داستان بازی ...پارت 5

استارتر
استارتر
هدی

هدی

⭐⭐سوپر استار⭐⭐
عضویت
May 14, 2023
جنسیت
خانم
از استیو بدم اومد
ولی انگار از اون بپرسم بهتر ب نتیجه مبرسم
هدف مهم تره گور بابای استیو هر جور خواست فکر کنه
بسیار روشن فکرانه بود حرفت😂😂
 
استارتر
استارتر
هدی

هدی

⭐⭐سوپر استار⭐⭐
عضویت
May 14, 2023
جنسیت
خانم
استارتر
استارتر
هدی

هدی

⭐⭐سوپر استار⭐⭐
عضویت
May 14, 2023
جنسیت
خانم
۱۱ تا استیو
۴ تا عمه
 

رکسانا♡

⭐کاربر برتر⭐
عضویت
Jul 23, 2023
جنسیت
خانم
تصمیم خودم را گرفته بودم امروز حتماً به اون کافه می‌رفتم ......بعد از سرو ناهار به همه گفتم حوصلم سر رفته می‌خوام برم بیرون کافه تا خانه ما ۲۰ دقیقه فاصله داشت آهسته آهسته قدم می زدم
در طول این مدتی که این جا بودم
محوطه رو به خوبی شناخته بودم
اخلاق مردمش مثل ما نبود
اروم و بی صدا
ولی گاهی از خیلی هاشون حس خوب نمی گرفتم
غربت حس بدی بود
کاش در تصمیم گیری به اینجا عجول نبودم ...
با ثروتی که داشتم میان هم زبان هام هم می شد بهترین زندگی رو داشته باشم
با خودم فکر می کردم
باید چه سوالاتی بپرسم
خودم درست معرفی کنم یا پنهانی
قراره کی رو ملاقات کنم ....
دو دل بودم .....



کافه به نظر می امد ولی محیط با نشاط گرمی بود مردم در حال رقص و شادی بودن
چه محیط دل نشینی ......

یک پسر مو بور با چشم های روشن عجیب به چشمم اومد قد بلند
شانه ها پهن موهای کوتاه رو به بالا
یک کلاه کابوی و یک دستمال گردن
یک لحظه چشم تو چشم شدیم
اونقدر بهش زل زده بودم که فکر کنم
وجودم را احساس کرده بود دست پاچه شدم سرمو پایین انداختم و گونه ها قرمز
شد چه کاری کردم

سرخ و سفید شدم
۱۰ دقیقه بعد نا خود اگاه دوباره نگاهش کردم
دور برش پر از دخترهای رنگارنگ بود
عجیب از این مدل ادم ها بدم می امد ولی اینبار یک کشش خاص من و سمتش می کشید
مسخره است با این که شاید نیم ساعت از دیدنش نگذشته بود
دوست داشتم برم پیشش
بعد از مدتی لیزا و خواهرش لوسی از در وارد شدن
به محض دیدن من لیزا لبخندی زد و به سمت من امد
بعد مدتی حرف زدن متوجه شدم تمام هوش و حواس لیزا به اون پسر هست وقتی جویای جریان شدم
فهمیدم تمام این دخترها یک جورای خاطر خواهش هستن مخصوصا لیزا و لوسی طوری که حتی این دو خواهر برای به دست اوردن نورمن با هم رقابت می کردن ...
وحشتناک بود ...
چیزی بهش نگفتم
ولی همش زیر چشمی نگاهش می کردم
به کل کارم فراموش کرده بودم
اینجور که فهمیدم در هفته فقط روز های فرد در کافه اینجا می امد

