مشــــــآ
⭐کاربر ویژه⭐
- عضویت
- Dec 11, 2023
- جنسیت
- خانم
بازم ممنونمحسم نشبت به احساسش به تو مثبته
ولی گلم عزیز دلم من نمی شنا سمش شاید فرد درستی نباشه فقط یک حس باشه
بازم ممنونمحسم نشبت به احساسش به تو مثبته
ولی گلم عزیز دلم من نمی شنا سمش شاید فرد درستی نباشه فقط یک حس باشه
موفق باشی گل نازمبازم ممنونم
شاید درستش کافه باشه ولی چون خودم به شخصه به آدما اعتمادی ندارم اول میرم سراغ عمه اگه جواب درست و درمون نده میرم کافه.بیخیال کافه رفتن شدم حتی بیخیال اینکه دوباره عمه رو سینجین کنم به داخل خونه رفتم پس از صرف شام وارد اتاق شدم تصمیم گرفته بودم که فردا از لیزا به صورت مستقیم بپرسم امیدوارم اون زودتر جواب سوالهای منو بده .
شب موقع خواب داخل اتاق دراز کشیده بودم حالا که خوب فکر میکردم این اتاق آنچنانم رویایی نبود انگار در یک چاه افتاده بودی تنها راه دیدن نور سقف این اتاق بود چه دلگیر بود. نور از بالا به سرت میتابید درست مثل یک سیاهچاله این اتاق بیشتر از آنکه رویایی باشد حس یک زندان را به من میداد روی تخت دراز کشیده بودم دیگه خستگی سفر از تنم در رفته بود حالا با فکر باز میتوانستم به اطرافم تمرکز داشته باشم اتاق حس خوبی برای ماندن به من نمیداد دلایل خاص خودم را داشتم آسمان را ابرهای سیاه گرفته بود من از روی تختم رعد و برقهایی که در آسمان میزد را با وحشت نگاه میکردم خیلی می خواست دل داشته باشی تا دق نکنی در این اتاق قرار بود شب ها ستاره ها رو ببینم ....
افسوس
سایه شاخ و برگ های درختی که کنار اتاق من بود از طریق سقف شیشه ای در اتاقم افتاده بود یک جغد به راستی بر روی یک شاخه نشسته بود و تصویرش کنار دیوار تخت من بود....وحشتناک بود این اتاق به معنای واقعی وحشتناک بود سرم را زیر پتو کردم باید هر طور میشد میخوابیدم فردا باید با لیزا صحبت میکردم.
فردای آن روز توی آموزشگاه لیزا را دیدم دلیل حال دیروز را ازش پرسیدم انکار میکرد مشخص بودتمایلی به حرف زدن ندارد آخر بعد از ان همه اصرارم دیگر لب باز کرد
هانا ۸ سال پیش خانوادهای در این ملک سکونت میکردند خانواده ۶ نفره همراه پدربزرگ و مادربزرگشان شادی در این خانواده همیشه نقل کلام همسایگان بود خانواده محترمی بودند تا اینکه یک روز اتفاقی افتاد دختر بزرگ خانواده امیلی همان دختر ساده و آروم و مهربون تازگیها اختلال روانی پیدا کرده بود جنون خاصی در بدنش نقش بسته بود چشمهایش دیگر مهربونی و سادگی نداشت گویی شیطان در آن چشم ها لانه کرده بود خدا میداند که دیگر ان خانواده مهربان و خوش خنده چه به سرشان آمد که آن کارها را کردند........
لیزا آن روز برای من تا حدودی توضیح داد که پدر خانواده برای اینکه امیلی به کسی صدمه نزنه از حضور او در جمع و بیرون رفتن جلوگیری کرده اینجور که مشخص بود امیلی را در آن خانه در یکی از اتاقها زندانی کرده بودند کدام اتاق........
لعنت به شانس من پدر ایملی برای اینکه اون هیچ رابطهای با دنیای خارج نداشته باشه امیلی را داخل همین اتاقی که من بودم زندانی کرده بود قابل قبول بود چرا سقفش را شیشه ای کرده بودند ان طور که لیزا میگفت امیلی دو مرتبه از پنجرهها اتاق های دیگر خانه فرار کرده بود و به خودش و اطرافیان صدمه زده بود بابت همین رفتارش بوده که پدرش اون اتاقو براش درست کرده و انتظار داشته تا زمانی که امیلی حالش بهتر نشده ودر حال مصرف داروئه داخل همون اتاق بماند لیزا تا اینجا را به من گفت ولی هرچی اصرار کردم دیگر باقی اتفاقهای آن خانه را برایم بیان نکرد چه اتفاقی برای ساکنین قبل از ما در این خانه افتاده است جواب این سوالها باید پیش عمه باشه ولی اون که نمیگه
به سمت خانه حرکت کرده بودم تصمیم داشتم در اولین دیدار با عمم اتاقم را عوض کنم به نظرم اتاق پشتی که عمه او را اتاق کار خود کرده بود برای من بهتر بود درست است اتاقش ۱۲ متر بیشتر نیست اما اتاق یک دیوانه که نبوده است وارد خانه که شدم متوجه شدم تالیا با اجازه عمه وسایل خودش را به اتاق پشتی همان که انتخاب من بود جابجا کرده است عمه میگفت اتاقهای پایین نور کافی ندارد اینجور صلاح دانسته که تالیا آن اتاق را برداره خودش نیز یکی از اتاقهای پایین را انباری و دیگری را اتاق کار خود کرده بود آن روز عمه به من گفت دو نفر دیگر را نیز استخدام کرده است یک راننده و همسرش ..
رانندهای را که استخدام کرده بود ۶۰ سال را به راحتی داشت همسرش نیز همینطور قرار بود آقای جوزف هم راننده ما باشد هم باغبان خانه و هم خریدهای خانه را انجام بدهد خانمش هم به کارهای آشپزی خانه بپردازد لعنت به شانس و بخت من دیگر برای عوض کردن اتاق شانسی نداشتم تمام شد به راستی اگه دیشب به کافه آن سوی خیابان میرفتم و منتظر لیزا نمیماندم حتماً جریان این خانه را میفهمیدم و اتاق را همان دیشب تغییر میدادم ولی هنوز کلی سوال بی جواب دارم که باید پاسخ داده بشه هرچه زودتر بدانم بهتر هست که اینجا چه اتفاق های افتاده است...
نمی دانم به کافه آن سوی خیابان بروم و از آنها سوال بپرسم یا این دفعه برم هرچه که میدانم به عمه بگویم و بعد از او داستان واقعی این خانه را بپرسم
ممنون گلمشاید درستش کافه باشه ولی چون خودم به شخصه به آدما اعتمادی ندارم اول میرم سراغ عمه اگه جواب درست و درمون نده میرم کافه.
ممنون عزیزم
عمهبیخیال کافه رفتن شدم حتی بیخیال اینکه دوباره عمه رو سینجین کنم به داخل خونه رفتم پس از صرف شام وارد اتاق شدم تصمیم گرفته بودم که فردا از لیزا به صورت مستقیم بپرسم امیدوارم اون زودتر جواب سوالهای منو بده .
شب موقع خواب داخل اتاق دراز کشیده بودم حالا که خوب فکر میکردم این اتاق آنچنانم رویایی نبود انگار در یک چاه افتاده بودی تنها راه دیدن نور سقف این اتاق بود چه دلگیر بود. نور از بالا به سرت میتابید درست مثل یک سیاهچاله این اتاق بیشتر از آنکه رویایی باشد حس یک زندان را به من میداد روی تخت دراز کشیده بودم دیگه خستگی سفر از تنم در رفته بود حالا با فکر باز میتوانستم به اطرافم تمرکز داشته باشم اتاق حس خوبی برای ماندن به من نمیداد دلایل خاص خودم را داشتم آسمان را ابرهای سیاه گرفته بود من از روی تختم رعد و برقهایی که در آسمان میزد را با وحشت نگاه میکردم خیلی می خواست دل داشته باشی تا دق نکنی در این اتاق قرار بود شب ها ستاره ها رو ببینم ....
افسوس
سایه شاخ و برگ های درختی که کنار اتاق من بود از طریق سقف شیشه ای در اتاقم افتاده بود یک جغد به راستی بر روی یک شاخه نشسته بود و تصویرش کنار دیوار تخت من بود....وحشتناک بود این اتاق به معنای واقعی وحشتناک بود سرم را زیر پتو کردم باید هر طور میشد میخوابیدم فردا باید با لیزا صحبت میکردم.
فردای آن روز توی آموزشگاه لیزا را دیدم دلیل حال دیروز را ازش پرسیدم انکار میکرد مشخص بودتمایلی به حرف زدن ندارد آخر بعد از ان همه اصرارم دیگر لب باز کرد
هانا ۸ سال پیش خانوادهای در این ملک سکونت میکردند خانواده ۶ نفره همراه پدربزرگ و مادربزرگشان شادی در این خانواده همیشه نقل کلام همسایگان بود خانواده محترمی بودند تا اینکه یک روز اتفاقی افتاد دختر بزرگ خانواده امیلی همان دختر ساده و آروم و مهربون تازگیها اختلال روانی پیدا کرده بود جنون خاصی در بدنش نقش بسته بود چشمهایش دیگر مهربونی و سادگی نداشت گویی شیطان در آن چشم ها لانه کرده بود خدا میداند که دیگر ان خانواده مهربان و خوش خنده چه به سرشان آمد که آن کارها را کردند........
