نارسیس
Guest
سلام من کاربر جدید هستم
به دلیل چند مسئله اومدم اینجا ..
روز سینزده بدر برای من روز بدی بود چون دو اتفاق بد برام پیش اومد..
ما با دایی و خاله هام رفتیم پارک طبیعت
ی پارک بزرگ که ساحل و ابشار و شهربازی هم داشت..
بعد افطار دختر دایی و خاله م گفتن که بریم دور بزنیم ما رفتیم و پیاده روی کردیم بعد من لحظه که رد میشدم چندتا پسر نشسته بودن یهو صدای عکس گرفتن اومد بعد گفت خوب چیزیه
من حالم خیلی بد شد ممکنه قیتفم در نیومده باشه ولی میترسم اتفاقی بیوفته این اولی
دومی یکی دو ساعت بعدش دخترا گفتن بریم شهر بازی گفتم باشه مامانم گف داداشتم ببر بردمو رفتیم داداشمو گذاشتم بازی کنه بعد منم بلیط ترامپولین گرفتم(واسه بانوان گذاشته بودن)
بعد با دخترا سر نوبت ایستاده بودیم یهو ی پسر از پشت حصار شهربازی اومد نمیدونم چی بهش میگن (از اون توری ها سیمی ها)من کلا نگاه نکردم بیخیال
بعد دختر خالم گفت بریم بشینیم خسته شدم اون زد جلو رفت نشست منم رفتم دنبالش یهو ی پسر بچه مانتومو گرفت
گفتم چته به اون پسره اشاره کرد یهو سرمو گرفتم بالا دیدم با لبخند چندشش نگام میکرد (اینجا مشخصه که من نگاه نکردم اگه نگاهش کرده بودم ب خودم اشاره میداد ولی ب بچه گفته بود که نگاش کنم) منم دست برادرمو گرفتمو از شهربازی زدم بیرون رفتم سمت خانوادم تو راه داداشم اذیتم میکرد که میخوام بازی کنم.. و من خدا خدا میکردم نیاد دنبالم بعد رسوندم داداشمو که دختر خالم اومد گفتم چیشده گفت یهو دیدم پسره نیست گفتم شاید اومده دنبالت
من مامانمو بلند کردمو قضیه رو گفتم اونم باهام اومد اونجا گفت نشونم بده دختر خالم چون دیده بودش گفت اونجاست سمت پشمک فروشه بود مامانم گفت من اینجا داداشتو میزارم میمونم منم بازی کردم خلاصه و برگشتیم ببخشید طولانی شد اینم بگم من سابقه اینچیزارو نداشتم و حساسم بخاطر همین از فکرم در نمیاد..
به دلیل چند مسئله اومدم اینجا ..
روز سینزده بدر برای من روز بدی بود چون دو اتفاق بد برام پیش اومد..
ما با دایی و خاله هام رفتیم پارک طبیعت
ی پارک بزرگ که ساحل و ابشار و شهربازی هم داشت..
بعد افطار دختر دایی و خاله م گفتن که بریم دور بزنیم ما رفتیم و پیاده روی کردیم بعد من لحظه که رد میشدم چندتا پسر نشسته بودن یهو صدای عکس گرفتن اومد بعد گفت خوب چیزیه
من حالم خیلی بد شد ممکنه قیتفم در نیومده باشه ولی میترسم اتفاقی بیوفته این اولی
دومی یکی دو ساعت بعدش دخترا گفتن بریم شهر بازی گفتم باشه مامانم گف داداشتم ببر بردمو رفتیم داداشمو گذاشتم بازی کنه بعد منم بلیط ترامپولین گرفتم(واسه بانوان گذاشته بودن)
بعد با دخترا سر نوبت ایستاده بودیم یهو ی پسر از پشت حصار شهربازی اومد نمیدونم چی بهش میگن (از اون توری ها سیمی ها)من کلا نگاه نکردم بیخیال
بعد دختر خالم گفت بریم بشینیم خسته شدم اون زد جلو رفت نشست منم رفتم دنبالش یهو ی پسر بچه مانتومو گرفت
گفتم چته به اون پسره اشاره کرد یهو سرمو گرفتم بالا دیدم با لبخند چندشش نگام میکرد (اینجا مشخصه که من نگاه نکردم اگه نگاهش کرده بودم ب خودم اشاره میداد ولی ب بچه گفته بود که نگاش کنم) منم دست برادرمو گرفتمو از شهربازی زدم بیرون رفتم سمت خانوادم تو راه داداشم اذیتم میکرد که میخوام بازی کنم.. و من خدا خدا میکردم نیاد دنبالم بعد رسوندم داداشمو که دختر خالم اومد گفتم چیشده گفت یهو دیدم پسره نیست گفتم شاید اومده دنبالت
من مامانمو بلند کردمو قضیه رو گفتم اونم باهام اومد اونجا گفت نشونم بده دختر خالم چون دیده بودش گفت اونجاست سمت پشمک فروشه بود مامانم گفت من اینجا داداشتو میزارم میمونم منم بازی کردم خلاصه و برگشتیم ببخشید طولانی شد اینم بگم من سابقه اینچیزارو نداشتم و حساسم بخاطر همین از فکرم در نمیاد..
