- عضویت
- May 4, 2023
- جنسیت
- خانم
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش اول
تا من نماز خوندم و سمارو رو روشن کردم ..آقا ؛؛ یونس و شوکت خانم رو بیدار کرده بود ..همه تا اونجایی که تونستیم لباس گرم پوشیدیم ..
تا با هم ماشین رو آماده ی حرکت کنیم ...
اما اونقدر هوا سرد بود که حتی در رو به حیاط باز نمیشد و آقا و یونس به زحمت بازش کردن ... ایوون پر بود از برف ..یونس فورا توی اون کولاک رفت توی حیاط و پارو رو از کنار دیوار بر داشت و راه رو باز کرد ...
آقا یقه ی کتشو کشید بالا که بره بیرون ..
گفتم : ما الان براتون آبگرم میاریم ..دست به دست میرسونیم ..
اما در و که باز کردم سوز سرما در همون لحظه ی اول توی صورتم خورد ..و تازه فهمیدم که کار همچین آسونی هم نیست ..
یونس اومد جلو و گفت : گلنار تو بیرون نیا همینجا دم در بده به من خودم می برم ..
شوکت خانم دوتا سطل و چند تا دبه خالی رو پر از آب گرم می کرد می داد دست من و اونا رو می ذاشتم بیرون پشت در تا یونس بیاد و ببره ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش دوم
بالاخره یک بار که اومد سطل خالی رو داد دست من گفت : مثل اینکه قسمت من و تو هم همینه توی سرما سطل دست به دست کنیم ...
خندم گرفت راست می گفت توی کوهستان هم ما مجبور بودیم توی سرما و برف با هم از چشمه آب بیاریم ..
یونس ادامه داد همین بسه ..ماشین روشن شد دیگه لازم نیست ..
وقتی خواست دبه ی پر از آب گرم رو ازم بگیره گفت : گلنار یک چیزی برات آوردم گذاشتم توی اتاق شوکت خانم لای رختخواب هایی که به من داده بودین ..برو برش دار ..
پرسیدم چیه ؟ چی برام آوردی ؟
گفت : قابل تو رو نداره ..همین در توانم بود ..اما بهت قول میدم از این بهتر هاشو برات بگیرم ..
هر چی بخوای برات فراهم می کنم ..
گفتم : یونس خواهش می کنم چی داری میگی توی این سرما؟ ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش سوم
خوبه داری یخ می زنی دماغت سرخ شده ..اینجا وایسادی باز داری حرفای نامربوط می زنی ..
یونس دارم بهت میگم ..من نمی خوام ..می فهمی ..
نمی خوام تو برای من مثل برادری ..خیلی بهم محبت کردی ..
ولی دیگه نمی خوام از این حرفا بشنوم برو دیگه خونه داره سرد میشه ..
خندید و با پر رویی گفت : باشه بازم صبر می کنم ..ولی تو بالاخره زن من میشی ..
و همینطور که سعی می کرد سُر نخوره رفت .. درو بستم و با حرص گفتم : پررو چه از خودش متشکره ..
مثل اینکه شوکت خانم متوجه شده بود و نمی دونم چقدر از حرفای ما رو شنیده بود ..همینطور که ناشتایی رو آماده می کرد گفت : بهش رو نده خوشم نیومد ازش ..
آب پاکی رو بریز روی دستش و بگو خاطر امیر رو می خوای ..شر درست نکن برای خودت ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش چهارم
گفتم : چه شری شوکت خانم بیخودی برای خودش حرف می زدنه می خوای به آقا بگم ببینه چیکارش می کنه ؟ اصلا این یونس از همون بچگی پر رو بود ..
پرسید مگه تو اونو از کی می شناسی ؟
گفتم : از وقتی رفته بودیم کوهستان میومد بهمون کمک می کرد ... حالا اون موقع چهارده سالش بود اما قدش از من کوتاه تر بود یک مرتبه این طور غول آسا شده ...
صدای ناله شیوا از اتاقش اومد و من فورا با سرعت رفتم ببینم چی شده اون معمولا صبح ها درد داشت و به خاطر بارداریش هم نمی تونست مسکن بخوره ...
