مامانبزرگم تعریف میکرد میگفت داخل باغ داشته قدم میزده رسیده به دشت گندممون بعد تو اون گشت گندم یه زن با موهای قرمز میبینه که یع حس بدی بهش دست میده از دیدنش بعد زنه با یه صدای ترسناک میگه اون صافیو بعم میدی مامانبزرگم میگه کدوم صافی روشو میکنه اونور برمیگرده میبینه زنه نیست
مامانبزرگم تعریف میکرد میگفت داخل باغ داشته قدم میزده رسیده به دشت گندممون بعد تو اون گشت گندم یه زن با موهای قرمز میبینه که یع حس بدی بهش دست میده از دیدنش بعد زنه با یه صدای ترسناک میگه اون صافیو بعم میدی مامانبزرگم میگه کدوم صافی روشو میکنه اونور برمیگرده میبینه زنه نیست
یبار نصف شب پاشدم دیدم تاب داره سریع سریع حرکت میکنه
مطمئن بودم باد اونقدر حرکتش نمیده
دیدم تو یه راسته داره حرکت میکنه قشنگ ادم حس میکرد یکی روشه
بعد اون ماجرا رو دیوار سایه دیدم