دیس لایک👎
⭐کاربر فعال⭐
- عضویت
- Oct 25, 2024
- جنسیت
- خانم
صبح مثل همیشه دختر کوچکم با سرویس مدرسه و فرنگیس هم که قبلا خودش میومد و می رفت اما نشون داده بود که لیاقت و عقل آزاد و تنها گذاشته شدن رو نداره پس خودم مجبور بودم ببرم و بیارمش بعدش هم رفتم سر مغازه مشغول خیاطیم شده بودم که تلفنم زنگ خورد ، گوشی رو برداشتم:"الو ، خیاطی فرنگیس بفرمایید"
:"سلام خوبی اعظم جون ؟ من منیره ام ، خواهر شریفی "
:"بفرما عزیزم قربونت برم "
:"خواستم بگم اگه گفتم پشتتم و این حرفا جوگیر شده بودم و الا چرا باید داداشمو ول کنم و بچسبم به توی غریبه برادره که به دردم می خوره..."
از شدت عصبانیت کَلَّم داشت دود می کرد زنیکه ی دو رو :"اگه آخرش اینا رو می خواستی تحویلم بدی پس *** خوردی اونجوری منو امید وار کردی " و محکم گوشی رو قطع کردم ، از شدت خشم قیچی رو پرت کردم یه طرف و مترو از گردنم انداختم ، دیگه دست و دلم به کار نمی رفت به جهنم که سفارشا دیر آماده می شد وسایلمو جمع کردم و قبل از بستن مغازه زنگ زدم خونه اون مردیکه و تا فهمیدم گوشی برداشته شده بی وقفه هر چی از دهنم در می اومد بهشون گفتم و قطع کردم و برگشتم خونه تا شب حالم یه کم بهتر شده بود و خودم برای پس گرفتن حق دخترم تو ذهنم نقشه می کشیدم تو هال با دخترا نشسته بودم داشتم میوه می خوردم که زنگ خونه رو زدن
وقتی درو باز کردم سر جا خشکم زد ، منیره بود
اجازه خواست که بیاد تو ، تعارفش کردم پشت سرش دیدم اون پسره حامد هم اومد تو و من شکر خدا لباسم مناسب بود ولی اه پسره ی بی تربیت خیلی تحویلش نگرفتم
منیره زیاد منو معطل و کنجکاو نذاشت و از همون اول ورود توضیح داد که داداشش با تهدید اسلحه مجبورش کرد که به من اون حرفا رو بزنه وقتی رفتیم بالا فرنگیس با دیدن حامد فوری رفت تو اتاق
منیره انگار دلش می خواست فرنگیس بیاد ولی من دوست نداشتم فرنگیس با حامد باز با هم رو به رو بشن ازش پرسیدم:"فرنگیس بیاد؟"
حامد چشمش به در اتاق بود و چشم به راه فرنگیس
اما فهمیدم منیره هم نظر منه :" نه نمی خواد بیاد به دختر کوچکتم بگو بره تو اتاق "
دختر کوچکه رو به هر زور و حیله ای بود تو اتاق بردم که تو بحث بزرگترا نباشه
وقتی سه نفری تنها شدیم منیره گفت:" برا این که بتونیم برادرمو بندازیم زندان باید براش یه نقشه ی اساسی بکشیم ولی قبلش بهت بگم که من از پنج روز دیگه باید برم خونه باغم تو لواسون زندگی کنم چون پنج روز دیگه باید پرواز داشته باشم پس از اون به بعدش باید جایی زندگی کنم که داداشم حتی از وجودش بی خبره اون هنوز نمی دونه من تو لواسون ویلا دارم ، تو فردا بعد از ظهر صبح چادر مشکی سرت کن با عینک آفتابی و مقنعه چونه دار "
منیره منو با این حرفای آخرش متعجب و کنجکاو کرد و بعد به حامد گفت :" تو هم از فردا ریش و سبیلاتو نزن طرز لباس پوشیدنتم عوض کن"
و بعد دوباره به من گفت:" فردا با مقنعه و چادر و عینک افتابی بیا دور میدون آزادی سر خیابون رفاه وایستا منم میام اون جا ساعت سه اون جا باش نقشه ی خوبی برا کله پا کردن اون برادر بی غیرتم دارم "
منیره که خیال می کرد نقشه ای که کشیده خیلی قویه از توضیح دادن در موردش تفره می رفت و منم نمی تونستم بهش نه بگم ، فرنگیسم که تا وقتی اونا نرفتن از اتاق بیرون نیومد ، شب زود تر خوابیدم فردا صبح باید به فکر تهیه عینک دودی و چادر و مقنعه چونه دار و لابد مانتوی بلند می بودم
:"سلام خوبی اعظم جون ؟ من منیره ام ، خواهر شریفی "
:"بفرما عزیزم قربونت برم "
:"خواستم بگم اگه گفتم پشتتم و این حرفا جوگیر شده بودم و الا چرا باید داداشمو ول کنم و بچسبم به توی غریبه برادره که به دردم می خوره..."
