داستان، بازی لیوای😈 پارت ۱

به مامانش بگه چنین قدرت ماورایی ای داره؟

  • آره بگه به مامانش

    رای: 2 9.1%
  • نه بابا چرا بگه

    رای: 20 90.9%

  • مجموع رای دهندگان
    22

لیوایییییی

⭐کاربر ویژه⭐
عضویت
Sep 25, 2023
جنسیت
خانم
tumblr_d2f4748d96e9c8c68d9453c7e9fa04e5_907af57f_1280.jpg

از توی انباری اومدم بیرون و خاک کوله پشتی بزرگ کهنه ام رو تکوندم. یادش به خیر... وقتی نه سالم بود این کیف خاکستری مایل به قهوه ای رو می بردم مدرسه. کیف همه صورتی و بنفش و قرمز بود، اما من با همه فرق داشتم. من همیشه میخواستم متفاوت رفتار کنم، برای همین از چیزایی که بقیه دوست داشتن متنفر بودم.
توی این کوله پشتی، چند تا دفتر نقاشی گذاشته بودم که اون موقع میخواستم قایم کنم. چرا؟ چون تصویر مرگ آدمایی که ازشون متنفر بودم رو نقاشی میکردم.
برای یکیشون طناب دار میکشیدم، برای یکی چاقو، برای یکی تیغ و برای یکی یه ظرف پر از آب که سرشو فرو ببره توش و خفه بشه.
من نقاشی هام رو به هیچکس نشون نمیدادم. تا جایی که میتونستم روی میز خم میشدم و طرح هام رو مبهم می کشیدم، هر وقت معلم دفترمو می دید الکی میگفتم طناب دار یه مدل موی عجیب و غریبه و از این حرفای الکی... .
یه راز پشت نقاشی هاست.
اونایی که تصویرشون توی این دفتره، به همون شیوه مردن.
اولش فکر میکردم تقصیر خودشونه که خود‌کشی کردن و به من مربوط نیست؛ ولی روش خود‌کشی اونا درست شبیه نقاشی هام بود، ولی من از واقعیت فرار می‌کردم، تا همین الان که ۱۶ سالمه.
امروز وسط کلاس زیست شناسی، معلم داشت راجب فرایندهای تنفس حرف میزد.
میگفت هیچ انسانی نمیتونه خودشو خفه کنه، مگر اینکه خودشو جایی غرق کنه که راه فرار نباشه...
حقیقتا امروز شک کردم. اگه یه دلیل علمی نبود، هیچ وقت فکر نمیکردم من قاتل خاله‌ای باشم که سرشو توی تشت آب فرو کرد و اینقدر توی همون وضعیت موند تا مرد.
بدنم می لرزه. کیفم رو باز میکنم و دفتر نقاشی هام رو بیرون میارم. نقاشی ها همه واقعی شدن، همه!
داخل حیاط آتیش روشن میکنم و دونه دونه دفترها رو می سوزونم. اگه یه انسان عادی بودم، دوست داشتم اونا رو یادگاری نگه دارم اما حالا اوضاع فرق میکنه.
پنج دقیقه مونده تا اومدن مامانم از سرکار. بابای من مردی بود که دست بزن داشت و الکل زیاد مصرف می‌کرد؛ یه روز نقاشیشو کشیدم، طوری که با یه شیشه‌ی شکسته رگ گردنشو می‌زنه و خب به واقعیت هم پیوست...
مامان زن قوی و محکمیه‌. اون دچار اختلال پارانوئید و اسکیزوفرنی و صد تا کوفت و زهرمار دیگه ست، اما اصلا شبیه روانی ها رفتار نمیکنه و کسی رو الکی متهم نمیکنه، حرف بی ربط نمیزنه و... . همیشه به من میگه اگه کسی خواست اذیتم کنه بهش بگم؛ نمی دونه این منم که بقیه رو اذیت میکنم، این منم که بقیه رو میکشم... .
مامان در حیاط رو باز میکنه و متوجه بوی سوختگی میشه.
- سلام سودا... چی آتیش زدی؟
- س...سلام! هیچی مامان. فقط دلم میخواست آتیش روشن کنم.
تکه های کاغذ سوخته توی هوا پخش شدن و بوی سوختگیشون هم مشخصه‌. به علاوه، کیفی که روی زمین کنارم افتاده.
- چی شده عزیزم؟ ناراحتی؟
 

