آتی جان
Guest
3ماه بود نامزد کرده بودم ولی اون هیجان و شوق نداشتم... خانواده من از نظر مالی ضعیف بود خانواده نامزدم بد نبودن اما عالی هم نبودن....
من حدود 2سالی بود ک توی یک بوتیک لباس مشغول کار بودم... مدیر اونجا مرد ثروتمندی بود ک چندتا بچه بزرگ هم سن خودم داشت...
من خوشگل بودم و پسرهای مدیر به بهانه های مختلف میخواستن نزدیک من بشن... وقتی هم ک فهمیدن نامزد کردم دیگه طرفم نمیومدن....
روزها میگذشت
ی روز مدیر صدام کردو گفت:
عاطفه شنیدم نامزد کردی... مبارکت باشه... امروز علاوه بر حقوقت شیرینی نامزدی هم بهت میدم
گفتم:ممنون کاش ماهم عین شما پولدار میشدیم
بعد از چند ماه ارتباط منو مدیر گرم و گرمتر میشد... اون تقریبا 50سال ازم بزرگتر بود ولی برای من اهمیتی نداشت...ثروت اون نمیذاشت به سن و زن بچه اش فکر کنم....
یه روز بهم گفت:
عاطفه من دوست دارم میخای زن من بشی...
تو دلم غوغا بود گفتم:شما زن دارید پسرتون هم سن خود هستن... من نامزد دارم
گفت:جدا بشو.. من بجز اینجا ی پاساژ هم دارم... 3دنگ اونجارو بنامت میزنم.. ی خونه هم واست میخرم...
چشمام برق زد
به چند روز نکشید ک از نامزدم جدا شدم... توی خونه ما هروز دعوا و بحث بود... اما برام مهم نبود... بعد از یک ماه عقد کردیم و صاحب نصف پاساژ و خونه شدم....
2سال بعد صاحب ی بچه شدم و خیلی از زندگیم راضی بودم....
ی روز عصر زن اول شوهرم آمد خونمون و گفت:
عاطفه از زندگیت راضی هستی...
خاستم جواب بدم ک گفت:
ی زمانی تنها داری منو شوهرم ی گاری بود پراز لباس... اینقدر سختی کشیدیم ک تونستیم ی مغازه بخریم... کم کم وضعمون بهتر شد و صاحب فروشگاه و پاساژ شدیم... شاید اگه من نبودم شوهرم الان هنوز همون گاری رو داشت.....
نگاه چشماش کردمو گفتم:
خب هرکسی یه سرنوشتی داره.......
داستان واقعی
من حدود 2سالی بود ک توی یک بوتیک لباس مشغول کار بودم... مدیر اونجا مرد ثروتمندی بود ک چندتا بچه بزرگ هم سن خودم داشت...
من خوشگل بودم و پسرهای مدیر به بهانه های مختلف میخواستن نزدیک من بشن... وقتی هم ک فهمیدن نامزد کردم دیگه طرفم نمیومدن....
روزها میگذشت
ی روز مدیر صدام کردو گفت:
عاطفه شنیدم نامزد کردی... مبارکت باشه... امروز علاوه بر حقوقت شیرینی نامزدی هم بهت میدم
گفتم:ممنون کاش ماهم عین شما پولدار میشدیم
بعد از چند ماه ارتباط منو مدیر گرم و گرمتر میشد... اون تقریبا 50سال ازم بزرگتر بود ولی برای من اهمیتی نداشت...ثروت اون نمیذاشت به سن و زن بچه اش فکر کنم....
یه روز بهم گفت:
عاطفه من دوست دارم میخای زن من بشی...
تو دلم غوغا بود گفتم:شما زن دارید پسرتون هم سن خود هستن... من نامزد دارم
گفت:جدا بشو.. من بجز اینجا ی پاساژ هم دارم... 3دنگ اونجارو بنامت میزنم.. ی خونه هم واست میخرم...
چشمام برق زد
به چند روز نکشید ک از نامزدم جدا شدم... توی خونه ما هروز دعوا و بحث بود... اما برام مهم نبود... بعد از یک ماه عقد کردیم و صاحب نصف پاساژ و خونه شدم....
2سال بعد صاحب ی بچه شدم و خیلی از زندگیم راضی بودم....
ی روز عصر زن اول شوهرم آمد خونمون و گفت:
عاطفه از زندگیت راضی هستی...
خاستم جواب بدم ک گفت:
ی زمانی تنها داری منو شوهرم ی گاری بود پراز لباس... اینقدر سختی کشیدیم ک تونستیم ی مغازه بخریم... کم کم وضعمون بهتر شد و صاحب فروشگاه و پاساژ شدیم... شاید اگه من نبودم شوهرم الان هنوز همون گاری رو داشت.....
نگاه چشماش کردمو گفتم:
خب هرکسی یه سرنوشتی داره.......
داستان واقعی