودم که حتی از دور ازت خجالت می کشیدم ..

فکر می کردم یک غلطی کردم و تموم شد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و سوم- بخش هفدهم




ولی اون زن اومد و گفت بار دار شده ..و نمی تونه برگرده شهر خودشون .. جایی رو نداشت بره ..

به من پناه آورد ..

اولش عصبانی بودم فریاد زدم

ولی این بلا رو من سرش آورده بودم ..گفتم : امیر تو چی داری میگی ؟ به همین سادگی ..اون زن کیه ؟

کجا بود که راحت تو حامله اش کردی ؟ نکنه به زور این کارو کردی ؟ آره ؟

گفت : نه به جون خودت اصلا ..خوب من نمی خوام وارد جزئیات بشم تو اذیت بشی ..

اون خواهر زن دوستم بود از شهرشون اومده بود دیدن خواهرش ..یکسال بود طلاق گرفته دوستم گفت برای اینکه تنها نباشی یک مدت صیغه بخونیم ....

گفتم : امیر فهمیدم همه چیز رو فهمیدم ..بلند شو برو ..دیگه نمی خوام بشنوم ..همین برام بسه ..

تا عصبانی نشدم گمشو برو ..

گفت : باید بگم تا تو بدونی که تقصیر ندارم

گفتم : برو ..زود دیگه نمی خوام ببینمت ..

مقصر بودی یا نبودی ..دیگه به من ربطی نداره ..بلند شو برو اینقدر خودت رو خار و خفیف نکن ...

تو دروغ گو نبودی ..ولی حالا مثل ریگ بیابون دروغ میگی ..بسه دیگه ...


ادامه دارد


 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و چهارم- بخش اول




گفت :گلنار ؟ روتو ازم بر نگردون ..بهم نگاه کن ..هر چی دلت می خواد بگو فحشم بده ، سرم داد بزن و بهم بد و بیراه بگو ..ولی اینطوری مظلوم اونجا نشین ..

بیشتر از این منو عذاب نده ...به خدا دروغ نمیگم ..فقط یک اشتباه بود کمکم کن از این مخمسه نجات پیدا کنم ...

با صدای آروم ولی بغض آلود گفتم : تو مگه نگفتی خونه رو عوض کردم ..

مگه اون همه دروغ بار من و آقا نکردی ؟ حالا چطوری حرفت رو باور کنم ؟ ببین امیر اونی که باید کمکت کنه من نیستم ..خودتم منو میشناسی من که زن تو نبودم , برای چی باید تو رو ببخشم؟ ..

فقط از زندگی من برو بیرون ...که البته قبلا این کارو کردی ...حالا دیگه حرفی نمی مونه از اینجا برو و راحتم بزار ..

می خوام تنها باشم ..برو این نمایش رو تمومش کن,, داره اعصابم خورد میشه نمی خوام چیزی بشنوم ..

اومده بودم بفهمم تو چیکار می کنی که فهمیدم ...

حرفی نمونده ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و چهارم- بخش دوم



گفت : گلنار تو رو خدا اینطوری نکن ..دارم میگم گیر افتادم چرا نمی فهمی ؟ اون زن پونزده سال از من بزرگتره ...

از اولم بهش گفتم ..اشتباه کردم ولی ولم نکرد ..نمی دونم چرا اینطوری شد ..

باور کن همون یکبار بود تازه اصلا حواسم سر جاش نبود ..هیچی یادم نیست .. قسم می خورم ..

اصلا غلط کردم ..گلنار؟ باور کن ..بیچاره شدم ..بد بیاری آوردم ..نمی دونی چقدر دارم عذاب می کشم ..

اگر توام ولم کنی هیچی توی این دنیا برام نمی مونه ..

گفتم :خواهش می کنم از اینجا برو و دیگه اسم منو نیار ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و چهارم- بخش سوم




گفت : محاله تو رو ول کنم ..به خدا اگر ولم کنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ...

گفتم : باریکلا به تو ..کی بهت حق داده منو تهدید کنی ؟ وای امیر تو چی داری میگی من درکت نمی کنم ..

اون زن اگر حامله نمیشد منم نمی فهمیدم و گول تو رو می خوردم؛ بازم دروغ می گفتی ..

آخه امیر تو چرا اینقدر بد شدی ..به خدا دلم برات می سوزه ..اینا بد بیاری نیست ؛؛ ندونم بکاریه ...

تو نبودی که مدام پیام می فرستادی من بیام اینجا عروسی کنیم ؟ولی قبلش بهم خیانت کرده بودی ...

حالا منو تهدید می کنی ؟ وای وقتی فکرشو می کنم می ببینم خدا خیلی بهم رحم کرده ...

برو امیر هر کاری دلت می خواد بکن ولی لطفا تنهام بزار ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و چهارم- بخش چهارم





من می فهمم که توی درد سر افتادی ..دلم برات می سوزه ..می دونم که تو آدم بدی نیستی فقط بیش از اندازه ساده ای ..و این برای یک مرد خیلی بده ...

ولی اینم می فهمم که اگر این نبود تو خودت رو توی یک درد سر دیگه ای مینداختی ..

مثل اینکه تیشه بر داشتی افتادی به ریشه ی زندگیت ...به این کارا عادت کردی ...

من آدمی نیستم که بشینم تو منو بازی بدی ...

اگر تا اینجا اومدم برای این بود که یک وقت در حقت بی انصافی نکرده باشم ولی حدس می زدم که این قطع ارتباط برای چیه ..

هر چیزی بود به من می گفتی و منم باهات میموندم .. الا خیانت ...

و بلند شدم و درو باز کردم وگفتم: امیر برو ؛ دارم عصبانی میشم ..و این اصلا خوب نیست ,,




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و چهارم- بخش پنجم





بلند شد و گفت : عزیز دلم این کارو نکن می دونم حق داری؛؛ ومن چیز زیادی ازت می خوام ..ولی ..

حالم چنان دگرگون شده بود که اونم فهمید و ساکت شد ..

گفتم : برو لطفا برو ....با حالی نزار از اتاق بیرون رفت و من درو محکم بستم و قفل کردم ...

اونشب تا خود صبح نا باورانه روی تخت نشستم و به جا خیره شدم و گریه کردم ..

حس می کردم قلبم پاره پاره شده ..وجودم آتیش گرفته بود ..ولی با چیزایی که توی عمرکوتاهم دیده بودم اینو می دونستم که زندگی ادامه داره و من باید زندگی کنم ..

این بود که خودمو راضی می کردم که چه بهتر شاید اینم خواست خدا بود که من از امیر جدا بشم و همیشه دنبال خطا های اون ؛ عذاب نکشم ...

از کجا معلوم این آخریش باشه ؟ ..ولی دلم قرار نمی گرفت و داشتم دیوونه میشدم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و چهارم- بخش ششم



یونس صبح اومد سراغم و گفت : ماشین گرفتم بریم اندیمشک ..همون طور که ازشب قبل نشسته بودم روی تخت بلند شدم و همراهش رفتم ...

احساس می کردم مغزم دیگه کار نمی کنه ..

وقتی از پله ها رفتم پایین امیر رو جلوی در دیدم ..از یونس پرسیدم این اینجا چیکار می کنه؟ ..گفت : پیش من بود تا صبح نخوابیدیم ..

گفتم : بهش بگو بره خواهش می کنم حالم خوب نیست هر آن ممکنه منفجر بشم ...

گفت : یکم دیگه تحمل کن میریم اندیمشک و سوار قطار میشیم دیگه نمی تونه دنبالمون بیاد ..گناه داره ..

خیلی حالش بده ...از دور نگاهش کردم .انگار یک آدم غریبه بود ..دیگه امیری که میشناختم برای من از بین رفته بود ..کسی که چند سال آرزو می کردم یکبار منو بغل کنه و سرمو بزارم روی شونه اش ..

کسی که دلمو بهش سپرده بودم دیگه وجود خارجی نداشت ..اون امیر توی دل من بود و با کسی که جلوی روم می دیدم زمین تا آسمون فرق داشت ...

اما بشدت دلم براش می سوخت ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و چهارم- بخش هفتم




با اینکه پلک هام ورم کرده بود سعی کردم عادی به نظر برسم ..و شاید بتونم با بی اعتنایی غرور لگد مال شدم رو بدست بیارم ...

امیر اومد جلو ودر حالیکه دستهاشو کرده بود توی جیبش و سرش پایین بود گفت : سلام ..

مثل مرده ای متحرک شده بودم ..

اونقدر که نفهمیدم ماشین رو امیر گرفته بود یا یونس و یا اصلا کجا می خواستیم بریم ..

سوار شدیم و یونس گفت : گلنار حالت خوبه ..قطار از اهواز ساعت چهار حرکت می کنه تا برسه اینجا طول می کشه ..امیر میگه تو رو ببریم با اون زن حرف بزنی ...

هان چی میگی ؟

آروم گفتم : نه ؛هرگز حرفشم نزن .. بریم ایستگاه قطار همون جا منتظر میشیم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و چهارم- بخش هشتم





امیر نشست بغل دست من و یونس جلو ..و راه افتادیم ..جلوی یک مغازه نگه داشتن و یک چیزایی برای صبحانه خریدن و با ماشین رفتن لب رود خونه ..

امیر سعی داشت دل منو به دست بیاره ..و توضیح بده بعد از این می خواد چیکار کنه ...

ولی اون درست منو نمی شناخت ..

اونقدر بی حال و بی رمق بودم که حتی نمی تونستم باهاش بد رفتاری کنم ..هوا سرد بود ..کمی بعد آتیش روشن کردن و سه تایی کنارش ایستادن ولی برای ما که توی برف تهران گیر کرده بودیم مثل بهشت بود لطیف و خنک ..

ماشین یک مدت هم روی پل نگه داشت تا من از اون بالا رودخونه رو ببینم...اما

اونا با راننده پیاده شدن و هر چی یونس گفت توام بیا پایین گوش ندادم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و چهارم- بخش نهم





هر دوشون می خواستن منو سر حال بیارن ..نمی دونم چطور با خودشون فکر می کردن این کار شدنیه ؟

و من کی میتونم این صحنه هایی رو که شاهدش بودم فراموش کنم ..خدا می دونست برای اینکه گریه نکنم گلوم درد گرفته بود و چقدر داشتم به خودم فشار میاوردم ..

بالاخره بدون اینکه حتی یک کلمه با امیر حرف بزنم رسیدیم راه آهن و بلیط گرفتیم و منتظر شدیم تا قطار از اهواز برسه ..

یونس رفت یک چیزایی برای توی راه بخره ..

امیر اومد کنارم و با ترس و لرز پرسید : حالت خوبه ؟ تو رو خدا خودت رو ناراحت نکن ..بزار من یکی تاوان گناهم رو بدم ..ولی منو ببخش می دونم دوستم داری چون من خیلی دوستت دارم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و چهارم- بخش دهم



گلنارگاهی اونقدر دلم برات تنگ میشه که احساس می کنم نمی تونم نفس بکشم ..کاش تو با شهناز حرف می زدی ..اون بهت می گفت که حتی از وقتی اومده توی خونه ی من دست بهش نزدم ..

به جون داداشم ..به ارواح خاک عزیز قسم می خورم ..فقط همون یکبار بود اونم توی عالم دیگه ای بودم ...

من فقط گوش دادم و حتی پلک نزدم ...

گفت :می دونستم من با تو طرفم ..می دونستم منو نمی بخشی ..برای همین راستشو نگفتم ..

به خدا از خجالتم بهت زنگ نزدم ...بازم سکوت کردم تا یونس اومد ...و قطار از راه رسید و ما سوار شدیم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و چهارم- بخش یازدهم




بلند صدام کرد و گفت : اقلا باهام خداحافظی کن ...برنگشتم نگاهش کنم ..

اما باز کنار پنجره نشستم و بی اراده به بیرون نگاه کردم ..نزدیک ایستاده بود ..

نگاهمون در هم تلاقی کرد ....وقتی با اون حال نزار دیدمش قلبم داشت از توی سینه ام میومد بیرون و بی اختیار هق و هق افتادم ..اونم اشک میریخت ...

زیر لب گفتم : امیر تو چیکار کردی ؟..چی به روز خودتو و من آوردی ؟ ..

یک مرتبه یادم افتاد و کیفم رو باز کردم یک دسته اسکناس رو طرف یونس دراز کردم و همینطور که اشک میریختم گفتم: یونس بدو ..این پول رو بده بهش ..بدو ..

همینقدر طول کشید که یونس رفت و برگشت و قطار راه افتاد




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و چهارم بخش دوازدهم




همینطور که دور میشدیم می دیدمش که پول توی دستش مونده بود و شونه هاش می لرزه ..

و اونقدر بهش نگاه کردم تا دور شدیم و زیر لب گفتم : خداحافظ ..

این بار یک زن و شوهر پیر توی کوپه ی ما بودن ..

یونس کنارم نشسته بود و تا درود که اون مسافر ها پیاده شدن با هم حرف نزدیم ...

وقتی تنها شدیم بلند شد نشست روبروی من وکیسه ای خوراکی هایی رو که خریده بود باز کرد ..یکی ؛یکی اونا رو ریخت بیرون ...شروع کرد به خوردن ..

احساس کردم چقدر از موقعی که میومدیم حالش بهتره ..تند و تند بیسکویت و شوکولات می خورد ..

و تخمه می شکست گفتم : اینقدر خرت ؛خرت نکن ..اعصاب ندارم , مثل اینکه اشتهات باز شده ..

چقدر با سر و صدا می خوری ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و چهارم- بخش سیزدهم





همینطور که به خوردن ادامه می داد گفت : چرا که نه ؛؛ توام به زودی این روزهای سخت رو فراموش می کنی ..گلنار , مخصوصا دارم این کارو می کنم ...

منو ببین درست سال قبل همین موقع ها من با حال الان تو سوار اتوبوس شدم و رفتم گرگان ...

اونقدر از دنیا مایوس بودم و نا امید که همه چیز رو فراموش کردم و تنها به غم خودم فکر می کردم ..

اینکه تو رو از دست دادم امیدی که چندین سال توی دلم بود ؛ و روز ها و شب ها توی خیال خودم با تو حرف زدم و زندگی کردم ولی یک مرتبه مثل حباب ترکید و همه آرزوهام نقش بر آب شد ..

نمی دونم شاید یکماه دلم نمی خواست نه غذا بخورم و نه با کسی حرف بزنم ..ولی حالا ببین خوبم ..توام خوب میشی ..به شرط اینکه طولش ندی چون فایده ای نداره ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و چهارم- بخش چهاردهم




به هر حال وقتی آدم زخمی میشه زمان می خواد تا خوب بشه ..ولی اگر خودت روش نمک بپاشی سوزشش بیشتر میشه و دردش آزارت میده ..

تو گلناری ..یک دختر استثنایی حداقل اینه که اگرم نباشی به نظر قوی و عاقل میای ..پس همون طور رفتار کن که به نظر میای ...

بدون اینکه حرفی بزنم ..پتو رو کشیدم روم و روی صندلی دراز کشیدم ..

از درود به بعد اوضاع دوباره خراب بود سرما بی داد می کرد و هر دو می لرزیدیم ..

اما قطار نموند و صبح رسید تهران ..

یک ماشین گرفتیم و رفتیم خونه ...

ما جمعه بعد از ظهر راه افتاده بودیم و حالا دوشنبه صبح برگشتیم ..

آقا داشت ماشین رو به زحمت از خونه میاورد بیرون ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و چهارم- بخش پانزدهم





به محض اینکه چشمش به من و یونس افتاد که از سر خیابون میرفتیم بطرف خونه ..از ماشین پیاده شد و وحشت زده اومد جلو،،، هر دو سلام کردیم ..

نگاهی به من کرد و فقط گفت : گلنار ؟ همونی شد که فکرشو می کردیم ؟

سرمو انداختم پایین ...گفت : خیلی خوب ..تو برو تو ..برو ..ما هم الان میایم ...

شیوا و شوکت خانم هم از دیدن من جا خوردن ..

اصلا انتظار نداشتن که به این زودی برگردم ...

ساکم رو انداختم زمین و فریاد زدم شیوا جوووونم ...

خودشو رسوند به من بغلم کرد و گفت : یا فاطمه ی زهرا ..الهی بمیرم ..چی شده ؟

و من در آغوش امن اون های و های گریه کردم ...




ادامه دارد


 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و پنجم- بخش اول





اما به محض اینکه آقا و یونس اومدن ساکت شدم ..چون می دونستم آقا بیشتر نگران امیر میشه ..و هم اینکه ازش خجالت می کشیدم و باید طوری رفتار می کردم که خودمو کوچیک نکنم ..

یونس تقریبا به طور خلاصه به آقا گفته بود که جریان چی بوده ..و اونم برای اینکه من بیشتر ناراحت نشم ازم چیزی نپرسید ..

اما وقتی رفتم به اتاقم صدای اونا رو می شنیدم که داشت از یونس می پرسید و اونم نشست و دلِ درست سیر تا پیاز روبرای شیوا و آقا تعریف کرد ..

توی هال نشسته بودن و می شنیدم که آخرای حرفاش گفت : ولی باور کنین نا خواسته این بلا سرش اومده ..

تا خود صبح نشست و برای من درد دل کرد شاید هر کس جای امیر بود توی این تله میفتاد ..

من که فکر می کنم این دوستش از روی نقشه این کارو کرده تا خواهر زنشو ببنده به ریش امیر ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و پنجم- بخش دوم





آقا گفت : مرد نیست ؛؛ وگرنه نباید توی تله میفتاد ..

خدا به آدم عقل داده ..حالا چی میشه ؟وقتی اون زن بچه داشته باشه دیگه نامردیه تنهاش بزاریم ..یا بچه رو ازش جدا کنیم ..

ای وای خدایا خودت کمک کن ..اینطوری نمیشه خودم باید برم ..ببینم چیکار می تونم بکنم ...کاش از اول این کارو کرده بودم ..حالا چطوری از دست اون زن خلاصش کنیم؟ وقتی یک بچه ازش داره ...

یونس گفت : ببخشید آقا ؛ خیلی معذرت می خوام ..مراقب باشین این بچه هم تله نباشه ..شاید اصلا مال امیر نیست ..

اون میگه چیزی یادم نمیاد ..واقعا مست بوده ..انگار بهش تریاک هم داده بودن ..

آقا گفت : یا امام زمان ..خودش گفت این کارو کرده ؟ ..آخ ؛آخ اگر معتاد بشه ؟ وای ..وای ..نکنه شده باشه ...

خدا بگم چیکارت کنه پسر ..تو چه آفتی شدی به جون من افتادی ...بزار کارامو روبراه کنم یک سر میرم از قضیه سر در بیارم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و پنجم- بخش سوم





یونس گفت : نه خیالتون راحت باشه قسم می خورد همون یکبار بوده ...

اون روز یونس تا بعد از ظهر موند و خیلی راحت و خودمونی نشست و با آقا در مورد امیر حرف زدن ...و من با سکوتی تلخ به حرفشون گوش می دادم ..شیوا و شوکت خانم مثل آدم های مریض باهام رفتار می کردن که در واقع همینطورم بود ...

