نور کمرنگ ستاره های آبی به زمین میریخت؟! (میریخت؟ میخورد؟)
خود را از آغوش او آزاد کرد و دستان او را گرفت. به چشمان نافذش زل زد و گفت:
- مواظب خودت باش!
با چشمانی لبریز به دور شدن او نگاه کرد و زیر لب گفت:
- کاش میدانستی چقدر برایم با ارزشی...
نور کمرنگ ستاره های آبی به زمین میریخت؟! (میریخت؟ میخورد؟)
خود را از آغوش او آزاد کرد و دستان او را گرفت. به چشمان نافذش زل زد و گفت:
- مواظب خودت باش!
با چشمانی لبریز به دور شدن او نگاه کرد و زیر لب گفت:
- کاش میدانستی چقدر برایم با ارزشی...
نور کمرنگ ستاره های آبی به زمین میریخت؟! (میریخت؟ میخورد؟)
خود را از آغوش او آزاد کرد و دستان او را گرفت. به چشمان نافذش زل زد و گفت:
- مواظب خودت باش!
با چشمانی لبریز به دور شدن او نگاه کرد و زیر لب گفت:
- کاش میدانستی چقدر برایم با ارزشی...