داستان ....بازی

هدی

⭐⭐سوپر استار⭐⭐
عضویت
May 14, 2023
جنسیت
خانم
با تشکر از نویسنده عزیز این داستان..ساحل...

دوستان درسته داستان هست ولی تصمیم گیری ها خیلی مهمه سعی کنید بهترین تصمیم انتخاب کنید در نهایت من یک پست می گذارم و اونجا بین هر کدوم از تصمیم ها یکی رو انتخاب می کنید تصمیمی که بیشترین رای بیاره ادامه داستان مشخص میکنه
سعی کنید دلیل کافی برای تصمیم هاتون داشته باشید تا بتوانید دیگران هم با خودتون همراه کنید



۳۰ سال زمان کمی نبود زمانی بود که من در این جهان زندگی می‌کردم دیگر از این زندگی یکنواخت خود خسته شده بودم انگار توی یک چرخه زمانی گیر کرده بودم طبق یک برنامه بلند می‌شدم و طبق یک برنامه به امور کاری خود می‌پرداختم حالا این زندگی به یک هیجان نیاز دارد من می‌خواهم بازی کنم آیا شما با من بازی می‌کنید یک سالی هست اون فرد را زیر نظر دارم با یک بازی ساده و یک لبخند دلنشین بازی را شروع می‌کند ولی انتهای بازی عاقبت خوبی ندارد معدود افرادی هستند که در این بازی می‌برند امیدوارم من برنده این بازی باشم ریسک این بازی را می‌پذیرم ..
هانا هستم یک دختر ۳۰ ساله بر حسب شرایطی که در زندگی داشتم بزرگ شدم ۵ سالم بود که مادرم سکته کرد در ۶ سالگی پدرم را در یک تصادف از دست دادم و بعد از آن به آغوش گرم پدربزرگم پناه آوردم تا ۲۵ سالگی در کنارش بودم تا اینکه یک روز صبح چشم‌هایش برای همیشه بسته شد ان روز را به یاد دارم من را تنهاترین عمه‌ام در اغوش گرفت و شد پناه دوباره من بعد از چند سال قصد مهاجرت کرد تصمیم گرفت مرا نیز با خودش ببرد او می‌گفت با من بیا به پیش من بیا عمه‌ام هرگز بچه‌دار نشد ..زیرا هرگز ازدواج نکرده بود در کودکی یک بار عاشق شده بود من اسمش را کودکی میزارم آخر ۱۵ سالگی و عاشقی اما هرگز اجازه ازدواج را به او ندادن آخر عاشق یک مرد ۳۰ ساله شده بود آن پدربزرگ مهربان من برای او گویی دیوی دو سر بود خیل فرق است بین دید من تا او به پدر بزرگم او ارزوی مرگ پدرش را می کرد و من ارزوی زندگی طولانی برای او دیگر هر چه بود با مرگ پدرش تمام شد‌ حالا دیگر او از من می‌خواست با او باشم ۴۸ سال سن داشت خستگی در موها و صورتش دیده می‌شد نمی‌خواهم مثل او شوم می‌خواهم برای آینده‌ام تصمیم بگیرم او می‌خواهد مهاجرت کند و من نیز باید با او برم من کارمندی بیش نیستم بعد از آن همه تحصیلات کارمند ساده شده‌ام در اداره‌ام جوانی کنار من می‌ماند و همیشه در اطراف من بود گویا عاشق من بود در ۲۷ سالگی یک بار به خواستگاری آمد عمه هم او را رد کرده بود دوباره آمد و باز رد شد مادرش آمد خواهرش آمد همگی پشت سر هم دست از پا درازتر با جواب منفی عمه من مواجهه شدن ۳۰ سالم شده هنوز نیز در همان اداره از من خواستگاری می‌کند گاهی اغفال می شوم به خواستگاری این جوان جواب مثبت بدهم ولی هیچ حسی بهش ندارم اما به راستی او مرا دوست دارد من بارها گرمای چشم‌هایش را روی خودم احساس کرده‌ام وقتی سرم را بالا می‌آورم خط زیبای لبخند را روی صورتش دیده‌ام قرمزی گونه‌هایش را دیده‌ام چهره دلنشینی دارد قد بلند موهای مشکی و چشمان مشکی به راستی به عنوان همسر آینده چهره زیبایی دارد اما ان روز دوستم به من گفت تا ازدواج نکنی عشق پدیدار نمی‌شود بمان با او ازدواج کن عاشق شو این روزگار پیدا کردن فردی که عاشقت باشد خیلی سخت است اگر از صمیم قلب عاشقت باشد تو نیز عاشقش می‌شوی چون تو قبل از او به کسی دل نباخته‌ای پس با او عشق واقعی را پیدا خواهی کرد من هرگز متوجه حرف‌هایش نمی‌شدم دوست من همکار من بود حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم در رویاهایش یک عشق اسطوره‌ای درست کرده بود او را شاهزاده رویاها می‌پنداشت گویی بیشتر از من او عاشق او مرد شده بود آن روز جلوی مرا دوباره گرفت با همان موهای مشکی و چشمای مشکی لباس اتو کشیده مرتب کفش‌های واکس زده مشکی خط اتوی شلوارش به راستی دیده می‌شد دوباره به من شاخه گلی داد و گفت با من ازدواج کن من تو را خوشبخت می‌کنم به خانه رفتم می‌خواستم با عمه خودم صحبت کنم که او به من گفت با من بیا بیا از اینجا برویم و زندگی جدیدی را بسازیم بیا برویم تا دنیای جدیدی را ببینی و در آن دنیا برای خودت انتخابی درست پیدا کنی قرار بود سرمایه‌هایمان را برداریم و در جایی دیگر سرمایه‌گذاری کنیم در آنجا ادامه تحصیلات بدم و وقتی که به فردی قابل اعتماد آشنا شدم ازدواج کنم چه کار کنم



