تمنا برای نفس کشیدن بخش دوم

  • شروع کننده موضوع هایدی
  • تاریخ شروع

هایدی

Guest
***تمنا***چند روز از اولین تماسم با هیراد میگذشت.طی این چند روز چند بار دیگه هم بهش زنگ زدم ولی
بزغاله جواب نداد!دیگه داشت رو اعصابم راه میرفت!اصال فدای سرم،هر بالیی که میخواد سر خودش بیاره، بیاره!ولی
باز ته این دل صاب مرده راضی نمیشد!ته دلم نگران این پسر بچه ی دیوونه بودم.شب مورد عالقه ی من مثل هر
هفته سر رسید!شب فقط شب پنجشنبه!هیچ شبی مثله پنجشنبه شب خوابیدن بهم نمیچسبه!عین چی خواب بودم که
صدای زنگ گوشیم رو خواب نازم یورتمه رفت!یه چشمم رو باز کردم،گوشیم رو زمین کنار تخت افتاده
بود.همونجور که نصفم رو تخت بود نصف دیگم آویزون بود گوشیمو از رو زمین برداشتم تا چشمم خورد به اسم
هیراد خواب از سرم پرید!حتما پدر یا مادرش بودن که میخواستن خبر مرگشو بهم بدن!نه بابا اونا که اصال منو
نمیشناسن،پس خود ایکبیریشه!سریع جواب دادم_بله؟_الو دختره؟_تو هنوز اسم منو یاد نگرفتی؟_اصال با اسمت
حال نمیکنم!_برو بابا کی از تو نظر خواست؟یه ذره من من کرد و کفت:میشه بیای به این آدرسی که میگم؟میخوام
باهات حرف بزنم._پارک؟نصفه شبی؟با من؟میتونم بپرسم چیکارم داری که نمیتونی از پشت تلفن بگی؟_نمیدونم
چرا،ولی یه حسی بهم میگه دل آشوبم فقط با درد و دل کردن با توی االغ آروم میشه!نیشم از بناگوش در رفت!مردم
چقدر به ما لطف دارن!صدای ناراحتش تو گوشم پیچید،هیراد:باشه،نیا مهم نیست!_چی میگی؟کی گفتم نمیام؟آدرسو
اس ام اس کن سه سوته اونجام!بعد قطع کردن گوشی مثال خواستم حرکت بزنم که با کمر خوردم زمین به عر
عرکردن افتادم!آخ ننه!کمرم خورد شد!ستون فقیر فقراتم!ای بمیری هیراد که بخاطر تو مهره ی اول و آخرم یکی
شد!سریع آماده شدم و گوشیمو انداختم تو جیبم.هیچوقت حوصله ی کیفو ندارم!آروم از اتاق زدم بیرون،یه نگا به
ساعت انداختم24:2 صبح!االن خروساهم خوابن!ولی بیخیال!االن یکی از دوستام بهم احتیاج داره.از جلوی توالت
داشتم رد میشدم که یهو در باز شد و سعید پرید جلوم،سعید:پــــــــــــــ� �ــخخخخخخ!قلبم قشنگ بین
دندون آسیاب باال و پایین بود!تمنا:وای سعید!چرا یهو عین آل میپری جلو آدم؟دلم ترکید!سعید خندون گفت:مگه
دلت بادکنکه؟تمنا:سعید لطفا دیگه منو اینجوری نترسون!باشه؟ سعید:قول صددرصد نمیدم!راستی نصفه شبی چرا
بیداری؟چرا این لباسا تنتنه؟خاک تو سرم شد!یه لبخند چاپلوسانه زدم و گفتم:خوابم نمیبرد،همینجوری پوشیدمشون
ببینم تو تنم چجوریه که یهو دسشوییم گرفت که به لطف شماچیز بندشدم!سعید یکم مشکوک نگام کرد و
گفت:خب!حاال برو بخواب دیگه!تمنا:شب بخیر.سریع چپیدم تو اتاقم و چسبیدم به در.بعد چند لحظه که دیدم
صدایی نمیاد آروم رفتم بیرون.دو قدمم نرفته بودم که سعید از پشت دیوار پرید جلوم و بلند
گفت:پــــــــــــــــــــ� �ـــــــــخخخخخ!این دفعه دیگه قلبم کف زمین بود!یه دستم رو قلبم بود یه دستم رو
دهنم که جیغ نکشم!!سعید خندون گفت:خیلی بی ظرفیتی!همین 5 دقیقه پیش به همین روش ترسوندمت،بازم
ترسیدی؟نچ نچ نچ!یه چشم غره بهش رفتم که گفت:راستی تو که هنوز این لباسا تنته!دیگه چی
شده؟ها؟کجامیرفتی؟هاها؟تمن ا:استپ!پیاده شو با هم بریم!دوباره دسشوییم گرفت اومدم برم،اعتراضی
هست؟سعید با نگاه مشکوک از سر راهم کنار رفت منم به اجبار رفتم تو توالت.یه5دقیقه طولش دادم،وقتی اومدم
بیرون خبری از سعید نبود!نمیدونم چرا با اینکه طبقه پایینم توالت داست سعید همیشه میومد باال دسشویی؟از پله ها
 
