سرشب رفتیم فروشگاه
یه دختره ااانقد لبخنداش برام اشنا بود
رفتم بازوشو گرفتم ،گفتم کجا دیدمت
گف نمیدنم
گف صدات برام خیییییلی آشناس
بایه خانمه بود
دانشگاه و ....اینارو پرسجو کردیم
یادم افتاد لیلی هم دانشگاهیم بود
بش گفتم لیلی گفت نه من اون نیستم
یکم نگاش کردم ،پسرم که اومد گف مامان بریم چشاش تا ته بازشد لبخند زد ،مطمئن شدم خودشه چون پسرم خیلی بچه بود لیلی دید بودتش
جاخورد از دیدنش
ازش فاصله که گرفتم اروم گف نگار مادرشوهرم باعام نمیتونم ببخشید
آخ انقد قلبم بخاطرش شکست
مگه بچه ی مردم واسیری میبرید آخه
خدالنت کنه هررررچی ظالمه