داستان ترسناک کوتاه نوشتم بیاین

استارتر
استارتر

anahid_jooni

⭐کاربر فعال⭐
عضویت
Feb 12, 2024
جنسیت
خانم
شب شده بود ولی هنوز محمد به خونه نیومده بود اعصابم به هم ریخته بود و مدام با خودم میگفتم یعنی کجا میتونه باشه؟ هرچی به گوشیش زنگ می زدم کسی جواب نمی داد...کلافه روی میز ناهار خوری نشسته بودم و تو فکر بودم ناگهان صدای کلیدآمد و در با صدای تیکی باز شد.. من خوشحال نگاهی به در انداختم! درست حدس زدم !محمد بود با خوشرویی سلامی کردم و گفتم :نگرانت شدم چرا دیر کردی؟ محمد خندید و گفت: منو ببخش عزیزم مهم الانه که پیشتم !من لبخندی بهش زدم...شوهرم گفت: خانوم خونه تا تو میزشام رو می چینی من دست و صورتم رو در دستشویی بشورم... قبول کردم شوهرم رفت و در رو بست. چند دقیقه‌ای گذشت اما هیچ صدایی نیومد چندبار صدایش کردم اما جوابی نشنیدم تا اینکه ناگهان گوشیم زنگ خورد...خیلی تعجب آور بود که رویش نوشته شده بود (همسرم) من با دودلی جواب دادم اما صدای کسی که پشت خط بود تمام تنم رو لرزوند...: سلام خانوم شما همسر آقای معینی فر هستید؟ لطفاً خودتونو زود برسونید همسر شما در حادثه تصادف جون خودش را از دست داده...
ادامه دارد...
 
استارتر
استارتر

anahid_jooni

⭐کاربر فعال⭐
عضویت
Feb 12, 2024
جنسیت
خانم
پارت دوم:
با ناراحتی پامو روی پدال گاز فشار میدادم...دلم می‌خواست خودمو تیکه تیکه میکردم تا دیگه منی وجود نداشت...از وقتی محمد مرده بود تمام احساس و روح منم با خودش کشته بود...لعنت به اون حادثه تصادف...لعنت به هرچی که دیدم....دیگه حتی نمیخواستم به اون شب فکر کنم...حتی دیدن محمد!!!
یهو تمام تنم لرزید..سریع خودمو تکونی دادم تا از فکر ترسناکی که تو سرم بود خلاص شم... ۵۰ روز از مرگ عزیزم میگذره ولی هنوز که هنوزه داغ دلم تازه هست...و تمام لباس هام مشکی!یه جا نگه داشتم...دور تا دور بیابون بود و هیچ آدمی رو نمی‌دیدی! منم همینو میخواستم...تنهایی...من جز محمد کسیو نداشتم...محمد هم جز من کسیو نداشت...از وقتی رفته بود خیلی احساس بی کسی میکردم..ای کاش منم باهاش بودم!... چند بار میخواستم ****** کنم...اما هر شب به خوابم میاد و منو به صبوری دعوت میکنه!...آهی از ته دلم کشیدم...در حالی که اشکام بدون اختیار می‌ریخت از ماشین پیاده شدم و به طرف بیابون حرکت کردم...تو فکر خودم غرق بودم...اینکه اگه محمد بود چقدر اوضاع بهتر بود...