استارتر
استارتر

هایدی

Guest
آروم اومدم پایین.خونه ی مااز بیرون دو طبقه بود ولی از درون یه طبقه بود که طبقه ی اول و دوم با یه راه پله بهم
وصل میشدن.در اصل یه طبقه ی قدبلند! طبقه ی اول آشپزخونه و سرویس و دوتا خواب داشت،طبقه ی دوم سه تا
خواب و یه سرویس. آروم از خونه زدم بیرون و خودمو به اون پارکی که هیراد میگفت رسوندم.جلوی پارک رو
نیمکتا هیچ خبری نبود،آروم رفتم تو خود پارک ولی حتی یه جهنده هم پر نمیزد!با خودم گفتم یا آدرسو اشتباه
اومدم یا هیراد دیده دیر کردم رفته!اومدم برگردم که چشمم خورد به یه نفر که ته پارک زیر یه درخت نشسته
بود.آروم رفتم جلو دیدم بــــــــــــــــــــله!خ� �دشه!رفتم جلو یه نگاهی بهم انداخت و گفت:بشین!حرفش
تموم نشده پهن شدم رو زمین!
از جلوی توالت داشتم رد میشدم که یهو در باز شد و سعید پرید جلوم،سعید:پــــخخ!قلبم قشنگ بین دندون آسیاب
باال و پایین بود!تمنا:وای سعید!چرا یهو عین آل میپری جلو آدم؟دلم ترکید!سعید خندون گفت:مگه دلت
بادکنکه؟تمنا:سعید لطفا دیگه منو اینجوری نترسون!باشه؟ سعید:قول صددرصد نمیدم!راستی نصفه شبی چرا
بیداری؟چرا این لباسا تنتنه؟خاک تو سرم شد!یه لبخند چاپلوسانه زدم و گفتم:خوابم نمیبرد،همینجوری پوشیدمشون
ببینم تو تنم چجوریه که یهو دسشوییم گرفت که به لطف شماچیز بندشدم!سعید یکم مشکوک نگام کرد و
گفت:خب!حاال برو بخواب دیگه!تمنا:شب بخیر.سریع چپیدم تو اتاقم و چسبیدم به در.بعد چند لحظه که دیدم
صدایی نمیاد آروم رفتم بیرون.دو قدمم نرفته بودم که سعید از پشت دیوار پرید جلوم و بلند گفت:پـــخخ!این دفعه
دیگه قلبم کف زمین بود!یه دستم رو قلبم بود یه دستم رو دهنم که جیغ نکشم!!سعید خندون گفت:خیلی بی
ظرفیتی!همین 5 دقیقه پیش به همین روش ترسوندمت،بازم ترسیدی؟نچ نچ نچ!یه چشم غره بهش رفتم که
گفت:راستی تو که هنوز این لباسا تنته!دیگه چی شده؟ها؟کجامیرفتی؟هاها؟تمن ا:استپ!پیاده شو با هم بریم!دوباره
دسشوییم گرفت اومدم برم،اعتراضی هست؟سعید با نگاه مشکوک از سر راهم کنار رفت منم به اجبار رفتم تو
توالت.یه5دقیقه طولش دادم،وقتی اومدم بیرون خبری از سعید نبود!نمیدونم چرا با اینکه طبقه پایینم توالت داست
سعید همیشه میومد باال دسشویی؟از پله ها آروم اومدم پایین.خونه ی مااز بیرون دو طبقه بود ولی از درون یه طبقه
بود که طبقه ی اول و دوم با یه راه پله بهم وصل میشدن.در اصل یه طبقه ی قدبلند! طبقه ی اول آشپزخونه و
سرویس و دوتا خواب داشت،طبقه ی دوم سه تا خواب و یه سرویس. آروم از خونه زدم بیرون و خودمو به اون
پارکی که هیراد میگفت رسوندم.جلوی پارک رو نیمکتا هیچ خبری نبود،آروم رفتم تو خود پارک ولی حتی یه جهنده
هم پر نمیزد!با خودم گفتم یا آدرسو اشتباه اومدم یا هیراد دیده دیر کردم رفته!اومدم برگردم که چشمم خورد به یه
نفر که ته پارک زیر یه درخت نشسته بود.آروم رفتم جلو دیدم بــله! خودشه!رفتم جلو یه نگاهی بهم انداخت و
گفت:بشین!حرفش تموم نشده پهن شدم رو زمین!هیراد: ببخشید نصفه شبی مزاحمت شدم .تمنا:نه بابا،این چه
حرفیه؟حاال چیکار داشتی؟ هیراد راستش دوس داشتم رودر رو باهات حرف بزنم،حس میکنم وقتی باهات حرف
میزنم سبک میشم!تمنا:من میدونم چرا!چون رفیق باحالتر از من نداری!هیراد یه لبخند بیجون زد و گفت:راستش
خیلی واسم سخته،این چند روزه اصال از اتاقم بیرون نیومدم.شدیدا افسرده شدم!همش خاطرات نفس میاد جلو
چشمم،دیگه نمیکشم!اینو گفت و آروم اشک ریخت. وای خدا نه!من اصال طاقت اشک ریختن یه مرد و ندارم!یه ذره
رفتم جلوتر و دقیقا رو به روش نشستم.تمنا:میدونم االن تو اوج سختی هستی!درسته گذشتن از این مرحله سخته ولی
همچین که از این مرحله گذشتی نبودن عزیزت واست عادی میشه!هیراد:نه نه!من نمیتونم من بدون نفسم میمیرم!با
یه صدای فوق مهربون که واسه خودمم نا آشنا بود گفتم:هیراد خواهش میکنم قوی...هنوز جملمو تموم نکرده بودم
 
استارتر
استارتر

هایدی

Guest
که هیراد منو کشید تو بغلش و بلند زد زیر گریه!اول خواستم از بغلش بیام بیرون و بزنم تو گوشش ولی بعد با
خودم گفتم اون اال ن مریضه و به من تکیه کرده و نباید بهش پشت کنم.یه یه ربع ،بیست دقیقه منو تو بغلش فشار
میداد و گریه میکرد!بالخره لطف کرد و منو ول کرد و اشکاشو پاک کرد.بعد یه دستمال گرفت سمتم.تمنا:ممنون
فین ندارم!یه لبخند محو نشست رو لبش،هیراد:بگیر اشکاتو پاک کن.با تعجب یه دستی به صورتم کشیدم که دیدم
خیسه!دستمالو ازش گرفتم و تا کردمش گذاشتم تو جیبم و با آستین مانتوم اشکامو پاک کردم .اول یه کم با تعجب
نگام کرد ولی بعدش بیخیال شد و گفت:ممنون که اومدی خیلی سبک شدم،شب بخیر!تمنا:این یعنی برو گم شو
دیگه؟متعجب نگام کرد و گفت:من منظوری...پریدم وسط حرفش و با خنده گفتم:بیخیال،شوخی کردم!شبت
بخیر.چند قدم رفتم جلو ولی برگشتم سمتش و گفتم:تو پارک میخوابی؟هیراد:ها؟تمنا:منظو رم اینه که نمیخوای بری
خونه؟هیراد:اها چرا میرم،فعال تو برو دیر وقته.بعد خداحافظی آروم راه افتادم سمت خونه.محو تماشای بیدهایی بودم
که دم ورودیه پارک بود که یهو یه نفر پرید جلوم و گفت:پــــخ!فهمیدم سعیده!با اینکه بار سوم بود ولی بازم عین
چی جا خوردم!اینم با این شوخیا ی پشت وانتیش!سعید:ها ها ها!بازم ترسیدی؟تمنا:تو اینجا چیکار میکنی؟سعید:به
نظرت تو نباید به این سوال جواب بدی؟تمنا:راستش...سعید:دوستت خیلی ادکلنش خوش بو بود دفعه ی بعد که
دیدیش اسم ادکلنشو ازش بپرس!عین سگ ترسیده بودم ولی سعی کردم خونسرد باشم،تمنا:تو مگه دوستمو
دیدی؟سعید:راستش نه!اگه زیادی میومدم جلو میدیدینم!ولی صداها خوب میومد! بوی ادکلنشم از جنابعالی متساعد
میشه!یهو جدی شد و با داد گفت:تو نصفه شبی تو بغل اون نره خر چیکار میکردی؟ ها؟نگفتی با چاقویی،قمه ای
چیزی میزد سرتو میبرید و کلیه هاتو در میاورد میبرد میفروخت؟ها دیوونه؟ اگه بالیی سرت میاورد ما چیکار
میکردیم؟ منم که کال هنگ کرده بودم فقط تونستم بگم:به خدا اونجور که تو فکر میکنی نیست!یه ذره خیره نگام
کرد و یهو زد زیر خنده!همونطور که اشکاشو که از زور خنده تو چشمش جمع شده بود پاک میکرد گفت:وقتی
میترسی چقدر قیافت باحال میشه!دیوونه من که گفتم صداها کامال واضح بود!داشتم از عصبانیت و تعجب میترکیدم
!منو بگو که فکر کردم اندیشه هاش در مورد آزادی برابر دختر و پسر عوض شده وامشب میخواد سرمو ببره!با
عصبانیت در حالیکه سعی داشتم صدامو پایین نگه دارم گفتم:بابات بهت یاد نداده فال گوش واینستی؟سعید:نه ،از
خدا پنهون نیست از تو چه پنهون! وقتی بچه بودم همونطور که در جریانی تک بچه بودم و عامل نفوذیه بابا و شوهر
خالم!مامان و خالم همیشه پیش هم بودن و وقتی میرفتن تو اتاق واسه حرفای محرمانه بابا و شوهرخالم شیرم
میکردن و میفرستادنم واسه جاسوسی!واسه همین این عادت روم مونده .یه ذره با بهت و شک بهش نگا کردم که
گفت:به جان تو که از تو عزیز تر ندارم قسم، راست میگم!تمنا:جونه عمه جونت!مگه جون من کشکه؟سعید:حاال اینا
رو بیخیال،وضعیت روحیه دوستت اصال خوب نیست.بریم خونه همه چیو کامل واسم بگو شاید منم بتونم کمکش
کنم!وقتی رسدیم به ماشین سعید که یه پرادوی مشکی بود چشمم 2تا شد!تمنا:سعید مریم جون چرا تو ماشین
خوابیده؟سعید یه لبخند دندونی زد و گفت:راستش با خودم آوردمش حوصلم سر نره!ولی چون عملیات موقعیتش
جوری بود که باید میومدم نزدیک مجبور شدم تنهاش بزارم،اونم تا پامو بیرون گذاشتم دوباره خوابش برد!وقتی
رفتیم خونه سعید مجبورم کرد کل ماجرا رو واسش تعریف کنم!منم به شرطه اینکه نزاره هیراد بفهمه که اونم
موضوع رو میدونه همه چیو واسش گفتم.حاال باید واسه بیرون آوردن از این حال یه فکر اساسی واسش
بکنم!ناخوداگاه نیشم باز شد!خوبه خوبه!بعد از حرف زدن با این دختره انگار واقعا سبک تر شدم!یه نیم ساعت دیگه
اونجا نشستم بعد رفتم خونه و بعد خوردن قرصام رفتم تو تخت و یه ربع بعدش خوابم برد.صبح که بیدار شدم،در
 
