اشعار سعید پورطهماسبی?

  • شروع کننده موضوع هلنم
  • تاریخ شروع

هلنم

Guest
در بیان حرف دل، چشم از زبان گویا تر است

عشق را هر قدر پنهان می کنی پیداتر است



این چه رازی بود در عالم که از ابراز آن

سینه ی صحراست سوزان، دیده ی دریا تر است؟



از مرام کشتگان راه حق آموختم

زندگی زیباست، اما مرگ از آن زیباتر است



هیچ کس چشمی ندارد دیدن خورشید را

هر کسی که خلق را دلسوزتر تنهاتر است



وسعت دریادلان با هم به یک اندازه نیست

گاه دریایی ز دریای دگر دریاتر است






تا بترسی از زمین خوردن، نخواهی پر کشید

زود پر وامی کند، مرغی که بی پرواتر است



تا از این یک می رهم، درگیر آن یک می شوم

چشم و زلف تو یکی از دیگری گیراتر است



در بیان عشق و شور و شوق شیدایی خوش است

شعر در هر شیوه ای، اما غزل شیواتر است?
 
استارتر
استارتر

هلنم

Guest
از تو من تنها نگاهی مختصر می‌خواستم

من که چشمان تو را از هر نظر می‌خواستم



گر چه شاید سهم اندوه مرا از دیگران

بیشتر دادی، ولی من بیشتر می‌خواستم



دین اگر آنگونه بود و آن اگر اینگونه، نه

عشق را بی هیچ اما و اگر می‌خواستم



روزگارم هر چه باشد وام‌دار چشم توست

من که در هر کاری از چشمت نظر می‌خواستم



رستن از بند قفس رنج اسارت را فزود

آه آری باید اول بال و پر می‌خواستم



رفت عمری تا بدانم خویش را گم کرده‌ام

تا بیابم خویش را عمری دگر می‌خواستم



باید از ماهی بخواهم راز دریا را، اگر

پیش از این از ساحل سطحی نگر می‌خواستم



خواب دیدم پیله می‌بافم به دور خویشتن

کاش روزی مثل یک پروانه برمی‌خاستم?
 
استارتر
استارتر

هلنم

Guest
شور اشکم هر نظر جاری ست از دردی دگر

چشم من کافی ست، شورش را در آوردی دگر



تا کدامین من کند منکوب، من های مرا

نیست در من غیر من با من هماوردی دگر



جای شکرش باقی ست از این که چون من نیستی

مثل من شاعر اگر بودی چه می کردی دگر؟!



خویش را در شعر خود می کارم و دارم یقین

روزگاری بعد از این می رویم از فردی دگر



می روم تا خویش و برگردم، دعا کن غیر غم

این سفر باز آورم با خود رهاوردی دگر



می روم تا خویش و... تا کی را نمی دانم ولی

باز خواهم گشت باری، بی گمان مردی دگر?
 

بالا