تنفر❤️‍???

  • شروع کننده موضوع لیوای?
  • تاریخ شروع

لیوای?

Guest
این واسه خودم پیش اومده
میترسم شناسایی شم و شر شه برام
ولی خب حقیقته

یکی از اقوام یه بیماری داشت
مامانم دلش براش سوخت گفت ما ازت مراقبت میکنیم
اوردنش خونمون روی تخت من
من خیلی بدم میومد از اون آدم با اینکه بزرگترین بدی که در حقم کرده بود این بود که محکم و آبدار ماچم میکرد از روی علاقه شدید!
یه سری پماد باید می زدن بهش
می مالید روی تخت من
تنفرم ازش بیشتر میشد
توی کل فامیل معروف بود به تنبلی و انرژی منفی
منم تشبیه میکردن بهش از بچگی
یه هفته خونه ما بود
هر وقت از درد ناله میکرد حس میکردم یه تفریح پیدا کردم! حس میکردم از صدای درد کشیدن خوشم میاد!
۱۶ سال بود اون آدم دست از زندگی کشیده بود میگفت من دارم می میرم و گریه میکرد
یه شب قبل خواب گفتم با خودم اگه بمیره هم خودش راحت میشه هم من!!!
گرفتم خوابیدم
فرداش با صدای جیغ مامانم بیدار شدم
میگفت بیهوش شده
زنگ زدیم آمبولانس گفتن ماساژ قلبی بدید تا برسیم
یکم با تاخیر رسیدن
من توی این مدت باید ماساژ قلبی میدادم ولی کم کاری کردم چون ماساژ قلبی اراده و انرژی زیاد میخواست مثل دویدن
منم از اون آدم متنفر بودم و این اراده رو نداشتم??
وقتی رسیدن خیلی زحمت کشیدن ولی دیر شده بود... تختم خالی شد
خونه مون دیگه برام مثل قبل نبود، خیلی غمگین شده بود. انگار نفرین شده
بعدشم یه فکر عجیب افتاد توی سرم
که کاشکی من زودتر بمیرم
بعد مرگش کل فامیل جوری راجبش حرف می زدن انگار یه فرشته بوده
هر روز براش مراسم قرآن خونی میگرفتن
منم وسط گریه هاشون گریه ام میگرفت
ولی یه جا بود که آتیش گرفتم
در کمدش رو باز کردیم دیدم اصلا تنبل نبوده، فقط دستش نمک نداشته
دو تا دستگیره ای که دوخته بود رو برداشتم که توی خوابگاه ازشون استفاده کنم و یادم بمونه نباید بی دلیل از کسی متنفر باشم
باید جلوی چشمم میذاشتم
راستی بعد مرگش حس میکردم دورو ام
چون خانواده اش که خیلی از انرژی منفی و تنبلیش گلایه میکردن میومدن سرشون رو میذاشتن رو شونه ی منی که شبیهش بودم و منو همدم میدونستن!
:)
 

آتی جان

Guest
این واسه خودم پیش اومده
میترسم شناسایی شم و شر شه برام
ولی خب حقیقته

یکی از اقوام یه بیماری داشت
مامانم دلش براش سوخت گفت ما ازت مراقبت میکنیم
اوردنش خونمون روی تخت من
من خیلی بدم میومد از اون آدم با اینکه بزرگترین بدی که در حقم کرده بود این بود که محکم و آبدار ماچم میکرد از روی علاقه شدید!
یه سری پماد باید می زدن بهش
می مالید روی تخت من
تنفرم ازش بیشتر میشد
توی کل فامیل معروف بود به تنبلی و انرژی منفی
منم تشبیه میکردن بهش از بچگی
یه هفته خونه ما بود
هر وقت از درد ناله میکرد حس میکردم یه تفریح پیدا کردم! حس میکردم از صدای درد کشیدن خوشم میاد!
۱۶ سال بود اون آدم دست از زندگی کشیده بود میگفت من دارم می میرم و گریه میکرد
یه شب قبل خواب گفتم با خودم اگه بمیره هم خودش راحت میشه هم من!!!
گرفتم خوابیدم
فرداش با صدای جیغ مامانم بیدار شدم
میگفت بیهوش شده
زنگ زدیم آمبولانس گفتن ماساژ قلبی بدید تا برسیم
یکم با تاخیر رسیدن
من توی این مدت باید ماساژ قلبی میدادم ولی کم کاری کردم چون ماساژ قلبی اراده و انرژی زیاد میخواست مثل دویدن
منم از اون آدم متنفر بودم و این اراده رو نداشتم??
وقتی رسیدن خیلی زحمت کشیدن ولی دیر شده بود... تختم خالی شد
خونه مون دیگه برام مثل قبل نبود، خیلی غمگین شده بود. انگار نفرین شده
بعدشم یه فکر عجیب افتاد توی سرم
که کاشکی من زودتر بمیرم
بعد مرگش کل فامیل جوری راجبش حرف می زدن انگار یه فرشته بوده
هر روز براش مراسم قرآن خونی میگرفتن
منم وسط گریه هاشون گریه ام میگرفت
ولی یه جا بود که آتیش گرفتم
در کمدش رو باز کردیم دیدم اصلا تنبل نبوده، فقط دستش نمک نداشته
دو تا دستگیره ای که دوخته بود رو برداشتم که توی خوابگاه ازشون استفاده کنم و یادم بمونه نباید بی دلیل از کسی متنفر باشم
باید جلوی چشمم میذاشتم
راستی بعد مرگش حس میکردم دورو ام
چون خانواده اش که خیلی از انرژی منفی و تنبلیش گلایه میکردن میومدن سرشون رو میذاشتن رو شونه ی منی که شبیهش بودم و منو همدم میدونستن!
:)
??‍♀️
 

بالا