واییی خدانکشتت اول صبحی خیلی خندیدم ?یاده یه چیزی افتادم من وقتی اول راهنمایی بودم تازه بابام واسم گوشی گرفته بود من شانسی یه شماره گرفتم یه پسره برداشت ??باهم حرف میزدیم پسره ۱۶سالش بود گوسفندارو میبرد چرا??یه روز توی اتاق صداشو زدم رو پخش تنها بودم کسی نبود گوشی روی اپن بود من توی آشپزخونه پسره شعر میخوند واسه گوسفندا منم گوش میکردم یه دفعه رومو برگردوندم بابا و مامانم پشت سرم بودن????گوشیمو ازم گرفتن خیلی هم دعوام کردن منم گفتم اخه اون پسره خوبیه خیلی گوسفند داره هش واسه گوسفنداش شعر میخونه??چقد تباه بودم من ?
?????????