استارتر
استارتر

هایدی

Guest
واقع ظهر،احساس سبکی میکردم.بالخره این دختره به یه دردی خورد!مستقیم رفتم تو آشپز خونه،مامان پشت میز
ناهار خوری نشسته بود و به فنجون قهوش خیره شده بود.یه صندلی کشیدم عقب و نشستم پشت میزمامان انقدر
غرق افکارش بود که اصال متوجه من نشد، عجیبم نیست!اگرم منو دیده باشه فکر میکنه تخیل زده!یه هفته ای میشه
که جز اتاقم و بیرون جایی دیده نشدم!چندتا سرفه کردم که مامان متوجه من شد،با چشمای خوشکلش که حاال ابری
شده بود نگام کرد.یه لبخند بهش زدم و گفتم :سالم هستی جون.یه فنجون از اون قهوت به منم میدی؟مامان چند
لحظه خیره نگام کرد و لی سریع بلند شد و هول هولکی گفت:آره عزیزم،چرا که نه گل پسرم؟همونطور که بهش
خیره شده بودم قربون صدقم میرفت.یه لحظه از خودم متنفر شدم،من تو این مدت تموم اعضای خانوادمو عذاب
دادم.سریع قهومو گذاشت جلوم و بعد بوسیدن پیشونیم رفت سر جاش نشست و با هیجان بهم خیره شد.منم تو
جواب محبتاش یه لبخند بهش زدم که چشمای خاکستریش برق زد!بعد خوردن قهوم چون دیدم مامانم از دیدن
پسر بی عرضش چقدر ذوق کرده تصمیم گرفتم تا موقع ناهار پیشش باشم،که مطمئنم همین کارم باعث شد که
انقدر شارژ بشه!بعد ناهار صورت مامان و بوسیدم و بابت ناهار ازش تشکر کردم و رفتم تو اتاقم تا یکم استراحت
کنم.
----------------------------------------------------------------------------------
-----------------
***تمنا***بعد اونشب هیراد هر روز بهم زنگ میزنه!یا از پشت تلفن یا تو پارک و کافی شاپ باهم حرف
میزنیم.وضعیتش خیلی بهتر شده.ولی هنوزم معلومه که افسردست!یه روز که همدیگه رو تو کافی شاپ همیشگی
دیدیم بعد 2،4 ساعت حرف زدن وقتی کامل از تواون حال و هوا درش آوردم ازش خواستم که یه روز کامل از
صبح تا شب باهم بریم بیرون.اولش کلی اخم و تخم کرد ولی وقتی دید اگه قبول نکنه جیغ و داد راه میندازم به زور
قبول کرد!فرداش خواستم نقشمو اجرا کنم که وقتی به مریم جون گفتم کلی سرم داد و بیداد کرد و گفت:دو سه
هفتست که درست و حسابی ندیدیمت،امروز حق نداری جایی بری!وقتی دیدم هیچ رقمه راضی نمیشه بیخیال شدم و
برنامه رو انداختم واسه فرداش.صبح ساعت 24:0 صبح بود که از خونه زدم بیرونوکلمو رو دوشم محکم کردم و
رفتم سمت همون آدرسی که از هیراد گرفته بودم.اسم منطقشون داد میزد که آقا من خر پولم!وقتی رسیدم یه لحظه
فکر کردم اشتباه اومدم.ولی بعد چند لحظه تامل،فکر اون بنز می باخی که هیراد توش بود این باورو بهم رسوند که
اشتباه نیومدم!آیفونو زدم و یه قدم رفتم عقب و منتظر شدم.بعد یه دقیقه صدای یه زن منو به خودم
آورد!زن:کیه؟میگم کیه؟مگه کری؟اگه مزاحمی همونجا واستا تا بیام نفلت کنم!من که دیدم اوضاع بد رقمه قمر در
عقربه گفتم:سالم خانوم محترم،خوب هستین؟ خانواده ی محترم خوبن؟زنه که معاوم بود میخواد خفم کنه با حرص
گفت:سالم دارن خدمتون شما؟تمنا:من یکی از دوستان هیرادم!خونه هست؟زنه که معلوم بود تعجب کرده گفت:
منظورتون جناب مهرآرای کوچیکه؟تمنا:هیراد کجاش کوچیکه؟راحت سه تای منه!زنه که از پررویی من حسابی
کفری شده بود گفت:بفرمایید داخل!وقی از در اصلی عمارت رفتم داخل عمارت کفم برید!عجب خونه ی توپی داره
این ذلیل مرده!داشتم فوضولی میکردم که یه خانوم با لباس خدمتکارا اومد جلو و گفت:بفرمایید کاری
داشتین؟تمنا:راستش اومدم هیراد و ببینم.زنه تا اومد یه چیزی بگه صدای یه خانومی اومد که گفت:کیه
ملوک؟ملوک:نمیدونم خانوم جان ،مثله اینکه با آقا هیراد کار دارن.زنه:بیارش پیش من.پیش خودم اشهدمو خوندم!
همچین بلند داد زد بیارش پیش من که یه لحظه فکر کردم که اگه برم پیشش منو میخوره!
 
