داستان بازی ..پارت ۸

Choi mary

مدیر
عضویت
May 4, 2023
جنسیت
خانم
شرمنده همه شما عزیزان هستم یک جریانی پیش اومده باید برم زیاد نمی توانم ان بشم
ولی ساحل یادم انداخت باید پارت بعدی بزارم
مهی
بی زحمت مسئولیتش با شما هر تعداد رای شد من و تک کن تا از ساحل باقی داستان براتون بگیرم



تقدیم به شما مهربان ها

همه وجودم پر از نفرت و کینه بود همه چیزو از چشم عمه می‌دیدم بدنم درد می‌کرد کلافه بودم تا حالا تو عمرم این همه خشم و کلافگی در وجودم نبود همه تقصیر عمه بود اینو خوب تو وجودش احساس می‌کردم وقتی ازم سوال پرسید چرا شبا دیر میای و این چه وضعشه با لبخند بهش گفتم مگه برات مهمه باورتون میشه اونم فقط یه لبخند زد و گفت نه خندید و رفت
زنک مجنون برای دیوانگی من همین یک تن کافی بود نیاز به حوادث خانه نبود ...
پشت سرش رفتم داخل اتاقش ...
_چرا دنبالم میای
_چرا گفتی برات مهم نیستم
_من گفتم!!!
_نگفتی ؟؟؟
_خودت خواستی بگم
_منظورت چیه ؟؟؟؟
_خودت فکر می کنی برات ارزش قائل نیستم ...
_هستی؟؟؟
_من برای کسی که برام ارزش قائل باشه ارزش قائلم ...ببین چه رفتاری کردی که برام مهم نیستی
_من چیکار کردم
_یک ماه بیرونی با لباس های زننده هر شب یک قیافه هر شب یک ارایش چه خبره اینقدر بی جنبه بودی من نمی دانستم هانا بارها ازت پرسیدم مثل ادم جواب ندادی
هر بار جواب سر بالا هر بار مسخره بازی
تو چه خبرته هانا؟؟؟
_تقصیر خودته ..مقصر این اتفاق ها خودتی عمه
_ چرا بی دلیل محاکمه ام می کنی دلیلش چیه ؟؟؟بگو بدونم
__می رفتم بیرون که مردم به من اعتماد کنند و جریان این خانه بفهمم
_هانا تو دیوانه ای؟؟؟
_من ..چرا اینطوری می گی ؟؟
_دخترک احمق این کارها چیه اگر دیوانه نیستی چرا از من نمی پرسیدی خودم بهت بگم ...
_بارها گفتم گفتی چیزی نیست ..
_خوب چیزی هم نیست ...
_ واقعا خودت به کوری زدی عمه این خانه نحس هست ساکنین این خانه همه بدبخت شدند همه مرده اند ...
_ واقعا هانا ..واقعا که خر هستی ..حیف ان همه سال تحصیلات حیف وقتی که روی تو سرمایه گذاری شده.حیف
_ چرا ؟
_فکر نمی کردم اینقدر ساده و خرافاتی باشی مرگ دست خداست .
بله نگفتم به خاطر این که دیدت عوض نشه این خانه برای باقی بد باشه برای ما همه اش برکته ...هم چی می گی مرده انگار دفعه اولت مرده می بینی یادت رفته پدر بزرگت مرده بود تا چند ماه لباس هاشو بغل می کردی و توی تختش می خوابیدی
یک جوری از نحسی خانه می گی اینگار یادت رفته شب تولد تو بود که پدرت توی تصادف مرد
ان شب فقط تو در ماشین زنده بودی چی شد ما گفتیم نحس بودی نه گفتیم قسمت بوده خدا تو رو دوباره به ما داد و پدرت هم عمرش در دنیا نبود.
از مادر خدا بیامرزت یادت رفته به خاطر یک افسردگی دست به ****** زد
پس بیا بگیم کلا نحسی در وجود ما هست هم ما نحس هستیم و هم این خانه پس طبق قانون به جای جذب هم هم را دفع می کنیم
دیوانه تو از این چیزا چی می فهمی از سرمایه گذاری چه می دانی
خدا می داند این خانه یک شانس بود برامون این خانه رو یک سوم قیمیت واقعیش خریدم می دانی یعنی چی یعنی شکار من به فکرت نیستم من اینقدر به فکرت بودم کل این خانه به نامت کردم تا سودش به خودت برسه
بشکنه این دست که نمک نداره .
دستت درد نکنه هانا خوب جوابم دادی
اینگار زورت کردم اون اتاق برداری
یک ساعت فرصت داری تمام وسایلت جمع کنی بیای اتاق من من بروم اتاق تو
حقیقتا جواب های عمه مثل پتکی بود تو سرم راست می گفت از کی تا به حال اینقدر خرافاتی شده بودم
چرا زودتر پیشش نیامده بودم
چقدر کوتاه فکر بودم
چه فکر های نکرده بودم چقدر کودن بودم من ولی خوب از اتاق خوشم نمی امد
باید دست می جنباندم
هر چه سریع تر اتاق ها رو عوض می کردم تا حرفش عوض نشده در ثانیه به اتاقم رفتم تمام وسایل جمع کردم اومدم اتاق عمه
عمه با ناباوری نگاهم می کرد انتظار نداشت این کار بکنم.
موقع رفتن گفت واقعا هانا اینقدر از اون اتاق می ترسیدی چرا زودتر نگفتی ؟؟؟ دخترم یادت نره تلقین کردن خودش بدترین چیزه .
حقیقتا از جابه جای اتاق خوش حال بودم .
شب ها چون دارو مصرف می کردم و بدن ضرب دیده بود زود خوابم می برد ....
۱۰ روز بود با دنیای بیرون قطع رابطه کرده بودم ..ولی با استیو نه
سه روز بعد از خانه نشینی به من زنگ زد شماره من و از لیزا گرفته بود چند وقتی بود شده بود پای ثابت پیام بازی های شبانه ام
اون روز زنگ زد گفت برای یک چالش و بازی یک روزه نیاز به یک نفر داره
می خواست بداند با او می روم
نمی دانستم از ذهنم بیرون بکنمش یا باهاش برم یا دنبال یک کار باشم زندگی جدیدی شروع کنم.
از عمه بگم ...چقدر دید تاثیر داره روی ادمی ..اون روز در اتاقش باز بود کلی گیاه به یک طرف اتاق اویز کرده بود درختچه های طبیعی اورده بود داخل اتاق
۴ تا پرنده رنگی زیبا روی گیاه ها رها کرده بود می گفت دست اموز هستند ...
گوشه اتاقش یک اکواریوم زیبا گذاشته بود با ماهی های رنگی یک دیوار اتاق را رنگ صورتی کم رنگ کرده بود
خیلی زیبا شده بود مثل قطعه ای بهشت ...
دلم این اتاق خواست
یک میز مطالعه کوچیک
و یک تلویزیون داخل اتاق گذاشته بود
کمد دیواری رو جمع کرده بود .....
یک چراغ خواب رنگی بنفش ملیح در اتاق خواب گذاشته بود ...
و یک فرش زیبا روی زمین پهن کرده بود
