الناز
Guest
پسر من خیلی خواهرمو دوست داره داشتیم با برادر شوهرم و شوهرم و خواهرشوهرمو شوهرش بچه هاش میرفتیم بیرون پسرم گیر داد زنگ بزنیم خاله هم بیاد شروع کرد گریه منم بخاطر اینکه پسرم آروم بشه زنگ زدم بیاد شوهرش خیلی حساس من گفتم حالا به شوهرت نگو اون که نمیاد فعلا نهایت میگی خونه مامان رفتم اونم قبول کرد شوهرش خیلی حساس برادر شوهرم قبلا خواستگار خواهر بوده این اومد تموم شد از اون ۱۰ و ۱۵ روز گذشت این خواهر بدبخت من امروز با شوهرش عیدی اومدن خونه ما بچه های خواهرشوهرمم اومدن خونه ما دخترش برگشت به خواهرم گفت خاله باز بریم اون کافه خیلی خوش گذشت شوهرش گفت کجا اون بچه احمقم همشو تعریف کرد شوهرشم خیلی عصبانی شد همون موقع رفتن من خیلی حالا عذاب وجدان گرفتم همشم تقصیر من بود