از شدت عصبانیت کَلَّم داشت دود می کرد زنیکه ی دو رو :"اگه آخرش اینا رو می خواستی تحویلم بدی پس *** خوردی اونجوری منو امید وار کردی " و محکم گوشی رو قطع کردم ، از شدت خشم قیچی رو پرت کردم یه طرف و مترو از گردنم انداختم ، دیگه دست و دلم به کار نمی رفت به جهنم که سفارشا دیر آماده می شد وسایلمو جمع کردم و قبل از بستن مغازه زنگ زدم خونه اون مردیکه و تا فهمیدم گوشی برداشته شده بی وقفه هر چی از دهنم در می اومد بهشون گفتم و قطع کردم و برگشتم خونه تا شب حالم یه کم بهتر شده بود و خودم برای پس گرفتن حق دخترم تو ذهنم نقشه می کشیدم تو هال با دخترا نشسته بودم داشتم میوه می خوردم که زنگ خونه رو زدن
وقتی درو باز کردم سر جا خشکم زد ، منیره بود
اجازه خواست که بیاد تو ، تعارفش کردم پشت سرش دیدم اون پسره حامد هم اومد تو و من شکر خدا لباسم مناسب بود ولی اه پسره ی بی تربیت خیلی تحویلش نگرفتم
منیره زیاد منو معطل و کنجکاو نذاشت و از همون اول ورود توضیح داد که داداشش با تهدید اسلحه مجبورش کرد که به من اون حرفا رو بزنه وقتی رفتیم بالا فرنگیس با دیدن حامد فوری رفت تو اتاق
منیره انگار دلش می خواست فرنگیس بیاد ولی من دوست نداشتم فرنگیس با حامد باز با هم رو به رو بشن ازش پرسیدم:"فرنگیس بیاد؟"
حامد چشمش به در اتاق بود و چشم به راه فرنگیس
اما فهمیدم منیره هم نظر منه :" نه نمی خواد بیاد به دختر کوچکتم بگو بره تو اتاق "
دختر کوچکه رو به هر زور و حیله ای بود تو اتاق بردم که تو بحث بزرگترا نباشه
وقتی سه نفری تنها شدیم منیره گفت:" برا این که بتونیم برادرمو بندازیم زندان باید براش یه نقشه ی اساسی بکشیم ولی قبلش بهت بگم که من از پنج روز دیگه باید برم خونه باغم تو لواسون زندگی کنم چون پنج روز دیگه باید پرواز داشته باشم پس از اون به بعدش باید جایی زندگی کنم که داداشم حتی از وجودش بی خبره اون هنوز نمی دونه من تو لواسون ویلا دارم ، تو فردا بعد از ظهر صبح چادر مشکی سرت کن با عینک آفتابی و مقنعه چونه دار "
منیره منو با این حرفای آخرش متعجب و کنجکاو کرد و بعد به حامد گفت :" تو هم از فردا ریش و سبیلاتو نزن طرز لباس پوشیدنتم عوض کن"
و بعد دوباره به من گفت:" فردا با مقنعه و چادر و عینک افتابی بیا دور میدون آزادی سر خیابون رفاه وایستا منم میام اون جا ساعت سه اون جا باش نقشه ی خوبی برا کله پا کردن اون برادر بی غیرتم دارم "
منیره که خیال می کرد نقشه ای که کشیده خیلی قویه از توضیح دادن در موردش تفره می رفت و منم نمی تونستم بهش نه بگم ، فرنگیسم که تا وقتی اونا نرفتن از اتاق بیرون نیومد ، شب زود تر خوابیدم فردا صبح باید به فکر تهیه عینک دودی و چادر و مقنعه چونه دار و لابد مانتوی بلند می بودم