همه وجودم پر از نفرت و کینه بود همه چیزو از چشم عمه می‌دیدم بدنم درد می‌کرد کلافه بودم تا حالا تو عمرم این همه خشم و کلافگی در وجودم نبود همه تقصیر عمه بود اینو خوب تو وجودش احساس می‌کردم وقتی ازم سوال پرسید چرا شبا دیر میای و این چه وضعشه با لبخند بهش گفتم مگه برات مهمه باورتون میشه اونم فقط یه لبخند زد و گفت نه خندید و رفت
زنک مجنون برای دیوانگی من همین یک تن کافی بود نیاز به حوادث خانه نبود ...
پشت سرش رفتم داخل اتاقش ...
_چرا دنبالم میای
_چرا گفتی برات مهم نیستم
_من گفتم!!!
_نگفتی ؟؟؟
_خودت خواستی بگم
_منظورت چیه ؟؟؟؟
_خودت فکر می کنی برات ارزش قائل نیستم ...
_هستی؟؟؟
_من برای کسی که برام ارزش قائل باشه ارزش قائلم ...ببین چه رفتاری کردی که برام مهم نیستی
_من چیکار کردم
_یک ماه بیرونی با لباس های زننده هر شب یک قیافه هر شب یک ارایش چه خبره اینقدر بی جنبه بودی من نمی دانستم هانا بارها ازت پرسیدم مثل ادم جواب ندادی
هر بار جواب سر بالا هر بار مسخره بازی
تو چه خبرته هانا؟؟؟
_تقصیر خودته ..مقصر این اتفاق ها خودتی عمه
_ چرا بی دلیل محاکمه ام می کنی دلیلش چیه ؟؟؟بگو بدونم
__می رفتم بیرون که مردم به من اعتماد کنند و جریان این خانه بفهمم
_هانا تو دیوانه ای؟؟؟
_من ..چرا اینطوری می گی ؟؟
_دخترک احمق این کارها چیه اگر دیوانه نیستی چرا از من نمی پرسیدی خودم بهت بگم ...
_بارها گفتم گفتی چیزی نیست ..
_خوب چیزی هم نیست ...
_ واقعا خودت به کوری زدی عمه این خانه نحس هست ساکنین این خانه همه بدبخت شدند همه مرده اند ...
_ واقعا هانا ..واقعا که خر هستی ..حیف ان همه سال تحصیلات حیف وقتی که روی تو سرمایه گذاری شده.حیف
_ چرا ؟
_فکر نمی کردم اینقدر ساده و خرافاتی باشی مرگ دست خداست .
بله نگفتم به خاطر این که دیدت عوض نشه این خانه برای باقی بد باشه برای ما همه اش برکته ...هم چی می گی مرده انگار دفعه اولت مرده می بینی یادت رفته پدر بزرگت مرده بود تا چند ماه لباس هاشو بغل می کردی و توی تختش می خوابیدی
یک جوری از نحسی خانه می گی اینگار یادت رفته شب تولد تو بود که پدرت توی تصادف مرد
ان شب فقط تو در ماشین زنده بودی چی شد ما گفتیم نحس بودی نه گفتیم قسمت بوده خدا تو رو دوباره به ما داد و پدرت هم عمرش در دنیا نبود.
از مادر خدا بیامرزت یادت رفته به خاطر یک افسردگی دست به ****** زد
پس بیا بگیم کلا نحسی در وجود ما هست هم ما نحس هستیم و هم این خانه پس طبق قانون به جای جذب هم هم را دفع می کنیم
دیوانه تو از این چیزا چی می فهمی از سرمایه گذاری چه می دانی
خدا می داند این خانه یک شانس بود برامون این خانه رو یک سوم قیمیت واقعیش خریدم می دانی یعنی چی یعنی شکار من به فکرت نیستم من اینقدر به فکرت بودم کل این خانه به نامت کردم تا سودش به خودت برسه
بشکنه این دست که نمک نداره .
دستت درد نکنه هانا خوب جوابم دادی
اینگار زورت کردم اون اتاق برداری
یک ساعت فرصت داری تمام وسایلت جمع کنی بیای اتاق من من بروم اتاق تو
حقیقتا جواب های عمه مثل پتکی بود تو سرم راست می گفت از کی تا به حال اینقدر خرافاتی شده بودم
چرا زودتر پیشش نیامده بودم
چقدر کوتاه فکر بودم
چه فکر های نکرده بودم چقدر کودن بودم من ولی خوب از اتاق خوشم نمی امد
باید دست می جنباندم
هر چه سریع تر اتاق ها رو عوض می کردم تا حرفش عوض نشده در ثانیه به اتاقم رفتم تمام وسایل جمع کردم اومدم اتاق عمه
عمه با ناباوری نگاهم می کرد انتظار نداشت این کار بکنم.
موقع رفتن گفت واقعا هانا اینقدر از اون اتاق می ترسیدی چرا زودتر نگفتی ؟؟؟ دخترم یادت نره تلقین کردن خودش بدترین چیزه .
حقیقتا از جابه جای اتاق خوش حال بودم .
شب ها چون دارو مصرف می کردم و بدن ضرب دیده بود زود خوابم می برد ....
۱۰ روز بود با دنیای بیرون قطع رابطه کرده بودم ..ولی با استیو نه
سه روز بعد از خانه نشینی به من زنگ زد شماره من و از لیزا گرفته بود چند وقتی بود شده بود پای ثابت پیام بازی های شبانه ام
اون روز زنگ زد گفت برای یک چالش و بازی یک روزه نیاز به یک نفر داره
می خواست بداند با او می روم
نمی دانستم از ذهنم بیرون بکنمش یا باهاش برم یا دنبال یک کار باشم زندگی جدیدی شروع کنم.
از عمه بگم ...چقدر دید تاثیر داره روی ادمی ..اون روز در اتاقش باز بود کلی گیاه به یک طرف اتاق اویز کرده بود درختچه های طبیعی اورده بود داخل اتاق
۴ تا پرنده رنگی زیبا روی گیاه ها رها کرده بود می گفت دست اموز هستند ...
گوشه اتاقش یک اکواریوم زیبا گذاشته بود با ماهی های رنگی یک دیوار اتاق را رنگ صورتی کم رنگ کرده بود
خیلی زیبا شده بود مثل قطعه ای بهشت ...
دلم این اتاق خواست
یک میز مطالعه کوچیک
و یک تلویزیون داخل اتاق گذاشته بود
کمد دیواری رو جمع کرده بود .....
یک چراغ خواب رنگی بنفش ملیح در اتاق خواب گذاشته بود ...
و یک فرش زیبا روی زمین پهن کرده بود
من عاشق ماهی و صدای پرنده بودم
یک میز ارایش کوچک و یک اینه قدی
این اتاق محشر شده بود
یادم می یاد همش از من می پرسید
دوست داری بریم وسایل برای اتاقت بخرم
من ولی همه فکرم شده بود این خانه و نورمن
من دیوانه بودم واقعا
دلم اتاق خودم می خواست
با گیاه ها و اکواریوم ماهی خودم
دلم تخت جدید و تلویزیون داخل اتاق می خواست
وای این اتاق کجا و اتاقی که دست من بو کجا ....


