- عضویت
- May 4, 2023
- جنسیت
- خانم
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش اول
موقعی که از خونه بیرون میرفتیم ..فقط عمه و آقا ما رو بدرقه کردن و من به عمه سفارش بچه ها رو می کردم و اونم آروم در گوشم گفت شب برو خونه ی ما کارگر ها هستن تلفن می کنم میگم تو میایی مبادا راه بیفتی شبی بری کوهستان ..
گفتم : چشم عمه جون شما فقط به کسی نگین من کجا رفتم ..
آقا هم به یونس سفارش منو کرد ..
من نمی خواستم کسی بدونه که تنها با یونس دارم میرم کوهستان ...
در واقع هر سه ی ما بشدت به یونس و نجابتش ایمان داشتیم ..ولی اگر کس دیگه ای می دونست ممکن بود برام حرف درست کنه..حتی مادرم که هنوز اونجا بودنفهمید من کجا میرم ..
صبح خیلی سردی بود؛؛
پالتومو جلوی سینه ام جمع کرده بودم در حالیکه قلبم لبریز از درد و غصه بود می لرزیدم ..
یونس بخاری رو زیاد کرد و همینطور که یک دستمال دستش بود و بخار شیشه ی جلو رو پاک می کرد ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش دوم
گفت : الان گرم میشی .. امروز هوا آفتابیه خورشید که در بیاد ماشین حسابی گرم میشه ..
گفتم : لرز من از سرما نیست ,, از جایی که می خوام برمه ..یونس واقعا دارم دق می کنم ..با مسئولیتی که شیوا به شونه های من گذاشته حتی نمی تونم گریه کنم ..
نمی تونم اون طور که دلم می خواد برای اون عزاداری کنم ..الان بچه ها واقعا به من نگاه می کنن ..
وقتی من بهم میریزم همشون حالشون خراب میشه ..حتی جرات گریه کردن ندارم ...
باید سکوت کنم و غمم رو توی سینه ام نگه دارم ..و این داره داغونم می کنه ..
گفت : فکر کن من نیستم هر کاری دلت می خواد بکن ..هر چقدر می خوای گریه کن ..به شرط اینکه زیاده روی نکنی چون اونوقت حال منم خراب میشه ...
حالا برای چی می خوای تا اونجا بری با این حالت ؟
گفتم : فقط این نیست ..و ساکت شدم ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش سوم
یکساعت بعد خورشید در اومد و من که خوابم برده بود از تابش نورش بیدار شدم ..و پرسیدم کجایم ؟
گفت : بخواب هنوز خیلی مونده تازه راه افتادیم ..
سرمو چسبوندم با شیشه ی پنجره و شمردم ..یکی ؛ دوتا ؛ سه تا ..ده تا ..و فکر کردم ..و به یاد شیوا و خاطراتش اشک ریختم ..یازده...دوازده ...
یونس پرسید : گلنار چرا اینقدر شیوا خانم رو دوست داشتی ؟
گفتم : دوست داشتن دلیل نمی خواد یک حس متقابل بین ما بوجود اومده بود ..ولی من شیوا رو به هزاران دلیل دوست داشتم ...
یکی از اونا صبرش بود ..من خودم وقتی یک سوزن میره توی انگشتم سر دنیا رو هم میارم ..انگار خدا هم می دونه و بهم درد نمیده ..
ولی شیوا اهل آه و ناله نبود ..
چند ماهه توی خونه بستری شده بود و حالش خیلی بد بود ولی هر بار می پرسیدن می گفت خیلی بهترم ...شاید برای همین خدا هم صابرا رو دوست داره ...
من که نمی تونم تصورشو بکنم یک روز بتونم مثل اون صبر داشته باشم ....
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش چهارم
می خوام برم کوهستان برای اینکه یک بار دیگه با شیوا تنها باشم ..
باری رو که روی شونه های من گذاشته به چشمم نمی ببینم با خودم بکشم ...
احساس خستگی می کنم ..می فهمی چی میگم ؟
گفت : به نظر من آدم باید دردشو بگه غم هاشو توی دلش نگه نداره ..اون غمبادی که میگن همینه ..
آدم ها برای همین با هم زندگی می کنن .به درد هم برسن ..چرا شیوا نمی گفت ؟
آهی کشیدم و گفتم : نمی دونم ..از بس مظلوم بود ..
شب رو خونه ی عمه موندیم و روز بعد نزدیک ظهر رسیدیم به جایی که آقا ماشینشو نگه می داشت و منو شیوا از اون بالا روزها و شب ها منتظر و چشم براه میموندیم ..چقدر دنیا با همه ی بزرگیش به نظرم کوچیک شده بود ...