احساس کردم یه چیزی روی زمین حرکت میکنه!...با دقت نگاهی به زمین کردم!...ترس برم داشت...یه مار متوسط بود که گویا زیر سنگ گیر کرده بود و سعی داشت خودشو نجات بده!...دودل شدم...خدایا نجاتش بدم؟ ندم؟ نمیدونستم باید چکار کنم...میترسیدم نجاتش بدم و نیش بخورم...در آخر دل بر عقل پیروز شد و تصمیم گرفتم نجاتش بدم...مردم هم بهتر...مگه آرزوم غیر از اینه که برم پیش محمد؟؟
سریع با یکم زور سنگو کنار زدم...مار بیچاره سریع حلقه شد و سرشو بالا آورد و با دقت به من نگاه کرد...نمیدونم چرا با اینکه خیلی ترسیده بودم نمیتونستم هیچ حرکتی بکنم...به خودم اومدم و به زور لبخندی زدم و گفتم: خوشحالم آزاد شدی!...سپس سریع عقب گرد کردم و از مار فاصله گرفتم...تو حال و هوای خودم قدم میزدم...دلم شدیدا ضعف میرفت ولی دل و دماغ خوردن چیزی رو نداشتم...یهو دستی روی دهنمو گرفت و با اون یکی دستش کل بدنمو کنترل کرد...ترسیده سعی داشتم به عقب نگاه کنم..ولی نمیزاشت! زورش خیلی زیاد بود... منو می‌کشید...نمیتونستم جیغ بزنم...جیغ میزدم هم فایده ای نداشت چون کسی اونجا نبود...داشتم سکته میکردم و میخواستم از هر موقعیت برای فرار استفاده کنم...دیگه کم کم داشتم اشهدمو میخوندم که یهو دستش ول شد و روی زمین افتاد...با چشمای گریون به مرده نگاه کردم و تو دلم فحشی بهش دادم...اما...با دیدن همون مار بغل مرده تمام تنم سیخ شد!...درست حدس زده بودم...مرده نیش خورده بود!...انگاری مار فهمیده بود که قصد آسیب به منو داره و همونطور که من نجاتش داده بودم منو نجات داده بود!... با قدردانی تمام نگاهش کردم و از ته دل گفتم: ممنون...ممنون....و در همون حال ازشون دور و دورتر میشدم...خدایا شکرت...انسانت که دارای عقل و شعوره قصد آسیب به من رو داشت... اما حیوون وحشیت دلش به رحم اومد...قلبم تند تند میزد...از بیابون خارج شدم...دیگه صلاح نبود اینجا بمونم...سریع در ماشینو باز کردم و نشستم...در همون حال که در باز بود ماشینو زیر نظر داشتم تا ببینم همه چیش اوکیه یا نه!... بعد از مطمئن شدن استارت زدم و به سمت خونه ای که برام جهنم هفتم شده بود راه افتادم...اما دیگه هیچوقت امروز و اون مار رو فراموش روی تختم... نگاهی به سقف اتاق کردم و گفتم: خدایا منو ببر پیش محمدم...اشک تو چشمام جمع شد...چشامو به امید مرگم بستم و بعد از چنددقیقه به خواب فرو رفتم
 
