Hermione
Guest
رمان عروس سیاه پوش
به قلم مهدیه میرعظیم
پاره ای از داستان : فرهاد چشم های هرزش را به بیتا دوخت و گفت : خیلی ها وارد زندگیم شدن . خیلی گشتم تا یکی رو مثل تو پیداکنم.اما نه .هیچکس حتی شبیه توهم نبود.وقتی بهش گفتم جونت درخطره خیلی زود خودشو رسوند.چشمهاش په برقی میزد وقتی از تومیگفت...حتما خیلی دوست داشت.صداش شکستن استخوناش قشنگترین صدایی بودکه شنیدم.من ادم کشتم فقط بخاطر اینکه لحظه ای با تو باشم
تو دلیل تباه شدن زندگی منی...
به قلم مهدیه میرعظیم
پاره ای از داستان : فرهاد چشم های هرزش را به بیتا دوخت و گفت : خیلی ها وارد زندگیم شدن . خیلی گشتم تا یکی رو مثل تو پیداکنم.اما نه .هیچکس حتی شبیه توهم نبود.وقتی بهش گفتم جونت درخطره خیلی زود خودشو رسوند.چشمهاش په برقی میزد وقتی از تومیگفت...حتما خیلی دوست داشت.صداش شکستن استخوناش قشنگترین صدایی بودکه شنیدم.من ادم کشتم فقط بخاطر اینکه لحظه ای با تو باشم
تو دلیل تباه شدن زندگی منی...