قصه کودکان برای خواب شب برای ۴ ،۷ ، ۸ و ۱۰ ساله ها

آیلا

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
قصه کودکان برای خواب

قصه کودکانه مینگ مینگ، خرس کپلو، یک داستان کودکانه شاد و بامزه است که در ادامه می‌توانید آن را مطالعه کنید:

اون روز صبح که مینگ مینگ، خرس کپلو از خواب بیدار شد، یک موی دراز از سرش تا آسمون رفته بود!

تموم خرس‌های بامزه، کلی مو روی بدنشون دارن! اما یک موی دراز که تا آسمون بره خیلی کم پیدا میشه!

مامان خرسه با تعجب به مینگ مینگ گفت:

مینگ مینگ کپلو! این موی درازت چرا رفته توی آسمون؟

مینگ مینگ دوید جلوی آیینه و تا خودش رو دید تعجب کرد! اون تا حالا همچین موی درازی ندیده بود!

خواهر مینگ مینگ، دوید و اومد! میخواست روی موی دراز مینگ مینگ یک گلدون گل بذاره! اما مینگ مینگ گفت:

عمرا اجازه بدم کسی روی سرم گل بکاره!

داداش مینگ مینگ دست کرد توی سرش و یک موی دراز دیگه پیدا کرد!! اون مو رو کشید بالا و گفت:

بیا مینگ مینگ! حالا یک جفت موی دراز داری که رفتن توی آسمون!

مهندس خفن اومد با دستگاه! میخواست که یک آنتن وصل کنه روی موی مینگ مینگ! مینگ مینگ ترسید و گفت:

من نمیخوام رو سرم آنتن بذارم. فهمیدی؟

آرایشگر اخمالو با قیچی اومد از راه و گفت:

بیا تا بچینم مو رو برات!

اما...

برای خواندن متن کامل این داستان شاد کودکانه با زبان شعر، به مجله موشیما مراجعه کنید:



داستان کودکانه قدیمی

داستان‌های کودکانه قدیمی، حس و حال بسیار خاطره انگیز با متفاوتی دارند. قطعا خواندن داستان‌هایی که خود شما کودکیتان را با آن‌ها سپری کرده‌اید، می‌تواند صمیمیت بین شما و فرزندتان را دو چندان کند.

همچنین این داستان، همواره با نکات آموزنده و ارزشمند همراه هستند که می‌توانند در رشد شخصیت فرزند شما نقش به سزایی ایفا کنند.

قصه کودکانه قدیمی موطلایی و سه خرس بامزه، یکی از این داستان‌های شیرین است که در ادامه می‌توانید آن را مطالعه کنید:

روزی روزگاری توی یک جنگل سرسبز، دشت وسیع و دل انگیزی قرار داشت. یک کلبه‌ی ریزه میزه توی این دشت بود که مامان خرسه، بابا خرسه و بچه خرس توی این کلبه زندگی میکردن!

هر کدوم از خرسا برای خودش یک دونه تخت برای خوابیدن، یک دونه صندلی برای نشستن و یه دونه کاسه برای خوردن فرنی داشت.

یه صبح خیلی زیبا، موقع طلوع خورشید، مامان خرسه و بابا خرسه بیدار شدن و مشغول درست کردن صبحانه شدن!

بچه خرس ناز نازی از خواب بیدار شد و رفت تا از پنجره بیرون رو نگاه کنه. اون با خوشحالی از پله‌ها دوید پایین و فریاد زد:

مامان! بابا! نگاه کنین!
بچه خرس کوچولو با دستش بیرون پنجره رو نشون داد.

باورنکردنی بود. یک عالمه پروانه رنگی داشتن توی دشت پرواز میکردن!

بچه خرس نازنازی گفت:

مامان! میتونیم لطفا بریم بیرون؟ خواهش میکنم! لطفا! این پروانه‌ها خیلی زیادن. من تا حالا این همه پروانه تو عمرم ندیدم. میتونیم لطفا بریم! خواهش میکنم مامان!

مامان خرسه گفت:

خیلی خب عزیزم.

بابا خرسه گفت:

پس من فرنی‌هامون رو میریزم توی ظرف تا وقتی برمیگردیم سرد شده باشن!

بابا خرسه کاسه‌های پر از فرنی رو آروم روی میز گذاشت. بعد سه تا خرس قصه‌ ما در رو با صدای بلندی بستن و کلبه‌ی قشنگشون رو تنها گذاشتن!



توی همون نزدیکی، یک مرد نجار زندگی می‌کرد.

اون یک دختر زیبا داشت. رنگ موهای این دختر طلایی و درخشان بود. برای همین مرد نجار، اسم اون رو گذاشته بود موطلایی. موطلایی دختر خیلی دوست داشتنی‌ای بود؛ اما بیش از حد کنجکاو بود! که همین بعضی وقتا مینداختش توی دردسر!

اون روز صبح، موطلایی داشت برای پدرش یک کار انجام میداد که یک دفعه چشمش به کلبه‌ی خرس‌ها افتاد.
اون با خودش گفت:

چه کلبه‌ی دنج و با مزه‌ای! یعنی کی این جا زندگی میکنه؟

موطلایی بدون این که فکر بکنه، چند بار محکم در کلبه رو زد! اما هیچکس جواب نداد! ولی موطلایی دست بردار نبود.