اگر بودید می‌رفتید یا می‌ماندید

تصمیم به ازدواج با آن فرد می‌گیرید یا با عمه از آنجا می‌روید
 

. . . سارینا }

⭐کاربر ویژه⭐
عضویت
Dec 15, 2023
جنسیت
خانم
بمبمیرفتمشکر از نویسنده عزیز این داستان..ساحل...

دوستان درسته داستان هست ولی تصمیم گیری ها خیلی مهمه سعی کنید بهترین تصمیم انتخاب کنید در نهایت من یک پست می گذارم و اونجا بین هر کدوم از تصمیم ها یکی رو انتخاب می کنید تصمیمی که بیشترین رای بیاره ادامه داستان مشخص میکنه
سعی کنید دلیل کافی برای تصمیم هاتون داشته باشید تا بتوانید دیگران هم با خودتون همراه کنید



۳۰ سال زمان کمی نبود زمانی بود که من در این جهان زندگی می‌کردم دیگر از این زندگی یکنواخت خود خسته شده بودم انگار توی یک چرخه زمانی گیر کرده بودم طبق یک برنامه بلند می‌شدم و طبق یک برنامه به امور کاری خود می‌پرداختم حالا این زندگی به یک هیجان نیاز دارد من می‌خواهم بازی کنم آیا شما با من بازی می‌کنید یک سالی هست اون فرد را زیر نظر دارم با یک بازی ساده و یک لبخند دلنشین بازی را شروع می‌کند ولی انتهای بازی عاقبت خوبی ندارد معدود افرادی هستند که در این بازی می‌برند امیدوارم من برنده این بازی باشم ریسک این بازی را می‌پذیرم ..
هانا هستم یک دختر ۳۰ ساله بر حسب شرایطی که در زندگی داشتم بزرگ شدم ۵ سالم بود که مادرم سکته کرد در ۶ سالگی پدرم را در یک تصادف از دست دادم و بعد از آن به آغوش گرم پدربزرگم پناه آوردم تا ۲۵ سالگی در کنارش بودم تا اینکه یک روز صبح چشم‌هایش برای همیشه بسته شد ان روز را به یاد دارم من را تنهاترین عمه‌ام در اغوش گرفت و شد پناه دوباره من بعد از چند سال قصد مهاجرت کرد تصمیم گرفت مرا نیز با خودش ببرد او می‌گفت با من بیا به پیش من بیا عمه‌ام هرگز بچه‌دار نشد ..زیرا هرگز ازدواج نکرده بود در کودکی یک بار عاشق شده بود من اسمش را کودکی میزارم آخر ۱۵ سالگی و عاشقی اما هرگز اجازه ازدواج را به او ندادن آخر عاشق یک مرد ۳۰ ساله شده بود آن پدربزرگ مهربان من برای او گویی دیوی دو سر بود خیل فرق است بین دید من تا او به پدر بزرگم او ارزوی مرگ پدرش را می کرد و من ارزوی زندگی طولانی برای او دیگر هر چه بود با مرگ پدرش تمام شد‌ حالا دیگر او از من می‌خواست با او باشم ۴۸ سال سن داشت خستگی در موها و صورتش دیده می‌شد نمی‌خواهم مثل او شوم می‌خواهم برای آینده‌ام تصمیم بگیرم او می‌خواهد مهاجرت کند و من نیز باید با او برم من