عمه اومد بیرون در اتاق بست گفت چی شده هانا چیزی می خوای...
نه منتظر شما بودم بریم پایین غذا بخوریم ....

لبخندی زد گفت ...هانا درکت می کنم غربت و شهر غریب افکار عجیب خیلی سخته
دوست داری اتاقت دوباره داشته باشی من مشکلی ندارم ......



خوب چیکار کنیم
قبول کنم برگردم توی همون اتاق و بیخیال همه چیز مخصوصا استیو بشم و دنبال یک هدف و کار جدید برم

یا با اتفاق های که توی اون اتاق افتاده تصمیم می گیرید به عمه بگویید قصد دارید وسیله بخرید اتاقی که دارید به سلیقه خودتون بچینید و مستقل بشید
و با استیو به چالش بازی برید
تا اون قسمت که اتاق رو عوض نکنم و وسیله بخرم به سلیقه خودم بچینم دومی
 

من و دوتا پسرام

⭐⭐سوپر استار⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
شرمنده همه شما عزیزان هستم یک جریانی پیش اومده باید برم زیاد نمی توانم ان بشم
ولی ساحل یادم انداخت باید پارت بعدی بزارم
مهی
بی زحمت مسئولیتش با شما هر تعداد رای شد من و تک کن تا از ساحل باقی داستان براتون بگیرم



تقدیم به شما مهربان ها

همه وجودم پر از نفرت و کینه بود همه چیزو از چشم عمه می‌دیدم بدنم درد می‌کرد کلافه بودم تا حالا تو عمرم این همه خشم و کلافگی در وجودم نبود همه تقصیر عمه بود اینو خوب تو وجودش احساس می‌کردم وقتی ازم سوال پرسید چرا شبا دیر میای و این چه وضعشه با لبخند بهش گفتم مگه برات مهمه باورتون میشه اونم فقط یه لبخند زد و گفت نه خندید و رفت
زنک مجنون برای دیوانگی من همین یک تن کافی بود نیاز به حوادث خانه نبود ...
پشت سرش رفتم داخل اتاقش ...
_چرا دنبالم میای
_چرا گفتی برات مهم نیستم
_من گفتم!!!
_نگفتی ؟؟؟
_خودت خواستی بگم
_منظورت چیه ؟؟؟؟
_خودت فکر می کنی برات ارزش قائل نیستم ...
_هستی؟؟؟
_من برای کسی که برام ارزش قائل باشه ارزش قائلم ...ببین چه رفتاری کردی که برام مهم نیستی
_من چیکار کردم
_یک ماه بیرونی با لباس های زننده هر شب یک قیافه هر شب یک ارایش چه خبره اینقدر بی جنبه بودی من نمی دانستم هانا بارها ازت پرسیدم مثل ادم جواب ندادی
هر بار جواب سر بالا هر بار مسخره بازی
تو چه خبرته هانا؟؟؟
_تقصیر خودته ..مقصر این اتفاق ها خودتی عمه
_ چرا بی دلیل محاکمه ام می کنی دلیلش چیه ؟؟؟بگو بدونم
__می رفتم بیرون که مردم به من اعتماد کنند و جریان این خانه بفهمم
_هانا تو دیوانه ای؟؟؟
_من ..چرا اینطوری می گی ؟؟
_دخترک احمق این کارها چیه اگر دیوانه نیستی چرا از من نمی پرسیدی خودم بهت بگم ...
_بارها گفتم گفتی چیزی نیست ..
_خوب چیزی هم نیست ...
_ واقعا خودت به کوری زدی عمه این خانه نحس هست ساکنین این خانه همه بدبخت شدند همه مرده اند ...
_ واقعا هانا ..واقعا که خر هستی ..حیف ان همه سال تحصیلات حیف وقتی که روی تو سرمایه گذاری شده.حیف
_ چرا ؟
_فکر نمی کردم اینقدر ساده و خرافاتی باشی مرگ دست خداست .
بله نگفتم به خاطر این که دیدت عوض نشه این خانه برای باقی بد باشه برای ما همه اش برکته ...هم چی می گی مرده انگار دفعه اولت مرده می بینی یادت رفته پدر بزرگت مرده بود تا چند ماه لباس هاشو بغل می کردی و توی تختش می خوابیدی
یک جوری از نحسی خانه می گی اینگار یادت رفته شب تولد تو بود که پدرت توی تصادف مرد
ان شب فقط تو در ماشین زنده بودی چی شد ما گفتیم نحس بودی نه گفتیم قسمت بوده خدا تو رو دوباره به ما داد و پدرت هم عمرش در دنیا نبود.
از مادر خدا بیامرزت یادت رفته به خاطر یک افسردگی دست به ****** زد
پس بیا بگیم کلا نحسی در وجود ما هست هم ما نحس هستیم و هم این خانه پس طبق قانون به جای جذب هم هم را دفع می کنیم
دیوانه تو از این چیزا چی می فهمی از سرمایه گذاری چه می دانی
خدا می داند این خانه یک شانس بود برامون این خانه رو یک سوم قیمیت واقعیش خریدم می دانی یعنی چی یعنی شکار من به فکرت نیستم من اینقدر به فکرت بودم کل این خانه به نامت کردم تا سودش به خودت برسه
بشکنه این دست که نمک نداره .
دستت درد نکنه هانا خوب جوابم دادی
اینگار زورت کردم اون اتاق برداری
یک ساعت فرصت داری تمام وسایلت جمع کنی بیای اتاق من من بروم اتاق تو
حقیقتا جواب های عمه مثل پتکی بود تو سرم راست می گفت از کی تا به حال اینقدر خرافاتی شده بودم
چرا زودتر پیشش نیامده بودم
چقدر کوتاه فکر بودم
چه فکر های نکرده بودم چقدر کودن بودم من ولی خوب از اتاق خوشم نمی امد
باید دست می جنباندم
هر چه سریع تر اتاق ها رو عوض می کردم تا حرفش عوض نشده در ثانیه به اتاقم رفتم تمام وسایل جمع کردم اومدم اتاق عمه
عمه با ناباوری نگاهم می کرد انتظار نداشت این کار بکنم.
موقع رفتن گفت واقعا هانا اینقدر از اون اتاق می ترسیدی چرا زودتر نگفتی ؟؟؟ دخترم یادت نره تلقین کردن خودش بدترین چیزه .
حقیقتا از جابه جای اتاق خوش حال بودم .
شب ها چون دارو مصرف می کردم و بدن ضرب دیده بود زود خوابم می برد ....
۱۰ روز بود با دنیای بیرون قطع رابطه کرده بودم ..ولی با استیو نه
سه روز بعد از خانه نشینی به من زنگ زد شماره من و از لیزا گرفته بود چند وقتی بود شده بود پای ثابت پیام بازی های شبانه ام
اون روز زنگ زد گفت برای یک چالش و بازی یک روزه نیاز به یک نفر داره
می خواست بداند با او می روم
نمی دانستم از ذهنم بیرون بکنمش یا باهاش برم یا دنبال یک کار باشم زندگی جدیدی شروع کنم.
از عمه بگم ...چقدر دید تاثیر داره روی ادمی ..اون روز در اتاقش باز بود کلی گیاه به یک طرف اتاق اویز کرده بود درختچه های طبیعی اورده بود داخل اتاق
۴ تا پرنده رنگی زیبا روی گیاه ها رها کرده بود می گفت دست اموز هستند ...
گوشه اتاقش یک اکواریوم زیبا گذاشته بود با ماهی های رنگی یک دیوار اتاق را رنگ صورتی کم رنگ کرده بود