اون سریع به سمت پنجره دوید و شروع کرد داخل خونه رو نگاه کردن!

اون با خودش فکر کرد:

به به! اون کاسه‌های پر از فرنی داغ رو ببین. حیف که کسی توی خونه نیست تا از اون فرنی‌ها بخوره و لذت ببره! من حتما باید این فرنی رو بخورم تا یه وقت این فرنی حروم نشه!

مو طلایی با همین فکر، در خونه رو باز کرد و رفت داخل!

یک شومینه‌ی خیلی زیبا با یک آتش بزرگ توی آشپزخونه بود. یه میز بزرگ کنار آتیش بود و روی اون میز سه تا کاسه فرنی داغ و لذیذ، مرتب و منظم چیده شده بود.

یک دونه کاسه‌‌ی بزرگ، دونه یک کاسه‌ی متوسط و یک دونه کاسه‌‌ی کوچک. کنار هر کاسه یک قاشق و پشت هرکدوم یک دونه صندلی چوبی گذاشته بودن!

موطلایی اول روی اون صندلی بزرگ نشست. این صندلی حسابی بزرگ بود و پاهای مو طلایی به زمین نمی‌رسید!. اون با عجله قاشق بزرگ رو برداشت و یک لقمه‌ی بزرگ از فرنی که توی کاسه‌ی بزرگ بود، چشید!

اما...

برای خواندن متن کامل این قصه کودکانه قدیمی و جذاب از طریق آدرس زیر، به مجله موشیما مراجعه کنید:



قصه کودکانه برای خواب

بچه‌ها هم مثل ما، نیاز دارند تا هنگام شب، ذهنشان را از شلوغی‌ها و اضطراب‌های روزمره خالی کنند و با ذهنی پر از آرامش و امنیت به خواب بروند.

خواندن قصه‌های کودکانه آرام با تصاویر رویایی و آرامش بخش، یکی از بهترین راه‌ها برای انتقال حس آرامش و امنیت به کودکان است.

بیشتر ببینید: قصه کودکانه

قصه پری باغچه، یک داستان کودکانه آرام و رویاییست که می‌تواند انتخاب بسیار خوبی برای زمان خواب کودکان باشد.

در ادامه‌ی مقاله می‌توانید این داستان را مطالعه کنید:

السا میدونه که پشت باغچه‌ی خونشون، اون پایین پایین، یک پری کوچولو و قشنگ زندگی میکنه!

السا اونو یک روز که حسابی حوصله‌اش سر رفت بود و نمیخواست که توی خونه بمونه، پیدا کرده!

السا اون روز از پنجره، به باغچه نگاه کرده و دیده که نور خورشید از توی آسمون سر خورده و افتاده روی چمنای باغچه!

و توی باغچه، پر بوده از پروانه‌ها و حشراتی که توی نور آفتاب میرقصیدن!

السا با خودش فکر کرد که حتما توی باغچه، خیلی بیشتر از توی خونه خوش میگذره!



برای همین سریع از اتاقش دوید بیرون! السا حتی یادش رفت که کفش‌هاش رو بپوشه!

االسا، چند لحظه زیر نور خورشید توی باغچه ایستاد! السا رقص پروانه‌ها رو نگاه کرد و چمن‌های خنک رو لای انگشت‌های کوچیکش احساس کرد!

یه باد خنک دلپذیر میوزید و السا حس کرد که زمین داره پاهاش رو میبوسه!

گربه‌‌ی السا که اسمش طلاییه، داشت روی شاخه‌ی درخت چرت میزد! اون چشم‌هاش رو باز کرد و به السا نگاه کرد! السا فهمید که طلایی داره بهش لبخند میزنه!

ناگهان السا چیز عجیبی دید...

برای خواندن متن کامل این قصه کودکانه رویایی و جذاب از طریق ادرس زیر، به مجله موشیما مراجعه کنید:



قصه کودکانه بهترین دوست من، کلاغ کوچولو، یک قصه شب زیبا با مضمون مهربانی و دوستی با حیوانات است.

از شما دعوت میکنیم که این داستان زیبا را همراه با ا مطالعه کنید:

یکی بود یکی نبود! یک دختر کوچولو به اسم ماریا بود. ماریا یه دختر خیلی شیرین بود که موهای نارنجی به هم ریخته روی سرش داشت! پوست ماریا مثل برف سفید بود و لپ‌هاش مثل گیلاس قرمز بود! تازه ماریا روی صورتش کلی کک و مک داشت!

وقتایی که آسمون پر از ابر بود یا داشت بارون میبارید، ماریا از پنجره به بیرون خیره میشد و شروع می‌کرد به خیال‌بافی کردن!

ماریا فکر میکرد که کک و مک‌های صورتش خیلی شبیه به ستاره‌های آسمون هستن! ماریا روی صورتش با خودکار قرمز نقاشی میکشید وکک و مک‌هاش رو شبیه ستاره‌ها رنگ میکرد! ماریا توی تصورات خودش، لباس فضانوردی میپوشید و بین ستاره‌ها پرواز میکرد!

