این یکی از خاطراتمه ک هنوز بعد از گذشت چند مدت وقتی یاداوریش میکنم واقعا خجالت میکشم? خونه عموم مهمونی گرفته بودن و اکثر خانواده پدریم حضور داشتن که بیشترشون یجورایی تعصبی و مذهبی هستن یسری شوخی ها اصلا باب نیست بینشون خلاصه ک پسر عمو بزرگم از تو اتاقش عصبی اومد بیرون انگار داداش کوچولوش رو گوشیش اب ریخته بود خیلی عصبی بود دنبال بچه میگشت بگیره بزنتش?منم حالا حواسم ب ملت ک نبود یهو بلند گفتم پسرعمو حالا بچس دیگه ولش کن حرص نخور شیرت خشک میشه ها?احساس کردم ی لحظه جمع ساکت شد وقتی با مامانم چشم تو چشم شدم فهمیدم اون شکری ک نباید میخوردم و خوردم?بعد خیلی نادم و پشیمان پاشدم رفتم تو حیاط و به کارای بدم فکردم تا اخر شبم با هیچکی حرف نزدم??