فقط موقعی که یونس می خواست بره گاراژ خیلی ازش تشکر کردم ...و اونم دیگه نتونست جلوی آقا حرفی به من بزنه ..

و در حالیکه با نگرانی بهم نگاه می کرد خدا حافظی کرد ..

آقا دنبالش رفت تا بدرقه اش کنه و فکر می کنم می خواست بهش پول بده ..که تلفن زنگ خورد ..

شیوا نزدیک بود و زود برداشت ..ولی انگار یکی قلب منو توی سینه ام فشار داد و به دلم افتاد که باید امیر باشه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و پنجم- بخش چهارم





وقتی شیوا بلندو با طعنه گفت : سلام به شما آقا ؛؛ مطمئن شدم و دویدم و صدا زدم آقا زود بیاین امیر زنگ زده ...

اون دستپاچه شده بود و داشت میخورد زمین ..

تا خودشو به تلفن رسوند ..شیوا فقط سر سنگین با امیر احوال پرسی کرده بود ,, وآقا گوشی روازش گرفت و در حالیکه از ته دلش نعره می زد گفت : تف بروت بیاد امیر ...خجالت نکشیدی ؟

کار از این بدتر پیدا نکردی تا آبروی منو خانواده ات رو ببری؟ ..

ما فقط یک بچه ی تخم حروم کم داشتیم که خدا رو شکر تو گذاشتی توی کاسه ی ما؛؛ پدر سگ تو می دونستی گلنار برای ما چقدر عزیزه ..

چقدر بهت سفارش کردم اگر می خوای دنبال کاری بری دست از سرش بر دار ...بی شرف نگفتم ؟ تو که می خواستی هرزگی کنی چرا این دختر رو سرگردون خودت کردی ؟ ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و پنجم- بخش پنجم




نمی دونم امیر چی گفت که آقا صداشو بلند تر کرد و همینطور که از شدت عصبانیت آب دهنش بیرون می پرید گفت ..تو غلط کردی ..(..) خوردی بیشرف ..بی ناموس ...

شیوا که دید آقا کنترل خودشو از دست داده گوشی رو به زور ازش گرفت و من التماس می کردم اینطوری باهاش حرف نزنین ..گناه داره ..نفهمیده ..

تو رو خدا آقا خودش پشیمونه ...

شیوا به امیر گفت : تو قطع کن شب دوباره زنگ بزن ..داداشت تازه فهمیده و عصبانیه ...

صورت آقا مثل گچ سفید بود و نفس , نفس می زد ....

من فورا براش یک گل گاو زبون درست کردم و نبات انداختم وآوردم دادم دستش ؛؛ بدون اینکه حرفی بزنه ازم گرفت و فورا سر کشید و گفت : مرسی ..ببخش گلنارجون ..نمی دونم چیکار باید بکنم ؟این پسره منو اسیر خودش کرده ..

گفتم : آروم باشین ..شما که نمی دونی چقدر امیر داره سختی می کشه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و پنجم- بخش ششم




گفت : خودش کرده,, همه ی ما رو داره عذاب میده ؛؛

گفتم : شما خودتون اشتباه نکردین ؟

گفت : من ؟ هرگز ..چیکار کردم؟ جز اینکه از همون جوونی دارم زحمت می کشم بار این زندگی روی شونه های منه ...چیکار کردم ؟

گفتم : یادتون نیست ؟ من یادمه ..ولی شیوا جون شما رو بخشید ..شاید برای همین روز بود که شما هم امیر رو ببخشین ؛؛ کمکش کنین اون به جز شما کس دیگه ای نداره ..

.گفت : نه مال من فرق داشت؛؛ من کی این کارارو کردم ؟ ...

گفتم : همه فکر می کنن اشتباهشون با بقیه فرق داره ..بله داره ولی اشتباه ؛ اشتباهه ..من که مجبورم امیر رو ول کنم , اگر شما هم بهش پشت کنین اون داغون میشه ممکنه روزگارش از اینم که هست بدتر بشه و بزنه به سیم آخر ..

ولی اگر شما اونو ببخشین و هواشو داشته باشین این کارو نمی کنه ..خودتون گفتن که امیر رو میشناسین ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و پنجم- بخش هفتم




یک فکری کرد و گفت : حالا بزار برم ببینم چی میشه ...الان که خیلی عصبانیم نمی تونم ببخشمش باید برم و از نزدیک خودم بفهمم جریان چی بوده ..

و نیم ساعت بعد امیر دوباره زنگ زد این بار آقا باهاش آروم تر ولی هنوز با اعتراض حرف زد ..و بازم سرزنشش کرد ... و بالاخره قرار شد آقا بره دزفول ...

روز بعد صبح که از خونه میرفت خدا حافظی کرد تا بعد از ظهر یکراست از سر کارش بره راه آهن ....

دیگه ما ازآقا خبر نداشتیم تا شنبه صبح برگشت ..در حالیکه توی این مدت با دلی پر از خون می رفتم مدرسه و درس هم می خوندم همش فکرم مشغول این بود که امیر الان چه حالی داره وآقا چی از ماجرا فهمیده ..و توی اون روزای سخت تنها مونس و همدم من شیوا بود که سعی می کرد مدام با من در این مورد حرف بزنه و می گفت نمی خوام غمباد بگیری باید هر چی توی دلت هست بیرون بریزی وگرنه مثل من مریض میشی و منم از ترس باهاش درد دل می کردم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و پنجم- بخش هشتم




اون روز آقا تا از راه رسید در حالیکه خیلی خسته و غمگین به نظر می رسید ؛ گفت قطار سرد بود و تا صبح نخوابیدم صدام نکنین تا خودم بیدار بشم ...

با همه اشتیاقی که برای شنیدن داشتم بازم منتظر شدم و دخترا رو بر داشتم و رفتیم مدرسه ..

وقتی برگشتم آقا نبود و شیوا هم گفت به منم حرفی نزده ..و من بازم انتظار کشیدم تا اون برگرده ..

نمی دونم چرا دلم می خواست یک خبری از امیر بشنوم ؛ نگرانش بودم ؛ شایدم برای این بود که می خواستم آقا یک چیزی بهم بگه تا دلم یکم قرار بگیره و آروم بشم ...

مثل اینکه ما آدم ها همیشه باید منتظر باشیم ..و این انتظار ها گاهی سخت و گاهی لذت بخش هستن ...و گاهی هم بی نتیجه ..

اونشب آقا که خیلی ناراحت بود فقط گفت : دیگه همونی که می دونستیم ..با زنه حرف زدم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و پنجم- بخش نهم





اون بیچاره ترین آدمی بود که توی دنیا دیدم شوهرش با دوتا بچه زن گرفته و اونو بیرون کرده و بعدم به خواست زن دوم طلاقش داده ..

پناه آورده به خواهرش ..و شوهر خواهرشم برای اینکه از شر اون خلاص بشه فکر کرده امیر پولدار و ثروتمنده خواسته اون زن رو ببنده به ریش امیر که خودشم به نون و نوایی برسه ..

این پسر ساده ی ما هم ..چه میدونم چی بگم ؟ ..

آقا مکثی کرد و ادامه داد ..حالا توی یک دونه اتاق امیر داره عذاب می کشه ..اون باهاش بد رفتاری می کنه و حرفای بدی بهش می زنه ..

زنه به من التماس می کرد که فقط بزاریم بچه رو به دنیا بیاره و بعد بره شهر خودش ,, ..اون زن نمی خواست با شکم پر بر گرده ..

طفلک باید از خیر بچه ام بگذره ..آخه با این بچه کجا بره به کی پناه بیاره ؟امیر می خواد بعد از این با اون بچه چیکار کنه ؟

باور کنین اونقدر دلم برای اون زن سوخت که از اون موقع همش به فکر راه چاره ای برای اون بنده ی خدا هستم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و پنجم- بخش دهم




شوکت خانم که به حرفای آقا گوش می داد گفت : باور نکنین آقا ..زن نجیب یک شب شوهر براش بسه ..بنده ی خدا یعنی چی ؟

بنده ی خدا برای نجات زندگیش نباید یک نفر دیگه رو بیچاره کنه ؛ ..حتما زن بی عقلیه ..وگرنه تا از شوهرش طلاق گرفته اومده اونجا صیغه شده؟

اصلا این کارا آخر و عاقبت نداره ..نمی دونه صیغه شدن یعنی چی ؟بعدام فِرتی حامله بشه ؟ نه آقا ساده نباشین اصلا با عقل جور در نمیاد ..

اینا می خوان شما رو سر کیسه کنن ..من که باور نمی کنم آقا ؛؛ حتما خودشو زده به موش مردگی ..این خط اینم نشون ..اگر گندش در نیومد ؟ ..

شیوا گفت : راست میگه عزت الله ..کاش بیشتر تحقیق می کردی ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و پنجم- بخش یازدهم





گفت : خودمم این فکرا رو کردم ....همینطوری دست روی دست نزاشتم ؛؛ یک نفر رو می فرستم ..بزار هوا بهتر بشه می دونم چیکار کنم ...

یا اون زن راست میگه کمکش می کنم یا دارن کلک سوار می کنن که اون موقع می دونم چطوری حسابشون رو برسم ...

خودم حواسم هست امروز با سرهنگ میر باقری حرف زدم ..اول باید بفهمم اون دوستش چه سابقه ای داره ..و کی هست ...اما بالاخره می فهمیم جریان چی بوده ...

و من بدون اینکه به نتیجه ای که می خوام برسم برگشتم به اتاقم ..

پریناز دنبالم اومد و گفت : گلنار جونم یک دیکته بهم میگی ؟

گفتم : آره قربونت برم فقط یکم بهم وقت بده یک ذره حالم بهتر بشه ..

گفت : عمو دیگه عاشقت نیست ؟برای همین حالت بده ؟

گفتم : این حرفا چیه تو می زنی ؟ قربونت برم دیگه نبینم در این مورد چیزی به کسی بگی ..بین من و تو بمونه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و پنجم- بخش دوازدهم




گفت : من می دونم تو می خواستی با عمو زن و شوهر بشی ..ولی عمو زن دیگه گرفته و بچه داره ...گلنار جونم تو رو خدا دیگه غصه نخور من خودم برات یک شوهر پیدا می کنم که تو زنش بشی ..

این حرف پریناز منو تکون داد و تمام اونشب رو بهش فکر کردم ..من واقعا برای چی ناراحتم ؟..

هدف من زن امیر شدن بود ؟

یکماه و بیست روز گذشت ؛ در این مدت من با تمام قوا کار می کردم و درس می خوندم و درس می دادم و تمرین رانندگی میرفتم ....

اون روزای تلخ با وجود اینکه زیاد توی خونه نبودم در همون زمان کوتاه تا می تونستم به شوکت خانم کمک می کردم و توی دبیرستان هم علاوه بر درس خوندن به خانم زاهدی ..و کلاسهای پایین تر رو تقویتی ریاضی درس می دادم ...

حتی یک ثانیه بیکار نمی موندم تا بتونم به امیر فکر نکنم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و پنجم- بخش سیزدهم



امیر چند روز یکبار زنگ می زد ولی حاضر نمی شدم باهاش حرف بزنم ..به شوکت خانم هم گفته بودم که اگر نامه ای برام اومد نشونم نده ...

حتی هر وقت کسی می خواست از امیر حرف بزنه گوش نمی کردم چون یاد حرف یونس بودم که به من گفت : می تونی فراموش کنی به شرط اینکه نمک به زخمت نپاشی و اونو تازه نگه نداری ...

حالم داشت بهتر میشد ..و امید داشتم که می تونم امیر رو فراموش کنم تا یک روز که داشتیم از مدرسه با پریناز و پرستو برگشتیم خونه خانم زاهدی صدام کرد و پرسید : چی شد جواب ندادی ؛ منصرف شدی ؟ نمی خوای یکبار نادر رو ببینی ..

دختر ما منتظریم ..

گفتم : آخه خانم زاهدی نمیشه من تا حالا با این شرایط با کسی بیرون نرفتم ..آقام هم اجازه نمیده ببخشید




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و پنجم- بخش چهاردهم





گفت : فقط شام می خورین ؛؛ و حرف می زنین اصلا می خوای منم باهاتون بیام ؟پیش خودم فکر کردم برم و قال قضیه رو بکنم ..این بود که گفتم : آره ؛ اگر اینطوریه فکر کنم اجازه بدن ..خودمم راحت ترم ..

شب به شیوا گفتم و اجازه گرفتم تا نادر رو ببینم ..

شیوا عصبانی شد و گفت : از تو بعیده ؛؛ خودتم می دونی که الان آمادگی این کارو نداری ..این جور تصمیم ها آخرش پشیمونی بیار میاره ..

گفتم : نه من برای لج باز نیست این کارو می کنم می خوام از شر خانم زاهدی راحت بشم ..

نمی خوام باهاش بد حرف بزنم بالاخره مدیر منه به قران شیوا جون فقط می خوام دهن خانم زاهدی رو ببندم ..

هر روز جلوی منو می گیره که یک ملاقات داشته باشین ..اگر برم و بگم نخواستم دیگه ولم می کنه ..

گفت : کاش کمرم درد نمی کرد خودمم باهات میومدم ...

گفتم : اجازه میدین پریناز رو ببرم ؟ اینطوری سنگین ترم ..

گفت : به عزت الله چی می خوای بگی ؟

گفتم : شما بهشون بگو ...


ادامه دارد


 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و ششم- بخش اول






شیوا نگاهی به من کرد و با مهربونی گفت : تو فکر می کنی عزت الله اجازه بده تو همچین کاری بکنی ؟

گفتم : نه ..می دونم با این کار موافق نیستن ولی اول اینکه می خوام هم آقا و هم امیر بدونن که من دیگه راه خودمو میرم و از امیر جدا شدم و مسیرم با اون یکی نیست .

.دوم اینکه خانم زاهدی رو برای همیشه از سرم باز کنم ...

گفت : یعنی تو دیگه امیر رو دوست نداری ؟

گفتم : مگه میشه به این آسونی کسی رو که چند ساله عشقشو توی دلت نگه داشتی یک دفعه بیرون کنی ؟..ولی دیگه چاره ای ندارم ..

از این نادرم خوشم نمیاد ولی خواهرش فکر می کنه از برادر اون بهتر توی این دنیا نیست ..

گویا چهار تا خواهرن و همین یک دونه برادر رو دارن ..که از همه کوچیکتره ..بزارین خودم تمومش می کنم می دونم چیکار کنم که خودشون دیگه سراغم نیان ..

خیالتون راحت باشه من نمی خوام با کسی ازدواج کنم ....

یک سئوال شیوا جون, شما اون زمان که فهمیدین آقا در نبودن تون زن گرفته ..چطوری بخشیدنش ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و ششم- بخش دوم





گفت : وضع تو با من فرق می کنه ..تو الان لازم نیست ببخشی ..

زنش نیستی و بچه ام نداری ؛ منم راستش دلم نمی خواد تو دیگه به فکر امیر باشی ؛ اینو نمی خوام,, و دوست ندارم تو همیشه یک چشمت اشک باشه یکی خون ..

می خوام زندگی سالمی داشته باشی ..چون امیر بعد از این ماجرا ها دیگه زندگی خوب و بدون دردسری نخواهد داشت ..

مگر اینکه نتونی عشق اونو فراموش کنی ..و بدونی دوستت داره ..

در این صورت گوشت نمی شنوه ..چشمت نمی ببینه و اختیار قدم هات دست دلت میفته و میری به سمتش ..

توی وجودش محو میشی پا روی همه چیز می زاری چون اون برات از همه چیز مهمتره ..از غرورت ؛؛ از حس حسادتت ..و حتی صلاحت تو زندگی میگذری و حتی خودتو فراموش می کنی و می خوای بغلت کنه و بهت بگه دوستت داره ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و ششم- بخش سوم




آره عشق یک همچین چیزیه منم خیلی عزت الله رو دوست دارم اگر اون نباشه دنیا رو نمی خوام ..

حتی گاهی فکر می کنم که نکنه با اون زن رابطه هم داشته ,, داغ میشم و حال بدی بهم دست میده ..ولی دلم نمی خواد بدونم و هیچوقت ازش نپرسیدم ..

چون اگر بپرسم اون دروغ نمیگه و بازم این منم که باید رنجیده بشم ..

گفتم : خوبی آقا اینه که شما می دونی هیچوقت دروغ نمیگه ..

ولی من اینو فهمیدم که امیر می تونه دروغ بگه ..پس دیگه بهش اعتماد ندارم ..

بدی جوری دلمو شکست و ناامیدم کرد ...

من نمی تونم اونو ببخشم ..

گفت : پس تو واقعا عاشق نبودی ..

صدای گریه نوید بلند شد؛ بچه ها داشتن باهاش بازی می کردن ؛

پیشونیش خورده بود زمین ..در همین موقع هم تلفن زنگ خورد و باز این قلب من شروع کرد به تند زدن ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و ششم- بخش چهارم




نوید رو بغل کردم تا آرومش کنم اما حواسم به این بود که ببینم آیا بازم حسم بهم راست گفته ؟ ..

شیوا گوشی رو بر داشت و گفت : ..سلام امیر حسام حالت خوبه ؟ چه خبر ؟ واقعا ؟ خوب چیکار کردی ؟ ای داد بیداد؛؛

نمی تونم بگم چشمت روشن ولی به هر حال یک نوازد بی گناه به دنیا اومده مبارک باشه ..خوب ؟ حالا می خوای چیکار کنی ؟

نمی دونم هنوز داداشت نیومده ..شب می تونی زنگ بزنی ؟

باشه تو شماره بده میگم خودش تماس بگیره ..باشه مراقب خودت باش ,, چی ؟ ..پول ؟ خودت وقتی باهاش حرف زدی بگو برات حواله کنه ..؛؛

دیگه اونو نمی دونم ..باشه ..باشه ...نه اونم خوبه داره میسازه ... همین جاست ؛؛ خوب بهش حق بده ؛؛ نه حالش خوبه ,, نه دیگه اصرار نکن ..آره ..آره ؛

دلش نمی خواد ؛؛ بچه ها هم خوبن ..نویدم بزرگ شده هنوز عموشو ندیده .,, باشه امیرجان حتما میگم تا رسید زنگ بزنه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و ششم- بخش پنجم




همینطور که نوید رو ساکت می کردم تمام حواسم به حرفای شیوا بود و قلبم تند می زد ..گوشی رو که گذاشت ،گفت : بچه به دنیا اومده ..

رنگ از صورتم پریده بود ومثل بید می لرزیدم ..

شوکت خانم با حرص گفت : حالا حقشه آقا امیر بندازش بیرون ..زنیکه ی پر رو و بی حیا ..

شیوا گفت : امیر میگه دیشب نصف شب دردش گرفته و زن صاحبخونه بچه رو گرفته ..مونده چیکار کنه ..

دلم براش سوخت خیلی ناراحت بود ..میگه داداشم پول بفرسته بدم به اون زن تا بره ...

