داستان بازی پارت ۲....

هدی

⭐⭐سوپر استار⭐⭐
عضویت
May 14, 2023
جنسیت
خانم
عزیزان دلم درست تصمیم بگیرید

تصمیم خودم را گرفتم می‌خوام با عمم برم اون روز وقتی که بهش گفتم می‌خوام از اینجا برم و مهاجرت به یه کشور دیگه کنم جلوی اشکاشو نمی‌توانست بگیره ولی خب چاره‌ای نبود تصمیم خودمو گرفته بودم می‌خواستم برم می‌خواستم از اونجا برای همیشه فرار کنم من اونجا خاطره‌های خوبی نداشتم می‌خواستم برم برای خودم توی سرزمین جدید آینده جدید بسازم به التماس‌هایی که کرد به اشک‌هایی که ریخت توجه نکردم نیازی به توجه نبود من اصلاً به اون علاقه‌ای نداشتم یه عشق یک طرفه ایجاد کرده بود یه قصر در ذهنش ساخته بود مرا معبود خودش کرده بود هیچ وقت فکر نمی‌کردم آن همه وسایل که هیچ وقت از آن‌ها دل نمی‌کردم همه را به گوشه‌ای رها کنم وقت رفتن با خودم فقط یک چمدان داشتم چمدانی که ضروری‌ترین وسایل را داشت دو تیکه لباس یک پاسپورت و مقداری دلار و تمام.. زندگی تمام دلوابستگی‌هایم را گذاشته بودم پشت سرم خاطراتم و کودکی هایم ...حتی آن تخت زیبایم و آن متکا را هرگز شب‌ها بدون اون خوابم نمی‌برد یادم می‌آید که شب‌ها برای خواب به آنها پناه می‌آوردم تا خستگی روزم را از بین ببرند ان متکا که خیلی از شب ها تنها غم خوار من بود ان تخت که تنها تکیه گاه بی کسی من بود و سالها بهش تکیه داده بودم حال دیگر آنها را نمی‌خواستم فقط یک چمدان توشه راه من بود لبخند عمه‌ام بر روی صورتش مشخص بود که از این انتخاب من راضی بود داخل فرودگاه وقتی پشت سرم را دیدم برای آخرین بار چهره‌اش را دیدم برای بدرقه عشق ۵ ساله‌اش آمده بود از دور اشک می‌ریخت آمده بود تا آخرین امیدهایش را از دست ندهد می‌گفت بمان می‌گفتم برای ماندن چیزی ندارم می‌گفت پس من چی هستم گفتم تو هیچکس من نیستی برو و به زندگیت بپرداز گفت به من فرصتی بده برای اثبات خودم رفتارش گویا آخرین دست و پا زدن‌های فردی بود که در یک باتلاق گیر کرده بود هرچه بیشتر دست و پا می‌زد بیشتر فرو می‌رفت تلاشش بی‌فایده بود
بی توجه بهش به سمت کیت پرواز حرکت کردم
من نیاز به یک اینده جدید داشتم
۱۸ ساعت پرواز
و رسیدن به مقصد
از خستگی توانی نداشتم به منزلی که عمه کارهایش را از قبل انجام داده بود رسیدیم
یک خانه ۵۰۰ متری در دو طبقه خانه ی بزرگی بود مثل خانه ارواح زده ها بود
وقتی وارد شدم یک پیش خدمت مسن در رو باز کرد درست مثل خانه اونم بی روح بود خستگی در ظاهرم فریاد می زد گویی عمه ام من را بی کلام می خواند
عمه ام زیاد حرف نمی زد...خسته ایم تانیا لطفا شام رو زودتر سرو کن..و بعد از ان رو کرد به من گفت خسته ای انتخاب با خودت هست هر اتاقی که دوست داری رو انتخاب کن ...
۹ اتاق داشت ..در وصف خانه باید بگم کاغذ دیواری خاکستری تیره داشت و پارکت های سرخ رنگ.... به دیوار ها قاب عکس های به ظاهر زیبای زده شده بود ولی خوب دقت می کردی بیشتر از زیبای وحشت تمام وجودم را می گرفت ...
اخر تصویر یک قبرستان که بالای اسمان ان را کلاغ های سیاه پوشانده شده یا
سمت چپ عکس عجوزه ای یک چشم در سرسرا برای چه بود..
در راهرو درخت پیر کهنی که اول عظمتش را می دیدیم و بعد از کمی توجه کنار ریشه های درخت دست اسکلت های مرده نمایان بود
راهروی بالا یک کشتی در امواج سیاه دریا ......
خانه وحشت بود به گمانم اتاق ها رو باز می کردم روی تخت ها با یک ملافه سفید کشیده شده بود
و روی مبل و میزها
قابل وصف نبود
کاش می ماندم و عشق ان پسر را انتخاب می کردم
اتاق های پایین احساس خفگی به من می داد
ولی بالا
یک اتاق به جاده و خیابان پنجره داشت و با فضای ۲۰ متری دریچه هوا کش و دو کمد دیواری و یک جالباسی اتاق دنجی بود ‌
یک اتاق از سقفش نور می امد و اگر دراز می کشیدی اسمان را با تمام عظمتش به تو سلام می کرد
سقفش شیشه ای بود ارامشی بی انتها
و اتاق دیگر پنجره ای به حیاط پشتی داشت کنارش باغچه ای و حوض ابی
از انجا خانه همسایه رو به رو به وضوح دیده می شد
صدای بازی بچه ها می امد
دیدم با سگشان ان پشت بازی می کردن
ناخود اگاه خنده به لبم نشست
تنها نقطه اشتراک اتاق ها شومینه اش بود
پایین رفتم
عمه صدایم کرد هانا کدام اتاق رو بر می داری؟؟؟؟


شما کدوم اتاق بر می داشتید
اتاق با پنجره رو به جاده
اتاق با پنجره ای رو به اسمان
اتاق با پنجره ای به حیاط پشتی
 

مهی

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
بین آسمون و جاده موندم


جاده
 

بالا