خورشید می درخشید و روی ته مونده ی برفهایی که داشت آب میشد می تابید ..مثل این بود که همه چیز برق می زد ..
پیاده شدم و بدون اینکه حرفی بزنم راه افتادم بطرف بالا ..احساس کردم رفتن آسون تر شده ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش پنجم
یونس یک راهی مثل پلکان درست کرده بود ..وقتی رسیدم و از دور کلبه رو دیدم .. از تعجب مدتی سرجام میخکوب شدم ..
اون کلبه رنگ سفید خورده بود در کلبه به رنگ سبز ؛ بین برف ها می درخشید ..دور اطراف کلبه پر از درخت و باغچه کاری بود خیلی رویایی و زیبا به نظرم مثل خواب اومد ..
برگشتم یونس رو پشت سرم دیدم و گفتم : تو اینجا رو درست کردی ؟
گفت : آره بهت گفته بودم ..یادت نیست ؟ ..ولی خوب تو اصلا به حرفای من گوش نمیدی ..نگفتم درستش کردم ؟درخت کاشتم و حصار کشیدم ؟ اگر ببینی تعجب می کنی ؟
گفتم : ولی من اون کلبه رو می خوام که با شیوا توش بودم ..
گفت : آدم خیلی چیزا می خواد که نمی تونه اونا رو داشته باشم ..منم اون گلناری رو می خوام که اینجا خوشحال و سر حال می دوید و می خندید و بی خیال همه ی دنیا بازی می کرد و قصه می گفت ..تو عوض شدی بزار کلبه هم عوض شده باشه ....
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش ششم
رفتم به طرف کلبه ..یونس کلید انداخت و درو باز کرد و گفت : صبر کن تا بخاری رو روشن کنم ..ولی نتونستم پا توی کلبه بزارم ...
دویدم طرف کوه ..تا اونجا که می تونستم بالا رفتم ..بعد برگشتم و به پایین نگاهی انداختم ..
شیوا رو دیدم که برام دست تکون می داد داد زدم ..نهههههه ..نهههههه ..خدا ...منو ببین ..این منم بدون شیوا ..تو قرار نبود اونم به من برگردونی؟ چرا زیر قولت زدی؟ ..
حالا من بدون اون چطوری زندگی کنم ؟ چطور بچه هاشو بزرگ کنم ؟
مگه من توان این کارو دارم ؟ مگه من چند سالمه ؟ خدا ؛؛ خدا جونم؛ تو که همیشه به دادم می رسیدی..حالام کمک کن کمک؛؛ درد دوری اونو برام آسون کن .. ..
و همون جا روی برف ها نشستم و نمی دونم چند ساعت شد که بلند گریه کردم ..
وقتی به خودم اومدم تمام لباس هام خیس شده بود ..به پایین نگاه کردم ..
دود غلیظی که از دودکش کلبه بلند میشد بهم حس خوبی داد که بتونم از جام بلند بشم ..
دوباره داد زدم شیوا ...
شیوا من اینجام اومدم تا یکبار دیگه با هم باشیم ودوتایی تک و تنها با هم یک شب رو بگذرونیم ...بیا ..لطفا بیا پیشم ..
یک امشب رو نرو ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش هفتم
وقتی برگشتم پایین یونس کلبه رو گرم کرده بود و غذایی رو که با خودمون آورده بودیم رو توی یک سفره چیده بود و داشت هیزم میذاشت توی بخاری ..
گفتم : تو هنوز اینجایی ؟ چوبی که توی دستش بود کرد توی بخاری و با تعجب گفت : خوب آره قرار بود کجا باشم ؟
گفتم: یونس لطفا تو برو به مادر و پدرت سر بزن من می خوام اینجا تنها باشم ..
گفت : گلنار تو زیادی دستور نمیدی ؟ حرفشم نزن من تو رو اینجا ول نمی کنم ..چقدر تو خود خواهی؟
اصلا به فکر کسی نیستی نمیگی منم آدمم دلواپس میشم ؟
گفتم ..نکنه فکر می کنی من با تو اینجا توی این کلبه تنها میمونم ؟
گفت : این خواست تو بود وقتی آقا رو اون همه ناراحت کردی و مرغت یک پا داشت و با این وضع اومدی اینجا باید فکر اینجاشم می کردی !! ..
بیچاره هزار بار به من سفارش تو رو کرد از دلواپسی فوت زنشو فراموش کرده بود ..حتی چند بار تصمیم گرفت خودشم بیاد ..ولی تو یک چیزی که به فکرت می رسه باید انجامش بدی ..
حالا دیگه از من نخواه که تنهات بزارم ..من به تو کاری ندارم خودتم می دونی ...راحت باش ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش هشتم
رفتم کنار بخاری و گفتم : تو واقعا فکر می کنی من خود خواهم ؟یا به تو اعتماد ندارم ؟
گفت : آره ؛؛ من اینطوری فکر می کنم,, تازگی ها خود خواه شدی ..
