من یک بار داشتم لباسا رو از روی بند جمع می کردم. بعد خواهرم طبقه بالا بود من پایین داشتم لباس ز ی رها رو جمع می کردم خواهرم نیم ت ن ه می پوشید بهش گفتم خجالت نمی کشی اینا رو می پوشی? بزرگ شدی و فلان و خلاصه داشتیم با خنده و شوخی داشتیم راجب لباس ز ی ر ا حرف می زدیم یک دفعه برگشت دیدم بابام ته حال تو تاریکی نشسته همه ی حرفای مارو شنیده? داشت چپ چپ نگام می کرد رفتم تو زمین آب شدم??