حالش خیلی بدبود به خاطر یه خاطره ی بد ، از دست دادن کسی در گذشته ، مشکلش وابستگی شدید به شخصی بود ده سال این مشکل رو داشت که تازگی به دلایلی شدت گرفته بود (چون بلاکش کرده گفت من که پیام نمیدم ولی بلاکم کرده اگه پیام بدم هم جواب نمیده)
حتی دکتر نوار مغزی گرفته بوده و بهش گفته مشکل روانی داری و باید بستری بشی
یه مشکلات جسمی موقت هم داشت که به نظرم به خاطر اون بود
همه کار هم کرده دود ، قرص ، دمنوش ، یوگا ، مدیتیشن ، دکتر روانشناس و روانپزشک
می گفت اگه یه چیزی بشه که برگرده من به گذشته برگردم که محاله ، حالم خوب میشه وگرنه خوب نمیشم
بقیه میگن وابسته ای به دخترت رحم کن شوهرم میگه اگه دلت با کس دیگه بود چرا ازدواج کردی، قبلا باهام خوب بود خودمو ازش سرد کردم بعدا هم قرار شد با هم خوب باشیم سعی کردیم که شوهرم بدشد باهام
میگفت مغزم داره میترکه شبا میرم جلو در بلکه ماشینش جلو درباشه
همش گریه میکنم
دوست دارم بمیرم
رگ های مغزم داره میترکه
پوست لب و انگشتامو می کنم (واسه اینم گفتم قبل خواب وازلین بزن) که خب مشکل استرس مزمنشو حل کنه اونم حل میشه
میگفت دلم برای خودم سوخت اونجا که چند وقت پیش چشامو تو بیمارستان باز کردم و اولین جمله ای که بعد به هوش اومدن گفتم این بود: مامان بهشون بگو بیان منو بُکُشن