گلنار
Guest
طفلک از صبح اومده بود کمکم که خانواده شوهرمو مهمون کردم کمکم باشه خواهرم با خانواده شوهرم زیاد میان خوبی ندارن چون چند ماه با برادرشوهرم دوست بوده اخلاقشون بهم نمیخورد جداشدن ولی باز برادرشوهرم دنبالش بود خواهرم گفت من کمکت میکنم عصر که اومدن من میرم اومد بره مادرشوهرم اینا اومدن خواست بره بچه هام شروع کردن گریه کردن که نرو منم گفتم الان ضایعست بری بمون ریلکس رفتار کن تو رودروایسی موند مادرشوهرم تیکه نبود که نگه خاله های شوهرمم اومده بودن میگفت مردم دماغشون عمل میکنن انگار از دماغ فیل افتادن دختر دهاتیاا بدتر از همن خاله شوهرم برگشت به برادرشوهرم گفت تو زن نمیگیری برادرشوهرم برگشت گفت دختر ها الان ولنگ بازن هرجوری دلشون میخواد رفتار میکنن هر غلطی میخوان میکنن بعد یک چیزی که بهشون میگیم به چیزشون بر میخوره گربه صفتن بعد خواهرشوهرم برگشت گفت اینجوریا پدر و مادر بالاسرشون نییست خواهر من هیچی نگفت ولی بغض کرد رفت تو اتاق باهاش صحبت کردم آروم شد داشتیم میز میچیدیم قشنگ دیدم برادرشوهرم اومد دستشو کشید به پشت خواهرم رد شد ادعای مومنی و مذهبی بودنشونم میشه