استارتر
استارتر

هایدی

Guest
با شک و تردید پشت سر ملوک راه افتادم ملوک منو برد به نشیمن و گفت:آوردمس خانوم جان.رد نگاه ملوک و
گرفتم و رسیدم به یه زن تقریبا 24 ساله ی شیک و تر و تمیز.چه چشمایی داره!پس بگو این بزغاله چشماش به کی
رفته!خانمه خیلی خوشحال اومد سمتم و با ذوق بغلم کرد . منو که تو شک بودم دنبال خودش کشید و برد رو مبل
کنار خودش نشوند. اصال نزاشت لب باز کنم،خانوم:سالم عزیزم خوبی؟وای خدا تو چقدر خوشکلی!اسمت چیه؟ اسم
من هستیه.مامان هیرادم،واستا ببینم،تو ********* هیرادی؟یه نفس حرف میزد تا گفت ********* هیرادچشمام
از کاسه زد بیرون!تمنا:ببخشید وسط حرفتون میپرم ولی من دوست دخترش نیستم،فقط دوستشم.هستی که معلوم
بود یه ذره بادش خالی شده دوباره لبخند زد و گفت:من نمیدونستم هیراد تو شیرازم دوسته دختر داره.اسمت چیه
عزیزم؟راحت باش و هستی صدام کن.تمنا:هستی جون من وهیراد االن نزدیک سه هفتست که باهم دوستیم و
امروزم اومدم دنبالش.قرار بود با هم بریم بیرون.هستی جون با ذوق گفت:راست میگی خانومی؟نزاشت جوابشو
بدم،سریع بغلم کرد و شاالپ شلوپ ماچم کرد!وقتی از خودش جدام کردگفت:هنوز نگتی اسمت چیه!تمنا:تمنا،تمنا
آریانا.هستی:اسمتم مثله خودت خوشکله عزیزم.تمنا:هستی جون هیراد هنوز بیدار نشده؟هستی اول یکم با تعجب
نگام کرد بعد گفت:عزیزم واقعا انتظار داری این وقت صبح هیراد بیدار باشه؟تمنا:آخه من دیشب بهش گفتم 8
صبح میام دنبالت!هستی خندید و گفت:احتماال سرش داغ بود یه چیزی پروند!اون قبل ساعت 00 ظهر بیدار
نمیشه،یعنی کسی نمیتونه بیدارش کنه!یه لبخند شیطانی زدم و گفتم:اگه میشه اتاقشو نشونم بدین خودم بیدارش
میکنم.یه کم با شک نگام کرد ولی بعدش گفت:دنبالم بیا گلم. دنبالش رفتم و از راه پله رفتیم باال و از یه سری
راهروی تو هم تو هم رد شدیم تا رسیدیم به یه در سفید با خطوط مشکی.اوخی چه در خوشکلی!هستی دستشو
گذاشت پشتم و هلم داد سمت در و گفت:بر تمنا جون،اگه میتونی بیدارش کن! وقتی رفتم تو اتاق اولین چیزی که به
چشمم خورد یه تخت دو نفره ی سفید مشکی بود که وسط اتاق بود.اتاق به این بزرگی رو میخواد چیکار؟آخی
جونم!چه نازم خوابیده،ولی این دلیل نمیشه که بیدارش نکنم!آروم رفتم کنارش و با صدایی که خودمم به زور
میشنیدم گفتم: هیراد،هیراد پاشو.قرار بود بریم بیرون،پاشو دیگه!بعدش آروم تکونش دادم و با یه لبخند خبیث
گفتم:من صدات کردم خودت بیدار نشدی!تو اتاق راه افتادم تا چیزی رو که میخوام پیدا کنم. یهو چشمم خورد به
سمت چپ اتاق که یه پله میخورد سمت پایین.از پله که رفتم پایین از چیزی که جلوم بود کف بر شدم!یه ست کامل
آالت موسیقی!از گیتار و پیانو و ویالون گرفته تا دنبک و تبل و درام!ارهههه!خودشه!رفتم سمت درام و دو تا از صفحه
هاشو به زورجدا کردم و آروم آروم رفتم باال سر هیراد.آروم یه پامو گذاشتم یه سمتش و پای دیگمو گذاشتم اون
سمتش.تقریبا رو شکمش نشسته بودم!به زور خندمو خوردم و دستامو تا جایی که میشد از هم باز کردم و با تموم
قدرت دو تا صفحه ی درامو محکم عین سنج کوبوندم به هم.چنان صدای وحشتناکی تولید کرد که یه متر پریدم هوا
دوباره نشستم رو شکمش!وضعیت هیراد که گفتن نداشت!به محض کوبوندن صفحات بهم عین چی سر جاش سیخ
نشست و وقتی دوباره نشستم رو شکمش جنازه شد رو تخت و دوباره عین چی سر جاش سیخ شد و با عصبانیت نگام
کرد!چشماش شده بود دو تا کاسه خون!با فک منقبض شده گفت:میکشمت،گرفتم میکشمت تنما!اونقدر جدی اینا رو
گفت که سکته زدم!سعی کردم خونسرد باشم،یه لبخند گل و گشاد زدم و آروم از رو شکمش بلند شدم.به محض
بلن شدن پتو رو زد کنار و بلند شدو اومد سمتم.منم که اوضاع رو برای فرار کامال مهیا میدیدم زدم به چاک!تموم
 

nili

Guest
???نیلانا فقط داری میخونی اگه جاییش منکراتی بود بهم خبر بده چون خودم نمیخونم
هایدی یه کاری کن گروه بزن
اینطوری اصلا لای تاپیکا هم گم میشه
یا اینجا هم بذار ولی یه گروه هم بزن از اول تا اخرش یه جا باشه
 
استارتر
استارتر

هایدی

Guest
طول و عرض اتاقو میدویدم و هیرادم در حال خط و نشون کشیدن و شرح دادن حاالت مختلف قتل من دنبالم
میدوید!حین دویدن چشمم خورد به هستی جون که دم در با یه لبخند گشاد نگامون میکنه!آره خودشه!بهترین جا
برای پناه گرفتن!دوییدم و سریع پشت هستی جون قایم شدم.هیراد اومد سمت ما و گفت:اون وروجک و ول کن بزار
حقشو بزارم کف دستش!هستی:هیراد جان آدم با مهمونش اینطوری رفتار نمیکنه!هیراد حرصی گفت:مهمون باید
آدمیزاد باشه تا... هستی:هیراد!هیراد هم ساکت شد و غرغر کنون رفت سمت یه در که احتماال سرویس بود.هستی
جون ریز خندید و گفت:شیطون نگفته بودی روشت واسه بیدار کردنش اینه! مثال خجالت زده گفتم:میدونستم جز
این راه،راه دیگه ای نیست!ببخشید!هستش جون دوباره خندید و گفت:تو یه دنیا انرژی ای دختر،بیا بریم االن
هیرادم میاد.تمنا:ممنون شما برین من با هیراد کار دارم.هستی:شیطون دیگه از این بالها سرش نیاری که من نیستم
تا ازت دفاع کنم!یه لبخند دندونی تحویلش دادم که اونم با یه لبخند رفت بیرون.بعد 5 دقیقه هیراد در حالیکه هنوز
غر غر میکرد اومد بیرون.جلوی موهای پرپشت و قهوه ایش خیس بود و باعث شده بود جذابتر بشه.من نمیدونم
چرا این بشر روز به روز داره خوشکلتر میشه!نمیدونم چقدر بهش زل زدم که با یه پوزخند گفت:تموم شد!منم که
کامال در جریان تیکه ی کلفتش بودم گفتم:آره، حاال میتونی لباستو بپوشی!گیج گفت:چرا؟حرصی گفتم:محض
ارا!مگه قرار نزاشتیم که امروز بریم بیرون؟هیراد یه پوزخند دیگه زد و گفت:حاال من یه چیزی گفتم تو چرا باور
کردی؟ چشمام از عصبانیت داشت میسوخت!با حرص رفتم سمتش،دهنمو باز کردم و تا اودم جیغ جیغ کنم دستشو
گذاشت رو دهنم و گفت:هیییس!باشه بابا!فقط جیغ جیغ نکن!برو پایین االن میام. اینجوری نیشد.واسه خالی کردن
حرصم محکم دستشو گاز گرفتم که دادش رفت هوا!هیراد:چته وحشی؟چرا گاز میگیری؟تمنا:واسه اینکه حرصم
میدی،من میرم پایین تا 5 دقیقه دیگه پایین نبودی وقتی دوباره اومدم باال تضمین نمیکنم که بالیی سرت نیارم!
اینو گفتم و سریع از مقابل چشمای عصبانی هیراد دور شدم.رفتم پایین و روبه روی هستی جون نشستم.هستی جون
درحالیکه میخندید گفت:شیطون دوباره چیکارش کردی که دادش رفت هوا؟نگو باز با اون روش وحشتناک
ترسوندیش!تمنا:نه بابا این روش فقط بار اول حال میده!حرصمو درآورد گازش گرفتم!یهو چایی جست تو گلوش و
به سرفه افتاد.رفتم پشتش و آروم زدم تو پشتش.هستی :دختر داری شوخی میکنی دیگه؟تمنا:به جون خود هیراد
راست میگم، یه گاز سیبی از پهلوی دست راستش گرفتم که از درد سرخ شد!حالت مات و مبهوت هستی جون بعد
چند دقیقه جاشو به یه لبخند گل و گشاد داد و یهو زد زیر خنده!حاال نخند کی بخند.هنوز داشت میخندید که هیراد
اومد.هیراد:چی باعث شده مامان خوشکل من اینجوری از ته دل بخنده؟هستی جون بعد از اینکه اشکاش رو پاک
کرد با یه لبخند ملیح به من اشاره کرد.هیراد یه لبخند خبیث زد و گغت:میدونستم دلقکی ولی نه تا این حد!حرصم
در اومد ولی با خونسردی ظاهری گفتم:بازم یه گوشه تنها گیرت میارم نه؟هیراد با عصبانیت یه نگا به من و یه نگا به
دستش که جای دندونام خیلی خوشکل و مرتب روش هک شده بود انداخت و با نگاش واسم خط و نشون
کشید.هنوزم داشتیم با چشمامون واسه هم قپی میومدیم که هستی جون دوباره زد زیر خنده!هر دومون با تعجب
بهش خیره شده بودیم که میون خنده گفت:تا حاال هیچ کدوم از دوستای هیراد حتی دوستای صمیمیش جرات نکرده
بودن روش دست بلند کنن و سر به سرش بزارن،خندید و ادامه داد:حتی منم از بچگیش تا حاال روش دست بلند
نکرده بودم!معلومه حق آب و گل داری تمنا جونم که تا حاال دوستیشو باهات بهم نزده!هیراد یه دندون قروچه کرد
 
استارتر
استارتر

هایدی

Guest
حرصی گفت:پاشو بریم،دیرمون میشه ها.با خنده سریع با هستی جون خداحافظی کردم و رفتم سمت هیراد که
مرتب و شیک منتظرم بود.تازه چشمم به تیپ دختر کشش خورد.آخه خدا جون چرا این پسر انقدر خوشکله؟کفم
بریده بود.یه جین خاکستری پوشیده بود که انگار بعضی جاهاش سوخته بود و مشکی بود ،یه بلوز چهار خونه ی
مشکی سفیدم پوشیده بود که المصب عین چسب چسبیده بود بهش و عضالت قلمبه و خوشکلش زده بود بیرون!یه
کت اسپرت خاکستری خوش دوختم تنش بود،موهای لخت قهوه ای خوشکلشم با هزار تا کوفت و زهرمار از حالت
لختی یه نمه در آورده بود و چندتا تار موش رو پیشونیش افتاده بود که فجیح جیگرش کرده بود!صورتشم شیش
تیغ کرده بود و چشمای درشت خاکستریش زیر سایبون مژه های پرپشتش میدرخشید.یه جفت کفش مردونه ی
مشکی شیک هم پاش بود.هنوز داشتم از نوک پا تا فرق سر آنالیزش میکردم که با صدایی که توش خنده موج میزد
گفت:خوردی منو بچه،چته تا حاال آدم ندیدی؟بدون اینکه نگامو ازش بگیرم گفتم:داشتم به تغییراتی که از روز اول
تا حاال کردی دقت میکنم.روز اولی که دیدمت شبیه این بیابونیای حموم ندیده بودی ولی حاال تازه شکل آدمیزاد
شدی!سر هم میشه تحملت کرد!با حرص گفت :واسه همینه سه ساعته سعی داری با چشمات قورتم بدی؟با لحن
مسخره ای گفتم:هنوز به چیز خوری نیوفتادم!اینو گفتم و در رفتم سمت در،هیرادم دنبالم میدوید.هیراد دم در
گفت:واستا کجا میری؟واستا ماشینو از تو پارکینگ در بیارم.تمنا:امروز از ماشین خبری نیست!تو چقدر تنبلی،امروز
همش پیاده رویه.خالصه به زور راه انداختمش.هی غر میزد و میگفت:من اینهمه تیپ نزدم کنار تو راه بیام،من چرا
دارم به حرف تو گوش میدم؟من...پریدم وسط حرفش و گفتم:واااای!چقدر غر میزنی،تو از مادر بزرگ دوستم سپیده
همسایه بغلیمون هم بیشتر غر میزنی!هیراد یه چشم غره بهم رفت و گفت:حاال کجا داریم میریم؟با لبخند
گفتم:داریم میریم پیش یه عالمه فرشته!هیراد:خل شدی؟کجا داریم میریم؟تمنا:آ آ رسیدیم!برگشتم سمت هیراد
که ببینم چرا صداش در نمیاد که دیدم نگاش سر،سردر موسسه خشک شده.تمنا:هوی چته؟چراخشکت
زده؟هیراد:ها؟ تو بر منم میام.تمنا:چی چیو تو برو منم میام؟بیا ببینم!هیراد:خودت تنها برو من زیاد از اینجور جاها
خوشم نمیاد!تمنا:بیا ببینم!بازوشو گرفتم و کشون کشون بردمش تو!تا خود ساختمون داشتم میکشیدمش،درو باز
کردم و هولش دادم تو!دوباره خشکش زد!ای بابا این چرا هی مخش ری استارت میکنه؟دوباره مجبور شدم دنبال
خودم بکشمش.تو راهرو با خانوم احمدی و سعیدی دوتا از پرستارا سالم علیک کردم و هیرادو بهشون معرفی
کردم.از خانوم آذری که تازه اومده بود پرسیدم:سارا جون بچه ها بیدارن؟سارا:آره عزیزم.میتونی ببینیشون.سریع
رفتم سمت یکی از اتاقا.آی جونم صدای گریه ی چند تاشون میومد.دیگه صبر نکردم،همونجا دم در هیرادو ول
کردم و پریدم تو اتاق.وای خدا این بچه کوچولو ها چقدر نازن!رفتم باال سر رامتین که یه پسر خوشکل و ناز 6 ماهه
بود.عاشق چشمای عسلیش بودم.من یه روز این فنچوال رو نبینم روزم شب نمیشه!داشتم قربون صدقه ی رامتین
میرفتم که دیدم هیراد هنوز دم در واستاده و داره با چشمای گشاد شدش نگام میکنه!با لبخند رفتم جلو و اومدم
رامتینو بزارم تو بغلش که یه متر پرید هوا!یعنی چی؟این چرا همچین کرد؟دوباره رفتم جلو که هیراد عقب عقب
رفت!یعنی چی؟یعنی...نـــه!یه ذره به چشمای وحشت زده ی هیراد نگاه کردم و یهو زدم زیر خنده!بیچاره رامتین
کپ کرده بود!داشت با اون چشمای کوچولوی متعجبش نگام میکرد. وسط خنده گفتم:تو...تو...واقعا از یه بچه ی
6ماهه میترسی؟هیراد خودشو جمع و جور کرد و گفت: نمیترسم،فقط از بچه های زیر دو سال خوشم نمیاد!تمنا:واسه
همینه تا میام سمتت یه متر میپری هوا؟هیراد:کی گفته؟یه ذره خبیث نگاش کردم و بعد سریع با رامتین که تو بغلم
 