خیلی زیبا شده بود مثل قطعه ای بهشت ...
دلم این اتاق خواست
یک میز مطالعه کوچیک
و یک تلویزیون داخل اتاق گذاشته بود
کمد دیواری رو جمع کرده بود .....
یک چراغ خواب رنگی بنفش ملیح در اتاق خواب گذاشته بود ...
و یک فرش زیبا روی زمین پهن کرده بود
همه وجودم پر از نفرت و کینه بود همه چیزو از چشم عمه می‌دیدم بدنم درد می‌کرد کلافه بودم تا حالا تو عمرم این همه خشم و کلافگی در وجودم نبود همه تقصیر عمه بود اینو خوب تو وجودش احساس می‌کردم وقتی ازم سوال پرسید چرا شبا دیر میای و این چه وضعشه با لبخند بهش گفتم مگه برات مهمه باورتون میشه اونم فقط یه لبخند زد و گفت نه خندید و رفت
زنک مجنون برای دیوانگی من همین یک تن کافی بود نیاز به حوادث خانه نبود ...
پشت سرش رفتم داخل اتاقش ...
_چرا دنبالم میای
_چرا گفتی برات مهم نیستم
_من گفتم!!!
_نگفتی ؟؟؟
_خودت خواستی بگم
_منظورت چیه ؟؟؟؟
_خودت فکر می کنی برات ارزش قائل نیستم ...
_هستی؟؟؟
_من برای کسی که برام ارزش قائل باشه ارزش قائلم ...ببین چه رفتاری کردی که برام مهم نیستی
_من چیکار کردم
_یک ماه بیرونی با لباس های زننده هر شب یک قیافه هر شب یک ارایش چه خبره اینقدر بی جنبه بودی من نمی دانستم هانا بارها ازت پرسیدم مثل ادم جواب ندادی
هر بار جواب سر بالا هر بار مسخره بازی
تو چه خبرته هانا؟؟؟
_تقصیر خودته ..مقصر این اتفاق ها خودتی عمه
_ چرا بی دلیل محاکمه ام می کنی دلیلش چیه ؟؟؟بگو بدونم
__می رفتم بیرون که مردم به من اعتماد کنند و جریان این خانه بفهمم
_هانا تو دیوانه ای؟؟؟
_من ..چرا اینطوری می گی ؟؟
_دخترک احمق این کارها چیه اگر دیوانه نیستی چرا از من نمی پرسیدی خودم بهت بگم ...
_بارها گفتم گفتی چیزی نیست ..
_خوب چیزی هم نیست ...
_ واقعا خودت به کوری زدی عمه این خانه نحس هست ساکنین این خانه همه بدبخت شدند همه مرده اند ...
_ واقعا هانا ..واقعا که خر هستی ..حیف ان همه سال تحصیلات حیف وقتی که روی تو سرمایه گذاری شده.حیف
_ چرا ؟
_فکر نمی کردم اینقدر ساده و خرافاتی باشی مرگ دست خداست .
بله نگفتم به خاطر این که دیدت عوض نشه این خانه برای باقی بد باشه برای ما همه اش برکته ...هم چی می گی مرده انگار دفعه اولت مرده می بینی یادت رفته پدر بزرگت مرده بود تا چند ماه لباس هاشو بغل می کردی و توی تختش می خوابیدی
یک جوری از نحسی خانه می گی اینگار یادت رفته شب تولد تو بود که پدرت توی تصادف مرد
ان شب فقط تو در ماشین زنده بودی چی شد ما گفتیم نحس بودی نه گفتیم قسمت بوده خدا تو رو دوباره به ما داد و پدرت هم عمرش در دنیا نبود.
از مادر خدا بیامرزت یادت رفته به خاطر یک افسردگی دست به ****** زد
پس بیا بگیم کلا نحسی در وجود ما هست هم ما نحس هستیم و هم این خانه پس طبق قانون به جای جذب هم هم را دفع می کنیم
دیوانه تو از این چیزا چی می فهمی از سرمایه گذاری چه می دانی
خدا می داند این خانه یک شانس بود برامون این خانه رو یک سوم قیمیت واقعیش خریدم می دانی یعنی چی یعنی شکار من به فکرت نیستم من اینقدر به فکرت بودم کل این خانه به نامت کردم تا سودش به خودت برسه
بشکنه این دست که نمک نداره .
دستت درد نکنه هانا خوب جوابم دادی
اینگار زورت کردم اون اتاق برداری
یک ساعت فرصت داری تمام وسایلت جمع کنی بیای اتاق من من بروم اتاق تو
حقیقتا جواب های عمه مثل پتکی بود تو سرم راست می گفت از کی تا به حال اینقدر خرافاتی شده بودم
چرا زودتر پیشش نیامده بودم
چقدر کوتاه فکر بودم
چه فکر های نکرده بودم چقدر کودن بودم من ولی خوب از اتاق خوشم نمی امد
باید دست می جنباندم
هر چه سریع تر اتاق ها رو عوض می کردم تا حرفش عوض نشده در ثانیه به اتاقم رفتم تمام وسایل جمع کردم اومدم اتاق عمه
عمه با ناباوری نگاهم می کرد انتظار نداشت این کار بکنم.
موقع رفتن گفت واقعا هانا اینقدر از اون اتاق می ترسیدی چرا زودتر نگفتی ؟؟؟ دخترم یادت نره تلقین کردن خودش بدترین چیزه .
حقیقتا از جابه جای اتاق خوش حال بودم .
شب ها چون دارو مصرف می کردم و بدن ضرب دیده بود زود خوابم می برد ....
۱۰ روز بود با دنیای بیرون قطع رابطه کرده بودم ..ولی با استیو نه
سه روز بعد از خانه نشینی به من زنگ زد شماره من و از لیزا گرفته بود چند وقتی بود شده بود پای ثابت پیام بازی های شبانه ام
اون روز زنگ زد گفت برای یک چالش و بازی یک روزه نیاز به یک نفر داره
می خواست بداند با او می روم
نمی دانستم از ذهنم بیرون بکنمش یا باهاش برم یا دنبال یک کار باشم زندگی جدیدی شروع کنم.
از عمه بگم ...چقدر دید تاثیر داره روی ادمی ..اون روز در اتاقش باز بود کلی گیاه به یک طرف اتاق اویز کرده بود درختچه های طبیعی اورده بود داخل اتاق
۴ تا پرنده رنگی زیبا روی گیاه ها رها کرده بود می گفت دست اموز هستند ...
گوشه اتاقش یک اکواریوم زیبا گذاشته بود با ماهی های رنگی یک دیوار اتاق را رنگ صورتی کم رنگ کرده بود
خیلی زیبا شده بود مثل قطعه ای بهشت ...
دلم این اتاق خواست
یک میز مطالعه کوچیک
و یک تلویزیون داخل اتاق گذاشته بود
کمد دیواری رو جمع کرده بود .....
یک چراغ خواب رنگی بنفش ملیح در اتاق خواب گذاشته بود ...
و یک فرش زیبا روی زمین پهن کرده بود
من عاشق ماهی و صدای پرنده بودم
یک میز ارایش کوچک و یک اینه قدی
این اتاق محشر شده بود
یادم می یاد همش از من می پرسید
دوست داری بریم وسایل برای اتاقت بخرم
من ولی همه فکرم شده بود این خانه و نورمن
من دیوانه بودم واقعا
دلم اتاق خودم می خواست
با گیاه ها و اکواریوم ماهی خودم
دلم تخت جدید و تلویزیون داخل اتاق می خواست
وای این اتاق کجا و اتاقی که دست من بو کجا ....


