من داداشم یه بار ظهر خوابید تا غروب
مامان بابامم خونه نبودن
بیدار شد برگشت به من گفت چرا نرفتی مدرسه
گفتم غروبه الان ، زیر بار نمیرف که
داشت حاضر میشد بره به زور منصرفش کردم
ساعت یک و نیم ازخواب بیدار شدم دیدم فکر کردم ساعت ۶ و پنج دقیقست برق بالکنم روشن بود گفتم صبح شده دیگه شوهرمو صدا کردم گفتم پاشو خواب موندیاونم یه نوچ کرد پاشد حاضر شد بیچارهبعد منکه تو خواب و بیداری بودم یهو گفت خدا لعنتت کنه گفتم چرا گفت ساعت یک و نیمه میگم چرا انقدر خوابم میاد بیچاره کلی لباس پوشیده بود همرو دراورد خوابید
صبحم خواب موند۶ و رب بیدار شد
یبار شوهرم تعریف می کرد یکی از همکارهای شوهرم هم ساعت ۴:۳۰به خیال اینکه ۵:۳۰ پاشده اومده چهارراه تازه دیده زود اومده برگشته اینبار واقعا خواب مونده بود