بچه ها من میترسم شما ها بخابید

  • شروع کننده موضوع در جستجوی خوشبختی
  • تاریخ شروع

mersana1400

Guest
خب چرا ازدواج نکردی باهاش؟
منم قبلا دوست داشتم عروس عموم بشم..
هر وقت پسر عموم رو می بینم حس و حاله دوباره زنده میشه اعصابم خورد میشه فکرای ناجور میاد تو ذهنم فکر میکنم دارم خیانت میکنم با نامزدم??ولش همش ناخوداگاهه
 

mersana1400

Guest
سوال بجایی بود?.
من و پسر عموم همسنیم و خیلی زیاد همو دوست داشتیم
یه اتفاقی بینمون افتاد من بهش گفتم دیگه نمیخام ببینمت و برو و خودم همه چیو تموم کردم..
خودمم نمیدونم چرا
عه چه عجیب
حالا هر چی بوده گذشته فک نکن بهش
 

صبا

Guest
میگم فاطمه
من و نامزدم هفته ی پیش رفته بودیم بیرون ( تو برنامم نبودا چون کنکوری ام یهو دلم گرفته بود زنگش زدم بیا دلم تنگ شده.. اون بیچاره خونشون روستاست و فاصله شهر ما با اونا نیم ساعته سریع خودشو رسوند با ماشین و اینا..گفت بریم یه سر خونه مامانم بعد رفتیم اونجا نیم ساعت شد تا رفتیم.. دو سه ساعت اونجا بودیم بعد ساعت 8 شب منو اورد شهرمون که بیام خونه.. مامانشینا هر چی گفتن بمون نامزدم گفت نه بره خونشون بهتره اونا نمیدونن من میخونم واسه کنکور هیچ کدومشون نمیدونن.
هیچی دیگه اومدیم و نامزدمم خیلی خستش بود گفت گشنمه بریم شام بخوریم رفتیم پیتزا سفارش داریم ماشین اینور خیابون پارک بود وقتی نامزدم پیاده شد بره پیتزا رو تحویل بگیره یه ماشین با سرعت خیلییی خیلیی خیلیی زیاد یهو پا گذاشت رو گاز نامزدم حواسش نبود یهو حواسش شد دویدد رفت من جیغ زدم از ترس فقط مردم بخدا... از اون شب حالم به شدت بده همون شب اب قند خوردم کلی دعا خوندم صلوات فرستادم تا نامزدم بره برسه خونشون ساعت 10 و نیم شب بود رفت.. از اون شب دلم بی تابی میکنه تا چند روز هی زنگ میزدم نامزدم گریه میکردم که خدا رو شکر چیزی نشد وگرنه من چی جواب میدادم.. همش فکرای بد میاد تو سرم که اگه میزد بهش چی میشد بدبخت میشدم و اون صحنه همش تو ذهنم پلی میشه و هی میترسم قلبم میریزه چیکار کنم خوب بشم داغون شدم یه هفته اس
تو تجربه ای نداری؟

ببخشید طولانی شد..
@mersana1400
 

mersana1400

Guest
میگم فاطمه
من و نامزدم هفته ی پیش رفته بودیم بیرون ( تو برنامم نبودا چون کنکوری ام یهو دلم گرفته بود زنگش زدم بیا دلم تنگ شده.. اون بیچاره خونشون روستاست و فاصله شهر ما با اونا نیم ساعته سریع خودشو رسوند با ماشین و اینا..گفت بریم یه سر خونه مامانم بعد رفتیم اونجا نیم ساعت شد تا رفتیم.. دو سه ساعت اونجا بودیم بعد ساعت 8 شب منو اورد شهرمون که بیام خونه.. مامانشینا هر چی گفتن بمون نامزدم گفت نه بره خونشون بهتره اونا نمیدونن من میخونم واسه کنکور هیچ کدومشون نمیدونن.
هیچی دیگه اومدیم و نامزدمم خیلی خستش بود گفت گشنمه بریم شام بخوریم رفتیم پیتزا سفارش داریم ماشین اینور خیابون پارک بود وقتی نامزدم پیاده شد بره پیتزا رو تحویل بگیره یه ماشین با سرعت خیلییی خیلیی خیلیی زیاد یهو پا گذاشت رو گاز نامزدم حواسش نبود یهو حواسش شد دویدد رفت من جیغ زدم از ترس فقط مردم بخدا... از اون شب حالم به شدت بده همون شب اب قند خوردم کلی دعا خوندم صلوات فرستادم تا نامزدم بره برسه خونشون ساعت 10 و نیم شب بود رفت.. از اون شب دلم بی تابی میکنه تا چند روز هی زنگ میزدم نامزدم گریه میکردم که خدا رو شکر چیزی نشد وگرنه من چی جواب میدادم.. همش فکرای بد میاد تو سرم که اگه میزد بهش چی میشد بدبخت میشدم و اون صحنه همش تو ذهنم پلی میشه و هی میترسم قلبم میریزه چیکار کنم خوب بشم داغون شدم یه هفته اس
تو تجربه ای نداری؟

ببخشید طولانی شد..
عزیزم خب خداروشکر به خیر گذشته
خیلی استرس اور بوده
ولی خداروشکر کاری نشده دیگه یکم بگذرع خوب میشی مهم اینه الان سالمه و خوبه
 

صبا

Guest
عزیزم خب خداروشکر به خیر گذشته
خیلی استرس اور بوده
ولی خداروشکر کاری نشده دیگه یکم بگذرع خوب میشی مهم اینه الان سالمه و خوبه
خب یه هفته اس گذشته من هنوز خوب نشدم بدتر شدم
همش خودمو مقصر میدونم از هفته پیش به نامزدم گفتم دیگه نیا پیش من اصلا تا کنکور
من نمیخام تو طوریت بشه
خداااا رو هزاران مرتبه شکرررررر که چیزی نشد??????❤️????
 

بالا