لیزا آن روز برای من تا حدودی توضیح داد که پدر خانواده برای اینکه امیلی به کسی صدمه نزنه از حضور او در جمع و بیرون رفتن جلوگیری کرده اینجور که مشخص بود امیلی را در آن خانه در یکی از اتاقها زندانی کرده بودند کدام اتاق........
لعنت به شانس من پدر ایملی برای اینکه اون هیچ رابطهای با دنیای خارج نداشته باشه امیلی را داخل همین اتاقی که من بودم زندانی کرده بود قابل قبول بود چرا سقفش را شیشه ای کرده بودند ان طور که لیزا میگفت امیلی دو مرتبه از پنجرهها اتاق های دیگر خانه فرار کرده بود و به خودش و اطرافیان صدمه زده بود بابت همین رفتارش بوده که پدرش اون اتاقو براش درست کرده و انتظار داشته تا زمانی که امیلی حالش بهتر نشده ودر حال مصرف داروئه داخل همون اتاق بماند لیزا تا اینجا را به من گفت ولی هرچی اصرار کردم دیگر باقی اتفاقهای آن خانه را برایم بیان نکرد چه اتفاقی برای ساکنین قبل از ما در این خانه افتاده است جواب این سوالها باید پیش عمه باشه ولی اون که نمیگه
به سمت خانه حرکت کرده بودم تصمیم داشتم در اولین دیدار با عمم اتاقم را عوض کنم به نظرم اتاق پشتی که عمه او را اتاق کار خود کرده بود برای من بهتر بود درست است اتاقش ۱۲ متر بیشتر نیست اما اتاق یک دیوانه که نبوده است وارد خانه که شدم متوجه شدم تالیا با اجازه عمه وسایل خودش را به اتاق پشتی همان که انتخاب من بود جابجا کرده است عمه میگفت اتاقهای پایین نور کافی ندارد اینجور صلاح دانسته که تالیا آن اتاق را برداره خودش نیز یکی از اتاقهای پایین را انباری و دیگری را اتاق کار خود کرده بود آن روز عمه به من گفت دو نفر دیگر را نیز استخدام کرده است یک راننده و همسرش ..
رانندهای را که استخدام کرده بود ۶۰ سال را به راحتی داشت همسرش نیز همینطور قرار بود آقای جوزف هم راننده ما باشد هم باغبان خانه و هم خریدهای خانه را انجام بدهد خانمش هم به کارهای آشپزی خانه بپردازد لعنت به شانس و بخت من دیگر برای عوض کردن اتاق شانسی نداشتم تمام شد به راستی اگه دیشب به کافه آن سوی خیابان میرفتم و منتظر لیزا نمیماندم حتماً جریان این خانه را میفهمیدم و اتاق را همان دیشب تغییر میدادم ولی هنوز کلی سوال بی جواب دارم که باید پاسخ داده بشه هرچه زودتر بدانم بهتر هست که اینجا چه اتفاق های افتاده است...
نمی دانم به کافه آن سوی خیابان بروم و از آنها سوال بپرسم یا این دفعه برم هرچه که میدانم به عمه بگویم و بعد از او داستان واقعی این خانه را بپرسم
چیزی که تا اخر داستان انتخاب نمیشه متاسفانه
چرا این ظلمه در حق عمه هاچیزی که تا اخر داستان انتخاب نمیشه متاسفانه
اتفاقا تاپیک زدم مظلومچرا این ظلمه در حق عمه ها
اتفاقا تاپیک زدم مظلوم
جهان عمه
اگر انتخاب می شد داستان فرق می شد
داستان از قبل نوشته شده؟اتفاقا تاپیک زدم مظلوم
جهان عمه
اگر انتخاب می شد داستان فرق می شد
بله ولی چند پایان دارهداستان از قبل نوشته شده؟
حدس زدم باید اگر از قبل نوشته شده باشه احتمالا چند پایان دارهبله ولی چند پایان داره
این یک پایان هست که بچه ها با شتاب به سمتش دارن می روند
خیر فقط یک پایانحدس زدم باید اگر از قبل نوشته شده باشه احتمالا چند پایان داره
همه داستان ها با پایان های مخصوص خودش رو در آخر خواهین گذاشت؟