اما اون روز درد شدیدی داشت و وقتی بهش رسیدم داشت گریه می کرد ... : شیوا جون چی شدین ؟ چیکار کنم براتون ..
گفت : سردمه ..چرا این خونه اینقدر سرد شده ..دارم می لرزم ...تمام استخوون هام درد می کنه ...
کیسه های آبگرم رو بر داشتم و دادم به شوکت خانم که دنبال من اومده بود و گفتم لطفا آبشو عوض کن ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش پنجم
اینطوری نمیشه باید باید زود یک کرسی درست کنیم نمی تونه سرما رو تحمل کنه ...در همین موقع آقا صدام کرد ..گلنار ..گلنار ..رفتم ؛؛
جلوی در ایستاده بود و گفت ما داریم میریم تا دیر نشده امیر حسام رو بیاریم ..با هم ناشتایی می خوریم ..
یادت نره غذا برای چند روزه ش آماده کنین ..شیوا بیدار شده ؟
گفتم : نه آقا ؛؛ با خیال راحت شما برو بسلامتی برگردین ..من مراقب شون هستم ..
نباید می ذاشتم آقا متوجه ی بشه که شیوا درد داره ..اینو می دونستم که دلش طاقت نمیاره ..
می خواستم با خیال راحت بره و امیر رو بیاره ...
حالا خیلی کار داشتیم اول شیوا رو گرم کردیم ..و با هم رفتیم توی آشپزخونه و من تند و تند پیاز داغ می کردم و سیر داغ ..
بادمجون ها رو گذاشتم بپزه ..و گوشت رو دادم به شوکت تا بکوبه و کوفته و کتلت درست کنیم ....
برای ناهار هم قورمه سبزی آماده کردیم ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش ششم
بعد ناشتایی شیوا و بچه ها رو گذاشتم توی سینی و بردم توی اتاقش ..و همینطور سرم گرم بود و اصلا یادم رفت که یونس بهم چی گفته بود برای من یک چیزی گذاشته زیر رختخواب ..
نزدیک ظهر بود همینطور که گوش به زنگ اومدن اونا بودم از صدای ماشین آقا فهمیدم و بدون هیچ معطلی کتم رو تنم کردم و دویدم طرف در حیاط ...
با هیجانی وصف نشدنی در رو باز کردم با همون هیجان امیر رو پشت در دیدم ..
چند بار سینه ام به خاطر اینکه نفسم بالا نمی اومد بالا و پایین رفت و گفتم : خوش اومدی ..و اون با نگاهی که تا عمق وجودم رو لرزوند فقط بهم خیره شد ..
بالافاصله یونس و اون مامور رو پشت سرش دیدم ...
درو چهار طاق باز کردم ..و در حالیکه همه هوش و حواسم رفته بود جلوتر خودمو رسوندم به ساختمون ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش هفتم
شیوا با زحمت به کمک شوکت که زیر بغلشو گرفته بود با بچه ها دم در با خوشحالی از امیر استقبال کردن ...
امیر همینطور که اونا رو بغل کرده بود و می بوسید تسبیحی که توی دستش بود می چرخوند و می گفت یا علی ...
با اومدن امیر خونه حال و هوای دیگه ای پیدا کرده بود همه خوشحال بودیم ولی ته دلمون می دونستیم که جدایی خیلی زود تراز اونی که باید نزدیکه ....
دیگه وقت ناشتایی نبود شوکت خانم یک سینی چای برد توی پذیرایی ..و من در حالیکه دستم می لرزید سرمو به درست کردن ناهار گرم کرده بودم آقا اومد توی آشپزخونه و ازم پرسید ..گلنار ,, دخترم چیزی درست کردین که با خودش ببره ؟
گفتم بله آقا خاطرتون جمع باشه همه چیز حاضره ..
گفت :قربون دخترم برم آفرین دستت درد نکنه ؛؛ ببینم اتاق شوکت حاضره ؟ اینا برن توی اون اتاق غذا بخورن ..
