خلاصه متن داستان سفید برفی و هفت کوتوله

آیلا

عضویت
May 2, 2023
جنسیت
خانم
خلاصه داستان سفید برفی و هفت کوتوله

خلاصه داستان کوتاه سفید برفی



در زمان های قدیم شاهزاده ای به نام سفید برفی با نامادری اش که به او ملکه می گفتند در قصری زیبا زندگی می کرد . پدر سفید برفی سال ها قبل مرده بود . قصر آن ها در جنگلی دوردست قرار داشت . سفید برفی خیلی زیبا بود و پوستی به سفیدی برف داشت . ملکه به زیبایی او حسادت می کرد . ملکه یک آیینه جادویی داشت که هرروز از آن می پرسید : چه کسی از همه زیباتر است ، و آینه می گفت : تو از همه زیباتری .

_Û°Û³_Û²Û¹_xnvieatw.png


اما ملکه باز هم به سفید برفی حسادت می کرد ، به همین خاطر او را مجبور کرده بود که مانند یک کلفت در قصر کار کند . یک روز ملکه مثل همیشه از آینه پرسید که زیباترین زن دنیا کیست ؟ آینه جواب داد : تو زیبایی ولی سفید برفی از تو زیباتر است . ملکه عصبانی شد و تصمیم گرفت تا سفید برفی را از بین ببرد .در همان لحظه سفید برفی در حال آواز خواندن بود که شاهزاده ای جوان صدای او را شنید .
_Û°Û³_Û³Û±_yiyosb9l.png


در همان لحظه که سفید برفی و شاهزاده یکدیگر را دیدند . هنگامیکه ملکه آن دو را با هم دید نفرت بیشتری نسبت به سفید برفی پیدا کرد . فردای آن روز ملکه دستور داد تا شکارچی سفید برفی را به جنگل ببرد و او را بکشد . تا دیگر او را نببیند . ملکه به شکارچی گفت تا قلب سفید برفی را در یک جعبه بگذارد و برای او ببرد تا به او اثبات شود که او مرده است .شکارچی او را به جنگل برد ولی او را نکشت و به او گفت : فرار کن و هیچ وقت برنگرد تا ملکه خیال کند تو مرده ای .



شکارچی قلب یک حیوان را برای ملکه برد . خیلی زود ، پرنده ها و حیوانات جنگل دور سفید برفی جمع شدند و او را به کلبه ای کوچک در اعماق جنگل بردند . همه جای کلبه نامرتب بود و او با کمک دوستان جنگلی اش همه وسیله های کلبه را مرتب کرد

_Û°Û³_Û³Û´_ov681quq.png

وقتی غروب هفت کوتوله که در معدن الماس کار می کردند ، به خانه شان برگشتند از تمیزی خانه و بوی غذا خیلی تعجب کردند . همه جا را گشتند تا بالاخره سفید برفی را که در طبقه بالا به خواب رفته بود ، پیدا کردند . وقتی سفید برفی بیدار شد همه ماجرای زندگی خود را برای آنها تعریف کرد . سپس کوتوله ها خودشان را معرفی کردند . سفید برفی به آنها قول داد که اگر اجازه دهند تا او در آنجا بماند تمام کارهای آنها را انجام دهد .

در این فاصله که نامادری به خاطر مرگ سفید برفی جشن گرفته بود ، یک بار دیگر از آینه پرسید که زیباترین کیست ؟ آینه جواب داد : سفیدبرفی که با هفت کوتوله در کلبه انتهای جنگل زندگی می کند .
_Û°Û³_Û³Û·_ynugrubh.png

ملکه با عصبانیت فریاد زد : پس شکارچی به من دروغ گفته و سفید برفی زنده است . سپس خود را به شکل یک پیرزن دوره گرد درآورد و یک سیب قرمز را سمی کرد تا سفیدبرفی را بکشد . اگر سفید برفی یک گاز از آن سیب می خورد به خوابی فرو می رفت که فقط نگاه عشق می توانست او را بیدار کند . فردای آن روز هنگامیکه کوتولو ها نبودند ، پیرزن دوره گرد به سراغ سفید برفی رفت و به او گفت : اگر یک گاز از این سیب بخوری تمامی آرزوهایت برآورده می شود . سفید برفی آرزو کرد که ای کاش دوباره آن شاهزاده را ببیند .
_Û°Û³_Û´Û°_hjixqvs4.png

سفید برفی سیب را گاز زد و همانجا روی زمین افتاد . ملکه بدجنس فریاد زد : حالا من زیباترین زن روی زمین هستم . دوستان جنگلی سفید برفی ، ملکه را شناختند و برای کمک به سفید برفی به دنبال کوتوله ها رفتند . کوتوله ها ملکه را که به شکل یک پیرزن دوره گرد درآمده بود محاصره کردند . ملکه سنگ بزرگی به سمت کوتوله ها پرتاب کرد اما سنگ به سمت خود او برگشت و ملکه برای همیشه از بین رفت .وقتی کوتوله ها به کلبه برگشتند ، سفید برفی را دیدند که روی زمین افتاده است .

_Û°Û³_Û´Û³_hjo3mdy9.png




هر کاری کردند سفید برفی بیدار نشد . کوتولو ها سفید برفی را به داخل جنگل بردند و برای او تختخوابی از طلا و شیشه درست کردند و شب و روز از او مراقبت کردند . روزها و شبها به آرامی می گذشت و سفید برفی هنوز در خواب بود . روزی مرد زیبایی ، سوار بر اسب از آنجا عبور می کرد که متوجه کوتوله ها شد . آن مرد همان شاهزاده ای بود که عاشق سفید برفی شده بود . او از اسبش پایین آمد و کنار سفید برفی زانو زد و به آرامی به او نگاه کرد . چشمان سفید برفی باز شد . کوتوله با شادی فریاد زدند : او بیدار شد ، او بیدار شد !

 

melika.j

⭐کاربر فعال⭐
عضویت
Apr 29, 2024
جنسیت
خانم
چقد دوس داشتمش
 

بالا