یک روز پاییزی خیلی زیبا، ماریا با مادربزرگش به پارک رفت تا به کبوترها غذا بده.

مادربزرگ ماریا دوست داشت که همیشه به کبوترها غذا بده! و معلوم بود که کبوترها هم حسابی مادربزرگ رو دوست دارن!

ولی ماریا اصلا از کبوترها خوشش نمیومد! راستش کبوترها هم زیاد از ماریا خوششون نمیومد! هر موقع که ماریا میخواست براشون روی زمین غذا بریزه، از دست ماریا فرار میکردن و بال بال میزدن و میرفتن!

برای همین ماریا دوست داشت که نون‌هایی که مادربزرگ بهش داده تا بده کبوترها رو خودش بخوره! اما مادربزرگ نمیگذاشت که ماریا اونا رو بخوره و میگفت:

این نون‌ها، غذای کبوترهاست! تو اصلا نباید اونا رو بخوری!

اون روز باز هم ماریا تلاش کرد نون‌ها رو برای کبوترها بریزه، اما اونا قبل از این که نون‌ها روی زمین بریزن، از دست ماریا فرار کردن!

همون لحظه، یک دونه پرنده که داشت روی زمین بال‌های سیاهش رو تکون میداد، توجه ماریا رو جلب کرد. این پرنده بزرگ بود و نوک خیلی خیلی تیزی داشت! بال‌های سیاهش هم حسابی قشنگ و درخشان بودن!

این پرنده خیلی تند به سمت ماریا اومد و نونی که ماریا روی زمین انداخته بود رو برداشت و خورد!

ولی مادربزرگ ماریا...

برای خواندن متن کامل این قصه کودکانه رویایی و جذاب از طریق ادرس زیر، به مجله موشیما مراجعه کنید:



قصه کودکانه آموزنده

قصه شب، بهترین فرصت برای آموزش نکات علمی یا آموزه‌های اخلاقی به کودکان است. بچه‌ها در خلال داستان توجه و تمرکز بیشتری دارند و مسائل را با لحن داستانی بهتر درک می‌کنند. بنابراین بهتر است برای انتخاب قصه کودکانه جدید، به نکات آموزنده‌ی آن نیز توجه کنید.

قصه کودکانه آموزنده شیر کوچولو بگو “لطفا و متشکرم”، داستان زیباییست که تلاش می‌کند اصول خواهش کردن و تشکر کرد را به کودکان آموزش دهد. در ادامه می‌توانید این داستان زیبا را مطالعه کنید:

میمون قهوه‌ای همینجور که انگشتاشو لیس میزد گفت:

به به! چه موز آب دار و شیرینی بود.

بیشتر ببینید: قصه

سایمون، که یک توله شیر بود، از میمون پرسید:

موز چه طعمی داره؟ طعمش مثل طالبیه یا گیلاس؟

میمون قهوه‌ای گفت:

موز شیرین و لذیذه! و بهم انرژی میده که بتونم بازی کنم و بپرم!

سایمون گفت:

بدو! یکم موز به من بده!

میمون هنوز داشت لبخند میزد اما معلوم بود که کمی ناراحت شده! میمون به سایمون گفت:

یعنی چی؟

سایمون که داشت به موزها نگاه میکرد گفت:

همین الان یه موز برای من بیار! من باید زود بفهمم موز چه طعمی داره!

میمون کوچولو که الان دیگه خیلی ناراحت بود، پرسید:

ولی سایمون! من چرا باید این کارو بکنم؟

سایمون گفت:

چون من یه شییر پر قدرتم و دارم بهت دستور میدم!

میمون کوچولو، وقتی اینو شنید ترسید و تصمیم گرفت که به حرف سایمون گوش بده! اون به سمت درخت موز پرید و چند تا دونه موز رسیده و خوشمزه کند و به سایمون گفت:

بیا سایمون! اینم چندتا موز برای تو! بخور ببین دوست داری!

سایمون که داشت پنجه‌هاش رو میلیسید گفت:

آره خوب بود! خداحافظ!

و بعد سایمون از اون جا رفت و باقیمونده‌ی موز رو روی زمین پرت کرد! میمون کوچولو که خیلی ناراحت شده بود! خیلی بهتر میشد اگر سایمون یکم به میمون کوچولو احترام میگذاشت و ازش قدردانی میکرد! تازه خیلی بهتر میشد اگه سایمون بهش دستور نمیداد و ازش خواهش میکرد!

برای خواندن متن کامل این قصه، به مجله موشیما مراجعه کنید:



قصه صوتی کودکانه

قصه‌های صوتی که در سال‌های اخیر باب شده‌اند، با استفاده از چندین گوینده و لحن‌های متفاوت، حس داستان را بهتر و دقیق‌تر به کودکان منتقل می‌کنند. اما باید در نظر داشته باشید که قصه کودکانه صوتی به هیچ عنوان نمی‌تواند جایگزین خواندن کتاب توسط شما برای فرزند دلبندتان شود.​
 

بالا