کارمندی بیش نیستم بعد از آن همه تحصیلات کارمند ساده شده‌ام در اداره‌ام جوانی کنار من می‌ماند و همیشه در اطراف من بود گویا عاشق من بود در ۲۷ سالگی یک بار به خواستگاری آمد عمه هم او را رد کرده بود دوباره آمد و باز رد شد مادرش آمد خواهرش آمد همگی پشت سر هم دست از پا درازتر با جواب منفی عمه من مواجهه شدن ۳۰ سالم شده هنوز نیز در همان اداره از من خواستگاری می‌کند گاهی اغفال می شوم به خواستگاری این جوان جواب مثبت بدهم ولی هیچ حسی بهش ندارم اما به راستی او مرا دوست دارد من بارها گرمای چشم‌هایش را روی خودم احساس کرده‌ام وقتی سرم را بالا می‌آورم خط زیبای لبخند را روی صورتش دیده‌ام قرمزی گونه‌هایش را دیده‌ام چهره دلنشینی دارد قد بلند موهای مشکی و چشمان مشکی به راستی به عنوان همسر آینده چهره زیبایی دارد اما ان روز دوستم به من گفت تا ازدواج نکنی عشق پدیدار نمی‌شود بمان با او ازدواج کن عاشق شو این روزگار پیدا کردن فردی که عاشقت باشد خیلی سخت است اگر از صمیم قلب عاشقت باشد تو نیز عاشقش می‌شوی چون تو قبل از او به کسی دل نباخته‌ای پس با او عشق واقعی را پیدا خواهی کرد من هرگز متوجه حرف‌هایش نمی‌شدم دوست من همکار من بود حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم در رویاهایش یک عشق اسطوره‌ای درست کرده بود او را شاهزاده رویاها می‌پنداشت گویی بیشتر از من او عاشق او مرد شده بود آن روز جلوی مرا دوباره گرفت با همان موهای مشکی و چشمای مشکی لباس اتو کشیده مرتب کفش‌های واکس زده مشکی خط اتوی شلوارش به راستی دیده می‌شد دوباره به من شاخه گلی داد و گفت با من ازدواج کن من تو را خوشبخت می‌کنم به خانه رفتم می‌خواستم با عمه خودم صحبت کنم که او به من گفت با من بیا بیا از اینجا برویم و زندگی جدیدی را بسازیم بیا برویم تا دنیای جدیدی را ببینی و در آن دنیا برای خودت انتخابی درست پیدا کنی قرار بود سرمایه‌هایمان را برداریم و در جایی دیگر سرمایه‌گذاری کنیم در آنجا ادامه تحصیلات بدم و وقتی که به فردی قابل اعتماد آشنا شدم ازدواج کنم چه کار کنم



اگر بودید می‌رفتید یا می‌ماندید

تصمیم به ازدواج با آن فرد می‌گیرید یا با عمه از آنجا می‌روید
میرفتم💀
 

Kiana

⭐⭐سوپر استار⭐⭐
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
منم همین ک لیوای گفت
 

آسمون تاریک

⭐کاربر طلایی⭐
عضویت
Oct 4, 2023
جنسیت
خانم
با تشکر از نویسنده عزیز این داستان..ساحل...

