واقعاً درست میگی دیشب اینطوری بودم که مغزم از حجم زیاد کلماتی که دلم میخواست داد بزنمشون داشت منفجر میشد ولی سکوت کرده بودم فقط چون دیگه حوصله واکنش بقیه رو نداشتم سرم درد گرفته بود و داشت منفجر میشد و احساس میکردم چیزی نمونده دیوونه بشم و فقط اشک می ریختم و انگار تو گلوم یه چیزی مثل یه توپ کوچیک گیر کرده بود و کم کم قلبم هم انگار داشت میگرفت انگار واقعاً به آخر خط رسیده بودم
@سرنوشت خواهر جان میدونی اینجور شرایط آدم چیکار میتونه بکنه آروم بشه اگه بگی کمک بزرگی کردی