Depressed
Guest
The ego:
#این_قسمت: شاید اونطور که بنظر میرسه نیست!
تا حالا رفتین توی روستا زندگی کنین؟ خب، برای من اتفاق افتاده و من وقتی بچه بودم رفتیم توی روستای کوچیکی زندگی کردیم.
کلاس چهارم دبستان بودم و سرویس مدرسهم یه مینیبوس آبی آسمونی درب و داغون بود که صدای کلاغی میداد که خسته و گرسنه داره میچرخه.
هوا هنوز کامل روشن نشده بود. یجور گرگ و میش طور و سرد و یخبندون بود. تموم روستا رو مه گرفته بود و به معنای واقعی کلمه حتی یک متر اونورتر هم دیده نمیشد!
ایستادم دم در خونه تا سرویس برسه و برم مدرسه. برای اون روز واقعا هیجان زده بودم و دوست داشتم زودتر برم مدرسه. یه جشن بزرگ داشتیم و قرار بود جایزه بهمون بدن.
حدود ده دقیقه ای همون جا ایستادم ولی خبری از سرویس نشد. ناراحت از این که ممکنه نتونم برم مدرسه به بابام گفتم شاید مینی بوس خراب شده و قرار نیست بیاد! و کلی غر میزدم و از این که چقدر از سرویسم بدم میاد میگفتم.
بابام بهم گفت بهتره بریم جلوتر چون همونطور که گفتم هوا مه آلود بودو جایی دیده نمیشد.
از در خونه تا سر جاده حدود ده متری فاصله بود و من مثل کسی که نابیناست جلو رفتم و سعی میکردم با دست مه رو کنار بزنم. وقتی رسیدم سر جاده احساس کردم یه جسم بزرگی میبینم.
اون همون مینیبوس داغونی بود که صدای کلاغ خسته میداد! از بابا خداحافظی کردم و سوار شدم.
راننده مینیبوس شاکی بهم گفت دیگه داشتم میرفتم گفتم شاید مریض شدی امروز نمیای!
جالب بود! من فکرمیکردم اون نمیاد دنبالم درصورتی که پارک کرده بود تا بیام ولی بخاطر وجود مه، من ندیدمش. و اون هم که فکرمیکرد من نمیرم مدرسه چون هرچی منتظر موند من نرفتم.
خیلی راحت تصمیم گرفته بودیم چطور نتیجه گیری کنیم.
و شاید قضاوت کردن هم همینطور باشه...
من و آقای راننده قضاوت کردیم ولی ماجرا از هردو طرف جور دیگه ای بود.
خاطره ای که از بچگیم تعریف کردم مثال ساده ای بود تا بدونیم ممکنه یوقتایی واقعا قضیه اونطور که بنظر میرسه نیست.
هرکسی یک جور متفاوت به قضیه نگاه میکنه و نتیجه گیری هم متفاوته.
ولی گاهی هر دو سایدِ مسئله به یک نتیجه مشترک میرسه: قضاوت!
#این_قسمت: شاید اونطور که بنظر میرسه نیست!
تا حالا رفتین توی روستا زندگی کنین؟ خب، برای من اتفاق افتاده و من وقتی بچه بودم رفتیم توی روستای کوچیکی زندگی کردیم.
کلاس چهارم دبستان بودم و سرویس مدرسهم یه مینیبوس آبی آسمونی درب و داغون بود که صدای کلاغی میداد که خسته و گرسنه داره میچرخه.
هوا هنوز کامل روشن نشده بود. یجور گرگ و میش طور و سرد و یخبندون بود. تموم روستا رو مه گرفته بود و به معنای واقعی کلمه حتی یک متر اونورتر هم دیده نمیشد!
ایستادم دم در خونه تا سرویس برسه و برم مدرسه. برای اون روز واقعا هیجان زده بودم و دوست داشتم زودتر برم مدرسه. یه جشن بزرگ داشتیم و قرار بود جایزه بهمون بدن.
حدود ده دقیقه ای همون جا ایستادم ولی خبری از سرویس نشد. ناراحت از این که ممکنه نتونم برم مدرسه به بابام گفتم شاید مینی بوس خراب شده و قرار نیست بیاد! و کلی غر میزدم و از این که چقدر از سرویسم بدم میاد میگفتم.
بابام بهم گفت بهتره بریم جلوتر چون همونطور که گفتم هوا مه آلود بودو جایی دیده نمیشد.
از در خونه تا سر جاده حدود ده متری فاصله بود و من مثل کسی که نابیناست جلو رفتم و سعی میکردم با دست مه رو کنار بزنم. وقتی رسیدم سر جاده احساس کردم یه جسم بزرگی میبینم.
اون همون مینیبوس داغونی بود که صدای کلاغ خسته میداد! از بابا خداحافظی کردم و سوار شدم.
راننده مینیبوس شاکی بهم گفت دیگه داشتم میرفتم گفتم شاید مریض شدی امروز نمیای!
جالب بود! من فکرمیکردم اون نمیاد دنبالم درصورتی که پارک کرده بود تا بیام ولی بخاطر وجود مه، من ندیدمش. و اون هم که فکرمیکرد من نمیرم مدرسه چون هرچی منتظر موند من نرفتم.
خیلی راحت تصمیم گرفته بودیم چطور نتیجه گیری کنیم.
و شاید قضاوت کردن هم همینطور باشه...
من و آقای راننده قضاوت کردیم ولی ماجرا از هردو طرف جور دیگه ای بود.
خاطره ای که از بچگیم تعریف کردم مثال ساده ای بود تا بدونیم ممکنه یوقتایی واقعا قضیه اونطور که بنظر میرسه نیست.
هرکسی یک جور متفاوت به قضیه نگاه میکنه و نتیجه گیری هم متفاوته.
ولی گاهی هر دو سایدِ مسئله به یک نتیجه مشترک میرسه: قضاوت!