از کافه بعد رفتنش بیرون رفتن دیر وقت به خانه رسیدم عمه نگران بود که با بیان اینکه با لیزا در کافه بودم و از ساعت یادم رفته بود به اتاقم رفتم
انگار تسخیر شده بودم
فقط به چهره اون فکر می کردم به خنده هاش و تمام عکس العمل هاش
دیگه حتی جریان خانه هم فراموش کرده بودم
یک هفته کارم شده بود یک روز در میان به انجا برم و از دور نورمن نگاه کنم
بلاخره تصمیم خودم گرفتم روزبعد مثل دیوانگان توی بازار دنبال یک لباس بودم که به چشم همه بیاد
ارایشگاه رفتم موهامو اصلاح کردم
دست خودم نبود تا رنگ لاکم را عوض کردم
بی صبرانه منتظر رسیدن روز فرد و رفتن به کافه بودم
دلم می خواست ببینم به نظرش میام یا نه
اومد درست ساعت ۶ عصر
کلی دختر اطرافش
به چشمش نمی یامدم
لعنتی من و نمی دید
دو تا پسر دیگه هم همیشه باهاش بودن
نمی شد بین اون همه دختر خودمو به نورمن نزدیک کنم
دوستش کارلوس هم اطرافش پر از دختر های مختلف بود
فقط استیو مانده بود
یک اخم روی صورتش بود اینقدر جدی که کسی سراغش نمی رفت
با خودم گفتم اگر به استیو نزدیک بشم شاید بعد از اون بتونم به نورمنم نزدیک بشم پس رفتم سر میزی که استیو نشسته بود اخم تو صورتش بیشتر شد بهم نگاه کرد و گفت چی می‌خوای گفتم می‌توانم اینجا بشینم گفت نه
رک و راست حرف زد خجالت کشیدم عقب رفتم میز اون طرفی نشستم
اعصابم از دست خودم خورد بود
خراب کرده بودم عجیب
لیزا و لوسی اومدن
تعجب کرده بود از این همه تغییر در پوشش و ظاهر من
راستش خودم جلوی اینه از خودم تعجب کرده بودم
لیزا جلو اومد گفت چه زیبا شدی
و من لبخندی زدم .
استیو تا پایان شب همان جا تنها نشسته بود و هر از گاهی با مردهای اطرافش صحبت می کرد
لعنتی گور باباش
از لیزا فهمیدن استیو توی همین محله زندگی می کنند از وقتی ۴ سالش بوده ..
دیگه یک جورایی بی خیال نورمن شدم گفتم باید برگردم سراغ همون جریان خانه
استیو بلند شد رفت سمت در
اینبار برخلاف دفعه قبل نه برای دلربای بودبرای سوال سمت استیو حرکت کردم .
بیرون دم در وایستاده بود
پشت سرش سلامی کردم گفتم ببخشید
بلند گفت لعنتی عوضی تو چقدر نچسب هستی گفتم باهات حال نمی کنم چرا باز برگشتی .
بچه پرو ...نکه من عاشق چشم ابروش هستم.ولی خودم نباختم گفتم
ببخشید کارم بهتون گیره ازتون سوالی داشتم.خندید گفت کارت به چی من گیره راستش بگو جا خواب نداری .
دیگه حسابی بهم بر خورد
خون در تمام رگهای بدنم راه افتاده بود گفتم خیر اقا
ببخشید اشتباه گرفته ام به گمانم
فکر می کردم چون قدیمی هستید
می توانید کمکم کنید .
خنده مسخره ای کرد به سمتم امد و در گوشم گفت توی این محل همه قدیمی هستند در هر خونه بری همه هستند پس کارت به من گیر نیست ه..ری .دور بر خودم نبینمت
لعنت بهش عوضی
ناراحت راه افتادم سمت خانه
کاش هیچ وقت به کافه نمی رفتم
از یک طرف نورمن
از یک طرف استیو که تا حالش نگیرم ولش نمی کنم
اصلا یادم نمی یاد کی تاحالا کسی به من تیکه انداخته باشه من جواب نداده باشم مخصوصا حرف های اون که خیلی سنگین بود
به خانه رفتم و اهسته در اتاقم پنهان شدم از حرف هاش حس حقارت پیدا کرده بودم حسابی گریه کردم
این رفتن به کافه برام گران تمام شده بود
فکر و ذهنم شده بود نورمن ..دیگه همه سوال هام برام پوچ شده بود
باورش سخت بود یک چشم بند گرفته بودم به کل اتاق و خانه رو فراموش کرده بودم شب ها چشم بند می زدم و تا صبح ساعت ۸ الی ۹ صبح تخت می خوابیدم...
یک ماهی تلاش کردم به چشم هیچ کسی نیامده بودم تصمیم گرفتم بی خیال نورمن بشم خودم دوباره سرگرم چیزی کنم چی بهتر از همین خانه ...