دوستان درسته داستان هست ولی تصمیم گیری ها خیلی مهمه سعی کنید بهترین تصمیم انتخاب کنید در نهایت من یک پست می گذارم و اونجا بین هر کدوم از تصمیم ها یکی رو انتخاب می کنید تصمیمی که بیشترین رای بیاره ادامه داستان مشخص میکنه
سعی کنید دلیل کافی برای تصمیم هاتون داشته باشید تا بتوانید دیگران هم با خودتون همراه کنید



۳۰ سال زمان کمی نبود زمانی بود که من در این جهان زندگی می‌کردم دیگر از این زندگی یکنواخت خود خسته شده بودم انگار توی یک چرخه زمانی گیر کرده بودم طبق یک برنامه بلند می‌شدم و طبق یک برنامه به امور کاری خود می‌پرداختم حالا این زندگی به یک هیجان نیاز دارد من می‌خواهم بازی کنم آیا شما با من بازی می‌کنید یک سالی هست اون فرد را زیر نظر دارم با یک بازی ساده و یک لبخند دلنشین بازی را شروع می‌کند ولی انتهای بازی عاقبت خوبی ندارد معدود افرادی هستند که در این بازی می‌برند امیدوارم من برنده این بازی باشم ریسک این بازی را می‌پذیرم ..
هانا هستم یک دختر ۳۰ ساله بر حسب شرایطی که در زندگی داشتم بزرگ شدم ۵ سالم بود که مادرم سکته کرد در ۶ سالگی پدرم را در یک تصادف از دست دادم و بعد از آن به آغوش گرم پدربزرگم پناه آوردم تا ۲۵ سالگی در کنارش بودم تا اینکه یک روز صبح چشم‌هایش برای همیشه بسته شد ان روز را به یاد دارم من را تنهاترین عمه‌ام در اغوش گرفت و شد پناه دوباره من بعد از چند سال قصد مهاجرت کرد تصمیم گرفت مرا نیز با خودش ببرد او می‌گفت با من بیا به پیش من بیا عمه‌ام هرگز بچه‌دار نشد ..زیرا هرگز ازدواج نکرده بود در کودکی یک بار عاشق شده بود من اسمش را کودکی میزارم آخر ۱۵ سالگی و عاشقی اما هرگز اجازه ازدواج را به او ندادن آخر عاشق یک مرد ۳۰ ساله شده بود آن پدربزرگ مهربان من برای او گویی دیوی دو سر بود خیل فرق است بین دید من تا او به پدر بزرگم او ارزوی مرگ پدرش را می کرد و من ارزوی زندگی طولانی برای او دیگر هر چه بود با مرگ پدرش تمام شد‌ حالا دیگر او از من می‌خواست با او باشم ۴۸ سال سن داشت خستگی در موها و صورتش دیده می‌شد نمی‌خواهم مثل او شوم می‌خواهم برای آینده‌ام تصمیم بگیرم او می‌خواهد مهاجرت کند و من نیز باید با او برم من کارمندی بیش نیستم بعد از آن همه تحصیلات کارمند ساده شده‌ام در اداره‌ام جوانی کنار من می‌ماند و همیشه در اطراف من بود گویا عاشق من بود در ۲۷ سالگی یک بار به خواستگاری آمد عمه هم او را رد کرده بود دوباره آمد و باز رد شد مادرش آمد خواهرش آمد همگی پشت سر هم دست از پا درازتر با جواب منفی عمه من مواجهه شدن ۳۰ سالم شده هنوز نیز در همان اداره از من خواستگاری می‌کند گاهی اغفال می شوم به خواستگاری این جوان جواب مثبت بدهم ولی هیچ حسی بهش ندارم اما به راستی او مرا دوست دارد من بارها گرمای چشم‌هایش را روی خودم احساس کرده‌ام وقتی سرم را بالا می‌آورم خط زیبای لبخند را روی صورتش دیده‌ام قرمزی گونه‌هایش را دیده‌ام چهره دلنشینی دارد قد بلند موهای مشکی و چشمان مشکی به راستی به عنوان همسر آینده چهره زیبایی دارد اما ان روز دوستم به من گفت تا ازدواج نکنی عشق پدیدار نمی‌شود بمان با او ازدواج کن عاشق شو این روزگار پیدا کردن فردی که عاشقت باشد خیلی سخت است اگر از صمیم قلب عاشقت باشد تو نیز عاشقش می‌شوی چون تو قبل از او به کسی دل نباخته‌ای پس با او عشق واقعی را پیدا خواهی کرد من هرگز متوجه حرف‌هایش نمی‌شدم دوست من همکار من بود حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم در رویاهایش یک عشق اسطوره‌ای درست کرده بود او را شاهزاده رویاها می‌پنداشت گویی بیشتر از من او عاشق او مرد شده بود آن روز جلوی مرا دوباره گرفت با همان موهای مشکی و چشمای مشکی لباس اتو کشیده مرتب کفش‌های واکس زده مشکی خط اتوی شلوارش به راستی دیده می‌شد دوباره به من شاخه گلی داد و گفت با من ازدواج کن من تو را خوشبخت می‌کنم به خانه رفتم می‌خواستم با عمه خودم صحبت کنم که او به من گفت با من بیا بیا از اینجا برویم و زندگی جدیدی را بسازیم بیا برویم تا دنیای جدیدی را ببینی و در آن دنیا برای خودت انتخابی درست پیدا کنی قرار بود سرمایه‌هایمان را برداریم و در جایی دیگر سرمایه‌گذاری کنیم در آنجا ادامه تحصیلات بدم و وقتی که به فردی قابل اعتماد آشنا شدم ازدواج کنم چه کار کنم