سفره ی ما رو هم اتاق شیوا بندازین ...زود تر این کارو بکنین که ما باید دو نیم از اینجا راه میفتیم ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش هشتم
یکمرتبه یادم اومد رختخواب ها رو جمع نکردم ...
با سرعت دویدم طرف اتاق شوکت و اول لحاف و بالش رو بردم گذاشتم توی کمد تا برگشتم تشک رو ببرم امیر دنبالم اومد بود و گفت ؛ بزار کمکت کنم ...
گفتم : نه خودم بر می دارم ..ولی اون گوش نکرد و به محض اینکه تشک رو بر داشت یک دستمال افتاد روی زمین و از لاش یک النگو پرت شد و رفت تا کنار دیوار ...
امیر گفت:اینو کجا بزارم؟..با لکنت گفتم توی کمد ته راهرو ...
گفت : یا علی از تو مدد ...فورا دستمال رو بر داشتم و انداختم روی النگو و گذاشتم توی جیب لباسم ...و فهمیدم باید همونی باشه که یونس گفته بود ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش نهم
باید یک طوری اونو بهش پس می دادم ...امیر وقتی برگشت من هنوز دستپاچه بودم و فکر می کردم این منم که کار اشتباهی کردم ...ولی اون گفت ..نترس؛؛ چرا اینطوری می کنی ؟ دیگه همه می دونن که ما همدیگر رو دوست داریم . آقا علی خودش کمکمون می کنه ...
من با داداشم حرف زدم ..بهم قول داده به همین زودی ها یک کاری برامون بکنه ..بگیر این نامه رو برات نوشتم بخون و جواب بده ...
گفتم ..جوابش حاضره منم برات نامه نوشتم ترسیدم نتونم باهات حرف بزنم ..
خندید و گفت : مگه میشه ؟ دارم میرم راه دور,, همینطوری ولت نمی کردم ..توی ماشین همه چیز رو به داداشم گفتم ..
با حیرت پرسیدم : جلوی اون مامور و یونس ؟ گفت : آره اونا عقب نشسته بودن ؛ هر دوشون هم که سرباز هستن با هم حرف می زدن و به ما گوش نمی دادن ...
ولی اون یونس رو نمی شناخت که چقدر حواسش به همه چیز بود ...
از طرفی خوشحال شدم که بدون اینکه خودم کاری بکنم یونس هم از فکر من بیرون میره ...
حالا باید در یک فرصت مناسب یک طوری که دلش نشکنه النگو رو بهش می دادم ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش دهم
اونقدر از اینکه امیر شجاعانه در مورد من با آقا حرف زده خوشحال بودم که بازم یونس و اون هدیه ای که برای من گذاشته بود فراموش کردم ..
آخه امیر داشت میرفت و من نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم ...
بالاخره موقع رفتن رسید..و بازم همه در گیربرف پاک کردن و روشن کردنِ ماشین شدن ...و دستپاچگی از اینکه از قطار جا نمونن خداحافظی کردن ...
من چشمم به امیر بود و چیزی جز اون توی این دنیا نمی دیدم ...
آقا جلوتر رفت توی ماشین و امیر لحظه ی آخر دستشو دراز کرد طرف من ..نگاهی به شیوا کردم اونم با سر در حالیکه چشم هاشو باز و بسته می کرد بهم اجازه داد ..و دستهامو در هم حلقه شد ..
و با تمام وجود خواستم که گرمای دستشو تو حافظه ام نگه دارم و اشک از چشمم جاری شد ..
چندان که دیگه جایی رو نمی دیدم و اون با گفتن علی یار و نگهدارت باشه ..,,حق؛؛ ...
رفت و در بسته شد شوکت خانم اومد پشت سرم که بدون حرکت مونده بودم گفت : گلنار ناراحت نباش زود بر می گرده خیلی زود زمان میگذره ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش یازدهم
تازه یاد یونس افتادم که حتی ازم خدا حافظی نکرد و وقتی رفته بود ماشین رو از برف پاک کنه دیگه برنگشت ...
و اینطوری فهمیدم که اون همه چیز رو می دونه ..
