داستان جدایی ماهی وآب...

  • شروع کننده موضوع نوری....
  • تاریخ شروع

نوری....

Guest
داستان جدایی ماهی وآب

(از وحشی بافقی)

*ماهى* به *آب* گفتا ، من *عاشق* تو هستم..
از لذت حضورت ، *مى* را نخورده مستم !

آيا تو *می‌پذيرى* ،عشق خدائيم را ؟..
تا اين که *برنتابى* ،ديگر جدائيم را ؟!

آب روان به ماهى ، گفتا که باشد *اما..*
لطفا بده *مجالى* ،تا صبح روز فردا !

بايد که خلوتى با، افکار *خود* نمايم..
اينجا بمان که فردا ، با پاسخت *بيايم!!*

ماهي قبول کرد و ، آب روان *گذر کرد..*
تنها براى *يک شب*، از پيش او سفر کرد!!

وقتى که آمدش باز، تا اين که گويد *آرى..*
يک *حجله* ديد و عکسی، بر آن به يادگاری...

*خود* را ز پيش ماهى، ديشب که برده بودش..
آن شاه ماهى عشق، *بى آب* مرده بودش!

ناليد و يادش افتاد، از ماهى آن *صدايي..*
وقتى که گفت با عشق، میميرم از *جدايى!!*

*ای کاش آب می‌ماند، آن شب کنار ماهی*
*ماهی* دلش نمی مرد ، از درد بی وفایی

*آری من و شما هم ، مانند آب و ماهی ...*
*یک لحظه غفلت از هم، یعنی همین جدایی!*


*بیاییدتا هستیم قدر یکدیگررا بیشتر بدانیم*??
 

بالا