Dela
Guest
حکیمی به دهی سفر کرد و زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حکیم خواست تا مهمان وی باشد. حکیم پذیرفت و مهیای رفتن به خانه ی زن شد.کدخدای دهکده هراسان خود را به حکیم رسانید و گفت :
« این زن ، هرزه است به خانه ی او نروید »
حکیم به کدخدا گفت : « یکی از دستانت را به من بده » کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حکیم گذاشت.
آنگاه حکیم گفت : « حالا کف بزن »
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت : « هیچ کس نمی تواند با یک دست کف بزند »
حکیم لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد ، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند!!!
بنابراین مردان و پول هایشان است که از این زن ، زنی هرزه ساخته اند. برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش!!!
« این زن ، هرزه است به خانه ی او نروید »
حکیم به کدخدا گفت : « یکی از دستانت را به من بده » کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حکیم گذاشت.
آنگاه حکیم گفت : « حالا کف بزن »
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت : « هیچ کس نمی تواند با یک دست کف بزند »
حکیم لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد ، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند!!!
بنابراین مردان و پول هایشان است که از این زن ، زنی هرزه ساخته اند. برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش!!!