اون مال دزفول رفتنت و اینم حالا ...
گفتم : یونس به خدا داشتم دیوونه میشدم .. احتیاج داشتم بیام اینجا تو رو خدا درکم کن .. من نتونستم با شیوا خداحافظی کنم ..نتونستم درست براش عزا داری کنم ..
خواهش می کنم در مورد من اینطوری فکر نکن ..
به تو اعتماد دارم تو از برادر بهم نزدیک تری ولی امشب می خوام با شیوا تنها باشم ..
با ناراحتی گفت : باشه حالا می زاری یک لقمه نون بخورم ؟توام بیا یک چیزی بخور بعد هیزم بیارم بعد میرم ..
اینطوری راضی میشی ؟
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش نهم
تا وقتی هوا تاریک شد یونس مشغول کار بود و من کنار بخاری به یک جا خیره نشسته بودم درکلبه رو باز کرد و سرشو آورد تو و گفت : کاری نداری من دارم میرم ؟ تو مطمئنی نمی ترسی ؟ گفتم : درو از تو قفل می کنم ..
گفت : هیزم گذاشتم اینجا فکر کنم کافی باشه بیرون نیا یادت نره هیزم بزاری توی بخاری ..و کلید رو گذاشت روی در و رفت ...
اونشب من همونطور که کنار بخاری نشسته بودم خاطراتم رو با شیوا مرور کردم و اشک ریختم ..از روزی که صدای ناله هاشو از زیر پله ها می شنیدم و عزیز اجازه نمی داد کسی به سراغش بره واز تنهایی اون زمانش مو به تنم راست کرد ..از انتظاری که یکسال برای دیدن بچه هاش و اومدن آقا کشید ..و از رنجی که از جدا شدن از اون تحمل کرد ..و بعد درد هایی که از سل استخوون فریادش رو به آسمون می برد..و عذابی که از زخم دست و صورتش می کشید همه ی قوای تنم رو از بین برد ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش دهم
همینطور که زیر لب تکرار می کردم ..راحت شدی ..راحت شدی ؛
سرمو گذاشتم روی بالش و در حالیکه احساس می کردم دارم از حال میرم ..بوی اونو حس کردم ..
انگار داشت نوازشم می کرد ..ترسیدم چشمم رو باز کنم آروم گفتم : دوستت دارم شیوا جون ..
نمی دونم خواب بود یا رویا و یا خیال صدای شیوا رو شنیدم که گفت :گلنار جونم اینجا نمون برگرد برو خونه ...وخوابم برد ...
صبح وقتی بیدار شدم یونس رو دیدم که داشت هیزم میاورد و می ذاشت پشت در ..
گفتم :یونس اومدی ؟سلام صبح بخیر ؟
گفت : من جایی نرفته بودم ..
گفتم : نگو که توی سرما موندی ؛؛
گفت : من بچه ی کوهستانم ..عادت دارم نگران نباش آتیش روشن کردم کنارش گرم شدم ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش یازدهم
نزدیک صبح که سردم شد رفتم توی ماشین ...مثل اینکه حالت بهتره ..
گفتم : دستت درد نکنه تو چقدر فداکاری ؟ چقدر خوبی ؟ اینجا خیلی قشنگ شده ..ببخشید دیروز زدم توی ذوقت ؛ دست خودم نبود ...
ببینم گفتی زیاد اینجا میای ؟
گفت : نه هر وقت بیکار میشم و میام به مادرم سر بزنم خونه نمی مونم ترجیح میدم اینجا باشم آخه با آقام نمی سازم ..می خواد همش زور بگه و دعوا راه بندازه ...تو امشب هم میمونی ؟ گفتم : نه دیگه جمع کنیم بریم ..خیلی دلواپس بچه ها هستم ..
به چیزی که می خواستم رسیدم ..فهمیدم گریه هم درد منو دوا نمی کنه باید با این غم بسازم ..
آروم راه افتادم طرف سرازیری کوه از اونجایی که با شیوا می ایستادیم و در انتظار آقا دست در کمر هم می کردیم و با هم حرف می زدیم ولی این بار با یونس ..
ابرها تمام کوهستا ن رو پوشنده بود و ما بالای اونا ایستاده بودیم .
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش دوازدهم
یونس با حالتی که منظورشو فورا فهمیدم گفت : می تونم یک چیزی ازت بپرسم ؟
گفتم: بپرس ..ولی اول نگاه کن چقدر اینجا قشنگه ؟ ..
توی یکسالی که اینجا بودم همچین منظره ای ندیدم ..
گفت : گلنار تو هنوز دلت پیش امیره ؟
گفتم : آخه وقت این حرفاست؟ نه دلم پیش کسی نیست اصلا دلی برام نمونده ...الان فقط به فکر شیوا هستم و بس ؛ می دونی چیه ؟ ..
من دیگه اجازه ندارم به کسی دل بدم ..نمی تونم ..ولی می فهمم تو چی می خوای بگی ..یونس نظرم در مورد تو عوض نشده ..
تو برام خیلی عزیز و محترمی ..می دونی که مثل یک برادر دوستت دارم ..ولی باور کن احساسی ندارم که بخوام امیدوارت کنم ..اگر می خواست بشه تا حالا شده بود ..
تو رو خدا برو ازدواج کن سر و سامون بگیر ..من از این به بعد باید به فکر اون سه تا بچه باشم ..
حالا ؛حالاها نمی تونم به خودم فکر کنم .. مخصوصا که داغ دلم تازه است ..ببینم از دستم ناراحت که نشدی ؟
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش سیزدهم
گفت: از دستت که نه ..ولی فکر می کردم ..بعد از اینکه ..اصلا ولش کن تو راست میگی وقت این حرفا نیست ...
و راه افتاد که بره وسایلو جمع کنه ..ولی یک مرتبه برگشت و گفت : یک چیزی بگم توی دلم نمونه ..
هچیوقت یادت نره من خیلی دوست دارم ولی تو رو به خاطر خودت می خواستم و دلم می خواد خوشحال باشی اما ..
در واقع بعد از تو کسی به چشمم نمیاد ..تا حالا نتونستم ولی برای فراموش کردنت هر کاری باشه می کنم ...
گفتم : تو رو خدا منو ببخش ..و یک درد روی درد های من نزار ..چون برات خیلی ارزش قائلم و نمی خوام ناراحت باشی ..
بیا برای همیشه با هم دوست بمونیم ...سری تکون داد و رفت ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش چهاردهم
و اون شب ساعت دوازده شب رسیدیم تهران وقتی یونس جلوی پله ها نگه داشت ..
چراغ ها ی خونه همه روشن بودن ..مثل اینکه کسی خواب نبود ...
از همون جلوی در صدای گریه ی نوید رو شنیدم ..
سراسیمه وارد شدم و ترسیدم اتفاقی افتاده باشه ..
نوید بغل آقا بود و آصف خان هم کنارش ولی بچه داشت با صدای بلند فریاد می زد ..مامانم رو می خوام .
.آقا تا چشمش به من افتاد خوشحال شد و با تعجب پرسید تو برگشتی ؟
با سرعت رفتم جلو و نوید رو گرفتم و گفتم : الهی من بمیرم برات کاش نرفته بودم ..شوکت خانم گفت : هلاک شد بچه همینطور گریه می کنه ..
نوید در حالیکه از شدت گریه دل ؛ دل می زد گفت : گلنار مامانمو می خوام ..سرشو گرفتم توی بغلم و بوسیدمش و گفتم : قربونت برم من اینجام تو بغل من بخواب عزیزم ..دلم برات تنگ شده بود میشه تو بغل من بخوابی ؟ ...
سرشو چسبوند به سینه ی من و چشمش رو هم گذاشت وبا دستهای کوچولوش منو محکم گرفت ..و من از صورتش نا امیدی رو برای در آغوش کشیدن مادرش دیدم ..زیر لب تکرار می کرد ؛ بیا ..بیا ...و همینطور که دل ؛دل می زد خوابش برد ...
حالا فهمیدم شیوا چرا نگران بودکه من زود تر برگردم خونه ....
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش پانزدهم
و روز بعد با عمه و آصف خان و ماه منیر و عده ای که برای هفت مونده بودن رفتن گرگان و یونس هم بدون اینکه از من خداحافظی کنه رفت ..
چند روز گذشت و به بهار نزدیک میشدیم ..و در حالیکه من منتظر بودم برگردیم خونه ی خودمون آقا حرفی در این مورد نمی زد ..
رفتن من و بچه ها به مدرسه سخت بود به خصوص زمان زیادی طول می کشید و نوید بی تابی می کرد و فقط پیش من آروم بود و بقیه ی موارد بهانه گیری می کرد ...و از طرفی پرستو کلا درس رو گذاشته بود کنار و با خونسردی به حرف کسی گوش نمی داد ..
و تمام نمراتش خراب شده بود ..و پریناز با بد خلقی کردن و غذا نخوردن عکس العمل نشون می داد و آقا یا خونه نبود و یا جلوی تلویزیون غمبرک می زد و سیگار می کشید ...
تا یکشب تلفن زنگ زد ...و آقا گوشی رو بر داشت ...
ادامه دارد ..
