شلوار
Guest
موضوع برمیگرده به خیلی سال پیش !
زمانی که کودکی بیش نبودم !
وقتی دیرتر از همسن و سالهام زبون باز کردم و با ذوق حرف میزدم ، اما مادر پدرم ناراحت بودن ؛ چون دختر کبری خانوم همسن من میتونست چند کلمه انگلیسی هم حرف بزنه !
وقتی توی مهد کودک ، مربی از کاردستی بغل دستیم کلی تعریف کرد و گفت بهترین کاردستی کلاسه ، اما من باهزار سختی مال خودم رو درست کرده بودم !
وقتی توی مدرسه ، معلم و مدیر و معاون ، از وضعیت درسی همکلاسی چاپلوسم تعریف میکردن و میشد بهترین دانش آموز مدرسه ، اما من با کلی فکر کردن و مشکل میتونستم تکلیفم رو انجام بدم !
وقتی مامانم به طرز جوک تعریف کردن های برادرم از ته دل میخندید ولی به لطفیه های من فقط لبخند میزد ،
یه چیزیو فهمیدم ....
هیچکس من رو ، تلاشهام رو نمیبینه !
هیچکس تحسینم نمیکنه ، تشویقم نمیکنه !
درگیر بازی پیچیده ای شدم به نام مقایسه کردن !
آزار دیدم ، رنج کشیدم...
دوست داشتم شبیه داداشم شیرین بشم
شبیه همکلاسیم چاپلوس
شبیه بغل دستی مهدکودکم هنرمند....
دوست داشتم شبیه هرکی بشم و این وسط
«من خودم رو گم کردم !»
شده بودم مجموعه ای از رفتار های بقیه ، درونم پر از بغض بود ، هیچوقت شکفته نشدم ...
موندم تا به امروز ، که بعد از هزاران شکست ببینم آخه چیو دارم اشتباه میکنم ؟
چرا جوونیم داره میره ولی من از درون با خودم درگیرم ؟
چرا چرا چرا ....
چرا میخواستم شبیه بقیه باشم؟....
#آرزو_نوشت ?
زمانی که کودکی بیش نبودم !
وقتی دیرتر از همسن و سالهام زبون باز کردم و با ذوق حرف میزدم ، اما مادر پدرم ناراحت بودن ؛ چون دختر کبری خانوم همسن من میتونست چند کلمه انگلیسی هم حرف بزنه !
وقتی توی مهد کودک ، مربی از کاردستی بغل دستیم کلی تعریف کرد و گفت بهترین کاردستی کلاسه ، اما من باهزار سختی مال خودم رو درست کرده بودم !
وقتی توی مدرسه ، معلم و مدیر و معاون ، از وضعیت درسی همکلاسی چاپلوسم تعریف میکردن و میشد بهترین دانش آموز مدرسه ، اما من با کلی فکر کردن و مشکل میتونستم تکلیفم رو انجام بدم !
وقتی مامانم به طرز جوک تعریف کردن های برادرم از ته دل میخندید ولی به لطفیه های من فقط لبخند میزد ،
یه چیزیو فهمیدم ....
هیچکس من رو ، تلاشهام رو نمیبینه !
هیچکس تحسینم نمیکنه ، تشویقم نمیکنه !
درگیر بازی پیچیده ای شدم به نام مقایسه کردن !
آزار دیدم ، رنج کشیدم...
دوست داشتم شبیه داداشم شیرین بشم
شبیه همکلاسیم چاپلوس
شبیه بغل دستی مهدکودکم هنرمند....
دوست داشتم شبیه هرکی بشم و این وسط
«من خودم رو گم کردم !»
شده بودم مجموعه ای از رفتار های بقیه ، درونم پر از بغض بود ، هیچوقت شکفته نشدم ...
موندم تا به امروز ، که بعد از هزاران شکست ببینم آخه چیو دارم اشتباه میکنم ؟
چرا جوونیم داره میره ولی من از درون با خودم درگیرم ؟
چرا چرا چرا ....
چرا میخواستم شبیه بقیه باشم؟....
#آرزو_نوشت ?
آخرین ویرایش: