نوری....
Guest
*یک نفر تعریف می کرد پسر عمویمان بنام عباس اهل گناوه بود با زن عمویش دعوا کرد با چوب زد سر زن عمو را شکست*
*شکایتش کردند بردنش زندان برازجان*
*هر روز از زندان پیام می داد بروید برایم رضایت بگیرید*
*ما هم سه چهار نفر شدیم از سر تفنن و سرگرمی چهار پنج روز یک بار می رفتیم خانه عمو شب نشینی و مهمانی ، زندانی هم یادمان می رفت*
*وقتی می خواستیم برویم جلو در خانه عمو وقت خداحافظی می گفتیم به عباس رضایت نمی دهید آنها هم میگفتند: نه*
*الان حدود هشت سال است که عباس منتظر ما است که رضایت برایش بگیریم تا آزاد شود*
* عباس بیچاره چقدر ساده است که منتظر است ما برایش کاری بکنیم*
*شکایتش کردند بردنش زندان برازجان*
*هر روز از زندان پیام می داد بروید برایم رضایت بگیرید*
*ما هم سه چهار نفر شدیم از سر تفنن و سرگرمی چهار پنج روز یک بار می رفتیم خانه عمو شب نشینی و مهمانی ، زندانی هم یادمان می رفت*
*وقتی می خواستیم برویم جلو در خانه عمو وقت خداحافظی می گفتیم به عباس رضایت نمی دهید آنها هم میگفتند: نه*
*الان حدود هشت سال است که عباس منتظر ما است که رضایت برایش بگیریم تا آزاد شود*
* عباس بیچاره چقدر ساده است که منتظر است ما برایش کاری بکنیم*