#قسمت_ صد و سوم - بخش اول
موقعی که از خونه بیرون میرفتیم ..فقط عمه و آقا ما رو بدرقه کردن و من به عمه سفارش بچه ها رو می کردم و اونم آروم در گوشم گفت شب برو خونه ی ما کارگر ها هستن تلفن می کنم میگم تو میایی مبادا راه بیفتی شبی بری کوهستان ..
گفتم : چشم عمه جون شما فقط به کسی نگین من کجا رفتم ..
آقا هم به یونس سفارش منو کرد ..
من نمی خواستم کسی بدونه که تنها با یونس دارم میرم کوهستان ...
در واقع هر سه ی ما بشدت به یونس و نجابتش ایمان داشتیم ..ولی اگر کس دیگه ای می دونست ممکن بود برام حرف درست کنه..حتی مادرم که هنوز اونجا بودنفهمید من کجا میرم ..
صبح خیلی سردی بود؛؛
پالتومو جلوی سینه ام جمع کرده بودم در حالیکه قلبم لبریز از درد و غصه بود می لرزیدم ..
یونس بخاری رو زیاد کرد و همینطور که یک دستمال دستش بود و بخار شیشه ی جلو رو پاک می کرد ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش دوم
گفت : الان گرم میشی .. امروز هوا آفتابیه خورشید که در بیاد ماشین حسابی گرم میشه ..
گفتم : لرز من از سرما نیست ,, از جایی که می خوام برمه ..یونس واقعا دارم دق می کنم ..با مسئولیتی که شیوا به شونه های من گذاشته حتی نمی تونم گریه کنم ..
نمی تونم اون طور که دلم می خواد برای اون عزاداری کنم ..الان بچه ها واقعا به من نگاه می کنن ..
وقتی من بهم میریزم همشون حالشون خراب میشه ..حتی جرات گریه کردن ندارم ...
باید سکوت کنم و غمم رو توی سینه ام نگه دارم ..و این داره داغونم می کنه ..
گفت : فکر کن من نیستم هر کاری دلت می خواد بکن ..هر چقدر می خوای گریه کن ..به شرط اینکه زیاده روی نکنی چون اونوقت حال منم خراب میشه ...
حالا برای چی می خوای تا اونجا بری با این حالت ؟
گفتم : فقط این نیست ..و ساکت شدم ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش سوم
یکساعت بعد خورشید در اومد و من که خوابم برده بود از تابش نورش بیدار شدم ..و پرسیدم کجایم ؟
گفت : بخواب هنوز خیلی مونده تازه راه افتادیم ..
سرمو چسبوندم با شیشه ی پنجره و شمردم ..یکی ؛ دوتا ؛ سه تا ..ده تا ..و فکر کردم ..و به یاد شیوا و خاطراتش اشک ریختم ..یازده...دوازده ...
یونس پرسید : گلنار چرا اینقدر شیوا خانم رو دوست داشتی ؟
گفتم : دوست داشتن دلیل نمی خواد یک حس متقابل بین ما بوجود اومده بود ..ولی من شیوا رو به هزاران دلیل دوست داشتم ...
یکی از اونا صبرش بود ..من خودم وقتی یک سوزن میره توی انگشتم سر دنیا رو هم میارم ..انگار خدا هم می دونه و بهم درد نمیده ..
ولی شیوا اهل آه و ناله نبود ..
چند ماهه توی خونه بستری شده بود و حالش خیلی بد بود ولی هر بار می پرسیدن می گفت خیلی بهترم ...شاید برای همین خدا هم صابرا رو دوست داره ...
من که نمی تونم تصورشو بکنم یک روز بتونم مثل اون صبر داشته باشم ....
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش چهارم
می خوام برم کوهستان برای اینکه یک بار دیگه با شیوا تنها باشم ..
باری رو که روی شونه های من گذاشته به چشمم نمی ببینم با خودم بکشم ...
احساس خستگی می کنم ..می فهمی چی میگم ؟
گفت : به نظر من آدم باید دردشو بگه غم هاشو توی دلش نگه نداره ..اون غمبادی که میگن همینه ..
آدم ها برای همین با هم زندگی می کنن .به درد هم برسن ..چرا شیوا نمی گفت ؟
آهی کشیدم و گفتم : نمی دونم ..از بس مظلوم بود ..
شب رو خونه ی عمه موندیم و روز بعد نزدیک ظهر رسیدیم به جایی که آقا ماشینشو نگه می داشت و منو شیوا از اون بالا روزها و شب ها منتظر و چشم براه میموندیم ..چقدر دنیا با همه ی بزرگیش به نظرم کوچیک شده بود ...
خورشید می درخشید و روی ته مونده ی برفهایی که داشت آب میشد می تابید ..مثل این بود که همه چیز برق می زد ..
