از خدایش بود در آغوش ستاره ی آبی به پرواز درآید و تا اوج آسمان ها برود،
کورسویی از نور به چشمان آبی رنگ همچون دریایِ او میخورد هر لحظه امید در دلش جوانه میزد و رشد میکرد،میخواست دست هایش را بگیرد ولی هرچه گشت دستان با ارزش او را پیدا نکرد،گویی که دستانش در اعماق کهکشان شیری در نزدیکی به سیاره ی مریخ به جای مانده بود
چرت نوشتم ولی خُب