شوکت چادرشو روی سینه اش جمع کرد و گفت : نگفتم ؟ نگفتم پول می خواد ؟آخه چه پولی ؟ این باج گیریه ..باید یک چیزیم دستی بده بچه ای که پس انداخته بزار و بره ...

شیوا خانم گول نخورین به ولای علی این بچه مال امیر نیست

تو رو خدا نزارین اون زن شما ها رو گول بزنه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و ششم- بخش ششم




شیوا در حالیکه حال و روز منو می دید ..گفت :بس کن شوکت جون ؛ الان این حرفا چه فایده ای داره ؟

صد بار گفتم در مورد کسی اینطوری حرف نزن؛؛ ما که خبر نداریم ..اگر راست گفته باشه گناه می کنیم ...

گلنار چیکار داری می کنی اون بچه سنگینه همینطور داری باهاش راه میری بدش به من بی خودیم خودتو ناراحت نکن ..

تازه به خودم اومدم و نوید رو دادم بغل شیوا ..و رفتم به اتاقم ..

خدایا چرا داره نفسم بند میاد ..مثل این بود که یکی گلوی منو فشار می داد و احساس می کردم دارم خفه میشم ..

وقتی آقا اومد و جریان رو شنید به امیر زنگ زد و من هنوز توی اتاقم بودم ..

نمی تونستم درو ببندم پرستو و پریناز مدام میرفتن و میومدن ..

کلا دوست نداشتن من توی اتاقم بمونم ...پس برای اینکه نشنوم دستهامو گذاشتم روی گوشم و چشمهامو بستم ..

ولی بازم می شنیدم و عذاب می کشیدم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و ششم- بخش هفتم





آقا هم متوجه ی ناراحتی من شده بود ..

تصمیم گرفتم خودم سر شام به آقا بگم که می خوام چیکار کنم ..

پس در یک فرصت مناسب گفتم : میشه اجازه بدین من با خانم زاهدی و برادرش و پریناز بریم بیرون شام بخوریم ..

لقمه توی دهنش موند و به سرفه افتاد و با تعجب پرسید : جدی که نمیگی ؟گلنار می خوای منو عصبانی کنی ؟ ازت انتظار نداشتم ..

گفتم : آقا دارم اجازه می گیرم اگر ندین ناراحت نمیشم ..

به خاطر خانم زاهدی که اصرار می کنه و میگه ....

حرفم رو قطع کرد و با غیظ گفت : بسه دیگه شما ها زندکی رو شوخی گرفتین با لج و لجبازی که نمیشه زندگی کرد ؟ تو که دختر عاقلی هستی چرا این کارو می کنی ؟ ..گلنار نبینم دیگه از این حرفا بزنی ..

تو مگه عروسک خیمه شب بازی دست مردمی ؟ من که می دونم تو هنوز دلت با امیره ...صبر کن فراموشش کنی تا درست تصمیم بگیریم ..

اصلا تو برای چی می خوای شوهر کنی ؟درست رو بخون برو دانشگاه فکر این چیزا رو هم از سرت بیرون کن ..با اون همه استعداد شوهر می خوای چیکار ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و ششم- بخش هشتم






شیوا گفت : عزت الله گلنار بزرگ شده دور زمونم عوض شده ..بزار بره ؛؛ خواهرشم هست یک شام می خورن و میاد ,, همین ..

گفت : الله اکبر تو دیگه چرا ؟

اگر شام خوردن و بعد مدیون اون شام شدیم ..و دیگه ولمون نکردن ..بشه مثل فرح ؟ دیگه کسی در این مورد توی این خونه حرفی نمی زنه ..شنیدین ؟

روز بعد خواستم به خانم زاهدی بگم که آقا اجازه نمیده ..

اما اصلا فرصتی نشد و اونو ندیدم ..و روز بعد هم جمعه بود ..

موقع ناهار امیر زنگ زد از لابلای حرف های آقا فهمیدم که تصمیم گرفته اون زن رو نگه داره تا به بچه شیر بده و ازش مراقبت کنه ...

از اینکه آدم بی اراده ای مثل اون که با یک زن توی یک اتاق زندگی می کرد زیاد خاطرم جمع نبود ؛؛ خیلی حال بدی داشتم و مدام به زخمم نمک می پاشیدم و داغم تازه مونده بود ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و ششم- بخش نهم






نزدیک بهار بود و تقریبا برف ها آب شده بودن ..وقتی همه خوابیدن ..نفهمیدم چطوری از خونه زدم بیرون ,, و در حالیکه زانوم هام قدرت راه رفتن نداشت و بغض توی گلوم بود میرفتم و میرفتم راهی که دلم نمی خواست هرگز تموم بشه ..

حتی نمی دونستم دارم کجا میرم ؟ کوچه باغ ها همه خراب شده بودن ..

ساختمون های نیمه کاره و بلند ..و خونه ها ی شیک و لوکس ..

نگاه می کردم به تغییر ..به اینکه هیچ چیزی توی این دنیا ثبات نداره و موندگار نیست ..کوچه باغ های زیبا..پر بود از مصالح ساختمونی,, و باغ هایی که داشتن خراب میشدن ..

دلمو به درد آورده بود احساس کردم ..باغ دل منم داره همینطور آهسته ؛ آهسته خراب میشه ..

باغ دلم که همیشه توش پر از گل و شکوفه بود و پرنده ها آواز می خوندن ..حالا هیچ نوایی ازش به گوش نمی رسید ..

باغ دلم داشت خشک میشد و من باید کاری براش می کردم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و ششم- بخش دهم





وقتی در خونه باغ رو باز کردم ..و وارد شدم آروم و مردد بودم ..

فقط چند قدم رفتم جلو و ایستادم ..اونجا هنوز زیبا بود اما منو یاد خاطراتم با امیر مینداخت ..و دیدمش؛ آره من امیر رو دیدم ؛

این بار سرافکنده و غمگین ..سری تکون دادم و اشکم دونه دونه اومد پایین وگفتم : امیر تو پسر پادشاه نبودی ..

ولی من دختر شاه پریون میمونم ...زخمی که به دلم زدی هرگز خوب نمیشه ..ولی اینو بدون با همه ی عشقی که بهت دارم برات دعا می کنم چون تو مستحق این بد بیاری نبودی ...

اومدم ازت خداحافظی کنم ..و دیگه امیر نبود ..

ترسیدم از اینکه برای همیشه رفته باشه ...

با سرعت برگشتم و درو بستم و دویدم بطرف خونه ...و با چه حال و روزی به خونه رسیدم فقط خدا می دونه ...

روز بعد به محض اینکه خانم زاهدی ازم پرسید چی شد ؟

گفتم امشب بعد از کلاس بیان دنبالم ساعت هفت تعطیل میشم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و ششم- بخش یازدهم




و بدون اینکه به کسی حرفی بزنم لباس خوبی پوشیدم و خیلی مرتب و آراسته رفتم کلاس ..

وقتی از در بیرون میرفتم شیوا بهم شک کرد و پرسید گلنار جون چی شده برای چی اینقدر به خودت رسیدی ؟ حالت خوبه ؟

گفتم : بله خوبم و با عجله ازش دور شدم که دیگه چیزی ازم نپرسه که مجبور باشم دروغ بگم ...

اما تمام طول کلاس دلم شور می زد,, هم عذاب وجدان داشتم ..و هم نمی دونستم چی در انتظارمه ..

خانم زاهدی کوچک وسط زنگ آخر اومد در کلاس و صدام کرد ..می دونستم برای چی, فورا کتاب هامو جمع کردم و اجازه گرفتم و از کلاس رفتم بیرون

خانم زاهدی با خوشحال و آهسته گفت : اومدن زود تر صدات کردم که زیاد دیرت نشه ..

گفتم : شما نمیاین ؟

گفت : نه من کار دارم خواهرم هست ..انشاالله دفعه ی بعد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و ششم- بخش دوازدهم





باور کردنی نبود وقتی پامو از درِ دبیرستان بیرون گذاشتم امیر رو دیدم اونطرف خیابون منتظرم بود ..

اونقدر واضح دیدمش که یک لحظه تصمیم گرفتم برم بطرفش که خانم زاهدی بازوی منو گرفت و پرسید : کجا رو نگاه می کنی ما اینجایم ..

نادر همون طور اطو کشیده و مرتب با کت و شلوار و کراوات کنار ماشینش ایستاده بود ..خیلی مادبانه اومد جلو و سلام کرد .

درِ ماشین رو برام باز کرد اما خودم در عقب رو باز کردم و نشستم و خانم زاهدی هم نشست جلو و راه افتادیم ..

روی صندلی کنار من یک دسته گل بود ..

نادر تا راه افتاد گفت : ببخشید گلنار خانم می خواستم تقدیم کنم اون گلها مال شماست ..

در حالیکه گلوم خشک شده بود و دست و پام می لرزید , و به خاطر کاری که می کردم از خودم راضی نبودم گفتم : مرسی ولی نیازی نبود ..

احساس کردم خواهر و برادر بیش از اندازه ی لازم دارن منو تحویل می گیرن ..



ادامه دارد




 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هفتم- بخش اول




تعارف های زیاد و عزت و احترامی که بهم میذاشتن منو خیلی معذب تر کرده بود برای همین از حرفایی که خانم زاهدی برای اینکه سکوت نباشه می زد چیزی نمی فهمیدم اولش داشت از من تعریف می کرد ولی بعد نمی دونم در مورد چی حرف می زد که گاهی بر می گشت و نظر منو می پرسید و مجبور میشدم با سر جواب بدم تا یک وقت متوجه نشه که چقدر مضطربم ..

کمی بعد جلوی یکی از رستوران های شیکی که تازه توی خیابون پهلوی باز شده بود نگه داشت جاییکه آدم های پولدار و سر شناس میرفتن؛؛

باز با همون عزت و احترام با هم وارد رستوران شدیم ؛؛ نور کمرنگی سالن رو روشن کرده بود و صدای موسیقی ملایمی هم به گوش می رسید به اصطلاح خیلی شاعرانه و رویایی ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هفتم- بخش دوم




میزهای گردی که دورش مبل های قرمز رنگی بود و به سختی میشد نشست برامون آماده کرده بودن و انواع خوراکی ها رو روش چیده بودن که بی نظیر بود ؛؛

زیر لب گفتم : گلنار تو اینجا چه غلطی می کنی ؟ چرا قبول کردی بیای ؟ ...

ولی من هر دو خانم های زاهدی رو میشناختم و می دونستم که زندگی معمولی دارن و فکر نمی کردم خودشون هم اهل این طور جاها باشن...

اما اونا نمی دونستن که چیزی از نظر من پنهون نمی مونه و چقدر دقیق و هوشیارم ..

از نوع برخورد و رفتارشون معلوم بود که مثل من بار اولیه که پا به اونجا گذاشتن .. و چیزی که بیشتر از همه توجه منو به خودش جلب کرد رفتاری بود که با من داشتن ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هفتم- بخش سوم



اونا سعی می کردن مطابق شان من که دختر ؛یا دختر خونده ی عزت الله خان هستم رفتار کنن ...

و با این فکر لبخندی روی لبم نقش بست ,و اون حالت اضطراب از وجودم رفت و همه چیز به نظرم مصنوعی و بی محتوا اومد ..

و زیرکانه نقش دختر عزت الله خان رو بازی کردم ..

کمی از این در و اون در؛ حرف زدن و من گوش می کردم تا خانم زاهدی گفت : من یکم شما رو تا موقع شام تنها می زارم ..

یاد حرف آقا افتادم که گفت : اگر شام خوردیم و مدیون شامشون شدیم ,,

گفتم : خانم زاهدی من فقط یکساعت وقت دارم باید برم خونه پدرم ناراحت میشه متوجه هستین که ؛ واقعا نمی تونم برای شام بمونم ؟

گفت :ای وای ؛ راستی ؟ باشه عزیزم پس شما حرف بزنین من زود بر می گردم ...

نادر جان از گلنار جون پذیرایی کن ..

و ما رو تنها گذاشت ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هفتم- بخش چهارم




نادر روبروی من نشسته بود ..ودر حالیکه با نگاهی خریدارانه به من خیره شده بود

گلویی صاف کرد و گفت : به نظرم میاد شما معذب هستین ..راحت باشین ..

گفتم : کی من ؟ اصلا؛؛ شما اشتباه می کنین ,برای چی معذب باشم ؟

گفت : چه عالی کاملا معلومه اصیل زاده هستین ..چی براتون بزارم ..

گفتم : چیزی نمی خوام الان میل ندارم ..بعد مدتی ساکت شد منم به در دیوار نگاه می کردم و به آدم های پولداری که میومدن و میرفتن و دور اون میز ها نشسته بودن ..

بالاخره نادر دستشو مشت کرد جلوی دهنش و با چند سرفه ی زورکی سینه اش رو صاف کرد و گفت : راستش من خیلی وقته قصد ازدواج دارم ولی کسی رو پیدا نمی کردم که مطابق میلم باشه ..

یعنی بطور خلاصه نمی پسندیدم ..ولی شما برام یک جاذبه ی خاصی دارین ..

از لحظه ای که شما رو دیدم نتونستم فراموشتون کنم ...

همش به یادتون میفتم ..باور می کنین ؟اگر بگم چند بار خواب شما رو دیدم ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هفتم- بخش پنجم



گفتم : واقعا ؟...

یکم اومد جلو تر و گفت : بله ..خودمم تعجب می کردم ..به خواهرم گفتم اونم عقیده ی منو داشت انگار قسمت اینطوریه..

می خواد ..یعنی ..

منظورم اینه که مثل اینکه قسمت هم هستیم ...

گفتم : اونوقت من که خواب شما رو ندیدم چی میشه ؟ خندید و گفت : انشاالله شما هم زیاد خواب منو می ببینین یعنی باعث افتخار منه ...

من بیست و هفت سال دارم شما چی ؟

گفتم : دقیق بخوام بگم هفده سالم داره تموم میشه میرم توی هجده سال ...

گفت : پس من شانس آوردم دختر عزت الله خان تا این سن شوهر نکرده ..

گفتم : تا این سن ؟ منظورتون اینه که ترشیدم ؟

خندید و گفت :چه با نمک ؛؛ نه بنده غلط بکنم ..آخه دخترای خانواده های سر شناس معمولا زود شوهر می کنن ..

البته دور زمونه عوض شده و دیگه دخترا همه می خوان درس بخونن ..مثل شما ...من عقیده دارم ....؛؛؛؛




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هفتم- بخش ششم




اون حرف می زد و از خودش و عقایدش می گفت ..و من چندشم می شد ؛ از خودم و از کاری که کرده بودم بدم میومد ..

دستش برام رو شده بود و هیچ احساس و صداقتی توی حرفاش نمی دیدم ...

حس عجیبی داشتم فکر می کردم دارم به امیر خیانت می کنم ..و همینطور که نادر حرف می زد رفتم توی عالم خودم ودوباره یاد امیر افتادم ..

و همون جدالی که برای فراموش کردنش مدام ذهنم رو در گیر کرده بود اومد سراغم ....؛؛

اگر امیر بدونه من الان کجام چه حالی میشه؟ ..اصلا به درک بره گمشه الان خودش با اون زن و بچه نشسته و خوش میگذرونه؛؛ ..نه؛؛ فکر نمی کنم امیر اینطور آدمی نیست,, خیلی ناراحت بود ..

شاید اون بچه مال اون نباشه ؛؛ اگر بود چی ؟ ..

حتما از روی اجبار اون زن رو نگه داشته؛؛ خوب کی می خواست از بچه مراقبت کنه و بهش شیر بده ..

مطمئنم مجبور شده ...اصلا به من چه ؛؛ هر کاری دلش می خواد بکنه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هفتم- بخش هفتم




نادر پرسید : متوجه شدین که منظورم چیه ؟

گفتم : بله؛ بله ..می فهمم ..

گفت : واقعا ؟ خیلی خوشحالم که درک شما بالاست ..پس موافقین ؟

گفتم : با چی ؟

گفت :عرض کردم که ؛؛

گفتم : می دونم عرض کردین ولی با کدوم قسمتش ؟ گفت : خوب همین که من بیام رسما خواستگاری شما و با هم بیشتر آشنا بشیم ...

یعنی خانواده هامون و اگر خدا بخواد ازدواج کنیم ...

گفتم : خانواده هامون ؟ همون موقع خانم زاهدی برگشت و با خنده گفت , مثل اینکه حرفتون گل انداخته من زود اومدم ؟ انشالله به نتیجه رسیده باشین ..

نادر گفت : تقریبا ..از جانب من که کار تمومه ..

گلنار خانم هم یک طورایی موافقت خودشون رو اعلام کردن ...

خانم زاهدی نشست کنار منو با خوشحالی گفت : خیلی خوب شد گلنار جون, عزیزم ؛ فردا شب که نه , پس فردا خوبه ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هفتم- بخش هشتم




با مادرم و خواهرای دیگه ام بیایم خونه ی شما و صحبت کنیم؟ ..

نگفتم اگر با نادر آشنا بشی حتما نظرت فرق می کنه ...و بلند خندید و ادامه داد و انشالله همه چیز به خیر و خوشی تموم میشه ...

گفتم : فقط ببخشیدخانم زاهدی ما داشتیم حرف می زدیم شما اومدین ؛حرف ما نیمه کاره موند؛؛

من یک چیزی باید بگم ..

گفت : بگو عزیزم ما سراپا گوشیم ..

گفتم : شما باید اینو بدونین که عزت الله خان پدر من نیست ..اینو قبلا به خواهراتون هم گفته بودم ..

من خودم پدر و مادر دارم ..

دوازده سالم که بود برای کار اومدم خونه ی عزت الله خان ؛ ولی موندگار شدم چون همدیگر رو خیلی دوست داریم و منو فرزند خونده ی خودشون کردن ..

ولی اگر بخوام ازدواج کنم باید پدر و مادرم رضایت بدن و حضور داشته باشن ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هفتم- بخش نهم



در حالیکه معلوم بود خیلی توی ذوقش خورده گفت : آهان ..باشه عزیزم ..مهم نیست ..البته که پدر و مادر خودت مهم ترن ..

و با اینکه خیلی زیاد سعی کردن من از تغییر حالت اونا چیزی متوجه نشن ..دیدم که مثل یخ وارفتن ...

و بطور آشکارا رفتارشون با من عوض شد تا در خونه هم منو رسوندن و رفتن حتی یادشون رفت دسته گلی که برام خریده بودن بهم بدن ..

وارد حیاط که شدم ماشین آقا رو دیدم و فهمیدم که خونه اس خودمو آماده کرده بودم که اگر ازم پرسید کجا بودی ,راستشو بگم و عواقبشو به جون بخرم ..

ولی اون آقا تر از این حرفا بود که بخواد منو باز خواست کنه ...نوید هم بهم کمک کرد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هفتم- بخش دهم





درو که باز کردم چنان چهار دست و پا و ذوق زده بطرف من اومد و پشت سر هم می گفت گو ..گو که همه به خنده افتادن ..

