- عضویت
- May 4, 2023
- جنسیت
- خانم
صغرا خانوم خوب می دانست بهترین تهدید برای ما بچههای تنها رها شده از ده صبح تا ده شب ، این است که چادر مشکیش را از توی کمد بردارد ، بازش کند ، بیندازد سرش و بگوید من رفتم !
همین کافی بود که ما به گریه بیفتیم ، گوشه چادرش را بگیریم که تو رو خدا نرو . بعد فرق نمیکرد کدام یکیمان چادرش را گرفته بود ، آن یکی میدوید میرفت سراغ کفشهایش .
کفشهای صغرا خانوم روزی چند بار قايم میشد : زیر مبل ، توی ظرف نان ، پشت یخچال یا توی کیف سامسونت بابا که قفلش خراب بود . حالا محال بود ما را بگذارد برود ولی همین که برای چند لحظه باورمان میشد رفتنی است و همین که نمیرفت و کفشها را از زیر بالشت میکشید بیرون و قربان صدقهمان میرفت داستان گریهدار خوش پایان ما بود . فکر میکردیم ما نگهش داشتهایم . فکر میکردیم کفشها ما را نجات دادهاند ...
بعدها خيلی پیش ميآمد که کفشهای مهمان محبوبمان را قايم کردیم ، کفش آدمهایی که دوست داشتیم بمانند ! آدمهایی که یک بار و دو بار مهربان می پرسیدند کفشها کجاست ! آدمهایی که قول میدادند زود برگردند ! آدمهایی که به بابا اصرار میکردند که نه ،نه ، خودش میدهد ، خودش الان میرود کفشها را میآورد . بعد وقتی کفشها را آرام از پشت در میکشیدیم بیرون ، کسی مهربان نبود ، کسی قربان ما نمیرفت ، کسی از رفتن پشیمان نمیشد .
یک جايی ما این واقعیت را فهمیدیم که صغرا خانوم رفتنی نیست . او خودش رفتنی نیست و کفشها هیچ کارهاند .
از یک روزی به بعد که تاریخش جايی ثبت نشده و من هم یادم نیست ، ما دست به کفش هیچ کس نزدیم . هر کس رفت خداحافظی کردیم .
از یک جايی به بعد پیش دستی کردیم ! وسط جملهاش گفتیم خداحافظ و کفشها را جلوی پایش جفت کردیم در را که بستیم بعد اگر گریهمان گرفته بود گریه کردیم . یاد گرفتیم برای چند دقیقه یا چند روز بیشتر خودمان را خراب نکنیم ، خودمان را کبود کنیم از گریه بعد رفتنش ، اما دست به کفشها نزنیم .
از یک جايی به بعد کبود هم نشدیم ! بعد رفتن در را بستیم و رفتیم سراغ ظرفها . از توی آشپزخانه داد زدیم هرچی ظرف هست بیار .
ما اینطور آدمهایی شدیم ...