رفتم دراز کشیدم دیدم یه مارمولک از پتوم زد بالا
چقدر چیزهای چندشی میبینم. نزدیک بود سکته رو بزنم
زنگ زدم زود پسر خالم ک روبرمونه و ۱۱ سالشه اومد انداختتش بیرون :/
ببخش ولی خنده ام گرفت از تصورت
یاد خاله ام افتادم
باردار بودند
تو خانه های سازمانی زندگی می کردند
یک روز یادمه گفتند هوا گرم بوده توی حیاط خواب بوده
احساس کرده چیزی زیر چادری که روی خودش کشیده دور پاش تکان می خوره
می گی چادر زدم کنار مار دیدم انچنان جیع زده بود که مادر شوهر بنده خدا و شورش قبض روح کرده بود