عمه اومد بیرون در اتاق بست گفت چی شده هانا چیزی می خوای...
نه منتظر شما بودم بریم پایین غذا بخوریم ....

لبخندی زد گفت ...هانا درکت می کنم غربت و شهر غریب افکار عجیب خیلی سخته
دوست داری اتاقت دوباره داشته باشی من مشکلی ندارم ......



خوب چیکار کنیم
قبول کنم برگردم توی همون اتاق و بیخیال همه چیز مخصوصا استیو بشم و دنبال یک هدف و کار جدید برم

یا با اتفاق های که توی اون اتاق افتاده تصمیم می گیرید به عمه بگویید قصد دارید وسیله بخرید اتاقی که دارید به سلیقه خودتون بچینید و مستقل بشید
و با استیو به چالش بازی برید
بهتره با استیو بره بیرون و توی اتاق جدید باشه
به شرطی از استیو درمورد خونه سوال نکنه تا دیوونه تر نشه

اگه برگرده به اون اتاق تمام عواطف و احساسات و دلتنگیش رو به اون خونه و نحسی اتاق ربط میده و مجنون میشه
 

Melody

⭐⭐سوپر استار⭐⭐
عضویت
May 14, 2023
جنسیت
خانم
یکی منو صدا کنه فردا بخونم
یادم رفت بخونم 🥲🥲
 

Melody

⭐⭐سوپر استار⭐⭐
عضویت
May 14, 2023
جنسیت
خانم
وسایل جدید اتاق خوشگل اهداف جدید
کنارشم استبو تو اب نمک نمیشه ؟ 🤣🤣
 

مهی

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
2 نفر برمیگردن به همون اتاق

7 نفر میرن وسایل جدید بخرن+استیو😂
 
استارتر
استارتر
هدی

هدی

⭐⭐سوپر استار⭐⭐
عضویت
May 14, 2023
جنسیت
خانم
2 نفر برمیگردن به همون اتاق

7 نفر میرن وسایل جدید بخرن+استیو😂
سلام زحمتش با شما شد
معمولا ۱۸ تا ۲۰ نفر رای می دهند
بعد اوکی میشه کدومه
 

بارونِ بهاری؛

⭐کاربر ویژه⭐
عضویت
Nov 15, 2023
جنسیت
خانم
شرمنده همه شما عزیزان هستم یک جریانی پیش اومده باید برم زیاد نمی توانم ان بشم
ولی ساحل یادم انداخت باید پارت بعدی بزارم
مهی
بی زحمت مسئولیتش با شما هر تعداد رای شد من و تک کن تا از ساحل باقی داستان براتون بگیرم