هدی

⭐⭐سوپر استار⭐⭐
عضویت
May 14, 2023
جنسیت
خانم
نه بابا چرا بگه
وقتی نقاشی می کرد
فکر می کرد الان فکر کنه کار درست انجام بده😄😄
 

مامان مصی

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
مشاهده پیوست 348976
از توی انباری اومدم بیرون و خاک کوله پشتی بزرگ کهنه ام رو تکوندم. یادش به خیر... وقتی نه سالم بود این کیف خاکستری مایل به قهوه ای رو می بردم مدرسه. کیف همه صورتی و بنفش و قرمز بود، اما من با همه فرق داشتم. من همیشه میخواستم متفاوت رفتار کنم، برای همین از چیزایی که بقیه دوست داشتن متنفر بودم.
توی این کوله پشتی، چند تا دفتر نقاشی گذاشته بودم که اون موقع میخواستم قایم کنم. چرا؟ چون تصویر مرگ آدمایی که ازشون متنفر بودم رو نقاشی میکردم.
برای یکیشون طناب دار میکشیدم، برای یکی چاقو، برای یکی تیغ و برای یکی یه ظرف پر از آب که سرشو فرو ببره توش و خفه بشه.
من نقاشی هام رو به هیچکس نشون نمیدادم. تا جایی که میتونستم روی میز خم میشدم و طرح هام رو مبهم می کشیدم، هر وقت معلم دفترمو می دید الکی میگفتم طناب دار یه مدل موی عجیب و غریبه و از این حرفای الکی... .
یه راز پشت نقاشی هاست.
اونایی که تصویرشون توی این دفتره، به همون شیوه مردن.
اولش فکر میکردم تقصیر خودشونه که خود‌کشی کردن و به من مربوط نیست؛ ولی روش خود‌کشی اونا درست شبیه نقاشی هام بود، ولی من از واقعیت فرار می‌کردم، تا همین الان که ۱۶ سالمه.
امروز وسط کلاس زیست شناسی، معلم داشت راجب فرایندهای تنفس حرف میزد.
میگفت هیچ انسانی نمیتونه خودشو خفه کنه، مگر اینکه خودشو جایی غرق کنه که راه فرار نباشه...
حقیقتا امروز شک کردم. اگه یه دلیل علمی نبود، هیچ وقت فکر نمیکردم من قاتل خاله‌ای باشم که سرشو توی تشت آب فرو کرد و اینقدر توی همون وضعیت موند تا مرد.
بدنم می لرزه. کیفم رو باز میکنم و دفتر نقاشی هام رو بیرون میارم. نقاشی ها همه واقعی شدن، همه!
داخل حیاط آتیش روشن میکنم و دونه دونه دفترها رو می سوزونم. اگه یه انسان عادی بودم، دوست داشتم اونا رو یادگاری نگه دارم اما حالا اوضاع فرق میکنه.
پنج دقیقه مونده تا اومدن مامانم از سرکار. بابای من مردی بود که دست بزن داشت و الکل زیاد مصرف می‌کرد؛ یه روز نقاشیشو کشیدم، طوری که با یه شیشه‌ی شکسته رگ گردنشو می‌زنه و خب به واقعیت هم پیوست...
مامان زن قوی و محکمیه‌. اون دچار اختلال پارانوئید و اسکیزوفرنی و صد تا کوفت و زهرمار دیگه ست، اما اصلا شبیه روانی ها رفتار نمیکنه و کسی رو الکی متهم نمیکنه، حرف بی ربط نمیزنه و... . همیشه به من میگه اگه کسی خواست اذیتم کنه بهش بگم؛ نمی دونه این منم که بقیه رو اذیت میکنم، این منم که بقیه رو میکشم... .
مامان در حیاط رو باز میکنه و متوجه بوی سوختگی میشه.
- سلام سودا... چی آتیش زدی؟
- س...سلام! هیچی مامان. فقط دلم میخواست آتیش روشن کنم.
تکه های کاغذ سوخته توی هوا پخش شدن و بوی سوختگیشون هم مشخصه‌. به علاوه، کیفی که روی زمین کنارم افتاده.
- چی شده عزیزم؟ ناراحتی؟
الاهی
 

Melody

⭐⭐⭐ملکه⭐⭐⭐
عضویت
May 14, 2023
جنسیت
خانم

itsme_ayda

⭐⭐سوپر استار⭐⭐
عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
ای منم این ویژگی رو داشتم سوالات آزمون برای دیپلم درس به درس می‌نوشتم اونایی رو که واردم رو بعد نمره ام عالی میشد🥲😎😂😐🤦🏻‍♀️
 

بالا