دو روز توی خانه ماندم و باز روز فرد تصمیم گرفتم به کافه برم فقط برای سوال...
پیراهن مردانه ساده و شلوار لی
و موهای دم اسبی بدون هیچ ارایشی
توی کافه از هر کسی پرسیدم انکار می کرد می گفت در جریان نیست
دیگه باورم شده بود از این جماعت چیزی نصیبم نمیشه
برم از عمه بپرسم کلافه و خسته شده بودم دوست داشتم گریه کنم
توی این فکر بودم که یک لحظه بعد استیو با دو نوشیدنی رو به روی من نشست یک لحظه ترسیدم .....
سلام کرد
موندم چی بگم می خواستم بگه چیه چی می خوای پاشو برو ولی دهنم قفل شد
سلام کوتاهی کردم
_گفت خوب کارت بگو ....
چی می گفت این متوهم ....گفتم چه کاری ....
گفت کاری که اون شب داشتی و از سر شب داری از باقی سوال می پرسی بگو .....
_نیاز نیست حل شد
_واقعا یعنی جریان اون خانه و قتل ها و مرگهای توی خانه برات گفتند .....
وحشتناک بود هیچکس به من هیچی نگفته بود اما خب راستش غرورم اجازه نمی‌داد از کسی که ان شب مرا آنقدر تحقیر کرده بود کمک بخواهم فقط بی‌صدا ازش پرسیدم چی شد اون شب که بهم توهین کردی الان چرا می‌خوای کمک کنی گفت اون شب قیافت این نبود بیشتر به زنایی می‌خورد که یه لبخند زشت زد دیگه ادامه نداد ولی امشب قیافت به نیازمندها می‌خوره بلند خندید
از خنده اش نمی دانم چرا خنده ام گرفت می‌خوام سوالاتو جواب بدم ناز نکن سوال بپرس گفتم خوب من غریب بودم فکر کردم اون طوری بهتر به چشم میام با من احساس راحتی می کنید و سوالم جواب می دید
_اهسته گفت :باور کن ان طوری به یک چشم دیگه می امدی ....
_برای همین با من بد رفتار کردی قضاوتم کردی ..
_بزار پای قرار اول ....
فکر کن می خوام برای رفع کدورت ها تمام سوال هاتو بدون هیچ چشم داشتی جواب بدم ........آشتی ...
خودم گول نزنم حق داشت
خوب فهمیده بود اون شب ها برای چی اومده بودم
دو دل بودم حقیقتاً دوست داشتم اونجا رو ترک کنم با حرف‌هایی که استیو زد دیگه حسم به این خانه واقعاً بد شده بود یا باید می‌رفتم و عمه رو سینجین می‌کردم و هرجور شده از زیر زبان او حقیقت را بیرون می‌کشیدم یا باید با استیو کنار می اومدم
به نظرم اون همه چیز به من می گه و از طرفی یک تیر دو نشان می زنم
هم بی دردسر جریان خانه رو کامل می گفت و هم به نورمن به واسطه استیو نزدیک می شدم ....
استیو
 

من و دوتا پسرام

⭐⭐سوپر استار⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
تصمیم خودم را گرفته بودم امروز حتماً به اون کافه می‌رفتم ......بعد از سرو ناهار به همه گفتم حوصلم سر رفته می‌خوام برم بیرون کافه تا خانه ما ۲۰ دقیقه فاصله داشت آهسته آهسته قدم می زدم
در طول این مدتی که این جا بودم
محوطه رو به خوبی شناخته بودم
اخلاق مردمش مثل ما نبود
اروم و بی صدا
ولی گاهی از خیلی هاشون حس خوب نمی گرفتم
غربت حس بدی بود
کاش در تصمیم گیری به اینجا عجول نبودم ...
با ثروتی که داشتم میان هم زبان هام هم می شد بهترین زندگی رو داشته باشم
با خودم فکر می کردم
باید چه سوالاتی بپرسم
خودم درست معرفی کنم یا پنهانی
قراره کی رو ملاقات کنم ....
دو دل بودم .....



کافه به نظر می امد ولی محیط با نشاط گرمی بود مردم در حال رقص و شادی بودن
چه محیط دل نشینی ......

یک پسر مو بور با چشم های روشن عجیب به چشمم اومد قد بلند
شانه ها پهن موهای کوتاه رو به بالا
یک کلاه کابوی و یک دستمال گردن
یک لحظه چشم تو چشم شدیم
اونقدر بهش زل زده بودم که فکر کنم
وجودم را احساس کرده بود دست پاچه شدم سرمو پایین انداختم و گونه ها قرمز
شد چه کاری کردم

