رمان تمنا برای نفس کشیدن بخش اول?

  • شروع کننده موضوع هایدی
  • تاریخ شروع
استارتر
استارتر

هایدی

Guest
اجازه ميشه تاپيك رو قفل كنى تا بتونيم قصه رو پشت سر هم بخونيم؟بعد يه تاپيك هم بذاريم براى صحبت در مورد داستان?بعد وسطش هم به همون آب ميوه و كيك بدين؟
????یعنی همش رو تو یه تاپیک بذارم ؟
 

نازنین?

Guest
من!یه نگا به پشت سرش انداختم،بابا با اون کت شلوار خوش دوخت مشکیش پشت سر مامان ایستاده بود و سرشو
انداخته بود پایین.منم دلم میخواست برم خونه ولی دلم تاب این دوری رو نداشت!خشایار:امیر جان دست هیراد و
بگیر بلندش کنیم.امیر اومد سمتم و زیر شونه ی چپم و گرفت و بابا هم زیر شونه ی راستم رو گرفت و بلندم
کردن.دست خودم نبود نای راه رفتن نداشتم!تمام وزنم رو شونه ی امیر و بابا بود.وقتی رسیدیم به ماشین مامان اومد
کنار بابا و یه چیزی دم گوشش گفت و رفت،بابا هم یه سری تکون داد.با کمک امیر منو نشوند تو ماشین و رو به
راننده گفت:یه راست برو خونه.راننده هم حرفشو تایید کرد و راه افتاد.خوشحال شدم که تو این موقعیت درکم
کردن و گذاشتن تنها باشم.اصال حوصله ی نگاه های دلسوزانه ی بقه رو نداشتم .وسطای راه بود که ماشین
ایستاد!حوصله نداشتم از پنجره بیرونو نگاه کنم.از تو آیینه زل زدم به راننده که موضوع رو گرفت و گفت:آقا فکر
کنم تصادف شده که انقدر ترافیک سنگینه!من میرم یه نگاه بندازم.نگامو ازش گرفتمو رفتم تو فکر.نمیدونم چقدر
گذشت که راننده خیس آب اومد تو ماشین و همونجور که با تکوندن لباساش سعی داشت از خیسیشون کم کنه
گفت:درست حدس زده بودم آقا تصادف شده.فکر کنم یه چند ساعتی رو گیریم.آروم گفتم:پـــــــــــــــوف!فق ط
همینو کم داشتیم!سرمو تکه دادم به صندلی و سعی کردم که بخوابم ولی از یه طرف فکر و خیال نمیذاشت از یه
طرف سوزش چشمام! پس قید خوابو زدم.به محض باز کردن چشمام چشمم خورد به یه دخترهفده، هجده ساله که
از پنجره ی ماشین بغلی آویزون بود و داشت با کنجکاوی تو ماشینو دید میزد ولی فکر کنم فهمید تیرش به سنگ
خورده ونمیتونه تو ماشینو ببینه!چشماشو ریز کرد و زیر لبی یه چیزی گفت که نفهمیدم!بیخیال،کی اهمیت میده؟
مردم هم خوشی زیاد زده زیر دلشون!این راننده هم خجستست!چرا تو این هوا بخاری روشن کرده؟خواستم یه
چیزی بهش بگم که ترجیح دادم به جای حرف عمل کنم.سرم به شدت درد میکرد،شیشه رو یه خورده کشیدم پایین
که دوباره چشمم خورد به همون دختره که با ذوق سعی داشت از همون درز باریک هم شده تو ماشینو دید بزنه!اول
نگاهش به راننده بود ولی بعدخیره شد به عقب و جایی که من نشسته بودم ولی مثله اینکه من تو دیدش نبودم واسه
همین جاشو عوض کرد،وقتی چشمش به من افتاد یهو چشماش درشت شدو دهنش تا حد ممکن باز شد!هه!معلومه
دیگه،وقتی یه نفر سه ساعت گریه کنه قیافش بهتر از این نمیشه. دختره اول تا جایی که ممکن بود منوآنالیز کرد
بعدش یهو نمیدونم چی شد رفت تو و بعد چند دقیقه دوباره آویزون شد و یه تیکه کاغذ انداخت تو
ماشین!خدایا،اینو دیگه کجای دلم بزارم؟ دختره شماره داد!اصال به خودم زحمت تکون خوردن ندادم، که چی
بشه؟دختره ی...ال اله اال اهلل!یه ربع تمام بهم زل زد بعدش انگار خسته شد و رفت تو!مردم چقدر میتونن بیکار باشن؟
یه چند دقیقه گذشت،افکارم واسم اعصاب نذاشته بودن!سر دردم بیشتر شده بود . نمیدونم چی شد که خم شدم و
کاغذی رو که دختره انداخته بود تو ماشین رو برداشتم،شاید کنجکاوی!بازش کردم،"سالم،چته؟چرا انقدر
ناراحتی؟"چی میشه به این آدما گقت؟آخه مگه شما فوضول مردمین؟یه پوزخند زدم و چشمامو بستم و سعی کردم
بخوابم!
***تمنا***حوصلم بد جور سر رفته بود!هیچ کاری برای انجان دادن نداشتم .طی یک تصمیم ناگهانی دوباره
کاغذوقلم برداشتم و نوشتم"حرف بزن!میدونم االن دوست داری با یه نفر حرف بزنی،بگو من سنگ صبور خوبی
هستم!"کاغذ رو تا کردم و انداختم تو ماشین. یه ربع منتظر شدم ولی خبری نشد!اه پسره ی گند دماغ!اصال نگو،بزار
همشون تو دلت بمونه غمباد بگیری بترکی!***هیراد***یه ربع،بیست دقیقه گذشته بود که دوباره یه کاغذ افتاد تو
من این داستان خوندم خیلی قشنگه ?
 

بالا