اگر بودید می‌رفتید یا می‌ماندید

تصمیم به ازدواج با آن فرد می‌گیرید یا با عمه از آنجا می‌روید
هیچ کدوم
اگه این گزینه هیچ کدام هست
چون نه با مردی که دوسش ندارم میتونم زندگی کنم نه عمم
 

دنیز♡

⭐کاربر فعال⭐
عضویت
Oct 17, 2023
جنسیت
خانم
با تشکر از نویسنده عزیز این داستان..ساحل...

دوستان درسته داستان هست ولی تصمیم گیری ها خیلی مهمه سعی کنید بهترین تصمیم انتخاب کنید در نهایت من یک پست می گذارم و اونجا بین هر کدوم از تصمیم ها یکی رو انتخاب می کنید تصمیمی که بیشترین رای بیاره ادامه داستان مشخص میکنه
سعی کنید دلیل کافی برای تصمیم هاتون داشته باشید تا بتوانید دیگران هم با خودتون همراه کنید



۳۰ سال زمان کمی نبود زمانی بود که من در این جهان زندگی می‌کردم دیگر از این زندگی یکنواخت خود خسته شده بودم انگار توی یک چرخه زمانی گیر کرده بودم طبق یک برنامه بلند می‌شدم و طبق یک برنامه به امور کاری خود می‌پرداختم حالا این زندگی به یک هیجان نیاز دارد من می‌خواهم بازی کنم آیا شما با من بازی می‌کنید یک سالی هست اون فرد را زیر نظر دارم با یک بازی ساده و یک لبخند دلنشین بازی را شروع می‌کند ولی انتهای بازی عاقبت خوبی ندارد معدود افرادی هستند که در این بازی می‌برند امیدوارم من برنده این بازی باشم ریسک این بازی را می‌پذیرم ..
هانا هستم یک دختر ۳۰ ساله بر حسب شرایطی که در زندگی داشتم بزرگ شدم ۵ سالم بود که مادرم سکته کرد در ۶ سالگی پدرم را در یک تصادف از دست دادم و بعد از آن به آغوش گرم پدربزرگم پناه آوردم تا ۲۵ سالگی در کنارش بودم تا اینکه یک روز صبح چشم‌هایش برای همیشه بسته شد ان روز را به یاد دارم من را تنهاترین عمه‌ام در اغوش گرفت و شد پناه دوباره من بعد از چند سال قصد مهاجرت کرد تصمیم گرفت مرا نیز با خودش ببرد او می‌گفت با من بیا به پیش من بیا عمه‌ام هرگز بچه‌دار نشد ..زیرا هرگز ازدواج نکرده بود در کودکی یک بار عاشق شده بود من اسمش را کودکی میزارم آخر ۱۵ سالگی و عاشقی اما هرگز اجازه ازدواج را به او ندادن آخر عاشق یک مرد ۳۰ ساله شده بود آن پدربزرگ مهربان من برای او گویی دیوی دو سر بود خیل فرق است بین دید من تا او به پدر بزرگم او ارزوی مرگ پدرش را می کرد و من ارزوی زندگی طولانی برای او دیگر هر چه بود با مرگ پدرش تمام شد‌ حالا دیگر او از من می‌خواست با او باشم ۴۸ سال سن داشت خستگی در موها و صورتش دیده می‌شد نمی‌خواهم مثل او شوم می‌خواهم برای