تقدیم به شما مهربان ها

همه وجودم پر از نفرت و کینه بود همه چیزو از چشم عمه می‌دیدم بدنم درد می‌کرد کلافه بودم تا حالا تو عمرم این همه خشم و کلافگی در وجودم نبود همه تقصیر عمه بود اینو خوب تو وجودش احساس می‌کردم وقتی ازم سوال پرسید چرا شبا دیر میای و این چه وضعشه با لبخند بهش گفتم مگه برات مهمه باورتون میشه اونم فقط یه لبخند زد و گفت نه خندید و رفت
زنک مجنون برای دیوانگی من همین یک تن کافی بود نیاز به حوادث خانه نبود ...
پشت سرش رفتم داخل اتاقش ...
_چرا دنبالم میای
_چرا گفتی برات مهم نیستم
_من گفتم!!!
_نگفتی ؟؟؟
_خودت خواستی بگم
_منظورت چیه ؟؟؟؟
_خودت فکر می کنی برات ارزش قائل نیستم ...
_هستی؟؟؟
_من برای کسی که برام ارزش قائل باشه ارزش قائلم ...ببین چه رفتاری کردی که برام مهم نیستی
_من چیکار کردم
_یک ماه بیرونی با لباس های زننده هر شب یک قیافه هر شب یک ارایش چه خبره اینقدر بی جنبه بودی من نمی دانستم هانا بارها ازت پرسیدم مثل ادم جواب ندادی
هر بار جواب سر بالا هر بار مسخره بازی
تو چه خبرته هانا؟؟؟
_تقصیر خودته ..مقصر این اتفاق ها خودتی عمه
_ چرا بی دلیل محاکمه ام می کنی دلیلش چیه ؟؟؟بگو بدونم
__می رفتم بیرون که مردم به من اعتماد کنند و جریان این خانه بفهمم
_هانا تو دیوانه ای؟؟؟
_من ..چرا اینطوری می گی ؟؟
_دخترک احمق این کارها چیه اگر دیوانه نیستی چرا از من نمی پرسیدی خودم بهت بگم ...
_بارها گفتم گفتی چیزی نیست ..
_خوب چیزی هم نیست ...
_ واقعا خودت به کوری زدی عمه این خانه نحس هست ساکنین این خانه همه بدبخت شدند همه مرده اند ...
_ واقعا هانا ..واقعا که خر هستی ..حیف ان همه سال تحصیلات حیف وقتی که روی تو سرمایه گذاری شده.حیف
_ چرا ؟
_فکر نمی کردم اینقدر ساده و خرافاتی باشی مرگ دست خداست .
بله نگفتم به خاطر این که دیدت عوض نشه این خانه برای باقی بد باشه برای ما همه اش برکته ...هم چی می گی مرده انگار دفعه اولت مرده می بینی یادت رفته پدر بزرگت مرده بود تا چند ماه لباس هاشو بغل می کردی و توی تختش می خوابیدی
یک جوری از نحسی خانه می گی اینگار یادت رفته شب تولد تو بود که پدرت توی تصادف مرد
ان شب فقط تو در ماشین زنده بودی چی شد ما گفتیم نحس بودی نه گفتیم قسمت بوده خدا تو رو دوباره به ما داد و پدرت هم عمرش در دنیا نبود.
از مادر خدا بیامرزت یادت رفته به خاطر یک افسردگی دست به ****** زد
پس بیا بگیم کلا نحسی در وجود ما هست هم ما نحس هستیم و هم این خانه پس طبق قانون به جای جذب هم هم را دفع می کنیم
دیوانه تو از این چیزا چی می فهمی از سرمایه گذاری چه می دانی
خدا می داند این خانه یک شانس بود برامون این خانه رو یک سوم قیمیت واقعیش خریدم می دانی یعنی چی یعنی شکار من به فکرت نیستم من اینقدر به فکرت بودم کل این خانه به نامت کردم تا سودش به خودت برسه
بشکنه این دست که نمک نداره .
دستت درد نکنه هانا خوب جوابم دادی
اینگار زورت کردم اون اتاق برداری
یک ساعت فرصت داری تمام وسایلت جمع کنی بیای اتاق من من بروم اتاق تو
حقیقتا جواب های عمه مثل پتکی بود تو سرم راست می گفت از کی تا به حال اینقدر خرافاتی شده بودم
چرا زودتر پیشش نیامده بودم
چقدر کوتاه فکر بودم
چه فکر های نکرده بودم چقدر کودن بودم من ولی خوب از اتاق خوشم نمی امد
باید دست می جنباندم
هر چه سریع تر اتاق ها رو عوض می کردم تا حرفش عوض نشده در ثانیه به اتاقم رفتم تمام وسایل جمع کردم اومدم اتاق عمه
عمه با ناباوری نگاهم می کرد انتظار نداشت این کار بکنم.
موقع رفتن گفت واقعا هانا اینقدر از اون اتاق می ترسیدی چرا زودتر نگفتی ؟؟؟ دخترم یادت نره تلقین کردن خودش بدترین چیزه .
حقیقتا از جابه جای اتاق خوش حال بودم .
شب ها چون دارو مصرف می کردم و بدن ضرب دیده بود زود خوابم می برد ....
۱۰ روز بود با دنیای بیرون قطع رابطه کرده بودم ..ولی با استیو نه
سه روز بعد از خانه نشینی به من زنگ زد شماره من و از لیزا گرفته بود چند وقتی بود شده بود پای ثابت پیام بازی های شبانه ام
اون روز زنگ زد گفت برای یک چالش و بازی یک روزه نیاز به یک نفر داره
می خواست بداند با او می روم
نمی دانستم از ذهنم بیرون بکنمش یا باهاش برم یا دنبال یک کار باشم زندگی جدیدی شروع کنم.
از عمه بگم ...چقدر دید تاثیر داره روی ادمی ..اون روز در اتاقش باز بود کلی گیاه به یک طرف اتاق اویز کرده بود درختچه های طبیعی اورده بود داخل اتاق
۴ تا پرنده رنگی زیبا روی گیاه ها رها کرده بود می گفت دست اموز هستند ...
گوشه اتاقش یک اکواریوم زیبا گذاشته بود با ماهی های رنگی یک دیوار اتاق را رنگ صورتی کم رنگ کرده بود
خیلی زیبا شده بود مثل قطعه ای بهشت ...
دلم این اتاق خواست
یک میز مطالعه کوچیک
و یک تلویزیون داخل اتاق گذاشته بود
کمد دیواری رو جمع کرده بود .....
یک چراغ خواب رنگی بنفش ملیح در اتاق خواب گذاشته بود ...
و یک فرش زیبا روی زمین پهن کرده بود
همه وجودم پر از نفرت و کینه بود همه چیزو از چشم عمه می‌دیدم بدنم درد می‌کرد کلافه بودم تا حالا تو عمرم این همه خشم و کلافگی در وجودم نبود همه تقصیر عمه بود اینو خوب تو وجودش احساس می‌کردم وقتی ازم سوال پرسید چرا شبا دیر میای و این چه وضعشه با لبخند بهش گفتم مگه برات مهمه باورتون میشه اونم فقط یه لبخند زد و گفت نه خندید و رفت
زنک مجنون برای دیوانگی من همین یک تن کافی بود نیاز به حوادث خانه نبود ...
پشت سرش رفتم داخل اتاقش ...
_چرا دنبالم میای
_چرا گفتی برات مهم نیستم
_من گفتم!!!
_نگفتی ؟؟؟
_خودت خواستی بگم
_منظورت چیه ؟؟؟؟
_خودت فکر می کنی برات ارزش قائل نیستم ...
_هستی؟؟؟
_من برای کسی که برام ارزش قائل باشه ارزش قائلم ...ببین چه رفتاری کردی که برام مهم نیستی
_من چیکار کردم
_یک ماه بیرونی با لباس های زننده هر شب یک قیافه هر شب یک ارایش چه خبره اینقدر بی جنبه بودی من نمی دانستم هانا بارها ازت پرسیدم مثل ادم جواب ندادی
هر بار جواب سر بالا هر بار مسخره بازی
تو چه خبرته هانا؟؟؟
_تقصیر خودته ..مقصر این اتفاق ها خودتی عمه
_ چرا بی دلیل محاکمه ام می کنی دلیلش چیه ؟؟؟بگو بدونم
__می رفتم بیرون که مردم به من اعتماد کنند و جریان این خانه بفهمم
_هانا تو دیوانه ای؟؟؟
_من ..چرا اینطوری می گی ؟؟
_دخترک احمق این کارها چیه اگر دیوانه نیستی چرا از من نمی پرسیدی خودم بهت بگم ...
_بارها گفتم گفتی چیزی نیست ..
_خوب چیزی هم نیست ...
_ واقعا خودت به کوری زدی عمه این خانه نحس هست ساکنین این خانه همه بدبخت شدند همه مرده اند ...
_ واقعا هانا ..واقعا که خر هستی ..حیف ان همه سال تحصیلات حیف وقتی که روی تو سرمایه گذاری شده.حیف
_ چرا ؟
_فکر نمی کردم اینقدر ساده و خرافاتی باشی مرگ دست خداست .
بله نگفتم به خاطر این که دیدت عوض نشه این خانه برای باقی بد باشه برای ما همه اش برکته ...هم چی می گی مرده انگار دفعه اولت مرده می بینی یادت رفته پدر بزرگت مرده بود تا چند ماه لباس هاشو بغل می کردی و توی تختش می خوابیدی
یک جوری از نحسی خانه می گی اینگار یادت رفته شب تولد تو بود که پدرت توی تصادف مرد
ان شب فقط تو در ماشین زنده بودی چی شد ما گفتیم نحس بودی نه گفتیم قسمت بوده خدا تو رو دوباره به ما داد و پدرت هم عمرش در دنیا نبود.
از مادر خدا بیامرزت یادت رفته به خاطر یک افسردگی دست به ****** زد
پس بیا بگیم کلا نحسی در وجود ما هست هم ما نحس هستیم و هم این خانه پس طبق قانون به جای جذب هم هم را دفع می کنیم
دیوانه تو از این چیزا چی می فهمی از سرمایه گذاری چه می دانی
خدا می داند این خانه یک شانس بود برامون این خانه رو یک سوم قیمیت واقعیش خریدم می دانی یعنی چی یعنی شکار من به فکرت نیستم من اینقدر به فکرت بودم کل این خانه به نامت کردم تا سودش به خودت برسه
بشکنه این دست که نمک نداره .
دستت درد نکنه هانا خوب جوابم دادی
اینگار زورت کردم اون اتاق برداری
یک ساعت فرصت داری تمام وسایلت جمع کنی بیای اتاق من من بروم اتاق تو
حقیقتا جواب های عمه مثل پتکی بود تو سرم راست می گفت از کی تا به حال اینقدر خرافاتی شده بودم
چرا زودتر پیشش نیامده بودم
چقدر کوتاه فکر بودم
چه فکر های نکرده بودم چقدر کودن بودم من ولی خوب از اتاق خوشم نمی امد
باید دست می جنباندم
هر چه سریع تر اتاق ها رو عوض می کردم تا حرفش عوض نشده در ثانیه به اتاقم رفتم تمام وسایل جمع کردم اومدم اتاق عمه
عمه با ناباوری نگاهم می کرد انتظار نداشت این کار بکنم.
موقع رفتن گفت واقعا هانا اینقدر از اون اتاق می ترسیدی چرا زودتر نگفتی ؟؟؟ دخترم یادت نره تلقین کردن خودش بدترین چیزه .
حقیقتا از جابه جای اتاق خوش حال بودم .
شب ها چون دارو مصرف می کردم و بدن ضرب دیده بود زود خوابم می برد ....
۱۰ روز بود با دنیای بیرون قطع رابطه کرده بودم ..ولی با استیو نه
سه روز بعد از خانه نشینی به من زنگ زد شماره من و از لیزا گرفته بود چند وقتی بود شده بود پای ثابت پیام بازی های شبانه ام
اون روز زنگ زد گفت برای یک چالش و بازی یک روزه نیاز به یک نفر داره
می خواست بداند با او می روم
نمی دانستم از ذهنم بیرون بکنمش یا باهاش برم یا دنبال یک کار باشم زندگی جدیدی شروع کنم.
از عمه بگم ...چقدر دید تاثیر داره روی ادمی ..اون روز در اتاقش باز بود کلی گیاه به یک طرف اتاق اویز کرده بود درختچه های طبیعی اورده بود داخل اتاق
۴ تا پرنده رنگی زیبا روی گیاه ها رها کرده بود می گفت دست اموز هستند ...
گوشه اتاقش یک اکواریوم زیبا گذاشته بود با ماهی های رنگی یک دیوار اتاق را رنگ صورتی کم رنگ کرده بود
خیلی زیبا شده بود مثل قطعه ای بهشت ...
دلم این اتاق خواست
یک میز مطالعه کوچیک
و یک تلویزیون داخل اتاق گذاشته بود
کمد دیواری رو جمع کرده بود .....
یک چراغ خواب رنگی بنفش ملیح در اتاق خواب گذاشته بود ...
و یک فرش زیبا روی زمین پهن کرده بود
من عاشق ماهی و صدای پرنده بودم
یک میز ارایش کوچک و یک اینه قدی
این اتاق محشر شده بود
یادم می یاد همش از من می پرسید
دوست داری بریم وسایل برای اتاقت بخرم
من ولی همه فکرم شده بود این خانه و نورمن
من دیوانه بودم واقعا
دلم اتاق خودم می خواست
با گیاه ها و اکواریوم ماهی خودم
دلم تخت جدید و تلویزیون داخل اتاق می خواست
وای این اتاق کجا و اتاقی که دست من بو کجا ....


عمه اومد بیرون در اتاق بست گفت چی شده هانا چیزی می خوای...
نه منتظر شما بودم بریم پایین غذا بخوریم ....

لبخندی زد گفت ...هانا درکت می کنم غربت و شهر غریب افکار عجیب خیلی سخته
دوست داری اتاقت دوباره داشته باشی من مشکلی ندارم ......