فورا با شیوا رفتم به اتاقش تا کمکش کنم بشینه روی تشک و گرم نگهش دارم و در همین ضمن النگو رو در آوردم و جریان یونس رو گفتم : شیوا فکری کرد و گفت : راستش من همون گرگان که بودیم بهش شک کردم همش توی حیاط چشم دوخته بود به اتاق تو ...
چون قبلام ازت خواستگاری کرده بود من مراقب کاراش بودم ..بزار این النگو رو من خودم بهش پس میدم ..
چند روز دیگه که از دزفول برگشت خودم باهاش حرف می زنم تو دیگه کاری نداشته باش..الان دیگه نامزد امیر محسوب میشی ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش دوازدهم
رفتم به اتاقم و نشستم روی تخت ..و آروم سرمو گذاشتم روی بالش خیلی احساس خستگی می کردم ..
حال کسی رو داشتم که افتاده توی یک رود خونه و آب داره اونو با خودش می بره و هیچ اراده ای نداره ...
من می خواستم زندگی مو دست خودم بگیرم .. می خواستم اونو بسازم ولی انگار دیگه هیچی دست من نبود ..و با بال های خیال امیر رو بدرقه کردم ..
تا راه آهن رفتم و اونو سوار قطار کردم و همینطور که قطار دور میشد و اون از پنجره سرشو بیرون کرده بود برای همدیگه دست تکون دادیم و بی اختیار زیر لب گفتم : برو ..ولی یادت باشه من خودمو با تو غرق نمی کنم ؛ من باید اول به هدف هام برسم ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش سیزدهم
اون روز آقا دیر برگشت و خیلی غمگین و پریشون بود می گفت : هوا خیلی سرده زمین و زمون بهم چسبیده ..
ماشین راه نمی رفت ..شما ها نمی دونین چقدر سرده آدم می خواد حرف بزنه لبهاش بهم می چسبه باور کنین یخ می زنه ..
فکر می کنم بیست درجه زیر صفر باشه ...من رفتم توی قطار ؛ اصلا گرمایی نداشت. ...
کاش یک پتو بهش داده بودیم ..نمی دونم توی این وضع تا اونجا چی بهشون میگذره ...
ادامه دارد
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش اول
تا من نماز خوندم و سمارو رو روشن کردم ..آقا ؛؛ یونس و شوکت خانم رو بیدار کرده بود ..همه تا اونجایی که تونستیم لباس گرم پوشیدیم ..
تا با هم ماشین رو آماده ی حرکت کنیم ...
اما اونقدر هوا سرد بود که حتی در رو به حیاط باز نمیشد و آقا و یونس به زحمت بازش کردن ... ایوون پر بود از برف ..یونس فورا توی اون کولاک رفت توی حیاط و پارو رو از کنار دیوار بر داشت و راه رو باز کرد ...
آقا یقه ی کتشو کشید بالا که بره بیرون ..
گفتم : ما الان براتون آبگرم میاریم ..دست به دست میرسونیم ..
اما در و که باز کردم سوز سرما در همون لحظه ی اول توی صورتم خورد ..و تازه فهمیدم که کار همچین آسونی هم نیست ..
یونس اومد جلو و گفت : گلنار تو بیرون نیا همینجا دم در بده به من خودم می برم ..
شوکت خانم دوتا سطل و چند تا دبه خالی رو پر از آب گرم می کرد می داد دست من و اونا رو می ذاشتم بیرون پشت در تا یونس بیاد و ببره ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش دوم
بالاخره یک بار که اومد سطل خالی رو داد دست من گفت : مثل اینکه قسمت من و تو هم همینه توی سرما سطل دست به دست کنیم ...
خندم گرفت راست می گفت توی کوهستان هم ما مجبور بودیم توی سرما و برف با هم از چشمه آب بیاریم ..
یونس ادامه داد همین بسه ..ماشین روشن شد دیگه لازم نیست ..
وقتی خواست دبه ی پر از آب گرم رو ازم بگیره گفت : گلنار یک چیزی برات آوردم گذاشتم توی اتاق شوکت خانم لای رختخواب هایی که به من داده بودین ..برو برش دار ..