آینده‌ام تصمیم بگیرم او می‌خواهد مهاجرت کند و من نیز باید با او برم من کارمندی بیش نیستم بعد از آن همه تحصیلات کارمند ساده شده‌ام در اداره‌ام جوانی کنار من می‌ماند و همیشه در اطراف من بود گویا عاشق من بود در ۲۷ سالگی یک بار به خواستگاری آمد عمه هم او را رد کرده بود دوباره آمد و باز رد شد مادرش آمد خواهرش آمد همگی پشت سر هم دست از پا درازتر با جواب منفی عمه من مواجهه شدن ۳۰ سالم شده هنوز نیز در همان اداره از من خواستگاری می‌کند گاهی اغفال می شوم به خواستگاری این جوان جواب مثبت بدهم ولی هیچ حسی بهش ندارم اما به راستی او مرا دوست دارد من بارها گرمای چشم‌هایش را روی خودم احساس کرده‌ام وقتی سرم را بالا می‌آورم خط زیبای لبخند را روی صورتش دیده‌ام قرمزی گونه‌هایش را دیده‌ام چهره دلنشینی دارد قد بلند موهای مشکی و چشمان مشکی به راستی به عنوان همسر آینده چهره زیبایی دارد اما ان روز دوستم به من گفت تا ازدواج نکنی عشق پدیدار نمی‌شود بمان با او ازدواج کن عاشق شو این روزگار پیدا کردن فردی که عاشقت باشد خیلی سخت است اگر از صمیم قلب عاشقت باشد تو نیز عاشقش می‌شوی چون تو قبل از او به کسی دل نباخته‌ای پس با او عشق واقعی را پیدا خواهی کرد من هرگز متوجه حرف‌هایش نمی‌شدم دوست من همکار من بود حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم در رویاهایش یک عشق اسطوره‌ای درست کرده بود او را شاهزاده رویاها می‌پنداشت گویی بیشتر از من او عاشق او مرد شده بود آن روز جلوی مرا دوباره گرفت با همان موهای مشکی و چشمای مشکی لباس اتو کشیده مرتب کفش‌های واکس زده مشکی خط اتوی شلوارش به راستی دیده می‌شد دوباره به من شاخه گلی داد و گفت با من ازدواج کن من تو را خوشبخت می‌کنم به خانه رفتم می‌خواستم با عمه خودم صحبت کنم که او به من گفت با من بیا بیا از اینجا برویم و زندگی جدیدی را بسازیم بیا برویم تا دنیای جدیدی را ببینی و در آن دنیا برای خودت انتخابی درست پیدا کنی قرار بود سرمایه‌هایمان را برداریم و در جایی دیگر سرمایه‌گذاری کنیم در آنجا ادامه تحصیلات بدم و وقتی که به فردی قابل اعتماد آشنا شدم ازدواج کنم چه کار کنم



اگر بودید می‌رفتید یا می‌ماندید

تصمیم به ازدواج با آن فرد می‌گیرید یا با عمه از آنجا می‌روید
مهاجرت میکردم صدرصد
چون به نظرم این چیزا حرف که بعد ازدواج عشق به وجود میاد اگه به وجود نیاد طرف اصلا حسی نداره
و حس میکنه توی زندان🤌🏻
 

بالا