پیاده شدم و بدون اینکه حرفی بزنم راه افتادم بطرف بالا ..احساس کردم رفتن آسون تر شده ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش پنجم
یونس یک راهی مثل پلکان درست کرده بود ..وقتی رسیدم و از دور کلبه رو دیدم .. از تعجب مدتی سرجام میخکوب شدم ..
اون کلبه رنگ سفید خورده بود در کلبه به رنگ سبز ؛ بین برف ها می درخشید ..دور اطراف کلبه پر از درخت و باغچه کاری بود خیلی رویایی و زیبا به نظرم مثل خواب اومد ..
برگشتم یونس رو پشت سرم دیدم و گفتم : تو اینجا رو درست کردی ؟
گفت : آره بهت گفته بودم ..یادت نیست ؟ ..ولی خوب تو اصلا به حرفای من گوش نمیدی ..نگفتم درستش کردم ؟درخت کاشتم و حصار کشیدم ؟ اگر ببینی تعجب می کنی ؟
گفتم : ولی من اون کلبه رو می خوام که با شیوا توش بودم ..
گفت : آدم خیلی چیزا می خواد که نمی تونه اونا رو داشته باشم ..منم اون گلناری رو می خوام که اینجا خوشحال و سر حال می دوید و می خندید و بی خیال همه ی دنیا بازی می کرد و قصه می گفت ..تو عوض شدی بزار کلبه هم عوض شده باشه ....
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش ششم
رفتم به طرف کلبه ..یونس کلید انداخت و درو باز کرد و گفت : صبر کن تا بخاری رو روشن کنم ..ولی نتونستم پا توی کلبه بزارم ...
دویدم طرف کوه ..تا اونجا که می تونستم بالا رفتم ..بعد برگشتم و به پایین نگاهی انداختم ..
شیوا رو دیدم که برام دست تکون می داد داد زدم ..نهههههه ..نهههههه ..خدا ...منو ببین ..این منم بدون شیوا ..تو قرار نبود اونم به من برگردونی؟ چرا زیر قولت زدی؟ ..
حالا من بدون اون چطوری زندگی کنم ؟ چطور بچه هاشو بزرگ کنم ؟
مگه من توان این کارو دارم ؟ مگه من چند سالمه ؟ خدا ؛؛ خدا جونم؛ تو که همیشه به دادم می رسیدی..حالام کمک کن کمک؛؛ درد دوری اونو برام آسون کن .. ..
و همون جا روی برف ها نشستم و نمی دونم چند ساعت شد که بلند گریه کردم ..
وقتی به خودم اومدم تمام لباس هام خیس شده بود ..به پایین نگاه کردم ..
دود غلیظی که از دودکش کلبه بلند میشد بهم حس خوبی داد که بتونم از جام بلند بشم ..
دوباره داد زدم شیوا ...
شیوا من اینجام اومدم تا یکبار دیگه با هم باشیم ودوتایی تک و تنها با هم یک شب رو بگذرونیم ...بیا ..لطفا بیا پیشم ..
یک امشب رو نرو ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش هفتم
وقتی برگشتم پایین یونس کلبه رو گرم کرده بود و غذایی رو که با خودمون آورده بودیم رو توی یک سفره چیده بود و داشت هیزم میذاشت توی بخاری ..
گفتم : تو هنوز اینجایی ؟ چوبی که توی دستش بود کرد توی بخاری و با تعجب گفت : خوب آره قرار بود کجا باشم ؟
گفتم: یونس لطفا تو برو به مادر و پدرت سر بزن من می خوام اینجا تنها باشم ..
گفت : گلنار تو زیادی دستور نمیدی ؟ حرفشم نزن من تو رو اینجا ول نمی کنم ..چقدر تو خود خواهی؟
اصلا به فکر کسی نیستی نمیگی منم آدمم دلواپس میشم ؟
گفتم ..نکنه فکر می کنی من با تو اینجا توی این کلبه تنها میمونم ؟
گفت : این خواست تو بود وقتی آقا رو اون همه ناراحت کردی و مرغت یک پا داشت و با این وضع اومدی اینجا باید فکر اینجاشم می کردی !! ..
بیچاره هزار بار به من سفارش تو رو کرد از دلواپسی فوت زنشو فراموش کرده بود ..حتی چند بار تصمیم گرفت خودشم بیاد ..ولی تو یک چیزی که به فکرت می رسه باید انجامش بدی ..
حالا دیگه از من نخواه که تنهات بزارم ..من به تو کاری ندارم خودتم می دونی ...راحت باش ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش هشتم
رفتم کنار بخاری و گفتم : تو واقعا فکر می کنی من خود خواهم ؟یا به تو اعتماد ندارم ؟
گفت : آره ؛؛ من اینطوری فکر می کنم,, تازگی ها خود خواه شدی ..