نوید فقط یک کلمه بلد بود و به زبون میاورد و اونم اسم من بود که گو صدام می کرد و این باعث خنده ی همه می شد ..

فورا بغلش کردم و در حالیکه می بوسیدمش قربون صدقه اش می رفتم اونم با دستهای کوچیک و نازنینش دو طرف صورت منو گرفته بود و از خوشحالی ذوق می کرد ...

وقتی لباس عوض کردم و برگشتم آقا بهم گفت : گلنار فردا اگر می تونی کلاس نرو بریم خرید عید ..

رفتم دستم رو حلقه کردم دور شونه های شیوا و گرفتمش توی بغلم و سرشو بوسیدم و گفتم :به شرط اینکه شیوا جونم هم بیاد ..

شیوا گفت : نه ..نه خودت که می دونی ..هم کمرم درد می کنه هم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هفتم- بخش یازدهم



گفتم :بهانه نداریم ..می دونین چند ساله خرید نرفتین ؟ به نظرم یکی از لذت بخش ترین کارای دنیا رو از دست دادین ؛ ..تو رو خدا این بار دیگه نه نیارین ...

اصلا شما و آقا با هم برین ..آقا با حسرت و عاشقانه به شیوا نگاه کرد و گفت : آرزوی منم هست تو رو سر حال ببینم و با هم از این مغازه به اون مغازه بریم و تو بپسندی و من برات بخرم ...

شیوا صورتش سرخ شد ..و گفت :عزت الله خان ؟ خوب تو که می دونی برای چی خرید نمیام ؛؛

آقا با مهربونی ویک حالت خواهش گفت : این بار به خاطر من بیا ...

خودت برای بچه ها خرید کن..برای عیدم هر چی می خوایم می خریم ..هان چی میگی میای ؟ ...

شیوا خندید و گفت :نمی دونم اگر کمرم درد گرفت ؟چیکار کنم ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هفتم- بخش دوازدهم



به شوخی و خنده گفتم : من و آقا کولتون می کنیم ...

گفت : نمی دونم چی بگم ؟ خیلی خوب باشه اصلا دسته جمعی میریم شوکت خانم هم بیاد ...

شوکت خانم خندید و اونم به شوخی گفت : اگر محمود نیاد منم نمیام ..

و همه بلند خندیدیم ..و اونشب بعد از مدت ها صدای خنده از خونه ی ما بلند شده بود...

آقا با بچه ها بازی می کرد و سر بسر نوید میذاشتن که منو صدا کنه ..و همه با هم از ته دل می خندیدم ...

اونشب در مورد اومدن خواستگاری خانم زاهدی هیچ حرفی نزدم ...

چون حتم داشتم که یا نمیان واگر به احتمال کم میومدن ..میرفتن و پشت سرشون رو نگاه نمی کردن ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هفتم- بخش سیزدهم





روز بعد من خانم زاهدی رو ندیدم و گفتن رفته اداره ...و بعد ظهر هم کلاس نرفتم ...

آقا با ذوق و شوق از اینکه می خواست با شیوا بره خرید زود تر اومد خونه و واقعا دست جمعی رفتیم حتی شوکت خانم رو هم با خودمون بردیم ..

اخلاق شیوا اینطوری بود دلش نمی اومد اونو تنها بزاره ..و باز من بی خیال و خوشحال خرید کردم و گفتیم و خندیدم و شام هم بیرون خوردیم و برگشتیم ..

صبح روز بعد وقتی می خواستم برم مدرسه دلم شور افتاد نکنه شب واقعا خانم زاهدی و مادرش بیان و هیچی آماده نباشه ..

حتی رفتم که بهش بگم ..ولی نمی دونم سر چی داشتن با آقا جر و بحث می کردن ..دیگه منصرف شدم ..

اما دل توی دلم نبود و دل شوره داشتم .....




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هفتم- بخش چهاردهم



تا ساعت دوم که از کلاس رفتم بیرون دیدم خانم زاهدی داره یکی از شاگرد ها رو توی راهرو تنبیه می کنه ..

یکی زد توی گوشش و حرفای بدی مثل تنبل ..بی عرضه ..بی لیاقت ..بهش می زد و اون دختر بچه بشدت گریه می کرد و می گفت خانم اجازه غلط کردم ...

رفتم جلو و گفتم : خانم زاهدی این دختر رو به من می بخشین ؟..اگر درس نخونده من قول میدم که بعد از این تکرار نکنه ..

با عصبانیت گفت : همه ی نمره های ثلث دومش تک شده ..دیکته گرفته صفر بیست و هفت تا غلط داشته ...

میگم مادرت رو بیار گوش نمی کنه ..

گفتم : اجازه میدین من باهاش حرف بزنم ؟ به نظر دختر عاقلی میاد ..حتما جبران می کنه ...

خانم زاهدی با همون حرصی که داشت گفت : برو سر کلاست ..شما هم بیا باهاتون کار دارم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هفتم- بخش پانزدهم




این بار مثل یک مدیر صدام کرد همون گوشه ی راهرو گفت : ببین گلنار جون متاسفانه مادرم یکم حال ندارن ما امشب مزاحم نمیشیم ..از قول من عذر خواهی کن ..

بعدا خودم بهت خبر میدم ..اصلا می خوای خودم به شیوا خانم زنگ می زنم ..

یکم رفتم جلو و این بار من بازوی اونو گرفتم و آهسته گفتم :خدا بد نده انشاالله بهتر بشن ..ولی من فکر می کردم آقا نادر برن مسافرت ..

اصلا فکر نمی کردم مادرتون مریض بشن ..شما خودتون رو ناراحت نکنین من به شیوا جون نگفته بودم که شما میاین ..منتظرتون نبودن خیالتون راحت باشه زنگ نزنین ..

با اجازه ی شما من برم ببینم چطور می تونم به اون بچه کمک کنم ....

خانم زاهدی همینطور منو نگاه می کرد و اولش متوجه نشد که منظور من چیه ..

اما من خوشحال بودم نمی دونم چرا ..ولی یک آرامش خاص و یک احساس بزرگی بهم دست داده بود و نمی فهمیدم چه چیزی در وجود من تغییر کرده ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هفتم- بخش شانزدهم




اونشب که برای خواب رفتم به اتاقم ؛؛به عادت همیشگی یکراست خودمو رسوندم پشت پنجره ...

اونجا جایی بود که من و دنیا رو بهم وصل می کرد ..منو بارون ..

منو برف و منو مهتاب و آسمون و ستاره هاش..جایی که منو می برد به رویاهام ..

یک مرتبه یادم افتاد ؛؛امیر؟ ؛؛ ...عجب؟ ..راستی چرا ؟ چرا دیگه اون غم روی قلبم سنگینی نمی کنه ؟

چه اتفاقی برای من افتاده بود ؟ همینطور که سرم رو به آسمون بود با خودم گفتم : شاید این ملاقات به من فهموند که دنیا در امیر خلاصه نمیشه ..

یک اتفاق ساده و ظاهرا اشتباه ، منو عوض کرده ..چرا و چطور اینقدر روی من اثر گذاشته بود نمی فهمیدم ..

ولی خدا رو دیدم همون نزدیک ِ نزدیک ..دیدمش ..حسش کردم ..اون منو دوست داشت مراقبم بود ..اشک شوق توی چشمم حلقه زد و دستهامو دور سینه ام گره کردم و چشمم رو بستم ..و دلم لرزید ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هفتم- بخش هفدهم




این بار برای اون ...آروم گفتم : خدا یا ممنونم که پیش منی و هوامو داری ..خدایا مرسی که دوستم داری و تنهام نمی زاری ..ازت ممنونم که منو فرستادی پیش شیوا ..و تا حالا هم نگهم داشتی ..

خیلی دوستت دارم عاشقتم ..تنها تویی که می دونم هیچوقت ولم نمی کنی ...

من خیلی به راحتی امیر رو بخشیدم ..

در حالیکه نتونستم عشقش رو از دلم بیرون کنم ولی تحملش برام آسون شده بود و همین اینکه غصه میومد سراغم فورا خودمو بغل می کردم و می گفتم :خدایا اینجایی ؟ ..می دونم که هستی ..

اما هرگز نفهمیدم ملاقات من با نادر و خانم زاهدی باعث شد و یا چیز دیگه ای بود؛؛ دست خدا رو روی سرم احساس می کردم هیچی دیگه توی این دنیا برام مهم نبود ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هفتم- بخش هجدهم




این تغییر حالت من آقا رو بیشتر از همه متعحب کرده بود و گاهی ازم می پرسید گلنار تو واقعا خوبی ؟

آقا چند روز به سال نو دوباره رفت دزفول تا به امیر سر بزنه ..و درست شب سال تحویل برگشت ..

با تاسف از حال و روز امیر می گفت : نمی دونم امیر می خواد چیکار کنه ..

خودشو بدبخت کرد و منم نگران ,, اون زن مثل مستخدم توی خونه اش هست ..

خیلی هم باهاش بد رفتاری می کنه ..هر چی میگم امیر جان آخه این زنه بیچاره چه گناهی داره تقصیر خودت بود ..میگه دست خودم نیست نمی تونم باهاش بهتر رفتار کنم ..شهناز هم مثل سگ ازش می ترسه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هفتم- بخش نوزدهم



یکبار باهاش حرف زدم و قسمش دادم که راستش بگو ..بچه مال کیه ؟

گریه می کرد و می گفت دروغ نمیگم همون شب منو صیغه کرد و صبح زد زیرش ..

بعد فهمیدم حامله شدم ..شوهر خواهرم وقتی فهمید منو زد و آورد اینجا وگفت حق ندارم برگردم ..

آقا به اینجا که رسید آه بلندی کشید و با غمی که توی صورتش بود با افسوس ادامه داد ..

نمی دونم چی بگم ..راست و دروغشو نتونستم بفهمم ..یعنی اگر میشد امیر فهمیده بود ..

باید تبعیدش تموم بشه بیاد تهران میگن راهی داره که بفهمیم بچه از کیه ولی توی دزفول نمیشه ...

امیرم پاشو کرده توی یک کفش که این بچه مال من نیست که نیست ..


ادامه دارد




 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هشتم- بخش اول





اصلا امیر داغون شده ؛؛ اون که همه ی ما رو به خنده وا می داشت توی این چند روز ندیدم یک لبخند بزنه ..

دلم براش می سوزه بیشتر از هر چیزی نگران گلناره و هر چی میگم حالش خوبه باور نمی کنه ..

به خدا شیوا دست به اون بچه نمی زنه و میگه بهش احساسی ندارم ..و حس می کنم مال من نیست ,,

اتفاقا دختر خوشگلیه ..گاهی حس می کنم شبیه خود امیره ولی گاهی هم درست شکل مادرش میشه هنوز نوزاده درست معلوم نیست یکم که بزرگتر بشه میشه فهمید شکل امیر هست یا نه ..

در هر حال نظر امیر اینه که این بچه مال شوهر خواهر شهنازه و اون می ترسه بگه ..

زندگی خواهرشو نابود کنه و خودشم بد نام ..

من اینا رو می شنیدم و سکوت می کردم ..ولی دلم برای امیر می سوخت اما ازدست هیچ کس کاری ساخته نبود ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هشتم- بخش دوم




من و دخترا داشتیم سفره ی هفت سین رو می چیدیم و تزیین می کردیم ..و همه ی حواسم به حرفای آقا بود ..

در حالیکه خودمو می شناختم که دیگه نمی تونم هرگز با امیر اون رابطه ی قبل رو داشته باشم دلم می خواست کمکش کنم ...

صدای زنگ در بلند شد ..

تازه هوا تاریک شده بود و شوکت خانم به هوای اینکه محمود آقا اومده خودش رفت درو باز کرد ..

قرار بود شب عید اونم با ما باشه ..تدارک سبزی پلو و ماهی و کوکوی مفصلی دیده بودیم ..

اما وقتی در باز شد فرح و دخترش رو دیدیم که با اوقاتی تلخ اومد و سلامی سرد کرد .

به خصوص احساس کردم خیلی با من سر سنگینه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هشتم- بخش سوم




اینکه بدون محمد اومده بود و اوقاتش تلخ بود نشون می داد که حتما اختلافی داشتن ..

همه ی توی هال نشسته بودن و من به شوکت خانم گفتم : من برنج رو آبکش می کنم شما برو به کارت برس ...

فرح هنوز چایی خودشو تموم نکرده بود که آقا ازش پرسید : فرح چی شده شب عیدی باز دعوا کردی اومدی اینجا ؟

با تندی گفت : نه دعوا برای چی ؟ محمد هیچوقت با من دعوا نمی کنه ..

آقا گفت : خوب خدا رو شکر پس برای چی اوقاتت تلخه ؟

گفت : نترسین داداش نیومدم بمونم ..اومدم باهاتون حرف بزنم ..

آقا گفت باشه خواهر جان ، بزن ..

گفت : به نظرتون درسته که شما اینطور بزیر و بپاش داشته باشین من توی سختی زندگی کنم ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هشتم- بخش چهارم





آقا گفت : منظورت چیه مگه من کم کمکت می کنم ..

مگه هر ماه بهت پول نمیدم ؟ بازم کمه ..

به نظرت وقتش نیست محمد یک کاری برای خودش دست و پا کنه ؟ تا کی تو باید خرج اونو بدی ؟

فرح در حالیکه صداشو می برد بالا و عصبانی به نظر می رسید ..

گفت : ببخشید داداش ؛ من کوچیکتر از اونی هستم که به شما بگم چیکار کنین ولی گرفتارم ؛

فقط حقم رو می خوام ..چرا اون خونه رو نمی فروشین ؟ آقا گفت : فرح دهنت رو ببند و برای من تعیین تکلیف نکن بد می ببینی ؛؛

فرح گفت : چرا داداش ؟ مگه حرف زور می زنم ..همه دار و ندار آقام زیر دست شماست ..

من سهم ندارم ؟اولا کی گفته محمد کار نمی کنه دوما اصلا شما چیکار دارین که اون میره سرکار یا نه ، داداش من سهمم رو می خوام ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هشتم- بخش پنجم




آقا گفت : سهم ؟ کدوم سهم ؟ مگه من چیزی فروختم که به تو ندادم ..اگر منظورت خونه ی پدریه حالا قصد فروش ندارم ..توام گنده تر از دهنت حرف نزن ...

من تا حالا با تو حساب و کتاب کردم ؟ بهت دوبار جهاز دادم عروسی گرفتم ..

خرج تو و شوهرتم که دارم میدم ..هر وقت هم گیر کردی به دادت رسیدم ..صدامم در نمیاد پس این یاوه گویی هات برای چیه ؟

گفت : داداش من دارم از سهمم حرف می زنم ارث پدر و مادرم ..نه یک ماهیانه بخور و نمیر ..

آقا گفت : خجالت بکش فرح دیگه نمی خوام در موردش حرف بزنم ..

محمد باید زندگی تو رو تامین کنه و این ارثی که تو میگی هر وقت تقسیم شد تو بیا سهمت رو بگیر ..

دیگه حرف نزن که داری منو عصبانی می کنی ...من جای پدر تو هستم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هشتم- بخش ششم



فرح با تندی گفت : معلومه تا گلنار باشه من چیکارم ؟ همه زندگی شما افتاده دست گلنار ..

گلنار خانم چی می خواد ؟ نظرش چیه ؟ بهترین لباس رو بپوشه و بهترین مدرسه ها بره ..

به ننه باباش خونه بدین ..خرجشون رو بدین ..

یعنی من از ننه ی گلنارم کمترم ؟ یک خونه نداشته باشم بشینم ؟

آقا داد زد..

گفتم دهنت رو ببند یک کاری نکن فرح دیگه تو روت نگاه نکنم ..این غلطای زیادی چیه می کنی؟ ..

تو به گلنار چیکار داری ؟ گلنار باشه یا نباشه برای تو همین که هست ..می خوای بخواه نمی خوای برو به درک ...

گفت : اتفاقا خیلی هم ربط داره ..عزیز راست می گفت اون یا مادرش شما ها رو طلسم کردن ..

برای چی اینقدر بهش باج میدین ..این همه خرجش می کنین که چی بشه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هشتم- بخش هفتم




در حالیکه بدنم می لرزید دم کنی رو گذاشتم روی قابلمه و زیرشو کم کردم و اومدم جلوی در ایستادم ..

شاید فرح چشمش به من بیفته و جر و بحث رو تموم کنه ..

شیوا که خیلی ناراحت به نظر می رسید بلند شد و رفت بطرف اتاقش ..

فرح بلند تر گفت : زن داداش بدتون نیاد ..به من حق بدین داداشم شورشو در آورده ..گلنار از ما نیست حالا شده همه کاره ی این خونه ...

ماتم برده بود و می خواستم بگم ؛ چه همه کاره ای ؟ مگه من چیکار می کنم و چی خواستم که تو این حرف رو می زنی , ولی فورا پشیمون شدم ...

آقا گفت : فرح بلند شو برو خونه تون شب عیدی نه اوقات منو تلخ کن نه خودت رو ..

آخه تو موجود عاطل و باطل تا حالا چه غلطی کردی که برای این دنیا مفید باشی ؟ اینقدر هم ادعات میشه ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هشتم- بخش هشتم





فرح در حالیکه دیگه بغض کرده بود و گریه می کرد گفت : دست شما درد نکنه ..من عاطل و باطلم ؟

مثلا گلنار چه غلطی می کنه که می خواین براش ماشین بخرین ...

آقا با تعجب گفت : کی به تو گفته من می خوام برای گلنار ماشین بخرم ؟..

گفت : پریناز میگه بابام می خواد برای گلنار ماشین بخره به خدا من خرج شب عیدم رو ندارم ..

اونوقت شما برای یک دختر کلفت ماشین می خرین ...

همینطور که آقا داشت می گفت : اصلا به تو چه من زحمت می کشم پول در میارم به تو حساب پس بدم ؟ آفرین فرح خانم خوب مزد منو کف دستم گذاشتی ، رفتم به اتاقم و چیزایی رو که برای مادر و برادرام خریده بودم بر داشتم ..از حقوقم که مدتی بود پس انداز کرده بودم مقداری رو برای اونا کنار گذاشته بودم کردم توی کیفم و از اتاق اومدم بیرون و گفتم : آقا من جایی کار دارم الان بر می گردم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هشتم- بخش نهم




آقا گفت : بیا بشین خودتو لوس نکن ..

گفتم : نه واقعا کار دارم زود میام ..یکی دوساعت بیشتر طول نمی کشه ...

شیوا از اتاقش اومد بیرون و بلند طوری که فرح هم بشنوه گفت : عزیزم خودتو ناراحت نکن ..مهم اینه که تو دختر منی و اینو هم من می دونم هم تو , دیگه مهم نیست بقیه چی فکر کنن .. پس نرو و ناراحتم نکن ..

بغلش کردم و در گوشش گفتم : میرم به مادرم سر بزنم و زود میام قول میدم یک ماشین می گیرم با همون هم بر می گردم ...بهتره من الان نباشم ..

فرح بلند گفت : گلنار خانم تو خوب می دونی که چطوری خود نمایی کنی ..