استارتر
استارتر

هایدی

Guest
بود افتادم دنبالش!هیراد عین چی میدوید و منم دنبالش،این وسط فقط رامتین راضی از این موش و گربه بازی غش
غش میخندید!
وقتی رسید توی حیاط گفت:یه قدم دیگه بیای جلو برمیگردم خونه!انقدر جدی گفت که فهمیدم شوخی نمیکنه.یه
لبخند خبیث زدم و برگشتم تو ساختمون.یه نیم ساعت دیگه موندم و بعدش اومدم بیرون.هیراد رو یکی از نیمکتای
توی حیاط نشسته بود،تا دیدمش دوباره خندم گرفت!کی باورش میشه یه پسر 42 ساله از یه بچه ی 0 ماهه
بترسه؟هرجوری بود جلوی خندمو گرفتم و نخندیدم.وقتی رفتم کنارش خیلی بد نگام کردو گفت:مرض!اگه یه بار
دیگه در اینباره حرف بزنی خرخرتو میجوام!تمنا:باشه بابا حاال چرا عصبی میشی؟بریم بریم که دیر شد!از بچگی
عاشق این کار بودم،میدونم که کار زشتیه چیکار کنم که این عادت روم مونده!تو دنیا هیچ کاری برام لذت بخش تر
از خندیدن سر مردم نیس!البته شرف دارم!سر سن باالها و زنا نمیخندم،فقط این بچه سوسوال و جوونا!بله،ما
شرافتمندانه کار میکنیم!میدونم خجالت آوره ولی چه کنم؟تمنا:هیراد بیا بیرم تو این خیابون،اونجا شلوغ تره!هیراد
عصبی نگام کرد و گفت:نه اینکه اینجا کم آبرومو بردی!تمنا:نه اینکه تو خیلی تو شهر پیاده میری!همش تو ماشینت
چپیدی که!هیراد:حاال بر فرض از این آدما یکیشون منو بشناسه،همون یه نظر کافیه تا آبروم تو کل شهر
بره!تمنا:سخت نگیر بابا!دستشو گرفتم و به زور بردمش تو خیابون...!کنارمون یه پسر 48،40 ساله راه میومد و
داشت با گوشیش حرف میزد.پسر:نه عزیزم این چه حرفیه؟پسر:آخه کی دلش میاد تورو قال بزاره؟پسر:نه خانومی
تو مطبم.پسر:آره بابا!پسر:چی؟پسر:نه بابا سر و صدای مریضاست!بهش نزدیک شدم و با صدای بلند گفتم:دروغ
میگه!عین چی داره دروغ میگه!آالن تو خیابون ...داره ول میچرخه.قبل تو هم با یه نفر دیگه نجواهای عاشقانه سر
داده بود!یه نگا به قیافه ی پسره انداختم،قرمز قرمز بود!نیشمو واسش باز کردم که یهو هیراد دستمو کشید سمت
خودش و گفت:داری چه غلطی میکنی؟میخوای بیفته سرمون چکیمون کنه؟تمنا:جوش نزن خوشکل پسر شیرت
خشک میشه!تجربه نشون داده تو این جور مواقع طرف یا میخنده یا مثل این آقا قرمز میشه در برخی موارد فحش
میدن و اگه طرف خیلی اعصابش خراب باشه میوفته دنبالت که در اون صورت راه حلش چندتا کوچه پس کوچست
تا طرف نگیرتت زیر مشت و لگد!هیراد یه دندون قروچه واسم رفت و منو دنبال خودش کشید.تا یکی دو ساعت
هیرادو دنبال خودم کشیدم و سر مردم خندیدم!اون نفله هم پشت سرم مثل پسرای مظلوم و زبون بسته با فاصله ازم
راه میومد.معلوم بود داره از خنده میترکه ولی بخاطر حفظ شئونات معنوی،شرافتی،اسالمی اخماشوعین میرغضب تو
هم کرده بود!وقت ناهار شد دست هیرادو گرفتم و بردمش وسط پارک.کولمو از رو دوشو برداشتم و خیلی جنگی
کفشمو درآوردم ومشغول کندن جورابام بودم که صدای عصبی هیراد متوقفم کرد.هیراد:داری چه غلتی میکنی؟منم
با کمال خونسردی اون لنگه جورابم هم درآوردم و گشاد نشستم وسط پارک!یعنی چی؟پس این سبزه ها واسه
چیه؟تمام عشق پارک به اینه که پا برهنه رو چمنا راه بری!کفشم تو پارک همیشه دست و پا گیره!سرمو کرده بودم
تو کولم که هیراد کالفه گفت:جون هرکی دوست داری پاشو بریم!آبروم رفت!بدون توجه بهش ظرف غذا و نون
بربری و پیازو از تو کیفم درآوردم و گذاشتم جلوم.یهو چشمای هیراد درشت شد و گفت:تمنا این چیه؟بیخیال
گفتم:آبگوشت،البته فقط کوبیدشه.اگه آبشو میاوردم میریخت تو کیفم!بیا بشین که خیلی گرسنمه!هیراد عاجزانه
گفت:تورو خدا پاشو بریم،خونمون نزدیکه.بعد ناهار دوباره میایم بیرون.تمنا:نچ!را نداره!هیراد با عصبانیت
 