پرسیدم چیه ؟ چی برام آوردی ؟
گفت : قابل تو رو نداره ..همین در توانم بود ..اما بهت قول میدم از این بهتر هاشو برات بگیرم ..
هر چی بخوای برات فراهم می کنم ..
گفتم : یونس خواهش می کنم چی داری میگی توی این سرما؟ ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش سوم
خوبه داری یخ می زنی دماغت سرخ شده ..اینجا وایسادی باز داری حرفای نامربوط می زنی ..
یونس دارم بهت میگم ..من نمی خوام ..می فهمی ..
نمی خوام تو برای من مثل برادری ..خیلی بهم محبت کردی ..
ولی دیگه نمی خوام از این حرفا بشنوم برو دیگه خونه داره سرد میشه ..
خندید و با پر رویی گفت : باشه بازم صبر می کنم ..ولی تو بالاخره زن من میشی ..
و همینطور که سعی می کرد سُر نخوره رفت .. درو بستم و با حرص گفتم : پررو چه از خودش متشکره ..
مثل اینکه شوکت خانم متوجه شده بود و نمی دونم چقدر از حرفای ما رو شنیده بود ..همینطور که ناشتایی رو آماده می کرد گفت : بهش رو نده خوشم نیومد ازش ..
آب پاکی رو بریز روی دستش و بگو خاطر امیر رو می خوای ..شر درست نکن برای خودت ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش چهارم
گفتم : چه شری شوکت خانم بیخودی برای خودش حرف می زدنه می خوای به آقا بگم ببینه چیکارش می کنه ؟ اصلا این یونس از همون بچگی پر رو بود ..
پرسید مگه تو اونو از کی می شناسی ؟
گفتم : از وقتی رفته بودیم کوهستان میومد بهمون کمک می کرد ... حالا اون موقع چهارده سالش بود اما قدش از من کوتاه تر بود یک مرتبه این طور غول آسا شده ...
صدای ناله شیوا از اتاقش اومد و من فورا با سرعت رفتم ببینم چی شده اون معمولا صبح ها درد داشت و به خاطر بارداریش هم نمی تونست مسکن بخوره ...
اما اون روز درد شدیدی داشت و وقتی بهش رسیدم داشت گریه می کرد ... : شیوا جون چی شدین ؟ چیکار کنم براتون ..
گفت : سردمه ..چرا این خونه اینقدر سرد شده ..دارم می لرزم ...تمام استخوون هام درد می کنه ...
کیسه های آبگرم رو بر داشتم و دادم به شوکت خانم که دنبال من اومده بود و گفتم لطفا آبشو عوض کن ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش پنجم
اینطوری نمیشه باید باید زود یک کرسی درست کنیم نمی تونه سرما رو تحمل کنه ...در همین موقع آقا صدام کرد ..گلنار ..گلنار ..رفتم ؛؛
جلوی در ایستاده بود و گفت ما داریم میریم تا دیر نشده امیر حسام رو بیاریم ..با هم ناشتایی می خوریم ..
یادت نره غذا برای چند روزه ش آماده کنین ..شیوا بیدار شده ؟
گفتم : نه آقا ؛؛ با خیال راحت شما برو بسلامتی برگردین ..من مراقب شون هستم ..
نباید می ذاشتم آقا متوجه ی بشه که شیوا درد داره ..اینو می دونستم که دلش طاقت نمیاره ..
می خواستم با خیال راحت بره و امیر رو بیاره ...
حالا خیلی کار داشتیم اول شیوا رو گرم کردیم ..و با هم رفتیم توی آشپزخونه و من تند و تند پیاز داغ می کردم و سیر داغ ..
بادمجون ها رو گذاشتم بپزه ..و گوشت رو دادم به شوکت تا بکوبه و کوفته و کتلت درست کنیم ....
برای ناهار هم قورمه سبزی آماده کردیم ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش ششم
بعد ناشتایی شیوا و بچه ها رو گذاشتم توی سینی و بردم توی اتاقش ..و همینطور سرم گرم بود و اصلا یادم رفت که یونس بهم چی گفته بود برای من یک چیزی گذاشته زیر رختخواب ..