گفتم : فرح جان ؛ پس توام به جای اینکه بشینی التماس کنی برو خود نمایی یاد بگیر مثل من ..

اصلا نمی فهمم اصیل زاده ای مثل تو چرا باید به منه یک لاقبا حسادت کنه ..

و درو باز کردم و رفتم بیرون ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هشتم- بخش دهم




تا اونجا خودمو نگه داشتم ..ولی وقتی تنها شدم دیگه نتونستم جلوی اشکهامو بگیرم ؛؛

تا سر خیابون رفتم ومنتظر تاکسی شدم ..که محمود آقا رو دیدم نگه داشت و پرسید گلنار خانم کجا میری ؟

گفتم : خونه ی مادرم منو می بری ؟

گفت : بیا بالا ؛ برم به آقا خبر بدم و بریم ؟

گفتم : بگو زود بر می گردیم ..و سوار شدم ..

آدم وقتی خوشحاله خیلی از غم هاشو فراموش می کنه ولی کافیه یک مشکلی براش پیش بیاد ..دیگه واویلا .چرا بابام معتاده ..

چرا عزیز با من اون طور رفتار می کرد که حالا فرح هم به خودش این اجازه رو بده ..

چرا مادرم رخت میشوره ..

چرا امیر بهم خیانت کرد ..

و چرا خانم زاهدی و نادر می خواستن از من سوءاستفاده کنن ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هشتم- بخش یازدهم




هر کدوم این اتفاقات که ضربه ای به روح و روانم می زد..و بیشتر می فهمیدم که من هرگز نمی تونم گذشته ی خودمو پاک کنم ..

نمی دونستم خوشبختم یا بدبخت ..

جای واقعی من کجاست ؟ در حالیکه کنار محمود آقا نشسته بودم یک مرتبه بلند گفتم ..محمود آقا من دختر رجب شیره ام ...

من دختر رجب شیره ام ..و سرم از پنجره بیرون کردم و داد زدم آی مردم همه بدونین من دختر رجب شیره ام ..

بیچاره محمود آقا هاج و واج مونده بود و تا اون روز همچین کارایی ازم ندیده بود ...

پرسید : حالت خوبه گلنار ؟ رجب شیره ای کیه ؟ تو چی داری میگی ؟

گفتم : توی محله ی ما بابام رو به این اسم می شناسن ..



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هشتم- بخش دوازدهم




گفت : ول کن این حرفا رو تو دختر شایسته ای هستی و اینه که مهمه از هر دختری که من می شناسم عاقل تر و با شعور تری ..ادب داری با ملاحظه ای و مهربونی ..شوکت همیشه ازت تعریف می کنه و میگه با اینکه آقا و خانم تو رو دختر خودشون می دونن بیشتر کارای خونه رو می کنی ..خودتو گم نکردی ، دلیلش اینه که با خودت رو راستی و به خودت دروغ نمیگی ..

می دونی چیه برای همین همه دوستت دارن و بهت احترام می زارن ..

و اونجا بود که فهمیدم چرا من بعد از ملاقاتم با نادر وخانم زاهدی حس خوبی داشتم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هشتم- بخش سیزدهم




وقتی با محمود آقا برگشتیم خونه ، فرح رفته بود و شام نخورده بودن تا ما برگردیم ..

فورا رفتم به اتاقم تا لباس عوض کنم .. آقا هم دنبالم اومد و توی چهار چوب در ایستاد ؛ ..فکر کردم در مورد فرح می خواد حرف بزنه ..

ولی نگاهم به مشت بسته اش افتاد که یک کاعذ رو لوله کرده بود و فشار می داد ..

خیلی جدی به نظرم رسید ..بدون مقدمه گفت : نامه ی امیره ؛ اصرار کرده بدم به تو من مخالفم ولی بهش قول دادم .. اگر تو نخوای بخونی درکت می کنم ..

سرمو انداختم پایین و آروم گفتم : به نظرتون ضرری داره ؟ ببینم چی میگه ؟

گفت : آره بی ضررم نیست ؛ نمی خوام دوباره هوایی بشی ..

یک فکر کردم و گفتم : نمیشم آقا ؛؛ بدین بخونم ..امیر احتیاج به همدردی داره , نمی تونم ازش دریغ کنم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هشتم- بخش چهاردهم





نامه رو طرف من دراز کرد و گفت : لازمه در مورد فرح بهت توضیح بدم ؟ گفتم : نه آقا من اونو میشناسم شما خودتون رو ناراحت نکنین ...

نامه رو گرفتم و گذاشتم زیر بالشم و رفتم به کمک شوکت خانم سفره رو پهن کنم ....

اون داشت برنج رو می کشید تا چشمش به من افتاد کفگیر رو محکم زد روی لبه ی قابلمه و گفت : دیدی شب عید چطوری آقا رو وادار کرد ازش یک پول درست و حسابی بگیره ؟

با چشم خودم دیدم دوتا دسته اسکناس بهش داد و رفت ؛ من اونو می شناسم دست گذاشت روی نقطه ضعف آقا و کارِ خودشو کرد ..

من نمی دونم تا کی این بیچاره ی مادر مرده کار کنه و زحمت بکشه و جور این خواهر و برادر رو بکشه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هشتم- بخش پانزدهم



گفتم : شوکت خانم ؟ این حرفا چیه ؟ خوب خواهرشه ..

گفت : ای مادر ..تا عزیز بود که جرات نداشتن پاشون رو بیشتر از گلیموشون دراز کنن مگه فرح جرات داشت بگه به من پول بدین ؛؛شوهرم راست ؛راست راه بره و بخوره و بخوابه ...خاک براش خبر نبره ..

اگر بود امشب یک فرحی می ساخت که هفت تا فرح از کنارش در بیاد ..

در تمام مدتی که شام می خوردیم من حواسم به نامه ی امیر بود ..

نوید از سرو کولم بالا می رفت و به جرم چند ساعتی که نبودم از بغلم پایین نمی اومد ..و خیلی زود به هوای خوابوندن اون بردمش توی اتاقم و گذاشتمش روی پام و همینطور که براش لالایی می خوندم نامه رو از زیر بالش بر داشتم و توی مشتم گرفتم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هشتم- بخش شانزدهم




ولی باز قلبم تند می زد ..این دیگه دست من نبود و چاره ای نداشتم که با این قلب بسازم ..

قلبی که یاد گرفته برای امیر بتپه ...

نامه توی دستم بود و مردد بودم که بازش کنم یا نه ؛؛ ...لالا ؛لالا گل زیره ؛ دلم آروم نمی گیره ..لالا لالاگل خشخاش یارم رفته خدا همراش ....

چشمهای نوید سنگین شد و چشم من پراز اشک ..

آروم نامه رو باز کردم فکر می کردم امیر توی نامه برام نوشته و توضیح داده چرا اشتباه کرده و چه اتفاقی براش افتاده ..اما نوشته بود ..

گلنارم .. فقط می خوام باهات درد دل کنم ..

هر شب این کارو می کنم برات می نویسم ..

فردا داداش می خواد برگرده تهران , فکر کردم درد دل امشبم رو جدا کنم و برای تو بفرستم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هشتم- بخش هفدهم




می دونی کی عاشقت شدم ؟ حق داری چون منم نمی دونم ..

اونقدر آهسته و آروم بهت علاقه پیدا کردم که یک مرتبه دیدم جزوی از وجودم شدی ..

اولش که خنده دار بود یک متر برف روی زمین نشسته بود و من بی اختیار می دیدم دارم میام طرف تو ..

سرما و گرما سرم نمی شد ..گاهی حتی خودمو سرزنش می کردم که چیکار داری می کنی پسر, برای چی این همه راه رو هر روز میری و میای ؟

جوابی نداشتم ..شب ها که توی اتاقم بودم , به این فکر می کردم چیکار کنم گلنار خوشحال بشه ؟

بیشتر اوقات حرفای تو رو توی ذهنم مرور می کردم ..و گاهی خندم می گرفت و گاهی بهت آفرین می گفتم ..

از درایت تو توی کارا ..از عکس العمل های بجایی که از خودت نشون می دادی خوشم میومد و خودمو قانع می کردم همینه ..چیز دیگه ای نمی تونه باشه ..

ولی انگار بود ..یک وقت به خودم اومدم و دیدم چنان وابسته ی تو شدم که دیگه نمی تونم ازت جدا بشم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هشتم- بخش هجدهم





راستشو بگم مغرور بودم که با یک اشاره؛؛ تو رو بدست میارم ..

بهت بر نخوره ولی اصلا تصورشم نمی کردم که روزی اینطور برام دست نیافتی بشی و فقط آرزو کنم نامه ی منو بخونی ..دنیا اینطوریه دیگه ..

مراقب باش هیچوقت به خودت مغرور نشی که روزگار گردن آدم رو می شکنه ...

نمی دونم قبول می کنی نامه رو بخونی یا نه اگر به اینجا رسیده باشی حتما خوندی .

.حتی دو خط نامه از طرف تو می تونه جون تازه ای بهم بده ..

امیر حسام ..بیست و هشتم اسفند چهل و چهار

همینطور که نامه رو می خوندم احساس می کردم امیر

مدام آه کشیده انگار حسش به من منتقل شده بود ..به فکرم رسید می تونم اونو خوشحال کنم, اما نه امیدوار ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و هشتم- بخش نوزدهم





پس نوید رو گذاشتم توی جاشو وهمون شبونه نامه ای براش نوشتم و صبح اول وقت رفتم و انداختم توی صندوق پست به امید اینکه بهش برسه ..

فقط دو خط

سلام امیر امیدوارم هر چی زود تر مشکلت حل بشه اگر یادت باشه تو اولش به من می گفتی دوستیم ..

دوستی هیچوقت تموم نمیشه ..

برات دعا می کنم گلنار

خلاصه سال تحویل اونسال هم ما با شوکت خانم و محمود آقا سر سفره نشستیم ..

تا روز سوم عید که باز عمه و آصف خان دوتایی اومدن تهران خونه ی ما و من یکبار دیگه دست خدا رو دیدم ...

و زندگیم وارد مرحله ی جدیدی شد ..


ادامه دارد


 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و نهم- بخش اول




من از دیدن هر دوی اونا به شدت خوشحال بودم ...اونقدر به من لطف داشتن که پیش اونا حس خوبی بهم دست می داد ..

آصف خان طوری با من حرف می زد که انگار واقعا من نوه ی اون هستم ..حتی وقتی از راه رسید بغلم کرد وگفت : بابا جان چقدر خانم شدی ؟ دلم برات تنگ شده بود دختر جان ..

و من نتونستم مانعش بشم ..

عمه هم به روش خودش طوری بهم می فهموند که علاقه ای که من به اون دارم متقابله ..

اونا سر شب رسیدن خونه ی ما و روز بعد فرح و محمد با دخترشون سعیده که لاغر و ظریف بود و حالا بر عکس نوید ؛تر چسب راه میرفت و آدم دوست داشت اونو تماشا کنه ؛؛.. برای عید دیدنی اومدن خونه ی ما و عمه که کلا دل خوشی از خانواده ی آقا نداشت ..خیلی سرد باهاش احوال پرسی کرد و رفت توی حیاط به قدم زدن ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و نهم- بخش دوم




آفتاب دل انگیزی بود و توی سرمایی که از زمستون باقی مونده بود خیلی می چسبید ..

عمه جثه ی کوچکی داشت ؛؛ دستهاشو پشت کمرش گرفته بود و با یک عینک ذره بینی روی چشمش تند و تند راه میرفت یعنی دارم ورزش می کنم ..

منم داشتم میرفتم پیش اون آخه فرح هنوز با من سر سنگین بود ..

محمدم که کلا زیاد حرف نمی زد و بیشتر اوقات شنونده بود و همیشه حرف همه رو تایید می کرد ..و با این جمله ی معروفش که بله بله شما درست می فرمایید,, بازم گوش می داد ..

وبرای اینکه هیچوقت اظهار نظری نمی کرد من حتم داشتم اون بشدت خجالتی و کم معلوماته ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و نهم- بخش سوم





به هر حال نه دلم می خواست با فرح حرف بزنم و نه دلم میومد بهش بی محلی کنم این بود که بهانه ی خوبی پیدا کرده بودم و رفتم توی حیاط پیش عمه ...

تا در ایوون رو باز کردم ؛ صدای زنگ در اومد, عمه نزدیک بود و فورا درو باز کرد ..

پست چی بود یک دسته نامه داد و رفت .. که اغلب کارت پستال هایی بود که برای آقا فرستاده بودن ..

اون زمان موقع عید یا مناسبت های دیگه یکی از کارایی که همه ی مردم می کردن ..فرستادن کارت پستال برای کسانی که راه دور بودن یا فکر می کردن نمی تونن عید به دیدنشون برن بود ..و این جزو خرید و کارای عید هم محسوب میشد ...

عمه نگاهی به اونا کرد وبا حرص منو صدا زد : گلنار بیا اینجا ببینم ..

خودمو رسوندم و گفتم : بدین به من عمه جون .. اما روی همه ی اونا ؛نامه ی امیر رو دیدم که نوشته بود برسه به دست گلنار .... ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و نهم- بخش چهارم




اومد جلو نامه ها رو توی شکم من فرو کرد و با تندی گفت : این چیه ؟

گفتم : چی عمه جون؟آهان ..این ؟ نامه ی امیره ..

گفت : اون برای چی به تو نامه میده ؟ غلط می کنه ؛؛ با اون گندی که زده برای چی دست از سر تو بر نمی داره ؟

گفتم : خوب ..چیزه ..عمه اونطوری که شما فکر می کنین نیست ..به خاطر مشکلش با من درد دل می کنه ...

فقط همین به قران ..

گفت : غلط می کنه ..شیوا برام تعریف کرده,, بهت دارم میگم تو دیگه حق نداری باهاش در ارتباط باشی ..

گفتم : چشم عمه هر چی شما بگین ..ولی راست میگم امیر به کمک احتیاج داره ..بیشتر از نظر روحی تا به خودش بیاد ..برای همین ..دلم براش میسوزه




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و نهم- بخش پنجم



گفت: لازم نکرده ؛دلت برای خودت بسوزه ؛؛ ببین گلنار نبینم بی راهه بری ..من روی تو حساب باز کردم ..

حتی نمی خوام دیگه بری درس بدی ..می خوام ببرمت بنیاد راه پیشرفت تو اونجاست ..

از الان می تونی شروع به همکاری کنی ..

گفتم : چشم عمه جون فقط باید بهم اجازه بدین تا تعطیلی مدرسه ها؛؛ چون کلاس ششم رو قبول کردم نمی تونم ولشون کنم بچه ها لطمه می ببین ..

گفت : باشه ..تا اون موقع بهم خبر بده خودم میام تهران و تو رو می برم فکر می کنم هفتم مرداد برگردم .....

پاییزم می خوام از طرف بنیاد برم آلمان ..اگر مشغول بشی یک کاری می کنم تو رو هم با خودم می برم ..

به شرط اینکه اسم این پسره رو نیاری ..اگر بشنوم دیگه نه من نه تو ...بگیر این نامه ها رو ..حالا کی دیپلم می گیری ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و نهم- بخش ششم






نامه ها روگرفتم و از پنجره انداختم توی اتاقم و گفتم : امسال که دهم رو تموم می کنم ..

قانونش اینکه می تونم شهریور یازده رو امتحان بدم ..ولی نمی دونم می تونم یا نه ..اونقدر ها امید ندارم ,,

اما اگر شهریور قبول بشم ..و خدا بخواد تا سال دیگه تموم می کنم ..

اگر قبول نشم دو سال دیگه طول می کشه ..

گفت :چرا قبول نشی ؟

گفتم : چند تا از درس هام خوب نیست ..زبانم که خیلی خرابه پارسال با تک ماده قبول شدم ..

دیگه امسال نمی تونم استفاده کنم ..

گفت : من این چیزا رو نمی فهمم بخون تا قبول بشی ..هر چی زود تر تمومش کنی بهتره ..

اصلا می خوای از اول مهر کارتو درست کنم که برسی توی تابستون درس بخونی؟ ..اما قبول شو و بهانه نیار ...

ولی دیگه فکر نمی کنم بتونی با من بیای آلمان ..مگر اینکه خرج سفرت رو خودت بدی ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و نهم- بخش هفتم




گفتم : تا ببینم چی میشه ..

گفت : ببینمت خواستگار ؛ماستگار قبول نکردی که ؟

گفتم : نه عمه جون ..

گفت : خوب کاری کردی خدا رو شکر زیادم خوشگل نیستی که هر کس تو رو دید دین و دلش بره و دنبالت راه بیفته ..

ولی وای از اون وقتی که با هات نشست و بر خواست کنه ..بیچاره اش می کنی ..

گفتم :وا؟ عمه ؟ به نظرتون من زشتم ؟

گفت : نه بابا ..میگم خیلی خوشگل نیستی ..این فرق داره خودت قبول نداری ؟ بزار ببینم ؛؛ چرا؛؛ بدک نیستی ؛ قد و بالای خوبی داری نگاه دانایی داری ..

پوستت هم خوبه ..موهای صاف و لخت و قشنگی هم داری ..اما بقیه ی چیزات معمولیه ..

مثل من همه چیزت کامل نیست ؛ کجا تا تو به پای من برسی ..

و خودش قاه قاه خندید و منم به خنده انداخت

گفتم :شما اونقدر خوبی که به نظر من خیلی زیبا هستین ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و نهم- بخش هشتم





گفت : شیوا وقتی دختر بود از خوشگلی زبون زد خاص و عام بود ..

بچه ام رو چشم کردن ..نمی دونی روزی نبود که براش خواستگار نیاد ..

این عزت الله با یک نگاه عاشقش شد و دل و دینشو از دست داد ..

گفتم : خدا رو شکر که هیچ کس در یک نگاه عاشق من نشده ..

خندید و گفت : من که هیچی با صد تا نگاه هم کسی عاشقم نشد ..

این حسین خان منو بعد از عقد دید ..وقتی به ریشش بسته شدم ..هنوزم نفهمیدم اون گردن کلفت عاشقم شده یا نه ..بدبختی قدمم خیلی کوتاهه ..

برای همین زبونم دراز شده ..

من و عمه هنوز توی حیاط بودیم که فرح خیلی زود راه افتاد که بره ؛؛

شیوا و آقا برای بدرقه اش اومدن بیرون ..شیوا همیشه منو متعجب می کرد وقتی فرح رو دید انگار نه انگار که چند شب پیش خونه ی ما غوغا راه انداخته بود ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و نهم- بخش نهم





اون حتی تا دم در همراهشون رفت و اصرار می کرد ناهار بمونین ...

در حالیکه آقا هم زیاد فرح رو تحویل نگرفت ..اونا که از در رفتن بیرون آصف خان و بچه ها و عمه , همه با هم روی تاب که انتهای باغچه توی سایه قرار داشت نشسته بودن ..

آقا رفت پیش اونا و شیوا اومد پیش من که زیر گرمای خورشید کنار دیوار ایستاده بودم ..