اون مال دزفول رفتنت و اینم حالا ...
گفتم : یونس به خدا داشتم دیوونه میشدم .. احتیاج داشتم بیام اینجا تو رو خدا درکم کن .. من نتونستم با شیوا خداحافظی کنم ..نتونستم درست براش عزا داری کنم ..
خواهش می کنم در مورد من اینطوری فکر نکن ..
به تو اعتماد دارم تو از برادر بهم نزدیک تری ولی امشب می خوام با شیوا تنها باشم ..
با ناراحتی گفت : باشه حالا می زاری یک لقمه نون بخورم ؟توام بیا یک چیزی بخور بعد هیزم بیارم بعد میرم ..
اینطوری راضی میشی ؟
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش نهم
تا وقتی هوا تاریک شد یونس مشغول کار بود و من کنار بخاری به یک جا خیره نشسته بودم درکلبه رو باز کرد و سرشو آورد تو و گفت : کاری نداری من دارم میرم ؟ تو مطمئنی نمی ترسی ؟ گفتم : درو از تو قفل می کنم ..
گفت : هیزم گذاشتم اینجا فکر کنم کافی باشه بیرون نیا یادت نره هیزم بزاری توی بخاری ..و کلید رو گذاشت روی در و رفت ...
اونشب من همونطور که کنار بخاری نشسته بودم خاطراتم رو با شیوا مرور کردم و اشک ریختم ..از روزی که صدای ناله هاشو از زیر پله ها می شنیدم و عزیز اجازه نمی داد کسی به سراغش بره واز تنهایی اون زمانش مو به تنم راست کرد ..از انتظاری که یکسال برای دیدن بچه هاش و اومدن آقا کشید ..و از رنجی که از جدا شدن از اون تحمل کرد ..و بعد درد هایی که از سل استخوون فریادش رو به آسمون می برد..و عذابی که از زخم دست و صورتش می کشید همه ی قوای تنم رو از بین برد ...
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش دهم
همینطور که زیر لب تکرار می کردم ..راحت شدی ..راحت شدی ؛
سرمو گذاشتم روی بالش و در حالیکه احساس می کردم دارم از حال میرم ..بوی اونو حس کردم ..
انگار داشت نوازشم می کرد ..ترسیدم چشمم رو باز کنم آروم گفتم : دوستت دارم شیوا جون ..
نمی دونم خواب بود یا رویا و یا خیال صدای شیوا رو شنیدم که گفت :گلنار جونم اینجا نمون برگرد برو خونه ...وخوابم برد ...
صبح وقتی بیدار شدم یونس رو دیدم که داشت هیزم میاورد و می ذاشت پشت در ..
گفتم :یونس اومدی ؟سلام صبح بخیر ؟
گفت : من جایی نرفته بودم ..
گفتم : نگو که توی سرما موندی ؛؛
گفت : من بچه ی کوهستانم ..عادت دارم نگران نباش آتیش روشن کردم کنارش گرم شدم ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش یازدهم
نزدیک صبح که سردم شد رفتم توی ماشین ...مثل اینکه حالت بهتره ..
گفتم : دستت درد نکنه تو چقدر فداکاری ؟ چقدر خوبی ؟ اینجا خیلی قشنگ شده ..ببخشید دیروز زدم توی ذوقت ؛ دست خودم نبود ...
ببینم گفتی زیاد اینجا میای ؟
گفت : نه هر وقت بیکار میشم و میام به مادرم سر بزنم خونه نمی مونم ترجیح میدم اینجا باشم آخه با آقام نمی سازم ..می خواد همش زور بگه و دعوا راه بندازه ...تو امشب هم میمونی ؟ گفتم : نه دیگه جمع کنیم بریم ..خیلی دلواپس بچه ها هستم ..
به چیزی که می خواستم رسیدم ..فهمیدم گریه هم درد منو دوا نمی کنه باید با این غم بسازم ..
آروم راه افتادم طرف سرازیری کوه از اونجایی که با شیوا می ایستادیم و در انتظار آقا دست در کمر هم می کردیم و با هم حرف می زدیم ولی این بار با یونس ..
ابرها تمام کوهستا ن رو پوشنده بود و ما بالای اونا ایستاده بودیم .
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش دوازدهم
یونس با حالتی که منظورشو فورا فهمیدم گفت : می تونم یک چیزی ازت بپرسم ؟
گفتم: بپرس ..ولی اول نگاه کن چقدر اینجا قشنگه ؟ ..
توی یکسالی که اینجا بودم همچین منظره ای ندیدم ..