نزدیک ظهر بود همینطور که گوش به زنگ اومدن اونا بودم از صدای ماشین آقا فهمیدم و بدون هیچ معطلی کتم رو تنم کردم و دویدم طرف در حیاط ...
با هیجانی وصف نشدنی در رو باز کردم با همون هیجان امیر رو پشت در دیدم ..
چند بار سینه ام به خاطر اینکه نفسم بالا نمی اومد بالا و پایین رفت و گفتم : خوش اومدی ..و اون با نگاهی که تا عمق وجودم رو لرزوند فقط بهم خیره شد ..
بالافاصله یونس و اون مامور رو پشت سرش دیدم ...
درو چهار طاق باز کردم ..و در حالیکه همه هوش و حواسم رفته بود جلوتر خودمو رسوندم به ساختمون ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش هفتم
شیوا با زحمت به کمک شوکت که زیر بغلشو گرفته بود با بچه ها دم در با خوشحالی از امیر استقبال کردن ...
امیر همینطور که اونا رو بغل کرده بود و می بوسید تسبیحی که توی دستش بود می چرخوند و می گفت یا علی ...
با اومدن امیر خونه حال و هوای دیگه ای پیدا کرده بود همه خوشحال بودیم ولی ته دلمون می دونستیم که جدایی خیلی زود تراز اونی که باید نزدیکه ....
دیگه وقت ناشتایی نبود شوکت خانم یک سینی چای برد توی پذیرایی ..و من در حالیکه دستم می لرزید سرمو به درست کردن ناهار گرم کرده بودم آقا اومد توی آشپزخونه و ازم پرسید ..گلنار ,, دخترم چیزی درست کردین که با خودش ببره ؟
گفتم بله آقا خاطرتون جمع باشه همه چیز حاضره ..
گفت :قربون دخترم برم آفرین دستت درد نکنه ؛؛ ببینم اتاق شوکت حاضره ؟ اینا برن توی اون اتاق غذا بخورن ..
سفره ی ما رو هم اتاق شیوا بندازین ...زود تر این کارو بکنین که ما باید دو نیم از اینجا راه میفتیم ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش هشتم
یکمرتبه یادم اومد رختخواب ها رو جمع نکردم ...
با سرعت دویدم طرف اتاق شوکت و اول لحاف و بالش رو بردم گذاشتم توی کمد تا برگشتم تشک رو ببرم امیر دنبالم اومد بود و گفت ؛ بزار کمکت کنم ...
گفتم : نه خودم بر می دارم ..ولی اون گوش نکرد و به محض اینکه تشک رو بر داشت یک دستمال افتاد روی زمین و از لاش یک النگو پرت شد و رفت تا کنار دیوار ...
امیر گفت:اینو کجا بزارم؟..با لکنت گفتم توی کمد ته راهرو ...
گفت : یا علی از تو مدد ...فورا دستمال رو بر داشتم و انداختم روی النگو و گذاشتم توی جیب لباسم ...و فهمیدم باید همونی باشه که یونس گفته بود ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش نهم
باید یک طوری اونو بهش پس می دادم ...امیر وقتی برگشت من هنوز دستپاچه بودم و فکر می کردم این منم که کار اشتباهی کردم ...ولی اون گفت ..نترس؛؛ چرا اینطوری می کنی ؟ دیگه همه می دونن که ما همدیگر رو دوست داریم . آقا علی خودش کمکمون می کنه ...
من با داداشم حرف زدم ..بهم قول داده به همین زودی ها یک کاری برامون بکنه ..بگیر این نامه رو برات نوشتم بخون و جواب بده ...
گفتم ..جوابش حاضره منم برات نامه نوشتم ترسیدم نتونم باهات حرف بزنم ..
خندید و گفت : مگه میشه ؟ دارم میرم راه دور,, همینطوری ولت نمی کردم ..توی ماشین همه چیز رو به داداشم گفتم ..
با حیرت پرسیدم : جلوی اون مامور و یونس ؟ گفت : آره اونا عقب نشسته بودن ؛ هر دوشون هم که سرباز هستن با هم حرف می زدن و به ما گوش نمی دادن ...
ولی اون یونس رو نمی شناخت که چقدر حواسش به همه چیز بود ...