فورا بازوشو گرفتم و سرمو گذاشتم روی شونه اش ..به اصطلاح خودمو لوس کردم ..و گفتم : شیوا جون بد جوری فرح رو تحویل گرفتین ..

گفت :آره خوب ..مهمون بود تازه اون که کسی رو جز ما نداره به امیدی این همه راه رو اومد تا ما رو ببینه ..

دلم نمی خواست با دلی شکسته بره ..راستی گلنار دیدم نامه اومده کجا گذاشتی ؟ مال کی بود ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و نهم- بخش دهم





گفتم : همش کارت پستال بود چند تا مال شاگرد های منه و بقیه مال آقا ...

راستش نامه ی امیر هم بود ..

گفت : چی نوشته ؟

گفتم :هنوز نخوندم ..می دونین چیه ؟ می ترسم یک چیزی نوشت باشه منو تحت تاثیر قرار بده ...می خوام با عمه پاییز برم آلمان ..می دونستین ؟ ...

گفت : وا؟ چی میگی ؟ عمه بهت گفت ؟

گفتم : آره ولی هنوز معلوم نیست ...

اخمهاشو کشید تو هم و گفت : ای وای عمه از دست تو؛؛ بزار ما زندگی خودمون رو بکنیم ..گلنار من طاقت دوری تو رو ندارم ..

گفتم : شیوا جون ؟ فقط یکماهه ..اگر بشه می دونین چقدر خوشحالم می کنه ؟

با ناراحتی گفت : اگر تو خوشحال میشی من حرفی ندارم ...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و نهم- بخش یازدهم




و تا بعد ظهر نامه رو باز نکردم .. در حالیکه لحظه ای نبود که بهش فکر نکنم ..

بالاخره موقعی رسید که تنها شدم و باز این قلب من به تپش افتاد ...

سلام گلِ نارم ..مهربونم ,,

اگر باور داری؛؛ دنیای من با دیدن همون دو خط نامه ی تو رنگی شده بازم برام نامه بده تا صدای تو رو ؛؛ بوی تورو از لابلای کلمات حس کنم ..

مدتی بود که دلم زیر خاکستری از غم مدفون بود ..

اینجا بهار خیلی قشنگه و هوای خوبی داره ..و عجب که من با دیدن هر زیبایی به یاد تو میفتم ...

دیگه دلم نمی خواد با کسی دوستی کنم که هر بار با کسی دست دوستی دادم نا رو خوردم ..

بعد از ظهر ها میرم روی پل و از اونجا به خورشیدی که هر روز اون دور دست به نظر میاد میره توی رود خونه نگاه می کنم و با تو حرف می زنم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و نهم- بخش دوازدهم





گلنار نگاهم کن به چشم های من خیره شو چون من هر لحظه این کارو می کنم ..

من پسر پادشاه هنوز اسیرم ..روزی که آزاد بشم بدون ؛ که سوار بر تند ترین مرکب روی زمین خودم رو به تو می رسونم ..

در انتظارم برای دیدن چند خط نامه ی تو ..

امیر

برای دادن جواب مردد بودم ؛ می ترسیدم امیدوار بشه و این خواست من نبود ..

امیر هیچ از اون زن و بچه ی که باهاشون زندگی می کرد و مشکلی که داشت ننوشته بود ..

منم سعی کردم مثل نامه ی قبل بهش بفهمونم که به خاطر دوستی که بین ما بود جوابشو میدم ..

و اون بهار هم گذشت هر سه چهار روز یکبار نامه ای از امیر در یافت می کردم ..ولی همه ی تلاشم رو گذاشته بودم روی درس خوندن تا بتونم هر چی زود تر درسم رو تموم کنم و با عمه برم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و نهم- بخش سیزدهم




خانم زاهدی بر خلاف اینکه فکر می کردم بعد از اون اتفاق رفتارش با من عوض میشه به خاطر اینکه شاگردای من از نظر درسی از دو کلاس دیگه جلو افتاده بودن و اولیای اونا مرتب ازم تقدیر می کردن وگل و کادوهای گرون قیمت می فرستادن ؛ خیلی هوای منو داشت ..

و یکبار بهم گفت : گلنار برای سال دیگه جایی قول نده ..من سعی می کنم حق الزحمه تو رو بیشتر کنم ..

بالاخره تابستون اومد ...

تابستونی با شادی قبولی شاگردانم توی امتحان نهایی با نمرات خوب و قبولی خودم ..

چقدر شیوا و آقا خوشحال بودن و بهم افتخار می کردن ...و من منتظر عمه بودم که بیاد و منو ببره سرکار ..

با اینکه اسمم رو برای امتحان شهریور کلاس یازده نوشته بودم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و نهم- بخش چهاردهم




ولی دلم می خواست برم سرکاری که عمه گفته بود تا بتونم با اون برم آلمان ..

قرار بود عمه هفتم مرداد بیاد تهران ..و برای اون روز بیقرار بودم ....

در حالیکه پشت سر هم نامه های امیر می رسید و بی وقفه از دلتنگی هاش برای من می گفت و بارها از من پرسیده بود توام از وضعیت خودت بگو

اما من به روی خودم نمیاوردم و فقط چند خط در پاسخ اون برای اینکه دلگرم باشه می فرستادم ..

اواخر تیر ماه بود که نامه ای از امیر در یافت کردم ..که باز منو دگرگون کرد و بیشتر دلم خواست که از اینجا دور بشم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و نهم- بخش پانزدهم




نوشته بود : این تابستون لعنتی توی این شهر غوغا می کنه ..اونقدر گرمه که نفس نمیشه کشید ..چند روز پیش باد سام اومد ..

این باد گاهی توی تابستون ها میاد و گرما ی زیادی داره و خیلی ها که پناه گاهی ندارن خفه میشن ..

من امتحان نکردم ولی میگن تخم مرغ رو توی خیابون بشکنی؛ نیم رو میشه ...از در خونه بیرون نمیرم ..ولی دیروز هوس کردم تا کنار رود خونه برم تا حال و هوام عوض بشه ؛اما یک مرتبه دیدم از دور یک ابر سیاه داره میاد بطرف شهر ..و مردم دارن فرار می کنن ..

گلنار باورت نمیشه دریایی از ملخ های بزرگ که فکر می کنم پونزده سانتی میشدن ..در یک چشم بر هم زدن آسمون سیاه شد .

همه ی شهر رو ملخ گرفت هر جا نگاه می کردی ملخ بود من فقط می دویدم بطرف خونه در حالیکه ملخ ها به سر و صورتم می خوردن سعی می کردم با دست از خودم دورشون کنم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و نهم- بخش شانزدهم




نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم ...به خاطر بچه ترسیده بودم ..تمام بعد از ظهر و شب رو با ملخ ها مبارزه می کردیم ..که وارد خونه نشن بچه رو گذاشته بودیم توی نه نوش و روش ملافه کشیدیم ...

گلنار خیلی ترسناک بود ..بیشتر به خاطر بچه ترسیدم ...

وقتی توی اتاق بودیم و درو پنجره ها رو محکم بستیم بازم از سر و کول خونه بالا میرفتن ...

مجبور شدم تا صبح بالای سر بچه بشینم ..و همونطور نشسته خوابم برد ..

امروز صبح دوتا سطل ملخ مرده جمع کردیم ..

نمی دونم چرا دلم می خواست اینا رو برات تعریف کنم ..امید وارم ناراحت نشده باشی ..

ولی خوب درد دل بود دیگه جز تو کسی رو ندارم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ نود و نهم- بخش هفدهم




خدا کنه این مدت هم زود بگذره و من زود تر برگردم ..راستی اینجا یک درختی هست به اسم کُنار میوه اش شبیه زالزالکه ..

ولی ترش و خیلی خوشمزه ؛ و چون تو ترشی دوست داری دلم می خواد یک مقدار برات بفرستم تهران ..

حالا نمی دونم چطوری میشه این کارو کرد ..ولی حتما این کارو می کنم ...

دلتنگ و عاشق تو امیر ..

این نامه به من حس بدی داد ..

امیر برای اولین بار از بچه اش و اینکه نگران و دلواپس اون شده بود و تا صبح کنارش مونده بود به من هشدار داد که دیگه امیدی برای زندگی با امیر ندارم ..

با اینکه مدت ها بود با خودم مبارزه می کردم ولی چرا دروغ بگم هنوز ته دلم چیزی رو می خواست که انکارش می کردم ..

ولی با این نامه اون نور امید خاموش شد ...


ادامه دارد


 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صدم- بخش اول




آدم همیشه یک دلیلی برای غصه خوردن داره , اگر از صد تا نود و نه تا داشته باشه برای همون یکی می تونه زانوی غم بغل بگیره و همه ی اون نود و نه تا رو فراموش کنه ..

اونشب من همچین حالی داشتم دنیا در نظرم تیره و تار بود .. دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم ..ژولیده و بی حوصله توی تختم نشسته بودم شیوا اومد سراغم ..و کنارم نشست و پرسید : می خوای منو و بچه ها رو دق بدی ؟..

همه پژمرده شدیم به خاطر تو تمومش کن دیگه خوشحال باش همون گلناری بشو که همیشه بودی ..

نوید تو رو می خواد نمی تونم بیشتر سرشو گرم کنم دلت براش نمی سوزه ؟ تو که مهربون بودی ..

آهی کشیدم و گفتم :شیوا جونم ؛ چیکار کنم حالم خیلی بده .. یکم بهم فرصت بدین نمی دونم چرا اینطوری شدم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صدم- بخش دوم





گفت : نمی دونی یا نمی خوای به من بگی ؟

گفتم : آخه این موضوع مال حالا نیست ..گندش در اومده ..حالم از خودم بهم می خوره ...

از اینکه این حالو دارم از خودم بدم میاد .. ؟

گفت : بازم امیر ؟برای اون ناراحتی ؟

گفتم : در واقع نه ,, می دونین چیه ؟ سرگردونم ....نمی دونم چرا گیج شدم ..یعنی خودمو توی تنگنا می ببینم اینکه دلم می خواد با عمه برم شاید برای همینه که از این تنگنا خودمو خلاص کنم ..

اما عمه گفته اول باید شهریور قبول بشم ..اینم به چشمم نمی ببینم , فکر نمی کنم برسم تا اون موقع همه ی درس ها رو بخونم ..

بعضی هاش برام خیلی سخته ..اصلا کار آسونی نیست ..

گفت : اینا رو ول کن ؛ به من بگو چه عجله ای داری که زود تموم کنی ؟ لازم نیست شهریور امتحان بدی ..

همینقدر که تا اینجا خودتو رسوندی هنر کردی ..این دوسال آخر رو هم آروم طبق روالش می خونی و دیپلم می گیری ولی من تو رو می شناسم دردت این نیست ...

بگو امیر برات چی نوشته بود که اینطور بهم ریختی ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صدم- بخش سوم



سکوت کردم و به گریه افتادم ..

گفت : بیا اینجا قربونت برم ..بیا بغلم ...

گفتم : ای لعنت به من ؛؛ نفرین به این دل که هنوز خودمو نشناخته بودم عاشق شد ..شیوا جون ؟

چرا نمی تونم ازش دل بکنم؟ چرا بازم هر جا میرم به فکر اون میفتم ؟ دیگه از خودم بدم میاد ؛؛ از یک طرف دیگه نمی خوام با امیر باشم و از طرفی دلم براش می سوزه و با این کارم امیدوارش کردم ..

مثل اینکه کارم اشتباه بود کاش همون موقع دیگه جوابشو نداده بودم فکر می کنم الان تموم شده بود حالا هم من سرگردونم هم اون امیدوار شده ...

از اینکه اینقدر ضعیفم که بازم با نامه ی اون خوشحال میشم و برای نیومدن نامه اش بی قرار از دست خودم عصبانیم ..نمی خوام اینطور آدمی باشم ..

اصلا دوست ندارم درگیر اون باشم ..می خوام فراموشش کنم ..برای همین دلم می خواد با عمه برم ..

شایدم برای همین قبول کردم با نادر برم بیرون ..می خواستم به خودم ثابت کنم که می تونم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صدم- بخش چهارم




گفت : آره ..اگر یادت باشه یکبار بهت گفته بودم ما زن ها خواسته یا نا خواسته وقتی عاشق میشیم بسختی دل میکَنیم ..

ولی بهت قول میدم فراموش می کنی ..یک روز یادت میاد و به الانت می خندی ...حالا کی گفته تو نباید اشتباه کنی ؟ توام آدمی ..

نه این اولین اشتباه توست و نه آخری ...اینقدر خودتو سرزنش نکن ..

حالا که شده ببین از این به بعد باید چیکار کنی ...اگرم می خوای غصه بخوری بخور ولی نزار غصه تو رو بخوره ...

تو دختر عاقل هستی همه رو نصحیت می کنی ..پس لطفا خودتم یکم نصیحت کن ..

نوید با زور و گریه در اتاق رو باز کرد و خودشو رسوند به من و دخترا هم اومدن ..

فورا اشکم رو پاک کردم و مجبور شدم تظاهر کنم خوشحالم .. تا بچه ها اذیت نشن




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صدم- بخش پنجم





اما اونشب دلم تنگ بود و همینطور غصه دار بی خواب شده بودم ..و از این دلتنگی قلم بر داشتم تا برای امیر راز دلمو بنویسم با خودم گفتم بزار اون بدونه که من چی کشیدم و چقدر به خاطر کار اون اذیت شدم ....

ولی یک حس بیزاری بهم دست داد ..

نوشتم اما نه برای امیر برای خودم قصه گفتم ..و بی امان نوشتم ..و نوشتم ..

یک وقت به خودم اومدم و دیدم نزدیک صبح شده و من هنوز دارم می نویسم ..یک قصه که منو با خودش برد و از این دنیا جدا کرد ؛قلمم رو زمین گذاشتم و به آسمون نگاه کردم داشت هوا روشن میشد ...

ورق های پراکنده رو مرتب کردم و شماره زدم ..و یکبار دیگه اونو خوندم ؛؛ به نظرم خیلی قشنگ بود ..

حال خودمم بهتر شده بود ..من دنیای قصه ها رو خیلی دوست داشتم ...و اونشب تونستم با ساختن یکی از اونا حال خودمو خوب کنم ...

بعد نماز خوندم و دعا کردم و خوابیدم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صدم- بخش ششم





دیگه چیزی نفهمیدم تا صدای شیوا رو شنیدم که آروم صدام می کرد گلنار ؟ گلنار نمی خوای بیدار بشی ؟ چشمم رو باز کردم پرسیدم ساعت چنده ؟

گفت : یازده ..پاشو ببینم..

گفتم : آخ ببخشید ..حتما شوکت خانم دست تنهاس ..

گفت : اون صبح با عزت الله رفت به فرح کمک کنه ..امروز اسباب کشی داره ..

قراره ما هم ناهار مون رو بر داریم و بریم اونجا..

گفتم : یازده ؟ ای خدا دیر شد ..ناهار چی ؟

گفت : آبگوشت بار کردم فکر کنم حاضر شده باشه ...توام زود باش تنبل ..

پاشو یک چیزی بخور و آماده شو الان محمود آقا میاد دنبالمون ...

گلنار؟ ناراحت نمیشی من این چیزا رو که نوشته بودی خوندم ... ؟

گفتم : کدوم چیزا ؟

گفت : با اجازه ات قصه ای که نوشته بودی ..بخشید چشمم افتاد و دیدم این همه نوشته بالای سرته توجه ام جلب شد ..اولشو نگاه کردم فهمیدم قصه اس ..

خلاصه خوندمش ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صدم- بخش هفتم




گفتم : الهی من فدای شما بشم ..خوب کاری کردین من که از شما چیزی پنهون ندارم ...

گفت : وای گلنار خیلی قشنگ بود ..باور کن ؛خیلی لذت بردم ..

گفتم : واقعا ؟دوست داشتین ؟یا الکی میگین ؟

گفت : تو زیاد برای من قصه گفتی ولی این یک چیز دیگه بود ..

گفتم : آره خودمم وقتی خوندم خیلی خوشم اومد ..

گفت : بازم بنویس خیلی عالیه ..وقتی می خوندم حس می کردم خودت داری برام تعریف می کنی ...

یادت باشه چند وقته برامون قصه نگفتی ...حالا زود باش حاضر شو دیر میشه ..

اون روز محمود آقا اومد دنبالمون و رفتیم به کمک فرح که آقا یکی از آپارتمان های پاساژ رو به نامش کرده بود و داشت جابجا می شد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صدم- بخش هشتم



فرح خیلی خوشحال بود و اون روز سعی می کرد از دل من در بیاره و چند بار برام توضیح داد که چقدر اون روز تحت فشار بوده و اصلا قصدش ناراحت کردن من نبوده ..

با اینکه فرح حرفایی به من زده بود که نمی تونستم فراموش کنم بخشیدمش ...

ششم مرداد بود و نزدیک غروب عمه با یونس که حالا سربازیش تموم شده بود ؛از گرگان اومدن ..

از اونجایی که یونس دیگه خونه زاد شده بود ..شب رو خونه ی ما موند تا فردا عمه رو ببره بنیاد که می گفت جلسه دارم و باید گزارش کار بدم ...

یونس و آقا توی پذیرایی و ما توی هال نشسته بودیم ..

عمه گفت : گلنار آماده باش فردا می خوام با خودم ببرمت ..صحبت کردم الان دارن نیرو می گیرن ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صدم- بخش نهم





شیوا گفت :عمه جون بزارین گلنار درس بخونه و امتحانشو بده شاید بتونه امسال قبول بشه کار براش دیر نمیشه ...

عمه گفت : اتفاقا من فکر می کنم گلنار از عهده اش بر بیاد چون خودش دوست داره می تونه ..

شیوا گفت : اگر می خواین براش کاری بکنین یک قصه نوشته اونو بخونین, این قصه رو یکشب تا صبح تموم کرده به نظرم خیلی قشنگه شما ببینین به درد چاپ می خوره ؟ الان که شما دارین با کانون همکاری می کنین براتون کاری نداره ..

عمه خندید و رو کرد به من و گفت : تو اینقدر قصه گفتی تا نویسنده شدی ؟

گفتم : نویسنده ی چی عمه جون ؟ ..همینطوری هر چی به فکرم رسید نوشتم ..نمی دونم شیوا جون از چی اون قصه خوشش اومده ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صدم- بخش دهم





عمه گفت : ..قصه های تو یک طورین که بزرگ ها هم دوست دارن گوش کنن ..حالا بده به من امشب موقع خواب بخونم ..اگر خوابم نبره بهت میگم چطوریه ...خوب بود چاپش می کنیم چرا که نه ؟

آخه من تا دوخط چیز می خونم چشمم گرم میشه و خوابم می بره ..

گفتم : شیوا جون من می خوام کار کنم ..اجازه بدین ..

گفت: من اجازه بدم عزت الله نمیده ..اونم میگه اول دانشگاه قبول بشه بعدا ..

عمه گفت : حالا من فردا که رفتم صحبت می کنم ..ببینم شاید توی پاییز دستت رو بند کردم ...