استارتر
استارتر

هایدی

Guest
گفت:فدای سرم،من اصال چرا دارم ازت خواهش میکنم؟یا میای یا میرم و دیگه از گردش خبری نیست!خیلی اروم
سرمو بلند بر گردوندم سمتش و گفتم:یا میشینی یا دیگه نه من نه تو!میدونستم تو این مدت به من عادت کرده و
این حرفم خیلی کثیف و پسته ولی چاره چیه؟یکم عصبی نگام کرد و بعد رفت یکم جلوتر پشت به من
نشست.تمنا:هوی هیراد!ناهار نمیخوری؟هیراد:من از گرسنگی بمیرم لب به اون غذا نمیزنم!فدای سرم خودم
میخورم!افتادم به جون غذا.دیگه فقط یکی دو لقمه مونده بود که یه نگا به هیراد انداختم و یه لبخند نشست کنج
لبم!دو لقمه رو تو یه لقمه خالصه کردم و یه تیکه پیازم گذاشتم روش و رفتم پشت هیرادو زدم پشتش.هیراد:ها
چی...لقمه رو یهو فرو کردم تو دهنش!حاال قرمز شده بود فجیح منم از خنده در حال انفجار بودم!نه میتونست لقمه
رو قورت بده نه میتونست بیارتش بیرون!خالصه با هزار بدبختی قورتش داد که افتاد به سرفه.منم نامردی
نکردم،چنان میزدم پشتش که جابجایی مهره هاشو حس میکردم!از یه طرف به خاطر لقمه و از طرف دیگه بخاطر
ضربات سهمگینم رو به کبودی بود!یه از قیافش ترسیدم.سریع بتری آبو گرفتم جلوش و یه ذره آب به خوردش
دادم.یه ذره حالش بهتر شد.تو چشماش از زور سرفه اشک جمع شده بود و قیافش زار بود!دیگه نتونستم جلوی
خودمو بگیرم و زدم زیر خنده.هیراد از بین دندونای قفل شدش غرید:دعا کن تنها جایی گیرت نیارم که اگه آوردم
جیگرتو در میارم!خندون بلند شدم و بعد پوشیدن کفش وجورابام وسائلم رو مرتب کردم و راه افتادم.هیرادم بعد
چند دقیقه غرغر کنون دنبالم راه افتاد.ساعت2:30دقیقه بود و خیابونا خلوت.آره دیگه آلان خوراکشه!با هیراد راه
افتادیم سمت خیابون مورد عالقه ی من البته من فقط بخاطر آب اخته فروشیش عاشقشم!نزدیک مغازه که شدیم به
هیراد گفتم تو همینجا بمون من االن میام.هیراد انقدر از دستم شکار بودکه فقط یه چشم غره ی سنگین واسم
رفت!رفتم تو مغازه و دوتا آب اخته خریدم و حسابی همشون زدم تا آب شه!رفتم سمت هیراد و آب اخته رو گرفتم
سمتش.هیراد:چیزای ترش دوست ندارم!تشنمه برو یه چیز دیگه واسم بگیر.تمنا:آب اخته ماله منه مال تو آب آلبالو
وگیالسه،خوشمزه و ملسه.یکم باشک نگام کرد ولی بعدش بدبخت از فرط تشنگی نی رو برداشت و سر کشید.حاال
من دارم از خنده و ذوق میپوکیدم!چنان رنگ به رنگ شد و افتاد به سرفه که یه لحظه خودم شک کردم که نکنه
زهری چیزی به خوردش داده باشم!به زور قورتش داد و گفت:تمنا تو مرض داری؟مگه بهت نگفتم چیزای ترش
دوست ندارم؟شونمو باال انداختم و گفتم:فکر کردم انقدر ظرفیت داری که از پس یه لیوان آب اخته بر بیای!انگار
بهش برخورد چون بالفاصله بقیشو سر کشید!وقتی لیوانو انداخت رنگ به رو نداشت فلک زده!میدونستم پسرا کال با
ترشیجات مشکل دارن ولی اذییت کردن هیراد خالی از لطف نبود!یه شکالت از کیفم درآوردم و دادم بهش،وقتی
خورد یه ذره بهتر شد.یه ساعت بعد نیشم شل شد!بازوی اون بخت برگشته رو گرفتم و رفتم به سوی کوچه ی
آرزوها!
اون بدبختم عین بز دنبالم راه میومد و اصال نمیگفت کجا داریم میریم!تو یکی از محله ها یه کوچه بود که من خودم
به شخصه عاشقش بودم،یه کوچه ی طوالنی که دو طرفش پرخونه بود!تقریبا 12تا خونه هرطرف کوچه داشت.ته
کوچه هم میخورد به یه فرعیه دیگه.کیفم رو ،رو دوشم جابجا کردم و بنداشو محکم کردم بعد رو زانو نشستم و
بندای کفشمو محکم کردم!هیراد:اگه اشکالی نداره میتونم بپرسم چه غلطی داری میکنی؟تمنا:ا بیکار واینستا!بشین
بند کفشاتو محکم کن! یکم متعجب نگام کرد و پرسید:چرا؟تمنا:میخوام المپیک دو میدانی راه بندازم!آخه اینم سواله
 