سرخ و سفید شدم
۱۰ دقیقه بعد نا خود اگاه دوباره نگاهش کردم
دور برش پر از دخترهای رنگارنگ بود
عجیب از این مدل ادم ها بدم می امد ولی اینبار یک کشش خاص من و سمتش می کشید
مسخره است با این که شاید نیم ساعت از دیدنش نگذشته بود
دوست داشتم برم پیشش
بعد از مدتی لیزا و خواهرش لوسی از در وارد شدن
به محض دیدن من لیزا لبخندی زد و به سمت من امد
بعد مدتی حرف زدن متوجه شدم تمام هوش و حواس لیزا به اون پسر هست وقتی جویای جریان شدم
فهمیدم تمام این دخترها یک جورای خاطر خواهش هستن مخصوصا لیزا و لوسی طوری که حتی این دو خواهر برای به دست اوردن نورمن با هم رقابت می کردن ...
وحشتناک بود ...
چیزی بهش نگفتم
ولی همش زیر چشمی نگاهش می کردم
به کل کارم فراموش کرده بودم
اینجور که فهمیدم در هفته فقط روز های فرد در کافه اینجا می امد

از کافه بعد رفتنش بیرون رفتن دیر وقت به خانه رسیدم عمه نگران بود که با بیان اینکه با لیزا در کافه بودم و از ساعت یادم رفته بود به اتاقم رفتم
انگار تسخیر شده بودم
فقط به چهره اون فکر می کردم به خنده هاش و تمام عکس العمل هاش
دیگه حتی جریان خانه هم فراموش کرده بودم
یک هفته کارم شده بود یک روز در میان به انجا برم و از دور نورمن نگاه کنم
بلاخره تصمیم خودم گرفتم روزبعد مثل دیوانگان توی بازار دنبال یک لباس بودم که به چشم همه بیاد
ارایشگاه رفتم موهامو اصلاح کردم
دست خودم نبود تا رنگ لاکم را عوض کردم
بی صبرانه منتظر رسیدن روز فرد و رفتن به کافه بودم
دلم می خواست ببینم به نظرش میام یا نه
اومد درست ساعت ۶ عصر
کلی دختر اطرافش
به چشمش نمی یامدم
لعنتی من و نمی دید
دو تا پسر دیگه هم همیشه باهاش بودن
نمی شد بین اون همه دختر خودمو به نورمن نزدیک کنم
دوستش کارلوس هم اطرافش پر از دختر های مختلف بود
فقط استیو مانده بود
یک اخم روی صورتش بود اینقدر جدی که کسی سراغش نمی رفت
با خودم گفتم اگر به استیو نزدیک بشم شاید بعد از اون بتونم به نورمنم نزدیک بشم پس رفتم سر میزی که استیو نشسته بود اخم تو صورتش بیشتر شد بهم نگاه کرد و گفت چی می‌خوای گفتم می‌توانم اینجا بشینم گفت نه
رک و راست حرف زد خجالت کشیدم عقب رفتم میز اون طرفی نشستم
اعصابم از دست خودم خورد بود
خراب کرده بودم عجیب
لیزا و لوسی اومدن
تعجب کرده بود از این همه تغییر در پوشش و ظاهر من
راستش خودم جلوی اینه از خودم تعجب کرده بودم
لیزا جلو اومد گفت چه زیبا شدی
و من لبخندی زدم .
استیو تا پایان شب همان جا تنها نشسته بود و هر از گاهی با مردهای اطرافش صحبت می کرد
لعنتی گور باباش
از لیزا فهمیدن استیو توی همین محله زندگی می کنند از وقتی ۴ سالش بوده ..
دیگه یک جورایی بی خیال نورمن شدم گفتم باید برگردم سراغ همون جریان خانه
استیو بلند شد رفت سمت در
اینبار برخلاف دفعه قبل نه برای دلربای بودبرای سوال سمت استیو حرکت کردم .
بیرون دم در وایستاده بود
پشت سرش سلامی کردم گفتم ببخشید
بلند گفت لعنتی عوضی تو چقدر نچسب هستی گفتم باهات حال نمی کنم چرا باز برگشتی .
بچه پرو ...نکه من عاشق چشم ابروش هستم.ولی خودم نباختم گفتم
ببخشید کارم بهتون گیره ازتون سوالی داشتم.خندید گفت کارت به چی من گیره راستش بگو جا خواب نداری .
دیگه حسابی بهم بر خورد
خون در تمام رگهای بدنم راه افتاده بود گفتم خیر اقا
ببخشید اشتباه گرفته ام به گمانم
فکر می کردم چون قدیمی هستید
می توانید کمکم کنید .
خنده مسخره ای کرد به سمتم امد و در گوشم گفت توی این محل همه قدیمی هستند در هر خونه بری همه هستند پس کارت به من گیر نیست ه..ری .دور بر خودم نبینمت
لعنت بهش عوضی
ناراحت راه افتادم سمت خانه
کاش هیچ وقت به کافه نمی رفتم
از یک طرف نورمن
از یک طرف استیو که تا حالش نگیرم ولش نمی کنم
اصلا یادم نمی یاد کی تاحالا کسی به من تیکه انداخته باشه من جواب نداده باشم مخصوصا حرف های اون که خیلی سنگین بود
به خانه رفتم و اهسته در اتاقم پنهان شدم از حرف هاش حس حقارت پیدا کرده بودم حسابی گریه کردم
این رفتن به کافه برام گران تمام شده بود
فکر و ذهنم شده بود نورمن ..دیگه همه سوال هام برام پوچ شده بود
باورش سخت بود یک چشم بند گرفته بودم به کل اتاق و خانه رو فراموش کرده بودم شب ها چشم بند می زدم و تا صبح ساعت ۸ الی ۹ صبح تخت می خوابیدم...
یک ماهی تلاش کردم به چشم هیچ کسی نیامده بودم تصمیم گرفتم بی خیال نورمن بشم خودم دوباره سرگرم چیزی کنم چی بهتر از همین خانه ...