استارتر
استارتر

anahid_jooni

⭐کاربر فعال⭐
عضویت
Feb 12, 2024
جنسیت
خانم
...........................💫چند ماه بعد💫
با خنده گفتم: حلقه انقدر وول نخور...قلقلکم میاد!...
بازم کار خودشو می‌کرد و روی دل و رودم راه میرفت...وای که حالم داشت بد میشد... گفتم: ح..حلقه!...خوا..خواهشا بسهههه!.. دیگه تکون نخورد و رفت روی فرش و بازم از همون نگاه های خاصش بهم انداخت!... لبخندی زدم و گفتم: ماره شیطونی شدیا!...
سریع خودشو حلقه کرد وسرشو بالا آورد و چشماشو درشت کرد و به من نگاه کرد...از کاراش خندم می‌گرفت! الحق که اسم حلقه برازنده اش بود!...
خیلی با این مار دوست داشتنی صمیمی شده بودم...همه جا باهم بودیم...همه حرفام و درد و دلامو با حلقه میزدم...خلاصه با اومدنش به زندگیم خیلی حالم بهتر شده بود!...دیگه ازش نمیترسیدم و برعکس همش پیش خودم بود!... با دیدن ساعت گرخیدم!... با لحن سرزنش گفتم: دیدی حلقه؟انقدر اذیت کردی وقت خواب از دستمون در رفت...حلقه همین طور دور خودش چرخید...خندیدم و گفتم: خوب حالا نمیخواد قهر کنی..بیا بریم لالا!... رفتم و روی تختم دراز کشیدم...حلقه هم بغلم اومد و با حلقه کردن خودش سرشو روی بدنش گذاشت و چشماشو بست...لبخند تلخی زدم و آروم گفتم: خوب بخوابی!...خودمم چشمامو بستم و به خواب فرو رفتم...با ترس از خواب پریدم...خیس عرق شده بودم...چه خواب بدی بود!...
با دیدن‌جای خالی مارم هوشیار شدم...نشستم رو تخت و با تعجب چشمامو همه جا می‌چرخوندم بلکه پیداش کنم...نبود که نبود!... خیلی ناراحت شده بودم...با سایه حلقه با سرعت به اون طرف اتاق نگاه کردم...پرده نمیزاشت واضح ببینم ولی سایه حلقه روی پرده افتاده بود!... چرا حس میکردم داره بزرگتر میشه؟....
حس کردم یه آن قلبم نمیزنه!... عرق سرد کردم...مگه ممکنه؟... سایه مار تبدیل به سایه آدم شده بود!...
با چشمای سرخ و تپش قلب شدید آروم آروم به سمت پرده اتاق رفتم و با لرزش دستام کنارش زدم....
چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم!... یه مرد بود که پشت به من ایستاده بود!... شکل و شمایلش خیلی..خیلی شبیه محمد بود!.... بغض کرده بدون هیچ حرکت و صدایی فقط نگاه میکردم... یهو اون مرد برگشت... با دیدنش آروم لب زدم: م...محمد!... سپس دیگه هیچ چیزی نفهمیدم........
با حس خیس شدن صورتم چشمامو باز کردم... بی حال لب زدم: حلقه!... ناگهان همه اتفاق هایی که برام افتاده بود یادم اومد...اون مرد...محمد!... وای خدای من!... سریع سیخ تو جام نشستم! دوباره دیدمش!... بالا سرم بود و با حالت عجیبی نگام می‌کرد!... این نگاه محمد من نبود...ولی خودش بود!! خود خودش!.... نمیتونستم حرف بزنم!... حالت تهوع بدی داشتم... یهو اون مرد اخمی کرد و گفت: من اونی که فکر میکنی نیستم!... با ترس نگاهش کردم...تو ذهنم کلی سوال بود...لبخند زد...این بار تلخ!... گفت: همه چیو برات توضیح میدم...فعلا این آب قندو بخور!... انقدر محکم این حرفو زد که بدون هیچ حرفی آروم آروم کل محلول لیوان رو سر کشیدم!... منتظر و نگران به اون مرد نگاه کردم...به یه نقطه خیره شد و بعد از چند ثانیه گفت: همه چیز از یه وصیت شروع شد............
من تو دنیای خودم زندگیمو میکردم تا همزادم احضارم کرد...اون از من خواست مراقب تنها فرد توی زندگیش باشم...اون مرگشو حس کرده بود...بعداز تصادفش نامه وصیتشو برداشتم و رفتم تو دنیای خودم... خوب حرفاش یادمه...با خواهش ازم خواسته بود مراقب تو باشم چون کسیو نداشتی!.. اون به من اعتماد کرده بود و تورو به من سپرده بود...اوایل دوست نداشتم... میدونی که جن ها از آدم ها بدشون میاد!... ولی کم کم دلم برات سوخت و نزدیکت شدم...ولی هیچوقت فکر نمیکردم دلم گیر بشه...اونم گیر یه آدم!... وقتی تو به اون مار کمک کردی و اونم نجاتت داد با خوشحالی گفتم: وقتش رسیده!... خودمو جای اون مار جا زدم تا شک نکنی!... اوایل خیلی ازم دوری میکردی...تا اینکه کم کم هم تو و هم من به هم نزدیک شدیم!... و این نزدیکی حداقل برای من جز عشق چیزی نداشت!...
عمیق بهم نگاه کرد و دیگه چیزی نگفت...با لکنت و ترس گفتم: پس...ی..یعنی اون روح...هم ت...تو بودی؟
از جاش بلند شد و گفت: نه! اشتباه نکن... من زیاد در جریان نیستم...ولی من هیچوقت خودمو بهت نشون ندادم...الانم که فهمیدی از بد شانسیمه!... در حالی که اشکام می‌ریخت گفتم: آخه چرا؟!... اومد نزدیکم و اشکامو پاک کرد...ازش فاصله گرفتم و سرمو پایین انداختم...لبخند تلخی زد و گفت: بدم میاد ازم فاصله میگیری...ببین بزار روشنت کنم...از این اخلاق های منت کشی و... ندارم!.. وقتی چیزیو بخوام به دستش میارم!... منو محمد صدا کن و منو مثل شوهرت بدون! چون از این به بعد مال خودمی💙 باید بدونی که چقدر از اون وصیت خوشحالم...اون وصیت!... هم زندگی تو و هم منو دگرگون کرد.......
 