چیزی که فکرشم نمی کردم این بود که یک روز قصه بنویسم و چاپ کنم ..

همینطوری نوشته هامو پاک نویس کردم و بردم و دادم به عمه .. ازم گرفت و رفت خوابید ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صدم- بخش یازدهم




روز بعد هم با یونس رفتن ؛ و نزدیک ساعت دو برگشتن ..

در حالیکه اون خونسرد بود من همینطور مشتاقانه به صورتش نگاه می کردم... ببینم برای من کار پیدا کرده یا نه ..

بالاخره گفت : با اون چشمهات اینطوری منو نگاه نکن اول برو شیوا و عزت الله رو راضی کن ؛

برای من کاری نداره تو رو ببرم سر کار ؛اگر می گفتم و عزت الله نمی ذاشت برای من بد میشد ...

شیوا گفت : عمه خواهش می کنم ..من که بهتون گفتم حالا زوده گلنار باید درس بخونه ..

عمه گفت : تو اشتباه می کنی ..بزار بره, اگر بنیاد رو دوست ندارین ؛ می تونم توی کانون پرورش فکری تازه توی پارک فرح درست کردن مشغول به کارش کنم و اونجا وقت می کنه درسشم بخونه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صدم- بخش دوازدهم




یکی مثل گلنار می تونه خودشو نشون بده و رشد کنه ..اگر دوستش داری مانع موفقیتش نشو ...

آهان راستی گلنار من که نرسیدم داستان تو رو بخونم ولی دادم بررسی کنن اگر خوب بود چاپ بشه ...

گفتم اونو ولش کنین امشب همه باید آقا رو راضی کنیم ..شیوا جونم شما می تونی ..تو رو قران ..

خیلی دوست دارم برم سرکار ..

شیوا گفت : دوست داری بری سرکار یا دلت می خواد بری آلمان ؟

عمه گفت رفتن منم افتاد به زمستون به هر حال می خوام گلنار رو با خودم ببرم ..چه بره سرکار چه نره ..

یک مرتبه چشمم افتاد به یونس که با اوقاتی تلخ اونجا نشسته بود ..انگار حسشو از صورت غمگینش خوندم ..

خواستم با هاش حرفی زده باشم که از اون حال در بیاد ..

گفتم یونس تو چقدر درس خوندی ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صدم- بخش سیزدهم





گفت : فقط تا چهار کلاس ؛ نتونستم ادامه بدم ..مثل تو زرنگ نبودم ..

عمه گفت : تقصیر خودته من که بهت می گفتم اول درست رو بخون گوش نکردی افتادی دنبال آصف خان هر کاری داشت به عهده گرفتی وقت سر خاروندن برات نذاشت ...عیب یونسم اینه که نمی تونه به کسی نه بگه ..

اگر الان یکی بهش بگه برو قله ی قاف شیر مرغ بیار میگه باشه و راه میفته ...به خدا یونس فقط قدت دراز شده ..هنوز صلاح خودتو نمی دونی .....

شیوا می دونی بار دوم که اومد رفت دزفول فرار کرده بود؟ ..

بدون مرخصی سرشو انداخته بود پایین و دِ برو که رفتی ..چون عزت الله خان گفته بیا .. ..

سه ماه اضافه خدمت بهش خورد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صدم- بخش چهاردهم





یونس ناراحت شد و گفت : خانم مینویی این حرفا چیه می زنین به گوش آقا نرسه تو رو خدا ؛

لطفا کسی بهشون نگه ..من رفتم مرخصی بگیرم ندادن ..سه ماه چیزی نبود تموم شد و رفت ..

یونس شخصیت عجیبی داشت , در عین حال که ساده و مهربون بود زیاد از خودش حرف نمی زد و دوست داشت برای همه فداکاری کنه ..

برای همین دوستش داشتم و همیشه از دیدنش خوشحال میشدم ..

اون روز عمه و یونس به محض اینکه ناهار خوردن راه افتادن طرف گرگان ...

شب که موضوع کار کردنم رو به آقا گفتم ناراحت شد و گفت : نه ؛ حرفشم نزن تا دانشگاه نرفتی نمی خوام بری سرکار حرف آخرمه ...

همین مدرسه که میری کافیه ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صدم- بخش پانزدهم




و دو روز بعد عمه زنگ زد و گفت : آفرین گلنار مثل اینکه قصه تو رو پسندیدن , رفته برای مجوز و چاپ .

من پیگیری می کنم بهت خبر میدم باید خودت بری برای قرار داد و بقیه ی کاراش ..

وقتی گوشی رو قطع کردم حس خیلی خوبی داشتم باورم نمیشد ..من اصلا هیچوقت به اینکه قصه ای بنویسم و چاپ کنم فکر نکرده بودم ...

و با شنیدن این خبر تشویق شدم که بازم یک قصه ی دیگه بنویسم ..

در حالیکه دیگه نامه ای برای امیر ننوشتم و نامه های اونم نخوندم ..

البته برام سخت بود ولی تصمیم داشتم کاری رو بکنم که به نظرم درسته ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صدم- بخش شانزدهم





اینکه با تمام قوا تلاش کنم تا به اونچه که می خوام برسم شبانه روز درس می خوندم به خصوص زبان که خیلی ضعف داشتم و چون دوبار از تک ماده استفاده کرده بودم اگر همون یک درس رو نمره نمیاوردم نمی تونستم قبول بشم ..

این بود خیلی تحت فشار بودم و بهم سخت میگذشت و بیشتر اوقات توی اتاقم بودم ؛ تا بالاخره خیلی لب مرز تونستم قبول بشم و یک نفس راحت بکشم ...

و چون آقا با کار کردن من توی بنیاد مخالف بود از اول مهر دوباره رفتم مدرسه ی خانم زاهدی درس دادم ..

ولی به خاطر کارای کتاب مرتب میرفتم دفتر مرکزی کانون .. و تا طراحی روی جلد و نقاشی های داخل اون کامل شد حدود چهار ماه طول کشید ..

بالاخره کتاب به چاپ رسید و قرار بود توی کتابخونه های کانون پخش بشه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صدم- بخش هفدهم




وقتی اولین نسخه ی کتاب رو دیدم و اسم خودمو به عنوان نویسنده کتاب از خوشحالی نمی دونستم چطوری خودمو برسونم به خونه ...

کلید انداختم ووارد شدم ..تا این خبر خوش رو به شیوا بدم ..

اما به محض اینکه درو هال رو باز کردم بچه ها رو پریشون و گریون دیدم و شوکت که هراسون تا چشمش به من افتاد بغضش ترکید و گفت : اومدی ؟ بدو شیوا خانم حالش خیلی بده ..

بدو گلنار حاضرش کنیم آقا داره میاد ..

نفهمیدم چطوری خودمو برسونم به اتاق شیوا ...


ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و یکم - بخش اول




و چنان وحشت کرده بودم که فریاد زدم نه ..

شیوا جونم ..آخه من از مریضی اون خاطره های بدی داشتم و بارها دلم برای از دست دادنش لرزیده بود ..

نفس زنون چهار چوب درو گرفتم و نگاه کردم شیوا روی تخت بی حال افتاده بود یک آن فکر کردم مرده ..

داد زدم چی شده ؟ شما که حالتون خوب بود ..و با سرعت رفتم بالای تخت و نشستم و سرشو بلند کردم و گرفتم توی بغلم ..

داغ بود و مثل کوره می سوخت و انگار درست نمی تونست نفس بکشه ..از تب بالا اون ترسیدم ؛ صداش کردم ..شیوا جونم ؟ شیوا جونم ..منو نترسون ..تو رو خدا حرف بزن ببینم چی شدین ..

سرما خوردین ؟ شیوا جونم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و یکم - بخش دوم




شوکت شروع کرد به گریه کردن و گفت: خون بالا آورد ..گلنار می خواست من نبینم ولی دیدم دستمال خونی بود..وقتی سرفه کرد فکر کنم خون قی کرد ..

نمی دونستم چیکار کنم توام نبودی ..زنگ زدم به محمود؛ آقا رو پیدا کرد ..الان داره میاد ..

گفتم : حتما یک چیزی خورده معده اش ناراحت شده ..از کی اینطوری تب کرده ؟

شیوا جونم حرف بزن ببینم حالتون خوبه ؟

آروم دستم رو گرفت و گفت : نترس چیزیم نیست خوب میشم ..

گفتم دلتون درد می کنه ..تو رو خدا بگو ..به جای جواب دستم رو فشار داد ..

شوکت گفت : گلنار فکر می کنم مال ریه اش باشه؛ اینقدر بهش گفتم خانم چرا سرفه می کنی ؛ تب داری یک دوا و درمونی بکن ..می گفت نه ..چیزیم نیست بی خودی بزرگش نکن ...



داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و یکم - بخش سوم





گفتم : چی داری میگی شوکت ؟ کی سرفه می کرد ؟ چرا من ندیدم ...آخه تو چرا به من نگفتی تب داره ؟

گفت : چه می دونستم ..سرفه ی بد جور که نمی کرد می گفت گلوم حساس شده ..

می گفت بدن من همینطوریه ..تب ندارم ..ولی من می دیدم که مدتیه حالش خوب نیست ..

آه از نهادم بلند شد من اونقدر سر گرم کار خودم بودم که از شیوا غافل شدم ..

فکر می کردم حالش خوبه؛؛ در حالیکه می دونستم اون چقدر از اینکه مریض بشه می ترسه ...

بشدت به گریه افتادم و سرشو گرفتم روی سینه ام و بوسیدمش ودر حالیکه هق و هق می زدم گفتم: آخه ..چرا این کارو با ما می کنی ؟ نکن دیگه ..

اگر می گفتی به این حال نمی افتادی ..میرفتی دکتر که تا این حد حالت بد نشه ..بچه ها هر سه تا گریه می کردن ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و یکم - بخش چهارم





صدای گریه من و بچه ها در هم شده بود نمی تونستم خودمو کنترل کنم ...

پرینازبا چشم های اشک آلودش گفت : گلنار مامانم چی شده ؟

گفتم: نمی دونم تو بچه ها رو بر دار و برو توی اتاقتون ..نزار نوید گریه کنه ..

بهت میگم برو ..توام برو پرستو ..شوکت خانم یک لگن آب و دستمال بیار خیلی تبش بالاس داره بیهوش میشه ..

همینطور که دستمال رو خیس می کردم و روی پیشونی و پاهای شیوا میذاشتم از شوکت پرسیدم ..

بهم بگو از کی فهمیدی تب می کنه ...

گفت : از کی رو نمی دونم ولی یادمه عیدی که آصف خان اومده بود شیوا خانم اومد کمک من دستش خورد به دستم دیدم خیلی داغه ..

پرسیدم چرا اینقدر داغین ..گفت : از خوشحالی اومدن بابام و عمه ..ولی من همون جا فکر کردم تب داره ...

چند بار دیگه هم اتفاقی شد که داغ بود ..یکبارم دیدم حالش خوب نیست گفت کمرم درد می کنه ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و یکم - بخش پنجم




گفتم : ای گلنار خنگ ..احمق ؛ حواست کجا بود بیشعور ..چرا نفهمیدی ..حتی یکبارم شک نکردم وگرنه ولش نمی کردم ..

آقا سراسیمه رسید رنگ به صورت نداشت ..پرسید : چی شده گلنار ؟ گفتم : منه احمق از کجا بدونم من که حواسم به اون نبود ...ازش غافل شدم شوکت خانم میگه خون بالا آورده ..گفت : یا حضرت عباس ...یا امام رضا به دادم برس ..گفتم زود باشین ببریمش بیمارستان تبش خیلی بالاست ..شیوا هنوزم سعی داشت آقا رو آروم کنه و بهش بگه که حالش خوبه و چیزی نشده ..

ساعتی بعد شیوا توی بخش عفونی بستری شد و دکتر کشیک حرفی به ما نزد ولی دیگه اجازه ملاقات به ما نداد و گفت باید تا فردا صبر کنیم ...و من و آقا مات و متحیر توی راهرو انتظار می کشیدیم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و یکم - بخش ششم




تا دکتر بیاد و برامون توضیح بده که چیکار باید بکنیم .. ..و من تازه می فهمیدم که خوشبختی برای من سلامتی شیوا بود و بس ..

اونشب دیگه ما شیوا رو ندیدیم اما پرستار ها می گفتن از شدت عفونت بالا و تبِ زیاد به حال اغماء افتاده ..و دارن آزمایش های لازم رو انجام میدن ..تازه دکتر خودِ شیوا هم نبود و نتونستن پیداش کنن و چاره ای نداشتیم جز اینکه تا صبح صبر کنیم ..

رفتم نشستم روی یکی از صندلی ها و گفتم : آقا شما برو خونه من هستم اگر کاری داشتن شما رو خبر می کنم ولی بچه ها الان بدون شیوا جون و شما خیلی اذیت میشن ..همینطور که سرش پایین بود آروم اومد کنار من نشست و گفت : تو واقعا متوجه نشدی شیوا حالش خوب نیست ؟ گفتم : متاسفانه نه ؛؛ اصلا نفهمیدم ..حتی یکبارم شک نکردم ..اصلا خوب بود حتی روزا آشپزی می کرد و به کارای خونه می رسید ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و یکم - بخش هفتم





آقا که از شدت ناراحتی مدام صورتشو می مالید و جلوی دهنشو می گرفت و فشار می داد سرشو کرد رو به سقف و با بی تابی گفت :گلنار ولی من فهمیده بودم ..و از اونجایی که دلم نمی خواست اون دوباره مریض بشه می خواستم باور نکنم ..و همش فکر می کردم چیز مهمی نیست ..تازه از درد هم شکایتی نداشت برای همین جدی نگرفتم ...هیچوقت خودمو نمی بخشم ..آخه یکی نیست به من بگه آخه مرد حسابی تو که اخلاق شیوا رو می دونستی چرا اهمیت ندادی ؟ ای لعنت به من ....آخه تقصیر خودشم بود گاهی ازش می پرسیدم می گفت چیزی نیست ..چند بار دیدم تب داره و سرفه می کنه ..می گفت سرما خوردم ..یا بهانه های دیگه ای میاورد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و یکم - بخش هشتم





گفتم :آقا خودتونو ناراحت نکنین ..شیوا جون خیلی از مریض شدن واهمه داره ..اون می ترسید که شما رو از دست بده ...گفت : آخه من مهمتر بودم یا سلامتی خودش ..نباید به فکر بچه هاش می بود ؟ گفتم: حالا هم غصه نخورین اون دوتا بیماری سخت رو از سرش گذرونده این بارم خوب میشه من مطمئنم ...گفت : باید تا فردا صبر کنیم تا نتیجه همه ی آزمایش هاش بیاد ...

تو برو خونه پیش بچه ها من خودم هستم ..فردام خودت اونا رو ببر مدرسه زنگ بزن محمود صبح بیاد دنبالتون ..اصلا بگو شبی بیاد خونه ی ما شما ها رو ببره مدرسه خودشم برتون گردونه ..گفتم : فردا اجازه می گیرم میام اینجا ..طاقت ندارم می خوام ببینم چرا اینطور تب کرده ..گفت : گلنار تو مراقب بچه هاباش من اینطوری خیالم راحت تره ..گفتم: پس ظهر میام آقا ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و یکم - بخش نهم




روز بعد که رفتم بیمارستان ماشینِ آقا رو همون جای شب قبل دیدم ..رفتم توی بیمارستان ولی پیداش نکردم ... از پرستار سراغ شیوا رو گرفتم .. گفت : یکم تبش کم شده ولی ملاقات ممنوعه ..پرسیدم : چرا ؟ اون که فقط تب داشت ..گفت : نه خانم مریض شما متاسفانه سل به ریه اش زده و واگیر داره ..هر کس باهاش زندگی می کرده باید بیاد و آزمایش بده و تحت درمان قرار بگیره ...زانوهام سست شد انگار یکی زده بود به قلم پام ..دیگه قدرت ایستادن نداشتم ...دستم رو گرفتم به دیوار تا نخورم زمین ...باورم نمیشد ..مگه میشه ؟ آخه چرا ؟ خدایا کمک کن ..خواهش می کنم این کارو با ما نکن ...یک مرتبه یاد آقا افتادم ..می دونستم اون چه حالی داره ....با هراس پرسیدم شما عزت الله خان رو ندیدین ؟ اینجا نبودن ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و یکم - بخش دهم





گفت : با دکتر که حرف زدن من دیگه ایشون رو ندیدم ..شروع کردم به دویدن توی راهرو ها ..مثل دیوونه ها شده بودم اشک میریختم و به اطراف نگاه می کردم ..آقا نبود رفتم توی حیاط بیمارستان ..بعد از مدتی این طرف و اون طرف دویدن ..از دور دیدمش روی یک نیمکت نشسته بود ..دو آرنج شو گذاشته بود روی زانوهاش و سرشو گرفته بود ..آروم رفتم و جلوش ایستادم ..بدون اینکه حرکتی بکنه ..با صدای بغض آلود گفت : شنیدی ؟ دیدی چه بلایی سرمون اومد ؟ سکوت کردم ..قدرت دلداری دادن که هیچ توان حرف زدن هم نداشتم ...سرشو که بلند کرد صورتش از اشک خیس بود عاجزانه به من نگاه کرد و در حالیکه لب هاش می لرزید گفت : نتونستم ...گلنار نتونستم خوب ازش مراقبت کنم ... این شیوا نبود که می ترسید منو از دست بده ..من بودم که همیشه وحشت داشتم اونو از دست بدم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و یکم - بخش یازدهم





گفتم : آقا چی داری میگین ..شیوا حالش خوب میشه ...به قران خوب میشه من می دونم ..گفت : بهت گفتن سل ریه گرفته ؟ و در حالیکه لبشو بین دندون هاش فشار می داد چند بار سرشو با بی تابی حرکت داد و گفت : گلنار ؛؛ گلنار دکتر میگه زیاد طول نمیشه ..و چنان به هق و هق افتاد که شونه هاش می لرزید ..اونقدر ناراحت بودم که نمی تونستم گریه کنم ...آقا ادامه داد ...باید از همه جداش کنیم یا توی بیمارستان بمونه ...آخه چرا ؟ خدا به اون این همه درد داده ؟ نمی فهمم ..

ده روز گذشت ..روز های سخت و درد آوردی برای من و آقا ..شیوا هنوز توی بیمارستان بود و ظاهرا حالش بهتر شد یا تب نداشت و یا خیلی کم تب می کرد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و یکم - بخش دوازدهم





اون بی تاب بچه ها بود مدام گریه می کرد و می گفت »بچه هامو ازم نگیرین ..نزارین من توی بیمارستان بمونم و برای اونا دلتنگ بشم ...و من و آقا به فکر راه چاره ای بودیم که شیوا عذاب نکشه ...

توی این مدت ما همه آزمایش داده بودیم و دکتر می گفت فعلا شما ها خوبین ..باکتری سل توی بدن همه ی ما هست ولی بیشتر بدن ها مقاومت می کنه و مریض نمیشیم ..