گفت : گلنار تو هنوز دلت پیش امیره ؟
گفتم : آخه وقت این حرفاست؟ نه دلم پیش کسی نیست اصلا دلی برام نمونده ...الان فقط به فکر شیوا هستم و بس ؛ می دونی چیه ؟ ..
من دیگه اجازه ندارم به کسی دل بدم ..نمی تونم ..ولی می فهمم تو چی می خوای بگی ..یونس نظرم در مورد تو عوض نشده ..
تو برام خیلی عزیز و محترمی ..می دونی که مثل یک برادر دوستت دارم ..ولی باور کن احساسی ندارم که بخوام امیدوارت کنم ..اگر می خواست بشه تا حالا شده بود ..
تو رو خدا برو ازدواج کن سر و سامون بگیر ..من از این به بعد باید به فکر اون سه تا بچه باشم ..
حالا ؛حالاها نمی تونم به خودم فکر کنم .. مخصوصا که داغ دلم تازه است ..ببینم از دستم ناراحت که نشدی ؟
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش سیزدهم
گفت: از دستت که نه ..ولی فکر می کردم ..بعد از اینکه ..اصلا ولش کن تو راست میگی وقت این حرفا نیست ...
و راه افتاد که بره وسایلو جمع کنه ..ولی یک مرتبه برگشت و گفت : یک چیزی بگم توی دلم نمونه ..
هچیوقت یادت نره من خیلی دوست دارم ولی تو رو به خاطر خودت می خواستم و دلم می خواد خوشحال باشی اما ..
در واقع بعد از تو کسی به چشمم نمیاد ..تا حالا نتونستم ولی برای فراموش کردنت هر کاری باشه می کنم ...
گفتم : تو رو خدا منو ببخش ..و یک درد روی درد های من نزار ..چون برات خیلی ارزش قائلم و نمی خوام ناراحت باشی ..
بیا برای همیشه با هم دوست بمونیم ...سری تکون داد و رفت ..
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش چهاردهم
و اون شب ساعت دوازده شب رسیدیم تهران وقتی یونس جلوی پله ها نگه داشت ..
چراغ ها ی خونه همه روشن بودن ..مثل اینکه کسی خواب نبود ...
از همون جلوی در صدای گریه ی نوید رو شنیدم ..
سراسیمه وارد شدم و ترسیدم اتفاقی افتاده باشه ..
نوید بغل آقا بود و آصف خان هم کنارش ولی بچه داشت با صدای بلند فریاد می زد ..مامانم رو می خوام .
.آقا تا چشمش به من افتاد خوشحال شد و با تعجب پرسید تو برگشتی ؟
با سرعت رفتم جلو و نوید رو گرفتم و گفتم : الهی من بمیرم برات کاش نرفته بودم ..شوکت خانم گفت : هلاک شد بچه همینطور گریه می کنه ..
نوید در حالیکه از شدت گریه دل ؛ دل می زد گفت : گلنار مامانمو می خوام ..سرشو گرفتم توی بغلم و بوسیدمش و گفتم : قربونت برم من اینجام تو بغل من بخواب عزیزم ..دلم برات تنگ شده بود میشه تو بغل من بخوابی ؟ ...
سرشو چسبوند به سینه ی من و چشمش رو هم گذاشت وبا دستهای کوچولوش منو محکم گرفت ..و من از صورتش نا امیدی رو برای در آغوش کشیدن مادرش دیدم ..زیر لب تکرار می کرد ؛ بیا ..بیا ...و همینطور که دل ؛دل می زد خوابش برد ...
حالا فهمیدم شیوا چرا نگران بودکه من زود تر برگردم خونه ....
داستان #آقای_عزیزمن
#قسمت_ صد و سوم - بخش پانزدهم
و روز بعد با عمه و آصف خان و ماه منیر و عده ای که برای هفت مونده بودن رفتن گرگان و یونس هم بدون اینکه از من خداحافظی کنه رفت ..
چند روز گذشت و به بهار نزدیک میشدیم ..و در حالیکه من منتظر بودم برگردیم خونه ی خودمون آقا حرفی در این مورد نمی زد ..
رفتن من و بچه ها به مدرسه سخت بود به خصوص زمان زیادی طول می کشید و نوید بی تابی می کرد و فقط پیش من آروم بود و بقیه ی موارد بهانه گیری می کرد ...و از طرفی پرستو کلا درس رو گذاشته بود کنار و با خونسردی به حرف کسی گوش نمی داد ..
و تمام نمراتش خراب شده بود ..و پریناز با بد خلقی کردن و غذا نخوردن عکس العمل نشون می داد و آقا یا خونه نبود و یا جلوی تلویزیون غمبرک می زد و سیگار می کشید ...
تا یکشب تلفن زنگ زد ...و آقا گوشی رو بر داشت ...
ادامه دارد ..