anahid_jooni
⭐کاربر فعال⭐
- عضویت
- Feb 12, 2024
- جنسیت
- خانم
اگ کسی میخونه بزارم
یسبزارم ادامه؟!
خوب بود تا اینجا عزیزم؟!
ارهخوب بود تا اینجا عزیزم؟!
پارت دورو احساسی کردم بیشترپارت دوم:
با ناراحتی پامو روی پدال گاز فشار میدادم...دلم میخواست خودمو تیکه تیکه میکردم تا دیگه منی وجود نداشت...از وقتی محمد مرده بود تمام احساس و روح منم با خودش کشته بود...لعنت به اون حادثه تصادف...لعنت به هرچی که دیدم....دیگه حتی نمیخواستم به اون شب فکر کنم...حتی دیدن محمد!!!
یهو تمام تنم لرزید..سریع خودمو تکونی دادم تا از فکر ترسناکی که تو سرم بود خلاص شم... ۵۰ روز از مرگ عزیزم میگذره ولی هنوز که هنوزه داغ دلم تازه هست...و تمام لباس هام مشکی!یه جا نگه داشتم...دور تا دور بیابون بود و هیچ آدمی رو نمیدیدی! منم همینو میخواستم...تنهایی...من جز محمد کسیو نداشتم...محمد هم جز من کسیو نداشت...از وقتی رفته بود خیلی احساس بی کسی میکردم..ای کاش منم باهاش بودم!... چند بار میخواستم ****** کنم...اما هر شب به خوابم میاد و منو به صبوری دعوت میکنه!...آهی از ته دلم کشیدم...در حالی که اشکام بدون اختیار میریخت از ماشین پیاده شدم و به طرف بیابون حرکت کردم...تو فکر خودم غرق بودم...اینکه اگه محمد بود چقدر اوضاع بهتر بود...احساس کردم یه چیزی روی زمین حرکت میکنه!...با دقت نگاهی به زمین کردم!...ترس برم داشت...یه مار متوسط بود که گویا زیر سنگ گیر کرده بود و سعی داشت خودشو نجات بده!...دودل شدم...خدایا نجاتش بدم؟ ندم؟ نمیدونستم باید چکار کنم...میترسیدم نجاتش بدم و نیش بخورم...در آخر دل بر عقل پیروز شد و تصمیم گرفتم نجاتش بدم...مردم هم بهتر...مگه آرزوم غیر از اینه که برم پیش محمد؟؟
سریع با یکم زور سنگو کنار زدم...مار بیچاره سریع حلقه شد و سرشو بالا آورد و با دقت به من نگاه کرد...نمیدونم چرا با اینکه خیلی ترسیده بودم نمیتونستم هیچ حرکتی بکنم...به خودم اومدم و به زور لبخندی زدم و گفتم: خوشحالم آزاد شدی!...سپس سریع عقب گرد کردم و از مار فاصله گرفتم...تو حال و هوای خودم قدم میزدم...دلم شدیدا ضعف میرفت ولی دل و دماغ خوردن چیزی رو نداشتم...یهو دستی روی دهنمو گرفت و با اون یکی دستش کل بدنمو کنترل کرد...ترسیده سعی داشتم به عقب نگاه کنم..ولی نمیزاشت! زورش خیلی زیاد بود... منو میکشید...نمیتونستم جیغ بزنم...جیغ میزدم هم فایده ای نداشت چون کسی اونجا نبود...داشتم سکته میکردم و میخواستم از هر موقعیت برای فرار استفاده کنم...دیگه کم کم داشتم اشهدمو میخوندم که یهو دستش ول شد و روی زمین افتاد...با چشمای گریون به مرده نگاه کردم و تو دلم فحشی بهش دادم...اما...با دیدن همون مار بغل مرده تمام تنم سیخ شد!...درست حدس زده بودم...مرده نیش خورده بود!...انگاری مار فهمیده بود که قصد آسیب به منو داره و همونطور که من نجاتش داده بودم منو نجات داده بود!... با قدردانی تمام نگاهش کردم و از ته دل گفتم: ممنون...ممنون....و در همون حال ازشون دور و دورتر میشدم...خدایا شکرت...انسانت که دارای عقل و شعوره قصد آسیب به من رو داشت... اما حیوون وحشیت دلش به رحم اومد...قلبم تند تند میزد...از بیابون خارج شدم...دیگه صلاح نبود اینجا بمونم...سریع در ماشینو باز کردم و نشستم...در همون حال که در باز بود ماشینو زیر نظر داشتم تا ببینم همه چیش اوکیه یا نه!... بعد از مطمئن شدن استارت زدم و به سمت خونه ای که برام جهنم هفتم شده بود راه افتادم...اما دیگه هیچوقت امروز و اون مار رو فراموش نمیکردم.پریدم روی تختم... نگاهی به سقف اتاق کردم و گفتم: خدایا منو ببر پیش محمدم...اشک تو چشمام جمع شد...چشامو به امید مرگم بستم و بعد از چنددقیقه به خواب فرو رفتم
خوب بود گلمچطور بود بچه ها
خودم نوشتم عزیزمخوب بود گلم
یک سوال مختصر
نویسنده داستان خودتون هستید
این داستان رو از جای کپی کردید؟؟؟؟