خوب چیکار کنیم
قبول کنم برگردم توی همون اتاق و بیخیال همه چیز مخصوصا استیو بشم و دنبال یک هدف و کار جدید برم

یا با اتفاق های که توی اون اتاق افتاده تصمیم می گیرید به عمه بگویید قصد دارید وسیله بخرید اتاقی که دارید به سلیقه خودتون بچینید و مستقل بشید
و با استیو به چالش بازی برید
وسیله جدید بخرم
 

مهی

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
2 نفر میرن اتاق قبلی

9 نفر وسایل جدید+استیو
 

مامان،مهدیار

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
شرمنده همه شما عزیزان هستم یک جریانی پیش اومده باید برم زیاد نمی توانم ان بشم
ولی ساحل یادم انداخت باید پارت بعدی بزارم
مهی
بی زحمت مسئولیتش با شما هر تعداد رای شد من و تک کن تا از ساحل باقی داستان براتون بگیرم



تقدیم به شما مهربان ها

همه وجودم پر از نفرت و کینه بود همه چیزو از چشم عمه می‌دیدم بدنم درد می‌کرد کلافه بودم تا حالا تو عمرم این همه خشم و کلافگی در وجودم نبود همه تقصیر عمه بود اینو خوب تو وجودش احساس می‌کردم وقتی ازم سوال پرسید چرا شبا دیر میای و این چه وضعشه با لبخند بهش گفتم مگه برات مهمه باورتون میشه اونم فقط یه لبخند زد و گفت نه خندید و رفت
زنک مجنون برای دیوانگی من همین یک تن کافی بود نیاز به حوادث خانه نبود ...
پشت سرش رفتم داخل اتاقش ...
_چرا دنبالم میای
_چرا گفتی برات مهم نیستم
_من گفتم!!!
_نگفتی ؟؟؟
_خودت خواستی بگم
_منظورت چیه ؟؟؟؟
_خودت فکر می کنی برات ارزش قائل نیستم ...
_هستی؟؟؟
_من برای کسی که برام ارزش قائل باشه ارزش قائلم ...ببین چه رفتاری کردی که برام مهم نیستی
_من چیکار کردم
_یک ماه بیرونی با لباس های زننده هر شب یک قیافه هر شب یک ارایش چه خبره اینقدر بی جنبه بودی من نمی دانستم هانا بارها ازت پرسیدم مثل ادم جواب ندادی
هر بار جواب سر بالا هر بار مسخره بازی
تو چه خبرته هانا؟؟؟
_تقصیر خودته ..مقصر این اتفاق ها خودتی عمه
_ چرا بی دلیل محاکمه ام می کنی دلیلش چیه ؟؟؟بگو بدونم
__می رفتم بیرون که مردم به من اعتماد کنند و جریان این خانه بفهمم
_هانا تو دیوانه ای؟؟؟
_من ..چرا اینطوری می گی ؟؟
_دخترک احمق این کارها چیه اگر دیوانه نیستی چرا از من نمی پرسیدی خودم بهت بگم ...
_بارها گفتم گفتی چیزی نیست ..
_خوب چیزی هم نیست ...
_ واقعا خودت به کوری زدی عمه این خانه نحس هست ساکنین این خانه همه بدبخت شدند همه مرده اند ...
_ واقعا هانا ..واقعا که خر هستی ..حیف ان همه سال تحصیلات حیف وقتی که روی تو سرمایه گذاری شده.حیف
_ چرا ؟
_فکر نمی کردم اینقدر ساده و خرافاتی باشی مرگ دست خداست .
بله نگفتم به خاطر این که دیدت عوض نشه این خانه برای باقی بد باشه برای ما همه اش برکته ...هم چی می گی مرده انگار دفعه اولت مرده می بینی یادت رفته پدر بزرگت مرده بود تا چند ماه لباس هاشو بغل می کردی و توی تختش می خوابیدی
یک جوری از نحسی خانه می گی اینگار یادت رفته شب تولد تو بود که پدرت توی تصادف مرد
ان شب فقط تو در ماشین زنده بودی چی شد ما گفتیم نحس بودی نه گفتیم قسمت بوده خدا تو رو دوباره به ما داد و پدرت هم عمرش در دنیا نبود.
از مادر خدا بیامرزت یادت رفته به خاطر یک افسردگی دست به ****** زد
پس بیا بگیم کلا نحسی در وجود ما هست هم ما نحس هستیم و هم این خانه پس طبق قانون به جای جذب هم هم را دفع می کنیم
دیوانه تو از این چیزا چی می فهمی از سرمایه گذاری چه می دانی
خدا می داند این خانه یک شانس بود برامون این خانه رو یک سوم قیمیت واقعیش خریدم می دانی یعنی چی یعنی شکار من به فکرت نیستم من اینقدر به فکرت بودم کل این خانه به نامت کردم تا سودش به خودت برسه
بشکنه این دست که نمک نداره .
دستت درد نکنه هانا خوب جوابم دادی
اینگار زورت کردم اون اتاق برداری
یک ساعت فرصت داری تمام وسایلت جمع کنی بیای اتاق من من بروم اتاق تو
حقیقتا جواب های عمه مثل پتکی بود تو سرم راست می گفت از کی تا به حال اینقدر خرافاتی شده بودم
چرا زودتر پیشش نیامده بودم
چقدر کوتاه فکر بودم
چه فکر های نکرده بودم چقدر کودن بودم من ولی خوب از اتاق خوشم نمی امد
باید دست می جنباندم
هر چه سریع تر اتاق ها رو عوض می کردم تا حرفش عوض نشده در ثانیه به اتاقم رفتم تمام وسایل جمع کردم اومدم اتاق عمه
عمه با ناباوری نگاهم می کرد انتظار نداشت این کار بکنم.
موقع رفتن گفت واقعا هانا اینقدر از اون اتاق می ترسیدی چرا زودتر نگفتی ؟؟؟ دخترم یادت نره تلقین کردن خودش بدترین چیزه .
حقیقتا از جابه جای اتاق خوش حال بودم .
شب ها چون دارو مصرف می کردم و بدن ضرب دیده بود زود خوابم می برد ....
۱۰ روز بود با دنیای بیرون قطع رابطه کرده بودم ..ولی با استیو نه
سه روز بعد از خانه نشینی به من زنگ زد شماره من و از لیزا گرفته بود چند وقتی بود شده بود پای ثابت پیام بازی های شبانه ام
اون روز زنگ زد گفت برای یک چالش و بازی یک روزه نیاز به یک نفر داره
می خواست بداند با او می روم
نمی دانستم از ذهنم بیرون بکنمش یا باهاش برم یا دنبال یک کار باشم زندگی جدیدی شروع کنم.
از عمه بگم ...چقدر دید تاثیر داره روی ادمی ..اون روز در اتاقش باز بود کلی گیاه به یک طرف اتاق اویز کرده بود درختچه های طبیعی اورده بود داخل اتاق
۴ تا پرنده رنگی زیبا روی گیاه ها رها کرده بود می گفت دست اموز هستند ...
گوشه اتاقش یک اکواریوم زیبا گذاشته بود با ماهی های رنگی یک دیوار اتاق را رنگ صورتی کم رنگ کرده بود
خیلی زیبا شده بود مثل قطعه ای بهشت ...
دلم این اتاق خواست
یک میز مطالعه کوچیک
و یک تلویزیون داخل اتاق گذاشته بود
کمد دیواری رو جمع کرده بود .....
یک چراغ خواب رنگی بنفش ملیح در اتاق خواب گذاشته بود ...
و یک فرش زیبا روی زمین پهن کرده بود
