میگم فاطمه
من و نامزدم هفته ی پیش رفته بودیم بیرون ( تو برنامم نبودا چون کنکوری ام یهو دلم گرفته بود زنگش زدم بیا دلم تنگ شده.. اون بیچاره خونشون روستاست و فاصله شهر ما با اونا نیم ساعته سریع خودشو رسوند با ماشین و اینا..گفت بریم یه سر خونه مامانم بعد رفتیم اونجا نیم ساعت شد تا رفتیم.. دو سه ساعت اونجا بودیم بعد ساعت 8 شب منو اورد شهرمون که بیام خونه.. مامانشینا هر چی گفتن بمون نامزدم گفت نه بره خونشون بهتره اونا نمیدونن من میخونم واسه کنکور هیچ کدومشون نمیدونن.
هیچی دیگه اومدیم و نامزدمم خیلی خستش بود گفت گشنمه بریم شام بخوریم رفتیم پیتزا سفارش داریم ماشین اینور خیابون پارک بود وقتی نامزدم پیاده شد بره پیتزا رو تحویل بگیره یه ماشین با سرعت خیلییی خیلیی خیلیی زیاد یهو پا گذاشت رو گاز نامزدم حواسش نبود یهو حواسش شد دویدد رفت من جیغ زدم از ترس فقط مردم بخدا... از اون شب حالم به شدت بده همون شب اب قند خوردم کلی دعا خوندم صلوات فرستادم تا نامزدم بره برسه خونشون ساعت 10 و نیم شب بود رفت.. از اون شب دلم بی تابی میکنه تا چند روز هی زنگ میزدم نامزدم گریه میکردم که خدا رو شکر چیزی نشد وگرنه من چی جواب میدادم.. همش فکرای بد میاد تو سرم که اگه میزد بهش چی میشد بدبخت میشدم و اون صحنه همش تو ذهنم پلی میشه و هی میترسم قلبم میریزه چیکار کنم خوب بشم داغون شدم یه هفته اس
تو تجربه ای نداری؟
ببخشید طولانی شد..