استارتر
استارتر

anahid_jooni

⭐کاربر فعال⭐
عضویت
Feb 12, 2024
جنسیت
خانم
پارت دوم:
با ناراحتی پامو روی پدال گاز فشار میدادم...دلم می‌خواست خودمو تیکه تیکه میکردم تا دیگه منی وجود نداشت...از وقتی محمد مرده بود تمام احساس و روح منم با خودش کشته بود...لعنت به اون حادثه تصادف...لعنت به هرچی که دیدم....دیگه حتی نمیخواستم به اون شب فکر کنم...حتی دیدن محمد!!!
یهو تمام تنم لرزید..سریع خودمو تکونی دادم تا از فکر ترسناکی که تو سرم بود خلاص شم... ۵۰ روز از مرگ عزیزم میگذره ولی هنوز که هنوزه داغ دلم تازه هست...و تمام لباس هام مشکی!یه جا نگه داشتم...دور تا دور بیابون بود و هیچ آدمی رو نمی‌دیدی! منم همینو میخواستم...تنهایی...من جز محمد کسیو نداشتم...محمد هم جز من کسیو نداشت...از وقتی رفته بود خیلی احساس بی کسی میکردم..ای کاش منم باهاش بودم!... چند بار میخواستم ****** کنم...اما هر شب به خوابم میاد و منو به صبوری دعوت میکنه!...آهی از ته دلم کشیدم...در حالی که اشکام بدون اختیار می‌ریخت از ماشین پیاده شدم و به طرف بیابون حرکت کردم...تو فکر خودم غرق بودم...اینکه اگه محمد بود چقدر اوضاع بهتر بود...احساس کردم یه چیزی روی زمین حرکت میکنه!...با دقت نگاهی به زمین کردم!...ترس برم داشت...یه مار متوسط بود که گویا زیر سنگ گیر کرده بود و سعی داشت خودشو نجات بده!...دودل شدم...خدایا نجاتش بدم؟ ندم؟ نمیدونستم باید چکار کنم...میترسیدم نجاتش بدم و نیش بخورم...در آخر دل بر عقل پیروز شد و تصمیم گرفتم نجاتش بدم...مردم هم بهتر...مگه آرزوم غیر از اینه که برم پیش محمد؟؟
سریع با یکم زور سنگو کنار زدم...مار بیچاره سریع حلقه شد و سرشو بالا آورد و با دقت به من نگاه کرد...نمیدونم چرا با اینکه خیلی ترسیده بودم نمیتونستم هیچ حرکتی بکنم...به خودم اومدم و به زور لبخندی زدم و گفتم: خوشحالم آزاد شدی!...سپس سریع عقب گرد کردم و از مار فاصله گرفتم...تو حال و هوای خودم قدم میزدم...دلم شدیدا ضعف میرفت ولی دل و دماغ خوردن چیزی رو نداشتم...یهو دستی روی دهنمو گرفت و با اون یکی دستش کل بدنمو کنترل کرد...ترسیده سعی داشتم به عقب نگاه کنم..ولی نمیزاشت! زورش خیلی زیاد بود... منو می‌کشید...نمیتونستم جیغ بزنم...جیغ میزدم هم فایده ای نداشت چون کسی اونجا نبود...داشتم سکته میکردم و میخواستم از هر موقعیت برای فرار استفاده کنم...دیگه کم کم داشتم اشهدمو میخوندم که یهو دستش ول شد و روی زمین افتاد...با چشمای گریون به مرده نگاه کردم و تو دلم فحشی بهش دادم...اما...با دیدن همون مار بغل مرده تمام تنم سیخ شد!...درست حدس زده بودم...مرده نیش خورده بود!...انگاری مار فهمیده بود که قصد آسیب به منو داره و همونطور که من نجاتش داده بودم منو نجات داده بود!... با قدردانی تمام نگاهش کردم و از ته دل گفتم: ممنون...ممنون....و در همون حال ازشون دور و دورتر میشدم...خدایا شکرت...انسانت که دارای عقل و شعوره قصد آسیب به من رو داشت... اما حیوون وحشیت دلش به رحم اومد...قلبم تند تند میزد...از بیابون خارج شدم...دیگه صلاح نبود اینجا بمونم...سریع در ماشینو باز کردم و نشستم...در همون حال که در باز بود ماشینو زیر نظر داشتم تا ببینم همه چیش اوکیه یا نه!... بعد از مطمئن شدن استارت زدم و به سمت خونه ای که برام جهنم هفتم شده بود راه افتادم...اما دیگه هیچوقت امروز و اون مار رو فراموش نمیکردم.پریدم روی تختم... نگاهی به سقف اتاق کردم و گفتم: خدایا منو ببر پیش محمدم...اشک تو چشمام جمع شد...چشامو به امید مرگم بستم و بعد از چنددقیقه به خواب فرو رفتم
پارت دورو احساسی کردم بیشتر
 

بالا