از طرفی خوشحال شدم که بدون اینکه خودم کاری بکنم یونس هم از فکر من بیرون میره ...
حالا باید در یک فرصت مناسب یک طوری که دلش نشکنه النگو رو بهش می دادم ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش دهم
اونقدر از اینکه امیر شجاعانه در مورد من با آقا حرف زده خوشحال بودم که بازم یونس و اون هدیه ای که برای من گذاشته بود فراموش کردم ..
آخه امیر داشت میرفت و من نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم ...
بالاخره موقع رفتن رسید..و بازم همه در گیربرف پاک کردن و روشن کردنِ ماشین شدن ...و دستپاچگی از اینکه از قطار جا نمونن خداحافظی کردن ...
من چشمم به امیر بود و چیزی جز اون توی این دنیا نمی دیدم ...
آقا جلوتر رفت توی ماشین و امیر لحظه ی آخر دستشو دراز کرد طرف من ..نگاهی به شیوا کردم اونم با سر در حالیکه چشم هاشو باز و بسته می کرد بهم اجازه داد ..و دستهامو در هم حلقه شد ..
و با تمام وجود خواستم که گرمای دستشو تو حافظه ام نگه دارم و اشک از چشمم جاری شد ..
چندان که دیگه جایی رو نمی دیدم و اون با گفتن علی یار و نگهدارت باشه ..,,حق؛؛ ...
رفت و در بسته شد شوکت خانم اومد پشت سرم که بدون حرکت مونده بودم گفت : گلنار ناراحت نباش زود بر می گرده خیلی زود زمان میگذره ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش یازدهم
تازه یاد یونس افتادم که حتی ازم خدا حافظی نکرد و وقتی رفته بود ماشین رو از برف پاک کنه دیگه برنگشت ...
و اینطوری فهمیدم که اون همه چیز رو می دونه ..
فورا با شیوا رفتم به اتاقش تا کمکش کنم بشینه روی تشک و گرم نگهش دارم و در همین ضمن النگو رو در آوردم و جریان یونس رو گفتم : شیوا فکری کرد و گفت : راستش من همون گرگان که بودیم بهش شک کردم همش توی حیاط چشم دوخته بود به اتاق تو ...
چون قبلام ازت خواستگاری کرده بود من مراقب کاراش بودم ..بزار این النگو رو من خودم بهش پس میدم ..
چند روز دیگه که از دزفول برگشت خودم باهاش حرف می زنم تو دیگه کاری نداشته باش..الان دیگه نامزد امیر محسوب میشی ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش دوازدهم
رفتم به اتاقم و نشستم روی تخت ..و آروم سرمو گذاشتم روی بالش خیلی احساس خستگی می کردم ..
حال کسی رو داشتم که افتاده توی یک رود خونه و آب داره اونو با خودش می بره و هیچ اراده ای نداره ...
من می خواستم زندگی مو دست خودم بگیرم .. می خواستم اونو بسازم ولی انگار دیگه هیچی دست من نبود ..و با بال های خیال امیر رو بدرقه کردم ..
تا راه آهن رفتم و اونو سوار قطار کردم و همینطور که قطار دور میشد و اون از پنجره سرشو بیرون کرده بود برای همدیگه دست تکون دادیم و بی اختیار زیر لب گفتم : برو ..ولی یادت باشه من خودمو با تو غرق نمی کنم ؛ من باید اول به هدف هام برسم ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ هشتاد و سوم - بخش سیزدهم
اون روز آقا دیر برگشت و خیلی غمگین و پریشون بود می گفت : هوا خیلی سرده زمین و زمون بهم چسبیده ..
ماشین راه نمی رفت ..شما ها نمی دونین چقدر سرده آدم می خواد حرف بزنه لبهاش بهم می چسبه باور کنین یخ می زنه ..
فکر می کنم بیست درجه زیر صفر باشه ...من رفتم توی قطار ؛ اصلا گرمایی نداشت. ...
کاش یک پتو بهش داده بودیم ..نمی دونم توی این وضع تا اونجا چی بهشون میگذره ...
ادامه دارد