دو روز توی خانه ماندم و باز روز فرد تصمیم گرفتم به کافه برم فقط برای سوال...
پیراهن مردانه ساده و شلوار لی
و موهای دم اسبی بدون هیچ ارایشی
توی کافه از هر کسی پرسیدم انکار می کرد می گفت در جریان نیست
دیگه باورم شده بود از این جماعت چیزی نصیبم نمیشه
برم از عمه بپرسم کلافه و خسته شده بودم دوست داشتم گریه کنم
توی این فکر بودم که یک لحظه بعد استیو با دو نوشیدنی رو به روی من نشست یک لحظه ترسیدم .....
سلام کرد
موندم چی بگم می خواستم بگه چیه چی می خوای پاشو برو ولی دهنم قفل شد
سلام کوتاهی کردم
_گفت خوب کارت بگو ....
چی می گفت این متوهم ....گفتم چه کاری ....
گفت کاری که اون شب داشتی و از سر شب داری از باقی سوال می پرسی بگو .....
_نیاز نیست حل شد
_واقعا یعنی جریان اون خانه و قتل ها و مرگهای توی خانه برات گفتند .....
وحشتناک بود هیچکس به من هیچی نگفته بود اما خب راستش غرورم اجازه نمی‌داد از کسی که ان شب مرا آنقدر تحقیر کرده بود کمک بخواهم فقط بی‌صدا ازش پرسیدم چی شد اون شب که بهم توهین کردی الان چرا می‌خوای کمک کنی گفت اون شب قیافت این نبود بیشتر به زنایی می‌خورد که یه لبخند زشت زد دیگه ادامه نداد ولی امشب قیافت به نیازمندها می‌خوره بلند خندید
از خنده اش نمی دانم چرا خنده ام گرفت می‌خوام سوالاتو جواب بدم ناز نکن سوال بپرس گفتم خوب من غریب بودم فکر کردم اون طوری بهتر به چشم میام با من احساس راحتی می کنید و سوالم جواب می دید
_اهسته گفت :باور کن ان طوری به یک چشم دیگه می امدی ....
_برای همین با من بد رفتار کردی قضاوتم کردی ..
_بزار پای قرار اول ....
فکر کن می خوام برای رفع کدورت ها تمام سوال هاتو بدون هیچ چشم داشتی جواب بدم ........آشتی ...
خودم گول نزنم حق داشت
خوب فهمیده بود اون شب ها برای چی اومده بودم
دو دل بودم حقیقتاً دوست داشتم اونجا رو ترک کنم با حرف‌هایی که استیو زد دیگه حسم به این خانه واقعاً بد شده بود یا باید می‌رفتم و عمه رو سینجین می‌کردم و هرجور شده از زیر زبان او حقیقت را بیرون می‌کشیدم یا باید با استیو کنار می اومدم
به نظرم اون همه چیز به من می گه و از طرفی یک تیر دو نشان می زنم
هم بی دردسر جریان خانه رو کامل می گفت و هم به نورمن به واسطه استیو نزدیک می شدم ....
از استیو میپرسم
حالا که خودش اومده جواب بده منم میپرسم
 

بالا