استارتر
استارتر

هایدی

Guest
که تو میپرسی؟مثال نفهمیدی چرا بندای کفشام رو محکم کردم؟هیراد گیج گفت:نه!تمنا:نگو که وقتی دبیرستانی
بودی از این کارا نمیکردی که باورم نمیشه!هیراد:مثله آدم حرف بزن ببینم چی میگی!تمنا:ای بابا چقدر
خنگی!میخوایم مزاحمی زنگ بزنیم در بریم! هیراد یکم با بهت نگام کرد و گفت:االن واقعا به این نتیجه رسیدم که
کرم داری!آخه مگه مریضی بچه؟تمنا:نه!کامال سالمم!فقط دنبال یکم شادی و هیجانم،حاال هم انقدر فک نزن و راه
بیفت.سمت چپا مال تو راستیا ماله من.اینو گفنم و راه افتادم سمت اولین در،اومدم آیفونو بزنم که دیدم هیراد عین
چی سر جاش خشک شده و با چشمای گرد شده بهم خیره شده!رفتم سمتش و گفتم:بابا کاری نداره که ببین!زنگو
فشار دادم و با یه لبخند شاد رفتم سمت راست کوچه و زنگا رو تند تند زدم.هیرادم به اجبار زنگا رو میزد و دنبالم
میدویید.به ته کوچه که رسیدیم دیدم رفت سمت خونه آخری و با تموم وجود زنگو فشار داد!با توم وجود داد زدم:نه
هیراد اون نه!ولی دیر شده بود!هیرادم با نیش باز دست به کمر نگام میکرد! اینم شناگر ماهریه ها، فقط تو تشت
نگهش میداشتن!تا اومدم برای بار دوم بهش اختار بدم خانوم جمالی که یه پیره زن بی اعصاب بود و خوب منو
میشناخت)از بس من تو این کوچه رفت و آمد داشتم!(اومد بیرون و بدون دادن لحظه ای فرصت به هیراد با تمام
توانش با دسته جاروی خوش دستش زد تو فرق سر هیراد!هیراد در حالی که از ضربه ی ناغافل حسابی شوکه شده
بود و از خنجری که از پشت خورده بود حسابی عصبی بود برگشت سمت خانوم جمالی و گفت:خانوم محترم...پریدم
وسط حرفش.از یه طرف میدونستم اگه پا پیش بزارم شناسایی میشم و از یه طرف دیگه اگه پا در میونی نمیکردم
چیزی از هیراد باقی نمیموند!تمنا:هیراد،هیراد بیخیال بیا بریم!هیراد:چی چیو ....خانوم جمالی:ای ورپریده!بازم
تویی؟آالن میام جیگرتو در میارم!دیگه موندنو جایز ندونستم .دست هیرادو گرفتم و شروع کردم به دوییدن.دیگه
از بس خندیده بودم داشتم میترکیدم!همیشه تو عمرم عاشق قیافه ی عصبیه دو نفر بودم،یکی مستخدم مدرسمون و
خانوم جمالی!هردوشون سریع سرخ میکردن و چشماشون رگ به رگ میشد!همینطور که داشتم میخندیدم برگشتم
سمت هیراد که دیدم داره میخنده!هیراد:خیلی بچه ای !مثال چی گیرت میاد؟تمنا:اهو!من بچم؟عمه ی من بود که ته
کار داشت با یه لبخند پیروز مندانه که انگار قله فتح کرده نگام میکرد؟تازه اگه کیف نداد چرا
میخندی؟هیراد:ها؟کی؟چی میگی؟من فقط یه تبسم زدم که اونم بخاطر بچه بودن تو بود!تمنا:آی موزمار!از کی تاحاال
به نیشی که از کجا تا کجا بازه میگن تبسم؟هیراد یه چشم غره بهم رفت و هیچی نگفت.ساعت طرفای 0 بود که هوا
تاریک شد،با اینکه تابستون بود ولی آسمون بخاطر ابراش فجیح تاریک بود. بی حرف قدم میزدیم،انگار هردومون
تو فکر خودمون شناور بودیم که یهو آسمون قلمبه ی وحشتناک منو یه متر از جام پروند!از رعد و برق نمیترسم ولی
ایندفعه نامرد ناغافل زد ترسیدم!هیراد:تمنا سریعتر االن بارون میگیره!تمنا:خوب بگیره!هیراد:بعدا بهت میگم یه
تختت کمه بهت بر میخوره!بدو بدو اصال دوست ندارم خیس شم!تمنا:مگه گربه ای؟ در هر صورت من عاشق
بارونم!بیخی!هیراد که دید نمیتونه کاری از پیش ببره با اخم کنارم راه افتاد.حدسم درست بود،به دقیقه نکشید که
سیل گرفت!مردم سریع اینور اونور میدوییدن و هر چی دستشون میومد رو مسگرفتن رو سرشون که کمتر خیس
بشن.این وسط ما دوتا با کمال آرامش قدم میزدیم!البته ناگفته نماند که هیراد هی عین ننه قمر غر غر میکرد!یهو
هوس کردم کاری رو چند دقیقه پیش تو ذهنم بود رو انجام بدم.البته قبال انجامش داده بودم ولی چه کنیم تابستونه و
اقتضای فصل!بارون کجا بود؟ولی زمستونا خوراکم بود!خم شدم و شروع کردم به باز کردن بند کفشام.هیراد با یه
حال که دل آدمو کباب میکرد و البته منو به خنده مینداخت گفت:تمنا؟امروز کم آبرومو بردی؟دیگه چی تو اون کله
ی پوکته؟یه چشم غره براش رفتم و کفشامو درآوردم.تمنا؟آخیش راحت شدم!انقدر بدم میاد تو کفشم آب بره
 
استارتر
استارتر

هایدی

Guest
وقتی دارم راه میرم شاالپ شلوپ کنه!هیراد عصبی گفت:تمنا همین االن کفشتو بپوش!صبح گفتی امروز هر چی من
گفتم،گفتم چشم !حق دوستیتو بجا آوردم،خواستم جبران کنم.پس لطفا شخصیت داشته باش و کفشاتو بپوش!از
اینکه یه نفر کاری رو که براش کردم رو اینطوری برداشت کنه که ازش انتظار جبران دارم متنفرم!ولی امشب این
حاله خوبه منو هیچ چی نمیتونه خراب کنه حتی این هیراد یابو!تمنا:بیخیال،انقدر جوش نزن!آخه االن مگه کسی این
اطراف هست که بخواد آبروت جلوش بره؟در ضمن اگه دوست نداری میتونی با فاصله ازم راه بیای که یه وقت
خدایی نکرده آبروتو نبرم!قسمت آخرش دست خودم نب.ئ،ولی اگه این تیکه رو نمینداختم میترکیدم!حاال غم
صدام از کجا در اومده بود؟چند لحظه صدایی ازش درنیومد و منم بی توجه بهش کفش بدست با جوراب رو آسفالت
راه میرفتم!یه لحظه گفتم:نکنه سکته کرده به درک واصل شده!برگشتم سمتش.از چیزی که دیدم شاخام زد
بیرون!حتی از انتهای مقطع! هیراد داشت کفشاشو در میاورد!کفشاشو گرفت دستش و با یه لبخند ژکوند راه افتاد
سمتم.هیراد:الکی ذوق مرگ نشو ،این آخرین باریه که ازین کارا برات میکنم!از حرفی که زد تعجب کردم!انگار
خودشم تازه متوجه حرفش شد چون سریع گفت:یعنی آخرین کاریه که واسه جبران لطفت میکنم! بازم گفت،بازم
گفت!حاال من میخوام هیچی نگم این هی رو اعصابم یورتمه میره!یابو علفی!داشتم چپ چپ نگاش میکردم که
گفت:چیه ؟چرا اینجوری نگام میکنی؟چشمامو براش ریز کردم که گفت:آها یه لحظه صبر کن!
اینو گفت و دستاشو کرد تو جیب شلوارش و جیب کتش،انگار داشت دنبال چیزی میگشت! منم داشتم با دهن باز
نگاش میکردم.یهو زد رو پیشونیش و گفت:دیدی چی شد؟یادم رفت بیارمش!تمنا:چی رو؟هیراد:ارث باباتو
دیگه!تمنا:هر هر هر!هیراد:حاال چت هست؟تمنا:دیگه تکرارش نکن!هیراد با یه لبخند شیطون گفت:چشم خانوم
معلم،دفعه بعد ارث باباتونو میارم! مخم بادش در رفت!این پسره از کی تا حاال انقدر شیطون شده؟این که تا دیروز
مالیخولیا و آسکاریسش هی فوران میکرد و میخواست خودشو بکشه!همونجور متعجب نگاش میکردم که گفت:چی
شد؟سکته کردی؟زنده ای؟تمنا:از اینکه انقدر زود تغییر حالت میدی تعجب کردم، تا حاال اینقدر شیطون ندیده
بودمت!هیراد دوباره نگاش خشک و جدی شد و گفت:واسه تنوع بود!حاال هم زودتر راه بیفت که دارم از خستگی
میمیرم!دم در خونشون وقتی داشتم ازش جدا میشدم گفتم:ممنون امروز خیلی خوش گذشت،دمت گرم که همراهیم
کردی!هیراد یه چیزی زیر لب گفت که متوجه نشدم هر چیم پاچشو گرفتم نگفت!تهش یه سری تکون داد و رفت
تو.ازش خداحافظی کردم و رفتم خونه.همچین رسیدم خونه یه سره رفتم تو اتاقم و با همون لباسا عین میت جنازه
شدم!
 

بالا