مامان اروین
Guest
از کانال تلگر.امی واستون سوتی اوردم... ?
مهربانو جونم بهم دل گرمی دادی فدات بشم
میخام یه سوتی دیگه بگم مامانم هرسال تو ماه محرم تو خونشون روضه و مجلس دعا میزاره و تو این چند روز تدارکات به عهده من هست منظورم آماده کردن وسایل پذیرایی هست تو یکی از روزها که مامانم مجلس داشت و من حلوا درست کرده بودم حلواها رو ریختم داخل بشقاب های یکبار مصرف تا به هر خانومی یکی بدیم و از اول تا آخر اتاق بشقاب ها رو چیدم و تزیین کردم کارم که تموم شد گفتم برم منم تو مجلس بشینم و قرآن بخونم از شانس گند من چوب لباسی اخر اتاق بود و من میخاستم چادر بردارم از چوب لباسی همین جور که با احتیاط از لابه لای بشقاب حلوا ها عبور میکردم تا چادرمو بردارم یهو پام رفت تو دو سه تا ظرف حلوا???منم دیدم وقت نیست چادرمو برداشتم اون ظرف حلواها رو هم گذاشتم کنار اتاق و رفتم تو مجلس خلاصه آخرای مجلس بود و خانوم مداح هم داشت روضه میخوند و همه تو حس و حال مامانم بهم اشاره کرد مادر بیا زمان پذیرایی هست به مامان گفتم مادر من خسته شدم به بقیه بگو پذیرایی کنن مامانم به دختر خودم و دختر خواهرم اشاره کرد که برن کمکش دخترا هم رفتن دو دقیقه ای نگذشته بود که صدای جیغ مادرم بلند شد و شروع کرد به گریه کردن همه سراسیمه رفتیم تو اتاق دیدم مادرم بی حال افتاده گفتم چی شده مامان ؟گفت مادر خدا حاجتم رو داد???حالا همه میپرسیدن چی میگی حاج خانوم ؟یهو مامانم گفت ببینید حضرت فاطمه اومده نشونه زده به حلواها و رفته ????وای من فهمیدم چه گندی زدم اما نمیشد حرفی بزنم تو اون لحظه به مامانم گفتم مادر پاشو این حرفا چیه میزنی آقا یهو خانوم مداح هم گفت حاج خانوم شما نظر کرده شدین و این حلواها متبرک ??و تازه دعوا بر سر حلواهای متبرک شروع شد و همه خانوما میخاستن یه ذره از این حلوای متبرک رو برای شفا ببرن (امان از انسان ساده لوح )بعد من یه زن دایی دارم خیلی خیلی وسواس داره و هیچ جا حتی آب هم نمیخوره پسر داییم تصادف کرده بود و پاهاش شکسته بود نمیدونید چه التماس میکرد که یه مقدار از این حلوا رو ببره برا پسرش مهدی
از این جریان چند ماهی گذشت و تو دور همی خونه دختر داییم باز همه جمع شدیم دور هم یک دفعه من به زن دایبم گفتم زن دایی پای مهدی چطوره خوب شد حلوا متبرک رو بهش دادی؟زن دایبم گفت عالی بود بچم خدا رو شکر خوب شد گفتم بازم خواستی خبرم کن????گفت یعنی چی از کجا میاری؟
گفتم کاریتون نباشه هر کی خاست بهش میدم همه برگشتن نگام کردن?????یهو خالم گفت نکنه تو یه بلائی سر حلوا ها آورده بودی ؟???گفتم خاله جون بلا چیه اومدم برم چادر بردارم پام رفت تو حلوا و اونجا بود که کل فامیل روح منو مورد عنایت قرار دادن و لنگه دمپایی بود که برام میومد ????
#سوتی_های_زنونه
@zaanone
@zaanone
مهربانو جونم بهم دل گرمی دادی فدات بشم
میخام یه سوتی دیگه بگم مامانم هرسال تو ماه محرم تو خونشون روضه و مجلس دعا میزاره و تو این چند روز تدارکات به عهده من هست منظورم آماده کردن وسایل پذیرایی هست تو یکی از روزها که مامانم مجلس داشت و من حلوا درست کرده بودم حلواها رو ریختم داخل بشقاب های یکبار مصرف تا به هر خانومی یکی بدیم و از اول تا آخر اتاق بشقاب ها رو چیدم و تزیین کردم کارم که تموم شد گفتم برم منم تو مجلس بشینم و قرآن بخونم از شانس گند من چوب لباسی اخر اتاق بود و من میخاستم چادر بردارم از چوب لباسی همین جور که با احتیاط از لابه لای بشقاب حلوا ها عبور میکردم تا چادرمو بردارم یهو پام رفت تو دو سه تا ظرف حلوا???منم دیدم وقت نیست چادرمو برداشتم اون ظرف حلواها رو هم گذاشتم کنار اتاق و رفتم تو مجلس خلاصه آخرای مجلس بود و خانوم مداح هم داشت روضه میخوند و همه تو حس و حال مامانم بهم اشاره کرد مادر بیا زمان پذیرایی هست به مامان گفتم مادر من خسته شدم به بقیه بگو پذیرایی کنن مامانم به دختر خودم و دختر خواهرم اشاره کرد که برن کمکش دخترا هم رفتن دو دقیقه ای نگذشته بود که صدای جیغ مادرم بلند شد و شروع کرد به گریه کردن همه سراسیمه رفتیم تو اتاق دیدم مادرم بی حال افتاده گفتم چی شده مامان ؟گفت مادر خدا حاجتم رو داد???حالا همه میپرسیدن چی میگی حاج خانوم ؟یهو مامانم گفت ببینید حضرت فاطمه اومده نشونه زده به حلواها و رفته ????وای من فهمیدم چه گندی زدم اما نمیشد حرفی بزنم تو اون لحظه به مامانم گفتم مادر پاشو این حرفا چیه میزنی آقا یهو خانوم مداح هم گفت حاج خانوم شما نظر کرده شدین و این حلواها متبرک ??و تازه دعوا بر سر حلواهای متبرک شروع شد و همه خانوما میخاستن یه ذره از این حلوای متبرک رو برای شفا ببرن (امان از انسان ساده لوح )بعد من یه زن دایی دارم خیلی خیلی وسواس داره و هیچ جا حتی آب هم نمیخوره پسر داییم تصادف کرده بود و پاهاش شکسته بود نمیدونید چه التماس میکرد که یه مقدار از این حلوا رو ببره برا پسرش مهدی
از این جریان چند ماهی گذشت و تو دور همی خونه دختر داییم باز همه جمع شدیم دور هم یک دفعه من به زن دایبم گفتم زن دایی پای مهدی چطوره خوب شد حلوا متبرک رو بهش دادی؟زن دایبم گفت عالی بود بچم خدا رو شکر خوب شد گفتم بازم خواستی خبرم کن????گفت یعنی چی از کجا میاری؟
گفتم کاریتون نباشه هر کی خاست بهش میدم همه برگشتن نگام کردن?????یهو خالم گفت نکنه تو یه بلائی سر حلوا ها آورده بودی ؟???گفتم خاله جون بلا چیه اومدم برم چادر بردارم پام رفت تو حلوا و اونجا بود که کل فامیل روح منو مورد عنایت قرار دادن و لنگه دمپایی بود که برام میومد ????
#سوتی_های_زنونه
@zaanone
@zaanone