همه وجودم پر از نفرت و کینه بود همه چیزو از چشم عمه می‌دیدم بدنم درد می‌کرد کلافه بودم تا حالا تو عمرم این همه خشم و کلافگی در وجودم نبود همه تقصیر عمه بود اینو خوب تو وجودش احساس می‌کردم وقتی ازم سوال پرسید چرا شبا دیر میای و این چه وضعشه با لبخند بهش گفتم مگه برات مهمه باورتون میشه اونم فقط یه لبخند زد و گفت نه خندید و رفت
زنک مجنون برای دیوانگی من همین یک تن کافی بود نیاز به حوادث خانه نبود ...
پشت سرش رفتم داخل اتاقش ...
_چرا دنبالم میای
_چرا گفتی برات مهم نیستم
_من گفتم!!!
_نگفتی ؟؟؟
_خودت خواستی بگم
_منظورت چیه ؟؟؟؟
_خودت فکر می کنی برات ارزش قائل نیستم ...
_هستی؟؟؟
_من برای کسی که برام ارزش قائل باشه ارزش قائلم ...ببین چه رفتاری کردی که برام مهم نیستی
_من چیکار کردم
_یک ماه بیرونی با لباس های زننده هر شب یک قیافه هر شب یک ارایش چه خبره اینقدر بی جنبه بودی من نمی دانستم هانا بارها ازت پرسیدم مثل ادم جواب ندادی
هر بار جواب سر بالا هر بار مسخره بازی
تو چه خبرته هانا؟؟؟
_تقصیر خودته ..مقصر این اتفاق ها خودتی عمه
_ چرا بی دلیل محاکمه ام می کنی دلیلش چیه ؟؟؟بگو بدونم
__می رفتم بیرون که مردم به من اعتماد کنند و جریان این خانه بفهمم
_هانا تو دیوانه ای؟؟؟
_من ..چرا اینطوری می گی ؟؟
_دخترک احمق این کارها چیه اگر دیوانه نیستی چرا از من نمی پرسیدی خودم بهت بگم ...
_بارها گفتم گفتی چیزی نیست ..
_خوب چیزی هم نیست ...
_ واقعا خودت به کوری زدی عمه این خانه نحس هست ساکنین این خانه همه بدبخت شدند همه مرده اند ...
_ واقعا هانا ..واقعا که خر هستی ..حیف ان همه سال تحصیلات حیف وقتی که روی تو سرمایه گذاری شده.حیف
_ چرا ؟
_فکر نمی کردم اینقدر ساده و خرافاتی باشی مرگ دست خداست .
بله نگفتم به خاطر این که دیدت عوض نشه این خانه برای باقی بد باشه برای ما همه اش برکته ...هم چی می گی مرده انگار دفعه اولت مرده می بینی یادت رفته پدر بزرگت مرده بود تا چند ماه لباس هاشو بغل می کردی و توی تختش می خوابیدی
یک جوری از نحسی خانه می گی اینگار یادت رفته شب تولد تو بود که پدرت توی تصادف مرد
ان شب فقط تو در ماشین زنده بودی چی شد ما گفتیم نحس بودی نه گفتیم قسمت بوده خدا تو رو دوباره به ما داد و پدرت هم عمرش در دنیا نبود.
از مادر خدا بیامرزت یادت رفته به خاطر یک افسردگی دست به ****** زد
پس بیا بگیم کلا نحسی در وجود ما هست هم ما نحس هستیم و هم این خانه پس طبق قانون به جای جذب هم هم را دفع می کنیم
دیوانه تو از این چیزا چی می فهمی از سرمایه گذاری چه می دانی
خدا می داند این خانه یک شانس بود برامون این خانه رو یک سوم قیمیت واقعیش خریدم می دانی یعنی چی یعنی شکار من به فکرت نیستم من اینقدر به فکرت بودم کل این خانه به نامت کردم تا سودش به خودت برسه
بشکنه این دست که نمک نداره .
دستت درد نکنه هانا خوب جوابم دادی
اینگار زورت کردم اون اتاق برداری
یک ساعت فرصت داری تمام وسایلت جمع کنی بیای اتاق من من بروم اتاق تو
حقیقتا جواب های عمه مثل پتکی بود تو سرم راست می گفت از کی تا به حال اینقدر خرافاتی شده بودم
چرا زودتر پیشش نیامده بودم
چقدر کوتاه فکر بودم
چه فکر های نکرده بودم چقدر کودن بودم من ولی خوب از اتاق خوشم نمی امد
باید دست می جنباندم
هر چه سریع تر اتاق ها رو عوض می کردم تا حرفش عوض نشده در ثانیه به اتاقم رفتم تمام وسایل جمع کردم اومدم اتاق عمه
عمه با ناباوری نگاهم می کرد انتظار نداشت این کار بکنم.
موقع رفتن گفت واقعا هانا اینقدر از اون اتاق می ترسیدی چرا زودتر نگفتی ؟؟؟ دخترم یادت نره تلقین کردن خودش بدترین چیزه .
حقیقتا از جابه جای اتاق خوش حال بودم .
شب ها چون دارو مصرف می کردم و بدن ضرب دیده بود زود خوابم می برد ....
۱۰ روز بود با دنیای بیرون قطع رابطه کرده بودم ..ولی با استیو نه
سه روز بعد از خانه نشینی به من زنگ زد شماره من و از لیزا گرفته بود چند وقتی بود شده بود پای ثابت پیام بازی های شبانه ام
اون روز زنگ زد گفت برای یک چالش و بازی یک روزه نیاز به یک نفر داره
می خواست بداند با او می روم
نمی دانستم از ذهنم بیرون بکنمش یا باهاش برم یا دنبال یک کار باشم زندگی جدیدی شروع کنم.
از عمه بگم ...چقدر دید تاثیر داره روی ادمی ..اون روز در اتاقش باز بود کلی گیاه به یک طرف اتاق اویز کرده بود درختچه های طبیعی اورده بود داخل اتاق
۴ تا پرنده رنگی زیبا روی گیاه ها رها کرده بود می گفت دست اموز هستند ...
گوشه اتاقش یک اکواریوم زیبا گذاشته بود با ماهی های رنگی یک دیوار اتاق را رنگ صورتی کم رنگ کرده بود
خیلی زیبا شده بود مثل قطعه ای بهشت ...
دلم این اتاق خواست
یک میز مطالعه کوچیک
و یک تلویزیون داخل اتاق گذاشته بود
کمد دیواری رو جمع کرده بود .....
یک چراغ خواب رنگی بنفش ملیح در اتاق خواب گذاشته بود ...
و یک فرش زیبا روی زمین پهن کرده بود
من عاشق ماهی و صدای پرنده بودم
یک میز ارایش کوچک و یک اینه قدی
این اتاق محشر شده بود
یادم می یاد همش از من می پرسید
دوست داری بریم وسایل برای اتاقت بخرم
من ولی همه فکرم شده بود این خانه و نورمن
من دیوانه بودم واقعا
دلم اتاق خودم می خواست
با گیاه ها و اکواریوم ماهی خودم
دلم تخت جدید و تلویزیون داخل اتاق می خواست
وای این اتاق کجا و اتاقی که دست من بو کجا ....


عمه اومد بیرون در اتاق بست گفت چی شده هانا چیزی می خوای...
نه منتظر شما بودم بریم پایین غذا بخوریم ....

لبخندی زد گفت ...هانا درکت می کنم غربت و شهر غریب افکار عجیب خیلی سخته
دوست داری اتاقت دوباره داشته باشی من مشکلی ندارم ......



خوب چیکار کنیم
قبول کنم برگردم توی همون اتاق و بیخیال همه چیز مخصوصا استیو بشم و دنبال یک هدف و کار جدید برم

یا با اتفاق های که توی اون اتاق افتاده تصمیم می گیرید به عمه بگویید قصد دارید وسیله بخرید اتاقی که دارید به سلیقه خودتون بچینید و مستقل بشید
و با استیو به چالش بازی برید
برای همین اتاقی که دارم وسیله به سلیقه خودم بخرم
 

بالا