حالا من یک لحظه آرامش نداشتم ..همه ی مسئولیت بچه ها به عهده ی من بود پریناز کلاس چهارم بود و پرستو دوم ..باید به درس اونا می رسیدم ..نوید بهانه می گرفت و تا ظهر که من بر می گشتم مدام گریه می کرد ..بچه دلشو به من خوش کرده بود ..اونم نزدیک دوسالش بود یک پسر چشم آبی و بور و سر حال ..شب توی بغل من می خوابید و مدام از خواب می پرید و گریه می کرد و مامانشو می خواست ..و اینطوری دل منم خون می کرد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و یکم - بخش سیزدهم





یک روز وقتی رفتم خونه که بچه ها رو ناهار بدم و برم بیمارستان ..دیدم آقا خونه اس دوش گرفته بود و آماده میشد بره پیش شیوا ..به من گفت : عجله نکن فرح بیمارستانه ...تو خونه باش آصف خان با خانمش داره میاد ..من از صبح بیمارستان نبودم شیوا رو میشناسی الان روحیه اش رو از دست میده ..گفتم : باشه آقا ..عمه نمیاد ؟ گفت : چرا شاید فردا یا پس فردا اینجا باشه ..کار تو و شوکت خانم هم سخت تر میشه ...راستی گلنار بیا تو مهمون خونه باهات کار دارم ...

همینطور که نوید توی بغلم بود دنبالش رفتم ..اون بالا روی مبل نشست و گفت : می خوام باهات مشورت کنم ..ببینم نظر تو چیه ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و یکم - بخش چهاردهم




نشستم و نوید رو گذاشتم روی زمین تا بازی کنه ..و ساکت موندم تا آقا حرفشو بزنه ..یکم فکر کرد و گفت : شیوا نمی تونه مدت زیادی توی بیمارستان بمونه ..الانم بهتر شده ..اینجا که نمیشه اونو از بچه ها جدا کنیم تا خوب بشه ..من فکر کردم اتاق بزرگه رو ..منظورم خونه ی عزیزه ..اون بالا براش درست کنیم ..همه چیز براش تهیه می کنم تا از دور بچه ها رو ببینه ..و تا وقتی خوب بشه همون جا بمونیم ..گفتم : نمی دونم آقا باید از شیوا جون هم بپرسیم اون باید دوست داشته باشه ..ولی اگر نظر منو می خواین فکر بدی نیست ..اگر یاد اون موقع که مریض بود و اون بالا گرفتار شده بود نیفته..این کار از همه بهتره ..هر چند مدرسه ی ما دور میشه ..اما باید شاد نگهش داریم ..اتاق رو خیلی قشنگ درست کنیم ..حتی پرده هاشو عوض کنیم ..مثلا صورتی گلدار بزنیم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و یکم - بخش پانزدهم




گفت : آره اگر روحیه اش خوب باشه حتما خوب میشه ...

اون روز آصف خان و ماه منیر از گرگان اومدن. برای اولین بار دیدم که آصف خان ریش گذاشته ؛؛مرد بیچاره داغون بود و منتظر یک تلنگر که گریه کنه ..وقتی از نیت ما با خبر شد گفت : خودم می مونم و کمک می کنم تا جای خوبی براش درست کنیم ..و روز بعد عمه هم با یونس اومدن ..و همه با هم دست بکار شدیم ..

روز پنجشنبه بود من و شوکت خانم و عمه و ماه منیر و بچه ها با یونس رفتیم تا خونه رو تمیز و آماده کنیم ...

در واقع رفتیم به خونه ی عزیز ..در حالیکه اون دیگه نبود .....یادم میومد که چقدر اون خونه و اثاث اونجا براش مهم بود و اجازه نمی داد کسی دست به وسایلش بزنه ...فرح هم اومد و به جز عمه که هیچوقت کار نمی کرد همه با هم از سر تا پای خونه رو برق انداختیم




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و یکم - بخش شانزدهم




از اون طرف آقا و آصف خان رفتن خرید برای اتاق شیوا و به کمک یکی از بهیار های بیمارستان همه ی چیزایی رو که دکتر دستور داده بود خریدن و همون شب همه چیز آماده شد ...یونس و محمود آقا برای خونه خرید کردن و حیاط رو تمیز شستن و من و عمه اتاق شیوا رو چیدیم .. تختشو نزدیک پنجره گذاشتیم ..دستگاه های اکسیژن و وسایل پزشکی رو با کمک بهیار نصب کردن ؛؛وبالاخره روز بعد همه چیز آماده بود و منتظر بودیم آقا شیوا رو بیاره خونه ..در واقع خونه ی عزیز ..

وقتی ماشین آقا جلوی پله ها نگه داشت ..فورا صفحه ای رو که تازه یکی از خواننده های معروف خونده بود و آهنگ شادی داشت گذاشتم و همه با هم رفتیم به استقبالش ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و یکم - بخش هفدهم





با اینکه نباید بهش نزدیک میشدیم ..شیوا سر حال بود و خوشحال از پله ها میومد بالا و از اینکه همه به خاطر اون جمع شده بودن اشک شوق میریخت .. ..نگاهش می کردم ..به صورت مهتابی و زیباش به رنجی که توی زندگی کشید ..و همینطور که با اون آهنگ شاد همه با هم دست می زدیم و خوشحالی می کردیم ..بغض گلومو فشار می داد ...زیر لب گفتم : شیوا جون توام مثل من معلوم نیست خوشبختی یا نه ..ولی هر چی هست زندگی لذت بخشه ..زنده بودن ،، سلامتی داشتن ؛ و غم و شادی رو حس کردن یعنی خوشبختی ...

ادامه دارد

 

ملیحه

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم


صفحات آخر کتاب رو ورق می زنیم


داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و دوم - بخش اول



و من واقعا شیوا رو از دل و جونم دوست داشتم ..توی مدتی که با اون زندگی کردم همه ی خوبی های دنیا رو ازش یاد گرفتم ..

صداقت و مهربونی ؛؛

اما اینم یاد گرفتم که هیچ کس به اندازه ی خودم مهم نیست و تا من نتونم از خودم مراقبت کنم فایده ای برای کسی ندارم ..

یک مرتبه یادم اومد ..

دویدم یکی از کتاب هام رو که دیگه توی همه ی مراکز کانون پخش شده بود و با ذوق آوردم و دویدم طرفش ..

خندید و گفت : نیا جلو ..نیا ..

گفتم : من بادمجون بمم آفت ندارم ..شیوا جون کتابم ؛؛ ببین ..اسم من روشه ..

با خوشحالی ازم گرفت و گفت : دورت بگردم دخترِ خوشگلم .. واقعا بهت افتخار می کنم ..

آقا شیوا رو دم پله ها جلوی همه بغل زد و در حالیکه همه می خندیدن و اون اعتراض می کرد: که منو بزار زمین خودم میرم لوسم نکن ..

بردش بالا و شیوا کتاب منو توی دستش تکون می داد و بلند می گفت اینو دختر من نوشته ...

دخترم یک نویسنده شده ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و دوم - بخش دوم





بوی اسپند و کندر همه جا پیچیده بود دونفر توی حیاط گوسفندی رو که قربونی کرده بودن پوست می کندن ..و صدای آهنگ های شاد همینطور بلند بود ..

بروبیایی راه افتاد نگفتی و آقا مثل پروانه دور شیوا می گشت ..

اون تمام تلاش خودشو کرده بود که شیوا زمستونِ راحتی رو بگذرونه ..

بخاری های زیادی توی خونه روشن کرده بود و همه جا گرم بود ..

راهروی بالا رو که عرض سه متر داشت فرش کرده بودیم و سفره رو اونجا انداختیم تا همه بریم و برای روحیه ی شیوا جلوی چشمش باشیم ..

حالا این عمه بود که توی اون خونه دستور می داد و امر و نهی می کرد ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و دوم - بخش سوم




من زود تر غذای شیوا رو کشیدم و بردم بالا ..

در اتاق باز بود ..آقا روی زمین نشسته بود و سرشو گذاشته بود روی تخت و خوابش برده بود ..و دست شیوا لای موهاش بود و نوازشش می کرد ...

سینی رو آروم گذاشتم جلوی شیوا و نگاهی به صورت آقا انداختم ..

شیوا آروم گفت : هیس بزار بخوابه ...

منم خیلی آهسته گفتم : شما نمی دونی چقدر خسته اس ..فکر نمی کنم توی دنیا مردی پیدا بشه که اینقدر زنشو دوست داشته باشه ..

شیوا جون آقای عزیز من ؛واقعا عاشقتونه ..

آقا لای چشمشو باز کرد و گفت : مثلا شماها دارین یواش حرف می زنین ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و دوم - بخش چهارم



و دستی به صورتش کشید و در حالیکه من و شیوا می خندیدم بلند شد و گفت : گرسنه شدم گلنار غذای منم بیار اینجا پیش شیوا بخورم تا بدونه تو راست میگی و من خیلی دوستش دارم ..

ده روز گذشت همه رفته بودن حتی آقا هم مثل روال قبل میرفت سر کارش و همه ی مسئولیت اون زندگی روی شونه های من افتاده بود ..

شیوا فقط همون روز رو خوب بود و از روز بعد فقط با اکسیژن و دستگاه نفس می کشید ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و دوم - بخش پنجم





بی تابی نوید برای اینکه بره پیش مادرش و اوقات تلخی پریناز از وضعی که نمی تونست درک کنه و درس نخوندن پرستو ..و رسیدن به کارای شیوا که در روز یک پرستار که فقط روزا می تونست بمونه و تمام شب رو من ازش پرستاری می کردم در حالیکه ماه رمضون شده بود و روزه می گرفتم ؛؛

درس می دادم و درس می خوندم نمی تونست منو از پا در بیاره و همه ی اون کارا رو به عشق شیوا و اینکه یک روز خوب بشه تحمل می کردم و سعی داشتم خونه رو شاد نگه دارم و تنها یار و یاورم شوکت خانم بود که مدام برام دلسوزی می کرد ..

اما چیزی که منو عذاب می داد کار زیاد نبود ..من بعد از نماز صبح تا پاسی از شب رفته با تمام نیرو تلاش می کردم تا شیوا خوب بشه و امید زیادی داشتم ولی چیزی که بشدت ناراحتم می کرد دیدن عذابی بود که اون می کشید ..پس از همه ی دنیا غافل بودم ؛؛




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و دوم - بخش ششم





برای همین کلا امیر رو فراموش کردم به جز مواقعی که چشمم به اتاقش میفتاد ولی هیچوقت پامو اونجا نذاشتم ..

حتی تلفن خونه رو هم بر نمی داشتم مبادا امیر پشت خط باشه ...

توی اون روزای سخت بیشتر هوای مادرم رو می کردم و هر فرصتی پیدا می کردم بهشون سر می زدم و مدتی توی بغلش گریه می کردم و از خوبی های شیوا می گفتم ..

پسرا بزرگ شده بودن و به پول بیشتری نیاز داشتن این بود که هر بار هر چی می تونستم و از دستم بر میومد براشون می بردم تا سختی نکشن ..

در واقع بیشتر حقوقی که می گرفتم رو به مادرم می دادم ..

سوم اسفند بود شیوا دو روزی بود که حالش اصلا خوب نبود و دکتر و پرستار مدام بالای سرش بودن ..و من با چشم های گریون و قلبی که برای اون می تپید به خدا التماس کردم ..

زار زدم ..نذر ها کردم و عهد ها بستم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و دوم - بخش هفتم




سر شب شیوا از آقا خواست بچه ها رو بیاره و تا اون ببینه ..و در حالیکه دو قطره اشک از گوشه ی چشمش سرازیر شد از دور نگاهشون کرد ..

حس بدی داشتم مثل خداحافظی بود ..

آقا دکتر رو خبر کرده بود تا دم در بدرقه اش کرد ..

شیوا در حالیکه یک دستش توی دست من بود ..ماسک اکسیژن رو از روی صورتش برداشت و به چشمهای من خیره شد و خیلی با زحمت و بریده بریده گفت : گلنار تو بزرگترین نعمتی بودی که خدا بعد از عزت الله به من داد ..خیلی دوستت داشتم ..

واقعا تو رو بچه ی خودم می دونستم ..و حالا بچه هامو دست تو می سپرم ..اگر زن دیگه ای توی زندگی عزت الله اومد تو اونا رو ول نکن ..

میشه براشون مادری کنی ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و دوم - بخش هشتم




گفتم تو رو قران این حرفا رو نزن من می دونم خوب میشی ..

گفت: به عزت الله هم گفتم ..می خوام بچه ها پیش تو باشن ...خیلی دلم می خواست عروست کنم ..می خواستم خوشبختی تو رو ببینم ..ولی نشد ..

همش بار شدم روی شونه های تو حلالم کن جز تو به کس دیگه ای اعتماد ندارم ..اما راضی باش دیگه دعا نکن زنده بمونم ...دارم راحت میشم ..

دیگه این همه درد رو نمی تونم تحمل کنم ..گلنار جانم ..من اونجا شاهدم ..تو باید موفق بشی حتما بنویس ..

قصه هاتو به گوش همه برسون ..حالا برام یک قصه بگو ..و ماسک رو گذاشت روی صورتش ..

در حالیکه آقا برگشته بود و دست دیگه ی اونو گرفته بود و صدای گریه ی نوید از پایین میومد ...

همین طور که اشک میریختم گفتم :




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و دوم - بخش نهم




یکی بود یکی نبود ..توی سرزمین پری ها یک پری بود که از همه زیباتر و مهربونتر بود ..

قلبش مثل آیینه صاف و از صورتش زیبا تر بود ..

اون پری مادر دختر شاه پریون بود که با رفتارش رمز و راز زندگی رو بهش یاد داد ..

بهش یاد داد مهم نیست چقدر زندگی می کنی مهم اینه که چطور زندگی کردی و چقدر عزیز این دنیا رو ترک کردی ..احساس کردم دستم رو رها کرد ..

محکم تر گرفتم ولی نعره ای که آقا از ته دلش کشید و خودشو انداحت روی شیوا بهم فهموند که چه بلایی سرم اومده ..

و همه چیز توی اون شب سرد و یخ بسته تموم شد ..

عقب ؛ عقب رفتم تا خوردم به دیوار و ولو شدم روی زمین ...

چشمم سیاه شد ..صدای فریاد های آقا و شوکت خانم و گریه بچه ها رو می شنیدم ولی قدرت حرکت نداشتم ...




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و دوم - بخش دهم




خیلی زود همون شبونه خونه ی ما پر شد از فامیل های آقا و روز بعد نزدیک ظهر عمه و آصف خان با چه حالی خودشون رو رسوندن خدا می دونه ...

اما سراغ اولین کسی که رفتن من بودم ..

اونا بهتر از هر کس رابطه ی من و شیوا رو می دونستن ..

عمه مثل ابر بهار اشک میریخت در واقع اون تنها دخترشو از دست داده بود ...

آصف خان می لرزید و صورتش یک آن از اشک پاک نمیشد ...

روز بعد خونه قلقله بود و با عده ی زیادی که از گرگان اومده بودن جای سوزن انداختن نداشت ..

و من همینطور که زار می زدم مدام یک گوشه افتاده بودم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و دوم - بخش یازدهم




با از دست دادن شیوا انگار دیگه کاری توی این دنیا نداشتم ..و اون روزا مادرم بود که به دادم رسید ..

اومد پیشم تا برای زنی که همه ی وجود من بود عزا داری کنه و بهمون کمک بده ...

اصلا نمیدونستم آقا کجاست و چطوری داره اون روزا رو میگذرونه ..

مردونه و زنونه جدا شده بود ..و من اغلب با قرص هایی که می خوردم تا بتونم این درد رو تحمل کنم خواب بودم ..

ولی شنیدم که آقا هم همش سراغ منو می گیره و نگران منه ..

تا روز هفتم وقتی آماده میشدیم بریم سر خاک آقا صدام کرد و گفت : گلنار خوبی ؟




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و دوم - بخش دوازدهم




گفتم : شما چطور ؟ تکیه داد به دیوار و برای اولین بار دیدم سیگار دستش گرفته و پوک های محکمی بهش می زنه ..کمرش خم شده بود انگار بیست سال پیر تر شده بود .. با آهی بلند گفت : از من نپرس بابا جان من دیگه خوب نمیشم ..

نگران تو و بچه ها هستم حواست به پریناز باشه حالش خیلی بده ..

گفتم : پرستو هم خوب نیست ولی اون به روی خودش نمیاره و سعی می کنه نشون نده ..

من باهاشون حرف می زنم ..نمی زارم غصه بخورن ..هر چند من الان خود غصه و دردم ...

گفت : بیا توی ماشینن من دخترا رو هم بیار نوید رو بزار پیش مامانت نیاد سر خاک اذیت بشه ..

اونجا حرف بزنیم ...

گفتم : چشم آقا ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و دوم - بخش سیزدهم





وقتی مثل یک روح سر قبر شیوا ایستاده بودم ..صدای یونس رو شنیدم که آروم در گوشم گفت : تسلیت میگم ..

بدون اینکه برگردم نگاهش کنم گفتم : ممنون ..منو می بردی کلبه ؟

گفت :چی گفتی گلنار ؟ درست شنیدم ؟ کلبه ؟ تو این شرایط ؟ واقعا می خوای بری ؟

گفتم آره یونس این کارو برام می کنی ..نمی تونم اینجا تاب بیارم ...

یکی از آرزو های شیوا بود که یکبار دیگه بره اونجا ولی نشد ..

گفت : باشه من حرفی ندارم می برمت ...کی می خوای بری ؟

گفتم : امشب با آقا حرف می زنم و ماشین رو ازش می گیرم ..




داستان #آقای_عزیزمن 💗☺️

#قسمت_ صد و دوم - بخش چهاردهم




موقع برگشت پریناز و پرستو رفتن توی ماشین عمه و من فرصت رو غنیمت شمردم و همینطور که کنار آقا نشسته بودم گفتم : یک خواهش ازتون دارم ..

من باید کاری کنم که حالم بهتر بشه تا بتونم مراقب بچه ها و شما باشم ..

گفت : باشه دخترم ..چیکار می خوای بکنی .؟ تو خوب شو و غصه نخور هر کاری بگی من برات می کنم ...

گفتم : میخوام برم کلبه ..بهم اجازه بدین چند روزه میرم و میام ..

گفت : تو این هوا ؟ با کی ؟ با آصف خان ؟

گفتم : نه با یونس ..اون مورد اعتماد شماست ..منو می بره و میاره ..لطفا ..

من باید حالم خوب بشه تا بتونم این درد رو تحمل کنم ..آقا از قدرت من خارجه ..دیگه دارم داغون میشم ...

گفت : تو مطمئنی ؟ می خوای یکم صبر کن خودم می برمت ..

گفتم : نه آقا به هیچ کس نگین من کجا میرم ..اگر ماشین رو بدین صبح حرکت می کنم ..

و من تونستم آقا رو راضی کنم و صبح در حالیکه فقط عمه و آقا می دونستن کجا میرم با یونس راهی کوهستان مینو دشت شدیم ....


ادامه دارد



 

بالا