دختری که عاشق?شد
Guest
روزی شنیدم دلبرم از نهایت درد ، زجه میکشد.
سراسیمه نزد وی آمدم ،
پیشانی اش درست در مقابل من بود ، دستانش در دستان من بود .
چشمانم ماتِ چشمانِ او بود ،
بِدو گفتم دلبرکم
از چه مینالی!؟
گفت نه توانم وصف کنم او ، نه توانم نشان دهم تو!.!
از شنیدن این جمله من مبهم تر شدم و اورا در آغوش کشیدم و پرسیدم همی آرام ؛ این درد چه نام دارد؟؟؟
وی گفت "عشق".
سراسیمه نزد وی آمدم ،
پیشانی اش درست در مقابل من بود ، دستانش در دستان من بود .
چشمانم ماتِ چشمانِ او بود ،
بِدو گفتم دلبرکم
از چه مینالی!؟
گفت نه توانم وصف کنم او ، نه توانم نشان دهم تو!.!
از شنیدن این جمله من مبهم تر شدم و اورا در آغوش کشیدم و پرسیدم همی آرام ؛ این درد چه نام دارد؟؟؟
وی گفت "عشق".